«خلاقیت» را باید از دست «مشاوران خلاقیت» نجات داد
چگونه خلاقیت به موتور محرک رشد اقتصادی و ضرورتی جمعی بدل شد؟
خلاقیت محصول دوران جنگ سرد بود. نمادی بود از آزادی و فردگراییِ آمریکایی در مقابلِ ایدئولوژیهای دیگری که همه را به همرنگی با جماعت تشویق میکردند. روانشناسان و متخصصانِ منابع انسانی تلاش فراوانی کردند تا بتوانند این مفهوم را از مفاهیمِ مبهمی مثل «نبوغ» جدا کرده و آن را از موهبتی الهی به دستاوردی سکولار تبدیل کنند. چیزی که میشود آن را شناخت، درجهبندی کرد، آموخت و به دیگران هم آموزش داد. استیون شیپین، در این یادداشت، تاریخِ ظهور و همهگیرشدنِ خلاقیت را نوشته است.
خلاقیت تاریخ طویلی ندارد. دیکشنری انگلیسی آکسفورد تنها یک کاربرد از این واژه را در قرن هفدهم ضبط کرده است، آن هم در معنایی دینی: «در سفر پیدایش، خدا را مییابیم و خلاقیتش را». پس از آن به ندرت کاربردی از این واژه مییابیم تا دهۀ ۱۹۲۰ و اشارات شبهدینی آلفرد نورث وایتهد فیلسوف. بنابراین خلاقیت، به عنوان قوهای متعلق به یک موجود -چه الهی، چه فانی- سابقۀ چندانی ندارد. صفتِ آن یعنی «خلاق» -بهمعنی مبتکر و خیالپردازی که ایدههایی بدیع داشته باشد- نیز چنین است؛ اگرچه در دورۀ اولیۀ مدرن، وجه وصفی این واژه بسیار بیشتر از وجه اسمی آن به کار میرفته است. خدا خالق است و در سدههای هفدهم و هجدهم، این نیروی خلاق، همچون واژۀ کمکاربرد خلاقیت، امری الاهی دانسته میشد. ایدۀ وجود نوعی قابلیتِ خلاقانۀ سکولار در هنرهای تخیلی، تا قبل از عصر رمانتیک بهندرت به چشم میخورد؛ و در این زمان است که ویلیام وردزورث خطاب به بنجامین هیدن، نقاش و منتقد هنری همعصرش، گفت: «لازمۀ هنر خلاق ... به خدمت گرفت جان و دل است».
همۀ اینها در میانۀ قرن بیستم و بهویژه پس از پایان جنگ جهانی دوم تغییر کرد؛ برههای که مفهوم سکولارشدۀ خلاقیت مهم شد و همهجا را درنوردید. بر اساس گوگل انگرام، نمودار این واژه از دهۀ ۱۹۵۰ بهشدت روند صعودی گرفت و صعود آن تا امروز ادامه یافته است. اما از اواخر دهۀ ۱۹۷۰ نویسندگانی با جهتگیری عملگرایانه پذیرفتند که خلاقیت ارزشمند است و لازم است تشویق شود؛ و درعینحال، با توجه دادن به جای خالی آن در پارهای از فرهنگ لغتهای شاخص تا چند دهه قبل از آن، بر نوپدید بودن این مفهوم انگشت نهادند.
پیش از جنگ جهانی دوم و پیامدهای مستقیم آن، شاید تاریخچۀ خلاقیت بیموضوع به نظر برسد؛ این واژه رواج چندانی نداشت. البته لازم نیست این نکته را تحتاللفظی در نظر بگیریم. چه بسا کسی بگوید این مفهوم پیش از آن هم به وفور با مفاهیم دیگری بیان میشد، مثلاً با واژههای نبوغ، ابتکار، مولد بودن، یا حتی واژۀ هوش، یا هر قابلیتی که به باور گذشتگان این توان را به افراد میداد که به ایدههایی بیندیشند که نو یا ارزشمند شمرده میشد. اما در دورۀ پس از جنگ، شماری از مفسران با جدیت دربارۀ تفاوت مفروض میان خلاقیت جدید و آن قابلیتهای ذهنی شناختهشدۀ قدیمی به تأمل پرداختند. خلاقیتِ اواسط قرن بیستم در میان آن مفاهیم ازپیشموجود گیر افتاده بود، اما شرایط تعریف و کاربرد آن جدید بود.
•••
اگر این ملاحظات معناشناسانه را در ذهن داشته باشیم، میبینیم که در طول سدههای نوزدهم و بیستم دربارۀ ماهیت و شرایط مقولات رایجی همچون تفکر «اصیل» و «مولد»، تغییرات مهمی صورت گرفت. این مقولات به شکل روزافزونی بهعنوان اموری دنیوی، صورت و تجلیِ قابلیتهایی متعارف، و صلاحیتهایی در نظر گرفته شدند که حتی میتوانند به افرادی تعلق بگیرند که موهبت ویژه و اسرارآمیزی شامل حالشان نشده است.
ایدۀ نبوغ -ایدهای مرتبط با قابلیتهای ذهنی واقعاً استثنایی- که بر اساس یا بهعنوان موهبتی توضیحناپذیر از سوی خدایان در نظر گرفته میشد، همچنان زنده و برقرار ماند، اما برای کسانی که ابتکارات فوقالعادهای انجام میدادند، و کسانی که اندیشههای بسیار بدیعی میپروردند، این امکان و در پارهای موارد، زمینۀ این احتیاط فراهم شد که نقش نبوغ را چندان برجسته ندانند و داشتن مواهب عقلی منحصربهفرد را انکار کنند. باید به این فهم میرسیدیم که در این موارد، هیچ نیروی ویژهای در جریان نیست.
