نجاتدهنده بودن کافی است
دیگر وقت آن رسیده است که به فکر روابط متعادل بوده و دست از نجات دیگران بردارید.
«چرا من مدام در همین موقعیت گیر میافتم؟ موضوع چیست؟» این سوالی بود که «سارا» از مشاورش پرسید.
«منظورت این است که چرا همیشه دنبال کسی میگردی که مشکلی در زندگیاش دارد تا تو با او وارد رابطه شوی و مشکلش را حل کنی؟ ولی به نظر من سوال بهتر این است: «چرا این موضوع تو را به ترس میاندازد که «باب»، بر خلاف بقیه موردهایی که تا به حال داشتی، نهتنها به تو اجازه میدهد که از او مراقبت کنی، بلکه خودش هم مایل است که از تو مراقبت کند؟»
سارا که بقیه جمله را فیلتر کرده و بیشتر توجهش بر عبارت کلیدی «چرا تو رو به ترس میاندازد» متمرکز شده، جواب میدهد: «مگر چه اشکالی دارد که از کسانی که دوستشان دارم، مراقبت کنم؟»
چرخه تکرار روابط ناسالم
سارا طی چند سال اخیر، هیچ رابطه سالمی را تجربه نکرده است. او پیش از مراجعهاش به مشاور، یک ازدواج ناموفق و چندین و چند رابطه متزلزل و نهچندان جالب داشت. ولی مشکل اصلیاش زمانی شروع شد که سر از رابطه ازدواج با باب درآورد؛ ازدواجی که در آن، طرف مقابلش هم اصرار داشت متقابلا به او خدمات بدهد و زندگیشان را طوری با هم شریک شوند که سارا قبلا هرگز تجربه نکرده بود یا به عبارت بهتر، هیچوقت اجازه نداده بود برایش رخ بدهد.
در هر رابطهای، طرفین ممکن است دو نقش «دهنده» یا «گیرنده» را داشته باشند. در یک رابطه متعادل، هر دو طرف، هر دو نقش را به خودشان میگیرند و متقابلا به هم خدمات داده و از هم خدمات دریافت میکنند؛ اما سارا اینطور نبود. او میخواست همیشه دهنده باشد و حالا داشت با کسی زندگی میکرد که علاوه بر گیرندگی، دهندگی هم داشت. دهندگی باب، سارا را میترساند. او نمیتوانست خودش را قانع کند که به همان روش معمولش این مرد را از پای دربیاورد و بعد هم ناله کند که چرا اوضاع رابطه اینقدر خراب است! در واقع قضیه این بود که این مرد قرار بود شریک تمام عمرش باشد، نه یک رابطه موقت و بیهدف. خوشبختانه سارا به مرور زمان دید کافی نسبت به روابطش پیدا کرده بود تا ببیند این الگوی تکراری میتواند روابطش را خراب میکند. همین هم باعث شده بود که بهجای فراریدادن شوهر دوم، به سراغ مشاور برود.
علاوه بر این، خوشبختانه مشاور او هم به سرعت توانست این الگو را کشف کند و بدون معطلی آن را با خودش در میان بگذارد: «سارا مدام به نجات میآید! یک مرد داغون را پیدا کن و خودت را برای درستکردن زندگیاش فدا کن؛ وقتی هم که جواب اقدامات اصلاحی و کارشناسانهات را نگرفتی، تقصیر را به گردن او بینداز: لیاقتش را نداشت، لجوج و سرسخت بود و نمیخواست درست شود و …. فقط تو خوبی!»
وقتی چرخه الگوهای ثابت میشکند
البته مشاور انتظار نداشت که سارا درجا این حرفها را بپذیرد. او برای رسیدن به بینش کافی، به زمان نیاز داشت و به احتمال خیلی زیاد در مقابل آن مقاومت و آن را انکار میکرد. پاسخ اولیه سارا این بود: «شما نمیفهمید و به حرف من گوش نمیدهید. من از جمله زنانی هستم که زیادی مراقبت میکنم و به رابطهام اهمیت میدهم. به خاطر همین هم مردها از من سوءاستفاده میکنند!»
مشاور گفت: «شایدم من نمیفهمم و شاید من هم درک نمیکنم که تو چه زن فوقالعادهای هستی! بگذار دوباره تلاشم را بکنم. من مطمئن نیستم که تو صددرصد بدانی دلیل کارهایت چیست. من میدانم که تو اهل توجه و مراقبت هستی، ولی احساس میکنم پشت این مراقبتها، اصراری هم برای اثبات این موضوع داری؛ یعنی میخواهی نمایش بدهی که اینطوری هستی و این اصرار، بیشتر به نیازهای درونی خودت مربوط میشود تا طرف مقابلت. به نظرت اینطور نیست؟
البته حالا در مورد باب، بهخاطر تلاشهایی که کردی، اوضاع دارد یه کمی فرق میکند. تو داری از آن حالتی که مدام در یک رابطه، دهنده باشی، خارج میشوی و به حالتی متعادلتر، یعنی دهنده-گیرنده میرسی. همین هم باعث شده فرصتی پیدا شود تا نزدیکی و صمیمیت واقعی را در رابطه تجربه کنی؛ چیزی که تو را میترساند و به آن عادت نداری! درست است؟»
مشاور درست میگفت. وقتی سارا با باب آشنا شد، روال عادی روابطش بهشدت به هم خورد. خیلی چیزها مثل روابط قبلیاش نبود. او به جای اینکه نقش «عاشق اصلاحگر» را تکرار کند تا «بچهمردهای خودش» را بزرگ کند و بفرستد بروند، کسی را پیدا کرد که شانسی برای تجربه رابطه واقعی به او بدهد. البته که این تغییری مثبت بود، ولی آیا سارا میتوانست این تغییر را تاب بیاورد؟!
