شکستخوردن شرمساری ندارد، اما جشنگرفتن هم ندارد
شکستها چه زمانی نوید هیچ موفقیتی را نمیدهند؟
مدتهاست که همه طرفدار شکست شدهاند، البته نه آن شکستی که یکجور خاتمه و پایان به حساب میآمد. این نسخۀ جدیدِ شکست گویا نقطۀ عطفی است که هر انسان موفق باید تجربهاش کند. حالآنکه ناکامی و موفقنشدن پیشازاین فقط یک فایده داشت و آن دستکشیدن از تلاش بیهوده بود. مگان نولان میگوید فرهنگ ما عامدانه شکستهای بینتیجۀ آدمهای معمولی را نادیده میگیرد و افراد را به ورطۀ خیالبافی و اتلاف وقت میاندازد.
مدتهاست که شکستْ چیز پرطرفداری است. نه آن شکستی که در معنای سنتیاش یعنی یکجور خاتمه و پایان تلاش. این شکستِ جدید درعوض نسخهای است ارتقایافته و جذاب: شکست بهمثابۀ یک مرحله، بهمثابۀ دورهای انتقالی؛ شکست بهمثابۀ نقطۀ عطفی ضروری در زندگی افرادی که درنهایت خیلی موفق شدند.
اسکات آدامز، فعال حقوق مردان و حامیِ ترامپِ بدترکیب، و نیز آفرینندۀ کارتونهای «دیلبرت» است که بهطور گستردهای همزمان منتشر شدهاند. او کتابی در سال ۲۰۱۳ نوشت با نامِ چطور تقریباً در همهچیز شکست بخوریم و باز برنده باشیم۱، و کتاب دیگری در سال ۲۰۱۹، با نامِ بازندهاندیش۲. عناوین پرطرفدار دیگری از مؤلفان مختلفی عبارتاند از: چرا موفقیت همیشه با شکست آغاز میشود۳، شکست بهپیش۴، و ارزش شکست۵. نویسندۀ بریتانیایی، الیزابث دِی، با پادکستش به موفقیت عظیمی رسید: چگونه با الیزابث دِی شکست بخورید۶. او در این پادکست با مهمانانی مشهور و برجَسته دربارۀ تجارب شکستشان مصاحبه میکند. او کتابی هم در دنبالۀ پادکستش منتشر کرد به نام چگونه شکست بخوریم۷، که نیمی خاطرات است و نیمی خودیاری. اخیراً نیز کتاب دیگری منتشر کرد به نام حکمتِ شکست که در ادامۀ متن به آن هم خواهیم پرداخت.
شرکتهای فناوری، نظام «شکستِ سریع»۸ درستکردهاند، فرهنگی که در آن جایی برای چیزی نیست که بتوان واقعاً شکست نامیدش؛ چیزی که هست تنها سلسلهای است از آزمایشهایی که حتماً و قطعاً به نتیجهای موفقیتآمیز میانجامند. همۀ این حرفها برای من خستهکننده است. یکوقتی شکست باعث میشد که دست از تلاش برداری، و این تنها فایدهای بود که داشت. بعد از سالها تقلا برای طرحی محکوم به شکست، دستکم میشد بالأخره برای همیشه دورش بیندازی و احساس سبُکی کنی. میشد دلت برای خودت بسوزد. میشد سکوت کنی، سکوتی حیاتی.
هنوز در انتظارِ توصیههایی دربارۀ طریقۀ تبدیل سُرب به طلا یا شاید لوبیای سحرآمیز، آمدم به سراغِ کتابِ جو موران: اگر شکست خوردید۹. چیزی که گیرم آمد خوشبختانه پادزهر مسکنی بود در برابر دنیای ماهرانه شکستخوردن. کتابی که احتمالاً برخی آن را بیفایده بدانند. چون حکمی نمیدهد که چطور از شکست به نفع خود استفاده کنیم. از نقلقولهای انگیزهبخش هم در آن خبری نیست که چطور وقتی زمین خوردهای، دوباره سرپا بایستی یا اینکه تنها شکست حقیقیْ فقدان بلندپروازی است. خوشبختانه، از عملیکردن مصرانۀ این قولِ بکِت هم خبری نبود: «هی سعی کردی. هی شکست خوردی. مهم نیست. باز هم سعی کن. بهتر شکست بخور». اما درعوض شیوههای بدفهمی این عبارت را بهاختصار و بهخوبی ساختگشایی کرده بود.