در همان سالی که در باب منشأ انواع (۱۸۵۹) چارلز داروین منتشر شد، کتاب نویسندۀ اسکاتلندی، ساموئل اسمایلز، با عنوان خودیاری۱ فروش بسیار بیشتری داشت. خودیاری نوعی راهنمای کاربردی برای موفقیت از طریق سختکوشی بود و اسمایلز نظر خود را دربارۀ اهمیت نسبی نبوغ در مقابل سعی روشمند در ایجاد شناختهای جدید، بهروشنی بیان کرد. به نظر اسمایلز نبوغ وجود دارد، اما دربارۀ نقش آن بیش از حد اغراق شده است: «بخت و اقبال معمولاً با افراد سختکوش یار است»؛ آنچه لازم است، «عقل سلیم، توجه و پشتکار، و پیگیری» است.
رماننویس عصر ویکتوریا، آنتونی ترولوپ، این نکته را بیان کرده که رماننویسیِ فصیح، با رویۀ روزمرۀ نوشتنِ ۲۵۰ کلمه در ربع ساعت و افزایش آن تا ۲۵۰۰ کلمه پیش از صبحانه، تنها اندکی فاصله دارد و با این گفته به نبوغ اشاره میکرد. وقتی از خود داروین پرسیدند که آیا واجد استعدادی ویژه است، او در پاسخ گفت که هیچ استعداد ویژهای در خود نداشته، جز اینکه بسیار روشمند عمل کرده است. او میگوید «من سهمی متعارف از نوآوری و عقل سلیم یا داوری درست دارم، مثل سهمی که هر وکیل یا پزشک نسبتاً موفقی باید داشته باشد؛ اما به اعتقاد خودم، از هیچ درجۀ بالاتری برخوردار نیستم».
این گونه تمایلات دموکراتیک، بهسرعت تبدیل به هنجار شد. ۱۸۵۴ زیستشناس فرانسوی، لویی پاستور، به ایدۀ ابتکار علمی بهمثابۀ موهبتی ویژه خدشه وارد کرد: «بخت با ذهن و روان آمادهْ یار است». با بودن در جای مناسب و پرورش درست، شما نیز میتوانید ایدههای نو و پراهمیتی داشته باشید. در حدود سال ۱۹۰۳ مبتکر آمریکایی، توماس ادیسون، این دستورالعمل همچنان محبوب را به ما داد که نبوغ «۱ درصد الهام و ۹۹ درصد سختکوشی است»، و نامدارترین متفکر علمی قرن بیستم، آلبرت انیشتین، بر آن بود که چه به لحاظ فکری و چه به لحاظ اخلاقی اشتباه است که به کسانی همچون او مواهبی اسرارآمیز نسبت داده شود: «به نظر من نامنصفانه و ناخوشایند است که تنی چند [از شخصیتهای خاص] را برگزینیم و ستایش بیحدوحصر نثارشان کنیم و نیروهای ذهنی و شخصیت فرابشری به آنها نسبت دهیم».
بههرحال، از اوایل قرن بیستم، کار اصیل در علم از محافل برج عاجنشینی که زمانی دینی بودند خارج شد و به عالم تجارت پا گذاشت؛ و این نیز باعث شد احساسات عمومی دربارۀ تواناییهای فکریِ پایانناپذیر پا بگیرد. نخست، در آلمان بزرگ -و سپس در بریتانیا و آمریکا- شرکتهای شیمیایی، دارویی و الکتریکی وارد سرمایهگذاری در پژوهشهای کاربردی و بنیادین شدند و شمار زیادی از دانشمندان پرورشیافتۀ دانشگاهها را با این ایده به استخدام درآوردند که نوآوری کلید موفقیتهای تجاری است و علم اساساً به سازمانهای تجاری تعلق دارد. شیوۀ قدیمی کسب سودْ کنترل انحصاری بود؛ اما ظاهراً شیوۀ جدید بر نوآوری مستمر تکیه داشت. فرهنگ فراگیر آن زمان، تلفیق اساتید دانشگاهی و سودجویی را تلفیق عجیبی تلقی میکرد -رفتارهای عجیبوغریب و استقلالطلبی دانشگاهیان میتوانست با هنجارهای شرکتها در تعارض باشد- و بخش بزرگی از اندیشۀ نظری و عملی در پی تنظیم اوضاع و احوالی بود که به شرکتها اجازه میداد افراد مبتکر را زیر بال و پر بگیرند، به آنها این امکان را میداد که به فعالیتهای مبتکرانه دست بزنند و خروجیهای ابداعیشان را ارتقا بخشند، درحالیکه همزمان توجه خود را به انواع درستی از ابتکارات جلب کنند؛ ابتکاراتی که میتوانست باعث سود بیشتر شرکتها شود.
در چنین اوضاعی، هنوز هم مفهومِ مرسوم نه خلاقیت، بلکه نوعی ارتباط آزاد میان قابلیتها بود که گاهی با عنوان ابتکار، و گاه با تعبیرِ مولد خوانده میشد و در بیشتر موارد، عنوان و تعریف ویژهای نداشت. آن قابلیتها هرچه بودند، پشتِ پردۀ نتایجی بودند که فعالان عرصۀ علم به منظور رسیدن به آنها استخدام میشدند؛ و کارفرمایان بر آن بودند که آن صلاحیتها را از نتایج ملموس استنتاج کنند. بااینحال، در میان قابلیتهای کارورزان، مفهومی هم وجود داشت که مدیران شرکتها آرزو میکردند فاصلۀ خود را از آن حفظ کنند: نبوغ. شرکتهای مختلف احساسات گوناگونی دربارۀ صلاحیتهای کارمندانِ علمی داشتند، اما یکی از این واکنشها همان بود که از آزمایشگاههای تحقیقاتی جدیدِ شرکتهایی همچون جنرال الکتریک و ایستمن کداک درآمد. نتیجهای که از آنها حاصل شد این بود که کار خلاق و مولد، هیچ ربطی به استخدام نابغههای عجیب و غریب ندارد، بلکه به یافتن سازوکارهای نظاممندی مربوط میشود که اجازه میدهند افرادی با مواهب معمولی، به دستاوردهایی فوقالعاده برسند.