پشت صحنه مقاومت در برابر تغییرات خوب
گاهی ما ناخواسته الگوهای مخرب را در رابطهمان کنار میگذاریم و بدون اینکه خودمان بدانیم، شروع به التیام میکنیم. بعد، با کسی آشنا میشویم که با این حالتمان سازگارتر است. اما به دلایلی که خودمان هم نمیدانیم، دچار وحشت میشویم. این آفت رابطه است؛ اینکه با موقعیتی روبهرو شدهایم که در آن سایهمان را میبینیم و در نتیجه میترسیم و پا به فرار میگذاریم!
البته یک راه دیگر هم هست: ما میفهمیم جریان از چه قرار است و قبل از اینکه همه چیز را خراب کنیم، برای خودمان کاری میکنیم. یادگرفتن در حین رابطه، یعنی زمانی که عملا با کسی در ارتباط هستیم، بسیار موثر، چالشبرانگیز و نیازمند همکاری بالاست. در این وضعیت، کمک مشاور که از بیرون به ماجرای ما نگاه میکند، میتواند بسیار مفید باشد، چون نقاط کوری را که خودمان از دیدنشان ناتوان هستیم، به ما نشان میدهد.
باب عاشق سارا بود و سارا هم عاشق او. در واقع او همیشه نسبت به مردانی که میخواست نجاتشان دهد، احساس عشق میکرد، اما هیچ نمیدانست وقتی باب با کمال میل، حمایت و مراقبتهای او را میپذیرد، باید چه واکنشی نشان دهد. انتظار او این بود که در این رابطه هم همان حالت تعقیب و گریز که در روابط قبلیاش دیده بود، پیش بیاید و باب در مقابلش مقاومت نشان دهد. دهندگی متقابل باب او را مبهوت کرده بود و او نمیدانست چه کار کند. اینجا بود که درمانگرش توانست او را به مسیر درست برگرداند.
سارا توانست متوقف شود، احساسش را شناسایی کند و بفهمد چنین حسی از کجا سرچشمه گرفته است. این عملیات نجات را از کجا شروع کرده بود و چرا؟ گزینههای سابقش را مرور کرد و دید تعداد زیادی از افراد دیگر هم سر راهش قرار گرفته بودند که گزینههای بهتری بودند، اما او سراغشان نرفته بود. ذهنش درباره روابطش بازتر شد. حالا میتوانست با ترس کمتری به باب نزدیک شود و به جای نفرت و پسزدن، دهندگی او را با قدردانی بپذیرد.
یک نکته جالب رابطه این بود که سارا تا پیش از اینکه نسبت به رفتار رابطهایاش این بینش را پیدا کند، باب را در دهندگی و بخشندگی و مراقبت، رقیب خودش میپنداشت و در دلش میخواست خودش کسی باشد که بیشتر به رابطه رسیدگی میکند! و خودش از این نیتش آگاه نبود.
بعد چه میشود؟
وقتی بهطور اتفاقی وارد موقعیتی جدید میشویم، کمی از سرعتمان کم میکنیم، میتوانیم درباره اوضاع و احوالمان فکر کنیم و فرصت و فراغت کافی پیدا میکنیم تا ببینیم که آیا گزینههای بهتری هم پیش پایمان هست و در نتیجه دری از فرصتهای جدید به رویمان باز میشود.
پشت این در، دنیایی از ناشناختهها وجود دارد؛ دنیایی ناپایدار و پیشبینیناپذیر. با تمام اینها، این دنیا، دنیای بهتری است، اگرچه شاید حس خودمان این نباشد. پیشبینیناپذیری این دنیا به این معناست که دیگر نمیتوانیم مطمئن باشیم که از نظر مراقبت و رسیدگی در رابطه، دست بالا را داریم؛ در نتیجه احساس امنیتمان را از دست میدهیم و احساس میکنیم بلد نیستیم در این دنیای جدید زندگی کنیم. ولی این را بدانید که این دنیای جدید ارزش ریسککردن را دارد.
بسیاری از ما این باور نادرست را داریم که باید به خودمان بسنده کنیم و نیازی به محبت دیگران نداشته باشیم تا امن بمانیم. اگر من به رابطه با دیگران و دریافت مراقبت و محبت از آنها نیاز نداشته باشم، کسی هم نمیتواند به من آسیب برساند و همیشه این من هستم که هر وقت بخواهم به دیگران محبت میدهم. چقدر عالی! اما چنین سعادتی تنها یک افسانه است. خودبسندگی، افسانهای قدرتمند و حمایتی است، اما در نهایت وقتی به آن رسیدیم، میبینیم که تنها و منزوی شدهایم. در این حالت نمیدانیم چه وقت به کمک نیاز داریم، وقتی میدانیم کمک لازم داریم، نمیتوانیم آن را از دیگران طلب کنیم و وقتی دیگران به ما پیشنهاد کمک میدهند، پذیرفتنش برایمان سخت میشود!
حتما شما هم با چنین افرادی روبهرو بودهاید؛ افرادی که برای کمکنگرفتن از دیگران دستوپا میزنند و میخواهند خودشان از پس همه امورات خودشان بربیایند. اما این افراد چقدر احساس سعادت میکنند؟ شما چطور؟ آیا شما هم خودتان را نجاتدهنده میبینید؟
منبع: مجله موفقیت
46