موران، بهطرزی خونسردانه و درعینحال پراحساس، مختصر تأملی کرده بر شکست بهمثابۀ یک گرفتاری مشترک بشری. در مقدمۀ کتابش مینویسد: «شکستخوردن شرمساری ندارد، اما جشنگرفتن هم ندارد. معمولاً صرفاً اتلاف وقت است، چیزی که ما موجودات فانی هرگز از آن سیر نمیشویم». بهجای شگردهای مکانیکیِ بعضی از قهرمانانِ پرطرفدار شکست، آنچه او به دست میدهد منتخبی است از زندگیهای تکاندهنده و خیرهکنندهای که شکستخوردن بهنحوی مشخصۀ آنهاست.
گاهی شکستْ عینی و اثباتپذیر است. فصلی از کتاب که دربارۀ امتحانات است نظامِ امپراطوریِ چین را شرح میدهد که در آن حتی یک حرفِ نادرست در نقلِ قولِ کنفوسیوس باعث میشد نامزد (که در وهلۀ اول باید از طبقات بالا میبود، زیرا کشاورزان و بازرگانان و پیشهوران نمیتوانستند متقاضی شرکت در آزمون شوند) مردود شود. نویسندهای از استان شاندونگ بهنامِ پو سونگلینگ (۱۶۴۰ تا ۱۷۱۵) در بیستسالگی در امتحان مردود شد و در باقیِ عمرش هرگز دست از تلاش چندباره برنداشت. زنش، در دهۀ پنجاهم عمرشان از او خواهش کرد که دست از تلاش بردارد، اما او تا پس از مرگ همسرش و ۷۲سالگی خودش همچنان به تلاشش ادامه داد.
گاهی شکستْ ذهنیتر است و تنها خودِ فرد به آن باور دارد. ناتالیا گینزبورگ، نویسندهای ایتالیایی و متولد ۱۹۱۶ که در جنگ جهانی دوم خیلی چیزها را از دست داد، اساساً خود را شکستخورده، تنبل و بیکفایت میدانست، درحالیکه بهطوری غیرعادی سختکوش بود. آخرهفتهها به محل کارش، انتشارات اِناودی، میرفت و ترجمههای مهم فراوانی را تکمیل میکرد. انگیزۀ این کار اعتقاد تزلزلناپذیرش بود به این که به هیچ دردی نمیخورَد و درهرحال آدمی است شکستخورده؛ نتیجۀ کار هرچه باشد. شکست واقعاً جزیی از وجودش بود و آن کار تنها نشانهای گمراهکننده بود از اینکه شکست چقدر او را آشفته و مشوش میکرد.
همگان دنیای پاول اسلیکی۱۰، نمایشنامۀ موزیکال جان آزبُرن که در سال ۱۹۵۹ انتشار یافت، را تحقیر کردند. نول کاوارد در خاطراتش نوشت: «در تمام تجربۀ تئاتریام، هرگز چیزی به این وحشتناکی ندیدهام... چنان احساس بدی که آدم میخواست از شرم آب شود». تماشاچیان ناراضی دنبال آزبُرن راه افتادند و فریادزنان به او فحش میدادند. او بعدها نوشت: «قطعاً یگانه نمایشنامهنویس قرن، که یک عده اوباش عصبانی در لندن دنبالش کردهاند، منم». خواندن این نوع شکستخوردن خندهدار و بامزه است، اما برای آزبُرن لابد نه خوشایند بوده، نه -البته در قیاس با نگرانی عمیقترِ او دربارۀ اینکه آیا زندگیاش موفقیتآمیز بوده یا نه- اهمیتی داشته است.