در ۱۹۳۰، یک مدیرِ خوشفکرِ پژوهش صنعتی در ایستمن کداک به واقعیت و ارزش نبوغ اذعان کرد، اگرچه در این تردید داشت که هیچ شرکتی بتواند این انتظار را داشته باشد که استخدام چنین افراد استثناییای را تضمین کند و آنها را به اندازۀ کافی در اختیار بگیرد. بااینحال، مشکلی نیست: کارمندانِ علمیای که بهخوبی پرورش یافته و انگیزۀ مناسب داشتند، میتوانستند دستاوردهای ارزشمندی داشته باشند، حتی اگر آنها «بهکلی از آنچه میتوانست برآمده از نبوغ تلقی شود، بیبهره باشند». در اواسط قرن، کارفرمایان شرکتی و بوروکراتیک اختلافنظر داشتند که آیا مشکلات سازمانی مربوط به نوابغ ارزشش را دارد یا خیر؛ بعضی مصر بودند که آنها چنین ارزشی دارند؛ و دیگران بر آن بودند که خرج اختلالاتِ ناشی از نوابغ، بیشتر از دخل آن است؛ و همچنان کسانی بودند که از نظرشان، تیمی از افرادی با قابلیتهای متوسط که بهدرستی نظام یافته باشند، میتواند «جایگزین بسیار خوبی برای نوابغ باشد».
سازمانها باید به نحوی طراحی شوند که دانشمندان رشتههای مختلف را به تمرکز بر یک پروژۀ مشترک وادارند: آنان را برای گفتوگو گرد هم نگاه دارند، اما به شیوهای که ارتباط آنان با رشتههای دانشگاهیشان حفظ شود، و آنان را به تمرکز بر پروژههای تجاریِ مرتبط برسانند، درعینآن که آزادی کافی به آنان بدهند که «بیرون از چهارچوبها نیز به مسائل بنگرند» و اندیشههای «نظری محض» بپرورند. اگر به دنبال سود باشید، آنگاه -بنا به نظری که در آن زمان عموماً پذیرفته شده بود- یکی از هزینههایی که باید پرداخت کنید، دادن آزادی فکری قابلتوجهی است که به فعالان علمی اجازه میدهد دست به کارهایی بزنند که دلشان میخواهد، دستکم در بخشی از فرصتهایشان. مفهوم یک-روز-در-هفته-برای-تفکر-آزاد ابداع جدید گوگل نیست؛ این مفهوم عملاً به آغاز آزمایشگاههای تحقیقات صنعتی بازمیگردد، توجیه آن نیز همواره ملموس و عملگرایانه بود.
پس از جنگ جهانی دوم، معمولاً پروژۀ منهتن به عنوان نمونهای درخشان از دستاورد سازمانی مؤثر، مشهور بود. درست است که بسیاری از دانشمندان سازندۀ بمب، نابغه تلقی میشدند، اما بسیاری از آنها این گونه نبودند و بخش بسیار بزرگی از کار طراحی و تست و کارخانۀ ایزوتوپ، با لشکری از دانشمندان و مهندسانی با استعدادهای معمولی به انجام رسید. جی. رابرت اوپنهایمر همانقدر برای نبوغ اجراییاش شناخته میشد که برای برجستگی درخشان علمیاش، اگرچه بخش بزرگی از ساختار سازمانی در لسآلاموس و در مراکز تولید ایزوتوپ، برگرفته از شرکتهایی همچون وستینگهاوس الکتریک بود. پروژۀ منهتن دلیل ملموسی بود بر این که میتوان رویهمرفته نوابغ را هم سازمان داد و به دستاوردهایی رسید که بدیع و پراهمیت هستند؛ کارهایی که هیچ نابغهای به تنهایی یا مجموعۀ تصادفیای از نوابغ نمیتوانند به انجام برسانند.
بمب اتمی، خاتمۀ جنگ جهانی دوم را رقم زد و آغازی شد بر جنگ سرد. تحلیلگران بعدی خلاقیت دانشمندان و مهندسان پروژۀ منهتن را بسیار ستودند، اما این ستایش بلافاصله اتقاق نیفتاد: در گزارش رسمی اسمیت ریپورت (۱۹۴۵) دربارۀ این پروژه، واژۀ «خلاقیت» به کار نرفته است؛ و تنها به مفهوم نبوغ، آنهم از سر ناچاری و برای تبرئۀ اخلاقی، ارجاع داده شده است: «ساخت این سلاح، نه محصول الهامات شیطانی چند نابغۀ کژاندیش و نابهنجار، بلکه برآمده از کار و زحمت هزاران زن و مرد عادی است». اما جهان اتمی جدید، همان محیط سازمانی و فرهنگیای بود که خلاقیت در آن ظهور کرد، شکوفا شد و به انحای مختلف مورد تفسیر قرار گرفت. بخشهای نظامی، بازیگر کلیدیِ تاریخچۀ خلاقیت در جنگ سرد بودند. جنگ سرد خلاقیت را به داستانی مخصوصاً آمریکایی تبدیل کرد، اگرچه چنین برداشتی در دیگر نظامهای «جهان آزاد» نیز وجود داشت. الزام ملی آمریکاییها برای «انباشت» استعدادهای علمی در نخستین مراحل تقابل ابرقدرتها کاملاً هویدا بود، و پس از اسپوتنیک، به یک ضرورت تبدیل شد. «در بحبوحۀ تهدید روسها» یک روانشناس نوشت:
دیگر نمیتوان خلاقیت را به ظهور نبوغ واگذاشت؛ همچنین نمیتوان آن را به قلمروهایی کاملاً رازآمیز و دسترسناپذیر محول کرد. باید بتوانیم دراینباره کاری کنیم؛ خلاقیت باید یک ویژگی در بسیاری از انسانها باشد؛ خلاقیت باید چیزی تشخیصپذیر و قابل شناسایی باشد؛ باید برای دستیابی به سطح بالاتری از آن تلاش کرد.
پیشنهادهایی برای مراکز نیروی انسانی متخصص مطرح شد که ذخایر مستمری از کارکنان علمی متخصص مهیا میکنند و به نحوی سازماندهی خواهند شد که «کار خلاق» ارتقا یابد. کمیت مهم بود، و نیروی انسانی علمیِ دسترسیپذیر تا حدی به جمعیتِ افراد جوانِ بااستعدادی بستگی داشت که میتوانستند به فعالان فنی مولد تبدیل شوند. کیفیت نیز بسیار اهمیت داشت: در میان افرادی با قابلیتهای فکری لازم، جا داشت آن دسته از کسانی که میتوانند به افرادی «خلاق» تبدیل شوند، شناسایی شوند. آیا میشد قابلیتی روانشناختی را کشف کرد، و آن را اندازهگیری و از دیگر ویژگیهای ذهنی متمایز کرد؟
همین قابلیت بود که بهطور روزافزونی خلاقیت نام گرفت، و مشتریان بسیاری وجود داشتند که خواهان توصیفی دقیق و قابلاعتماد از خلاقیت و ابزارهای تشخیص و ارزیابی آن بودند. بخشهایی از دولت -چه نظامی و چه غیرنظامی- این دغدغه را داشتند که تأمین نیروی انسانیِ فنی موردنظرشان را به شانس واگذار نکنند و بیشتر به شیوههای تشخیص همۀ انواع استعداد تکیه کنند؛ بخش نظامی نیز در پی تکنیکهایی بود که بتواند افسرانی با ابتکاری فیالبداهه و قابلیت تصور صورتهای نوینی از جنگ را شناسایی کند؛ استراتژیست نظامی دورۀ کندی، هرمن کان، با چنین کلماتی دیگران را به تأمل دربارۀ نبرد و بقا در یک جنگ هستهای ترغیب میکرد: «تصورناپذیر را تصور کنید». بخشهای تجاری و بوروکراسیهای دولتی در پی دستیابی به قابلیتی بودند که مدیران انعطافپذیر را شناسایی کنند؛ نهادهای آموزشی و تربیتی خواهان این بودند که آموزگارانی برخوردار از تخیل قوی را گزینش کنند؛ بنیاد ملی علوم (NSF) در پی شیوههای بهتری برای تصمیمگیری دراینباره بود که در کدامیک از متقاضیان، احتمال ایجاد کشفیات پراهمیت بیشتر است؛ و نیز نهادهایی که درگیر هنر و علوم انسانی بودند، در پی چیزی مشابه بودند، اگرچه دغدغههای این دسته که جهتگیری عملی کمتری داشت، در تاریخ خلاقیتهای جنگ سرد -که به جنگ، ثمرات عینی و شناخت تکنیکی نظر داشت- آن قدر مهم شمرده نمیشد.
البته شیوههای تخصصی علوم انسانی در تعریف و سنجش قابلیتهای ذهنی و تأمین نتایج موردنظر مشتریان رسمی، پیش از جنگ بهخوبی توسعه یافته بود. اما در حوزۀ خلاقیت، نیاز و تقاضای ارتش و شرکتهای جدید، عرضۀ آکادمیک نوینی را تحریک و تشویق میکرد و این عرصۀ دانشگاهی خودشکوفای نوین، به تقاضاهای هرچه بیشتری دامن میزد. در ۱۹۵۰ یک روانشناس پیشرو اظهار تأسف کرد که تنها بخش بسیار کوچکی از ادبیات تخصصی به خلاقیت پرداختهاند؛ در همین دهه، «جنبش خلاقیت» خودآگاهانه و با حمایتی گسترده، بسط و توسعه یافت. کتابشناسیهایی تولید شد که به این حوزه هویتی ممتاز میبخشید؛ کنفرانسهایی برگزار شد؛ نشریاتی تأسیس شد؛ سمینارهایی تأثیرگذار دربارۀ «مهندسی خلاقیت» در ام.ای.تی. استنفورد و شرکتهای تجاری برگزار شد که موضوع آنها چیستی خلاقیت، اهمیت آن، عوامل تأثیرگذار بر آن و چگونگی بسط و پرورش آن بود؛ و بخشهای پرسنلی همۀ رستههای ارتش آمریکا به شدت درگیر پژوهش دربارۀ خلاقیت در جنگ سرد شدند. تعریفهایی از خلاقیت پیشنهاد شد؛ آزمونهایی طراحی شد؛ و شیوههای ارزیابی در فرایندهای تربیت، استخدام، گزینش، ارتقا و پاداش نهادینه شد. خلاقیت بهنحوی فزاینده به قابلیتِ روانشناختی ویژهای تبدیل شد که آزمونهای خلاقیت برای ارزیابی آنها طراحی شده بودند. هیچگاه توافق فراگیری دراینباره وجود نداشت که کدامیک از تعریفهای خلاقیت، تعریف درستی است یا کدام یک از این آزمونهای خاص، آن قابلیت مورد نظر را با اطمینان شناسایی میکند، اما احساس و گرایشی پدیدار شد که میان خلاقیت و مفهوم تفکر واگرا رابطهای بنیادین میدید. افرادی واجد خلاقیت فرض میشوند که بتوانند در مواجهه با یک مسئله، طیفی از پاسخهای ممکن را طرح و تصور کنند و از فهم رایج و پذیرفتهشده فاصله بگیرند؛ درحالیکه تفکر همگرا به سمت «یک پاسخ درست» حرکت میکند. برای نمونه وقتی پرسیده میشد که چند کاربرد برای یک صندلی وجود دارد، متفکرِ واگرا میتوانست موارد بسیاری را ذکر کند؛ اما متفکرِ همگرا میگفت که صندلی فقط برای نشستن است. تفکر همگرا و واگرا در دو نقطۀ مقابل بودند، همان طور که همرنگی با جماعت در تقابل با خلاقیت بود.