غمناکتر ماجرای پاول پاتس، شخصیت مشهور تئاترهای سوهو، است، نویسندهای که بهرغمِ استعداد کافی و انرژی فراوان و علاقۀ بیحدومرزش، زندگی حرفهایاش هرگز قوام نگرفت. همین که موفقیتهای ناچیز اولیهاش از میان رفت و دیگر تکرار نشد، بهخاطر رفتار عجیبوغربیش چنان شهرتی پیدا کرد که بهخاطر آثارش نیافته بود: «یک بار یک ماشین تحریر کورونا را از آیریس مرداک دزدید، چون به قول خودش بیش از او به آن نیاز داشت. یک بار جفری برنارد، نویسندۀ تئاترهای سوهو، او را در خیابان دید که بیحرکت به آسمان خیره شده بود و داد میزد».
ماجرایش پایان نجاتبخشی نداشت: در سال ۱۹۹۰ بسترش را به آتش کشید و در تنهایی مُرد. زمانی نوشت: «تنها تفاوت من با یک هنرمند واقعی این است که من استثنا نیستم». اما موران او را به این خاطر در کتاب نگنجانیده است که به عزای شکستِ زندگیاش بنشیند. نمیتوان گفت که پاتس به معنای واقعی به اهدافش دست یافت، اما موران زندگی او را شکست و ناکامی قلمداد نمیکند. شاید این است آن احساسِ تعیینکنندۀ نهفته در تسلّایی که کتاب وعدهاش را میدهد: حتی اگر شکست هرگز به پیروزی بدل نشود، به این معنا نیست که سراسرِ زندگی انسانِ شکستخورده شکست است. یا شاید حتی وقتی یک زندگی سراسر شکست است، به هدر نرفته باشد، زیرا چیزی به نام زندگیِ هدررفته ممکن نیست، چون هر رخدادی در زندگی بههرحال باورنکردنی و معجزهآساست.
در نظر موران، تسلیْ نقطۀ مقابلِ آن چیزی است که لورین برلنتِ منتقد «خوشبینی ظالمانه» مینامد. او مینویسد: «بعضی از خوشبینیها ظالمانهتر از بدبینیاند، چون توقع دارند ما در آیندهای سرمایهگذاری کنیم که، در بهترین حالت، نامحتمل و، در بدترین حالت، خیالبافی است». متأسفانه کتاب جدید الیزابث دی، حکمتِ شکست، عمدتاً از این دست است. منکر نمیتوان شد که پادکستِ دی جذاب است، و موفقیتش هم جای تعجب ندارد. بازگوییِ شکستها روشِ مفیدی است برای روایت. و دِی مصاحبهگرِ حساس و باهوشی است. همینها هم بهقولِ موران خیلی زیاد است، اما مشکلات وقتی پیش میآیند که بهجای شرح ماجرا، اصرار داریم که شکست را طوری درک کنیم که گویی ضرورتاً آموزنده بوده است.