تنشی اساسی وجود داشت میان قابلیتهایی که برای همبستگی گروهی هستند و قابلیتهایی که شیوههای جمعی و مشترکِ شناخت، داوری و عمل را نقض میکردند؛ و بخش بزرگی از این تنش، نه فقط از شیوههای عملگرایانۀ شناسایی قابلیتهای ذهنی، بلکه از حوزههای اخلاقی و ایدئولوژیکی ناشی میشد که در آنها خلاقیت و همرنگ جماعت شدن جای طرح داشت. در جنبش خلاقیت از نظر متخصصان علوم انسانی و مشتریان آنها، همرنگی با جماعت، نه تنها برای علم مضر و نامطلوب بود، بلکه به لحاظ اخلاقی نیز بد و ناپسندیده بود؛ خلاقیت نیز هم برای علم مفید و مطلوب بود و هم به لحاظ اخلاقی خوب و پسندیده.
جیمی کوهن-کول تاریخدان، جنگ سرد را نقطۀ تلاقی احساسات اخلاقی و ابزاریای توصیف کرده است که تقابلِ فرضی میان خلاقیت و همرنگی با جماعت، پیرامون آن شکل گرفت. خلاقیت برای پیامدهای عملیاش -در علم، تکنولوژی، استراتژی نظامی و دیپلماتیک، تبلیغات، تجارت و بسیاری عرصههای دیگر- ارزشمند شمرده میشد و بخشی جداییناپذیر از چیستی شهروندان آمریکایی، دلیل آزاد بودنشان، و ظنین بودنشان به جزمیات استبدادی، و خلاصه این که دلیل مقاومت آنها در برابر کمونیسم و تواناییشان در محافظت از فردیت اصیلشان قلمداد میشد. بنا به استدلال او، خلاقیت قابلیتی بود که به «چارچوبی از خویشتنِ ستودنی و نمونه تعلق داشت که آمریکا را در مقابل مخاطرات جامعۀ تودهوار واکسینه میکرد» و چنین تعلقی بایست تشویق نیز میشد. در جنگ سرد، ارج و احترامی برای خلاقیت وجود داشت که از صورتهای خاص تعامل اجتماعی فراتر میرفت؛ در مقابلِ همرنگی با جماعت، خلاقیت قابلیتی متعلق به افرادی با آزادی عملی طبقهبندی میشد. ارجنهادن به خلاقیت جنبهای از ارجنهادن به فردگرایی بود. جامعۀ مطلوبْ جامعۀ خلاق بود و عدم تعصب و پیشداوری همان قدر واجد ارزش اخلاقی و سیاسی بود که نویدبخش ارزش مالی بود. هیچ انتخابی وجود نداشت، جز پذیرفتن خلاقیت و پسزدن همرنگی. همچنانکه کارل راجرزِ روانشناس در ۱۹۵۴ نوشته، برای فهم واقعیتهای سخت «عصر اتمی» باید این نکته را درک کنیم که «نابودی بینالمللی بهایی خواهد بود که ما برای فقدان خلاقیت خواهیم پرداخت».
در اوج جنگ سرد، منحنی صعودی شور و شوق متخصصان ایالات متحده برای خلاقیت با منحنی رو به بالای این دغدغه همزمان شد که قالبهای اجتماعیای که به نحوی فزاینده در جامعۀ ایالات متحده تثبیت شدهاند، خلاقیت را در هم کوبیدهاند. آدم سازمان۲ (۱۹۵۶) اثر پرفروش ویلیام اچ. وایت، روزنامهنگار نشریۀ فورچن و متخصص برنامهریزی شهری، بر این نگرانی انگشت نهاد که مقاصد تجاری برای مدیریت خلاقیت، با اصل آن تناقض دارد و حتی نمای ریاکارنۀ نازکی است که بر همرنگی سازمانی خردکننده کشیده میشود. خلاقیت در ذات خودْ فردی و نامتعارف است و با تلاش برای برنامهریزی و نظمبخشی خصومت دارد. اگر مجدانه تلاش کنید که افراد خلاق را مدیریت کنید، شاید به نمایی از خلاقیت دست یابید، اما به واقعیت آن راه نخواهید برد. رئیسجمهور دوایت آیزنهاور، در سخنرانی تودیع خود در ۱۹۶۱، علیه مخاطرات اتحادیههای نظامی-صنعتی هشدار داد؛ اما دربارۀ ازدسترفتن «حس کنجکاوی فکری» نیز اظهار نگرانی کرد؛ مشکلی که در اثر ظهور علومِ تحتِ تصاحبی که با قراردادهای دولتی یا سرمایهگذاریهای صنعتی به وجود آمده است، پیش میآید.
از سال ۱۹۵۵ تا ۱۹۷۱ بنیاد ملی علوم، حمایت مالی سلسله کنفرانسهایی را دربارۀ خلاقیت علمی در دانشگاه یوتا بر عهده گرفت که بخشی از پشتوانۀ مالی آن، از طرف نیروی هوایی تأمین میشد. این کنفرانسها تحت نظارت روانشناسان پیشرو در جنبش خلاقیت بود و نمایندگانی از بخشهای آموزشی، دولتی، نظامی و تجاری ایالات متحده و از جمله جنرال الکتریک، بوئینگ، شرکت شیمایی داو، آیروجتـجنرال و مرکز تحقیقات اِسو در آنها حضور مییافتند. هر کسی که در حوزۀ پژوهش خلاقیت و کاربردهای آن تخصصی داشت، در این کنفرانسها حضور داشت. در سومین کنفرانس یوتا در ژوئن ۱۹۵۹، یک تحصیلکردۀ فیزیک -و بعداً تاریخ- از هاروارد، با نام تومان اس. کوهن حضور داشت. شرکت او در مذاکرات با اظهاراتی حاکی از سردرگمی آغاز شد: خودش تصور میکرد که او نیز دغدغۀ خلاقیت را دارد، اما با گوشسپردن به روانشناسان در طول آن نشست، برایش این سؤال پیش آمد که چرا او دعوت شده و مطمئن نبود که «ما حرفی برای گفتن به یکدیگر داشته باشیم».
کوهن دراینباره عمیقاً اظهار تردید کرد که میان خلاقیت و تفکر واگرا رابطۀ اینهمانی برقرار باشد. او با یادآوری جهتگیریهای کلی روانشناسان دربارۀ دانشمندِ فارغ از پیشداوری، رد پیدرپی سنت و پذیرشِ همیشگیِ نوآوری، این سؤال را مطرح کرد که آیا بر انعطاف و عاریبودن از پیشداوری بهعنوان ضروریات پژوهشهای علمی بنیادین، بیشازحد تأکید نشده است؟ پیشنهاد او این بود که بهتر است بهجای آنکه دربارۀ «تفکر همگرا» بهمنزلۀ نوعی مانع سخن بگوییم، آن را بهعنوان ضرورتی برای پیشرفت علمی در نظر بگیریم. طرح کوهن و آنچه چندسال بعد در قالب ساختار انقلابهای علمی (۱۹۶۲) به چاپ رسید، چیزی است که شاید بتوان آن را نظریهای در باب خلاقیت علمی بدون طبقهبندی روانشناسان دربارۀ خلاقیت توصیف کرد.
«علم متعارف» -علم تحت یک پارادایم- نوعی پازل حلکردن است که کارگزاران آن به سنتهایی تعلق دارند، «اصول» مشترکی را میپذیرند، برای دستیابی به شواهد تلاش میکنند، و هدفشان رسیدن به همگرایی بر سر پاسخهای درست منحصربهفرد و پایدار است. تغییرِ انقلابی ممکن است شاملِ تخیلِ فعالانۀ فردی هم باشد، اما لازمۀ بحرانهایی که انقلاب به پا میکنند، یک جامعۀ ارتباطی میان دانشمندانی است که آنچه در توان دارند به کار میگیرند تا مسائل حلنشده را تقلیل دهند، و نقصانها را با پوشش مناسب پرکنند، مگر آنکه جایی بفهمند نقصانها مربع و پوششها دایرهای است. به عبارت دیگر، نیروهای روانشناختی و جامعهشناختی همگرایی، شرایط ضروریای برای متون علمیای است که قرار است خلاق در نظر گرفته شوند. واژۀ خلاقیت هیچگاه به صورت جدی در ساختار انقلابهای علمی مطرح نشد. شاید بتوان به تبع کوهن به این قائل شد که نهاد علم خلاق است، اما نمیتوان آن را ناشی از خلاقیت تفکر واگرای دانشمندان دانست.
آیا تاریخچۀ خلاقیت پیشرونده و رو به تکامل بوده است؟ خود این واژه و اقدامات تخصصی برای شناسایی آن، در دورۀ جنگ سرد بر سر زبانها افتاد، اما اگر در این باره خود را به دردسر نیندازید، شاید بگویید مقولات مرتبط با آن -خلاق بودن، یا فرد خلاق- در طول زمان تغییر شکل داد و از نیرویی قدسی به به قابلیتی مادی تبدیل شد؛ از یک ارزش قدسی، به یک ارزش سکولار؛ از مقولات متعلق به بومشناسی، به توانایی مهارشده توسط متخصّصان دانشگاهی؛ از چیزی که هیچکس نمیتواند با پولخرجکردن آن را به دست آورد، به اقدامی تخصصی با سرمایهگذاری مناسب. از دهۀ ۱۹۵۰ تاکنون، خلاقیت همچون چیزی که همگان خواهان آن هستند تثبیت شده است؛ در سال ۱۹۵۹ مدیر پژوهشهای علمی در جنرال الکتریک مقامات دولتی را با این حرف مؤدبانه خطاب قرار داد: «به نظر من، ما میتوانیم بر سر این مسئله به توافق برسیم که همگی طرفدار خلاقیت هستیم»؛ حق هم با او بود. خلاقیت به یک بایستۀ سازمانی تبدیل شده بود؛ ارزشی که منبع بسیاری از ارزشهای دیگر است.