در پادکست دی کمتر چنین مشکلی پیش میآید، چون موضوعاتی که مطرح میکنند بهخاطر خودشان مطرح میشوند و اهمیتشان بهخاطر چیزهایی نیست که در بیرون رخ میدهد. اما در حکمتِ شکست این مشکل وجود دارد، چون بههرحال کتابِ راهنماست و کاملاً آموزنده است: هفت اصلِ شکست برای کمک به خواننده ازجمله «شکست صرفاً ... است»، «قطعرابطه تراژدی نیست» و «شکست کسبِ اطلاعات است». کتاب پر است از نقلقولهایی بیرون از بافت اصلیشان و غالباً بسیار مبتذل. مصداق بارزش این نقلقول است از انیولا آلوکا فوتبالیست سابق تیم زنان انگلستان، که: «قرار نیست همهچیز راحت و آسان باشد، بهخصوص اگر بخواهی کسی باشی و به جایی برسی. باید آماده باشی که گاهی هم شکست بخوری». اگرچه بهطور کلی به صداقت دِی باور دارم، حتی وقتی از رویکردش خوشم نمیآید، اما واقعاً نقلقولهایی مثلِ این جُز اِشغال فضا چه فایدهای دارند؟ به چه کسی انگیزه میدهند؟ چه فکر تازهای را برمیانگیزند؟
دِی از امتیازات خود بهعنوان زنی سفیدپوست و ازطبقۀمتوسط آگاه است و به این واقعیات اشاره میکند، اما باز هم از او قابلقبول نیست که بگوید در موردِ فروشرفتنِ تمام بلیتهای اجرای صحنهای در تئاتر ملی دچار «نشانگان خودویرانگری»۱۱ بوده است. او فکر میکند که خودِ شکست باعث شده است که او به چنین اوجی برسد، به این صورت که شکست او را آسیبپذیر و آمادۀ ارتباط کرده است. من حقیقتاً از دِی بدم نمیآید؛ او ظاهراً زنی است دوستداشتنی و نویسنده و مصاحبهگری بسیار ماهر، اما وقتی آدم از جایگاه شخص صاحبنظری دربارۀ شکست بهطور کلی حرف میزند، بیمبالاتی است که عمدتاً بر ماجرای موفقیت خارقالعادۀ خودش یا بازیگران مشهور تمرکز کند.
انتقاد از کتابی مانند حکمتِ شکست کمی مغرضانه به نظر میرسد، چون اگر واقعاً به بعضیها کمک میکند که کمی خوشبینانهتر به زندگیشان نگاه کنند، پس واقعاً چه اهمیتی دارد که من رویکردش را نادرست و ناشی از بیشعوری بدانم؟ اما، در واقع، فکر میکنم اهمیت دارد؛ فکر میکنم که شکستِ معمولی، یعنی شکستخوردن مردمی که از طبقات بالای جامعه نیستند و تریبون عمومی هم ندارند، تفاوت ماهوی دارد با شکستی که امروزه گوشمان را از آن پر کردهاند. چگونه میتوانیم این واقعیت تغییرناپذیر را نادیده بگیریم که خیلیها شکست میخورند و باز شکست میخورند؟ که زندگیشان هرگز به وضعِ قبلی برنمیگردد؟ که در جهنمی که خودشان ساختهاند یا شرایط ظالمانه برایشان ساخته است، دارند میسوزند؟
شکست، حتی آن وقتی که تراژدی نیست، غالباً نابودی زندگیِ بالقوهای است که ممکن بود به آن برسیم، و این فقدانی است که نمیتوان با آن کنار آمد. فکرکردن به چنین افراد شکستخوردهای شاید چندان ثمربخش یا خوشایند نباشد، اما بدون آنها تأمل درباب شکست چه معنایی دارد؟ آیا قرار است گمان کنیم که اگر چندتا کتاب و نقلقول الهامبخش خوانده بودند، آخر و عاقبت خوبی میداشتند؟ ما به این آدمها فکر نمیکنیم، چون سازنده و راهگشا نیست و چیزی از آن نمیتوان آموخت. بلکه بپذیریم هرچیزی به کار نمیآید، هر چیزی ثمربخش و سودمند نیست و این پذیرش به همان اندازه ارزش فکرکردن داشته باشد که موشکافی مصرانۀ شکستهایمان ارزش دنبالکردن دارند. تازه این موشکافی در جستوجوی معنایی است که اصلاً در کار نیست.
منبع: ترجمان
70
وقتی شکست را پیروزی اعلام و کم کم انرا باور کنی مطمئننا راه پیروزیهای واقعی را بر خود بسته ای....