این داستان خطی تقریباً درست است؛ البته نه کاملاً. مورد کوهن در زمینۀ سنت و اصول پذیرفتهشده، حرکتی ارتجاعی بود و حتی تصور آن مشروط بود به واکنشی در برابر ارجنهادن به فردگرایی، آزادی اندیشه و الگوهای مبتنی بر بازار در پژوهش ترقیخواهانه. اما محافظهکاری کوهن (محافظهکاری در معنای معتدل آن) بسیار دچار بدفهمی شد و با سنتشکنی خلط شد؛ و عجیب آن که «کوهنیهای» تندرو کتاب او را همچون مجوزی برای انقلاب علمی تلقی کردند.
تقربیاً در همان دوره، یک واکنشی اساسیتر به هواداری از خلاقیت، از دل سرمایهداری روبهگسترش سر برآورد. هاروارد بیزنس ریویو جستاری از تئوری لویت (یک متخصص بازاریابی در دانشکدۀ بازرگانی هاروارد) با عنوان «خلاقیت کافی نیست» (۱۹۶۳) منتشر کرد. لویت در این تردیدی نداشت که قابلیتی فردی به نام خلاقیت وجود دارد و این قابلیت میتواند منبع روانشناختی ایدههای نو باشد. اما خلاقیت آسانترین راه دستیابی به نتایج تجاری مطلوب نیست، و ارزش همرنگی بیشازحد دستکم گرفته شده است. مشکل نداشتنِ ایدههای نو نیست؛ مدیران اجرایی در ایدههای جدید غوطهورند؛ به گفتۀ او: «در موضوع خلاقیت و افراد خلاق در تجارت آمریکا، واقعاً کمبود چندانی نداریم».
بسیاری از اهل تجارت تمایزی میان خلاقیت و نوآوری قائل نیستند، اما لویت میان آنها فرق میگذاشت: خلاقیت بهمعنای داشتن یک ایدۀ نو نیست؛ نوآوری تحقق یک ایده در بروندادی خاص است که سازمانها به آن ارج مینهند؛ و آنچه واقعاً اهمیت دارد، نوآوری است. افراد خلاق میل به مسئولیتناپذیری و گریختن از فرایندهای ملموس در دستیابی به اهداف سازمانی دارند: «آنچه بعضیها همرنگی در تجارت مینامند، ربط چندانی به فقدان خلاقیتهای انتزاعی ندارد، بلکه بیشتر ناظر به نداشتن رفتار مسئولانه است». دیدگاههای لویت موردتوجه گستردهای قرار گرفت، اما در دهۀ ۱۹۶۰ او برخلاف جریان رایج حرکت میکرد؛ خلاقیت جای خود را تثبیت کرده بود.
میتوان گفت که از آن زمان تاکنون خلاقیت هر روز بیش از پیش اوج گرفته است. همچنان همه خواهان آنند و چهبسا امروز بیش از هر زمان دیگری؛ سیاستمداران، مدیران اجرایی، کادرهای آموزشی، نظریهپردازان مدیریت شهری و اقتصاددانان آن را موتور پیشرفت اقتصادی تلقی میکنند و در جستوجوی راههایی برای برخورداری بیشتر از آن هستند. آزمونهای خلاقیت هنوز هم در جریان است، و بیشتر نیز برای شناسایی خلاقیت با تفکر واگرا؛ این آزمونها نسخههای موفقی داشتهاند؛ و طیف گستردهتری از آنها نسبت به نسخههای قدیمی به وجود آمده است. نهادهای دانشگاهی و تخصصیای وجود دارند که خود را وقف مطالعه و ارتقای خلاقیت کردهاند؛ دایرهالمعارفها و کتابهای راهنمایی وجود دارند که خلاقیتپژوهی را زمینهیابی و گردآوری کردهاند؛ بیشمار راهنمای نوشتاری و آنلاین برای خلاقیت یا برای متقاعد کردن دیگران به وجود خلاقیت در شما وجود دارد.
اما این موفقیت پربار قرار بود هویتِ صُلب خلاقیت را از بین ببرد. از یک سو، خلاقیت به سرمایهگذاری ارزشمندی تبدیل شد که کنترل معنای آن و راهورسم تشخیص و تشویق آن را ناممکن کرد. بسیاری از افراد و سازمانها کاملاً به طرح و ایجاد افکار و امور اصیل متعهدند، اما از گفتوگو دربارۀ خلاقیت و آموزشِ تخصص در خلاقیت فرضی، مأیوساند. آنها برآنند که وسواس بیمورد دربارۀ ایدۀ خلاقیت، مانعی است بر سر راه خلاقیت واقعی؛ و در همین جاست که به مزاح پرسیده میشود: «نقیض خلاقیت چیست؟» و پاسخ این است که «مشاوران خلاقیت».
با این حال، سازوکارهای تخصصی شناسایی افراد، قالبهای اجتماعی و فنونی که امور بدیع و کارآمد ایجاد میکنند، به عالم تجارت و امور وابسته به آن گره خوردهاند. ظاهراً جلساتی وجود دارد برای مشکلگشایی گروهی برنامهریزیشده؛ پروتکلهایی هست برای هماندیشی در جهتِ رساندن شرکتکنندگان به سطحی موردتوافق، روندهای اختصاصی حل خلاقانۀ مشکلات، جلسات و انجمنهای خلقوخو، جلسات داستاننویسی خلاق، کولاژها و درددلهای گروهی، نقشهبرداری زمینهای و همدلی بهمثابۀ نمودهای بصری تفکر گروهی، تمرینهای حل مسئله به کمک قوۀ تخیل و امثال اینها. در این جا تولید افکار و امور نو و مفید، چیزی تلقی میشود که میتواند از طریق تمرینهای طراحیشدۀ تخصصی استخراج شود. امروزه در این فنون بهندرت خلاقیت را قابلیتی در نظر میگیرند که به یک فرد تعلق دارد، و به آزمونهای خلاقیت یا اشاره نمیشود یا اشارات بسیار اندکی به آنها میشود.
در حوزههای مرتبط با هایتک و تکنوساینس، گوگل (با همکاری مجلۀ نیچر و یک گروه از کارشناسان رسانه) بودجۀ یک کنفرانس میانرشتهای سالانه را تأمین میکند که سایفوکمپ (SciFoo Camp) نامیده میشود: این کنفرانس، یک قالب آزاد و بدون دستورجلسه برای چند صد دانشمند، تکنسین، هنرمند، تاجر و بشردوست است که فقط در پی طرح و پرورش ایدههای نو، جالب و پراهمیت هستند: داووسی برای خورههای علمی و همراهان پروپاقرصشان. یک ویدئوی یوتیوبی برای توضیح و تبیین سایفو و تعداد زیادی گزارش آنلاین در این موضوع وجود دارد.
بنابراین سایفو یک گردهمایی پرستاره از افراد خلاق است که به منظور برانگیختن افکار خلاق برگزار میشود. شاید دچار مسامحه شده باشم، اما وقتی «سایفو» را در گوگل جستوجو کردم و چند صفحۀ اول نتایج را بررسی کردم، حتی یک اشاره هم به خلاقیت در آن نیافتم. وقتی گوگل -و دیگر مشاغل مربوط به هایتکها و مشاوره- افرادی را با قابلیتهای ظاهراً خلاق استخدام میکنند، پرسشهای معمول مصاحبه یا به منظور ارزیابی شخصیت است -چه ترانههایی را هنگام پیادهروی گوش میکنید؟- یا برای ارزیابی قابلیت و گرایش خاص در حل مسأله -«داخل یک اتوبوس چه تعداد توپ گلف جا میشود» یا «بحران بیخانمانها را در سانفرانسیسکو چگونه حل میکنید؟» آنها میخواهند چیزی ملموس و انضمامی دربارۀ شما و نحوۀ برخوردتان با امور را کشف کنند، نه آن که سطح برخورداری شما از یک کیفیت روانشناختی قابلاندازهگیری را کشف کنند.
در محیطهای آموزشی، آزمونهای خلاقیت -آزمونهایی که برای ارزیابی و گزینش دانشآموزان و آموزگاران به کار میروند- همچنان رو به شکوفایی است، اما این آزمونها در پارهای از بدیعترین محیطهای مدرنیتۀ متأخر بهندرت دیده میشوند. اهمیت طرح و ایجاد امور بدیع و کارامد کمتر از گذشته نشده، اما ماهیت قابلیت موسوم به خلاقیت، تحت تأثیر عادیسازی آن قرار گرفته است. نقد رایج به بسیاری از پژوهشها، آزمونها و نظریهپردازیهای حوزۀ خلاقیت، این است که آیا باید این مفهوم را در واقع، مفهومی چندوجهی درنظر بگیریم که ناظر به مسئلهای خاص مطرح میشود، نه مفهومی منفرد. همانگونه که منتقدان میگویند، میتوان هیچ نظریۀ عامی دربارۀ هوش نداشت، بنابراین نباید خلاقیت را جدای از کارویژهها، محیطها، انگیزهها و حالات روانشناختی افراد در نظر بگیریم.
خلاقیت، در تاریخِ روانشناسی دانشگاهی یک نقطۀ عطف بود. خلاقیت بهعنوان مقولهای با تعریفی تخصصی نیز در طول جنگ سرد همراه با نظریههایی دربارۀ هویت آن و تمایز آن از سایر قابلیت ذهنی به ظاهر مرتبط و آزمونهایی برای ارزیابی آن به میان کشیده شد. اما خلاقیت همچنین به تاریخِ نهادها و سازمانهایی مربوط است که مشتریان روانشناسی دانشگاهی بودند: بخشهای نظامی، تجاری، خدمات کشوری و دستگاههای آموزشی. همچنین خلاقیت در تعامل اخلاقی و سیاسی میان جوامع ظاهراً فردگرا و مخالفان جمعگرای آنان مطرح شد و در فهرست موضوعاتی قرار گرفت که در سرتاسر برداشتهای آمریکایی از آزادی عمل فردی برای گفتوگو، دفاع و ارزشگذاری به خدمت گرفته شد. این برداشتها هالهای نورانی پیرامون خلاقیت ایجاد کرد، پرتوی مشعشعی از ایدئولوژی.
جنگ سرد به پایان رسید، اما صعود خلاقیت همچنان ادامه یافت. بسیاری از تمرینهای تخصصی آن در حیات روزمرۀ سازمانهایی جای گرفت که خود را متعهد به ایجاد نوآوری فایدهمند میدانند، برجستهتر از همه، تجارتهای هایتک، گروههای مشاورهای مدیریت که در پی خدمت و مشورتدهی به تجارتهای نوآورانهاند، و دیگر نهادهایی که شیفتۀ تجارتهای هایتک هستند و شیوههای کاری آنها را سرمشق خود قرار میدهند. این عادیسازی و یکپارچهسازی باعث کاهش کنترل متخصصان شده است. جدای از این تعاریف و آزمونها، تکنیکهای بسیاری به وجود آمده که مقصود از آنها ترغیبِ افکار و امور جدید و فایدهمند است؛ و زبان خاص خلاقیتْ به سمتِ همهمهای در پسزمینه میل کرده است، درست همانطور که ایجاد افکار و امور جدید و فایدهمند به یک دین سکولار تبدیل شده است. در صورتِ ادامۀ این وضع، میتوان آیندهای را برای خلاقیت تصور کرد که عاری از «خلاقیت» است.
منبع: ترجمان
70