چه کسی میگوید که هر چیزی زمانی دارد؟
چه کسی میگوید که هر چیزی زمانی دارد؟ چه کسی میگوید: جوانی هم بهاری بود و بگذشت؟ و چه کسی میگوید: در کهنسالی، خردمندانهترین اشتغال، مرور روزهای رفته است؟
زمان نمیشناسد زندگی، قانون برنمیدارد این اعجوبهی بیمانند و اسرارآمیز، اصلاً انگار مادرِ بداهههاست و هرقدر ناشیانهتر با او رفتار کنی، ناغافلکیهایش بیشتر و مزههایش لذیذتر و خاطرههایش ماندگارتر میشود.
مثلِ آلبالوی رسیدهی رها شده در رودخانه خروشان رویا، پارو نزنید!
دل به دریا بزنید
اعتراف میکنم که آنقدر روزهایی در کودکی سخت و ممتد خندیدهام که مادرم نگرانم میشد که نکند یگانه پسرش نفس کمآورد! اما عرض خندههایم در جوانی چنان بود که انگار خندههای طفولیت، شوخیای بیش نبوده! این در حالی است که جوانیام با جنگ، موشکباران و از دستدادن نزدیکترین همقطارانم در گروه یازده توپخانه و گردان ششصد و هشت اتوبوس سپری شد.
تلخیها و تلخکامیها، تحمل رفتنِ عزیزترینها، مهاجرتِ دوستانِ جان، تحمل خشکی بختگان، گاوخونی، هورالعظیم، ارومیه، جازموریان و تصور گام زدن در سرزمین بدون ببر هیرکانی، شیر یالکوتاه و یوزپلنگ آسیایی ... بسیار غمبار است و هرقدر که عدد شناسنامهات سنگینتر میگردد، انگار غم و دردت هم فزونی یافته و خندهها کمرنگتر و بیصداتر میشود ... اما اعتراف شیرینم این است که خندههایم انگار تمامی ندارد، کودک درونم هر روز بازیگوشتر از دیروز در جوش و خروش و شیطنت است ... اصلاً چقدر این روزها پیرمردها و پیرزنها را بیشتر درک میکنم ... چقدر کیف میکنم که رفقای کهنسالی را میشناسم که سخت بازیگوشند و عمیقاً عاشق.
شمس لنگرودی عزیزم را بارها میخوانم ...
"چون سیبِ رسیدهای
رها شده در رویا
با رود میروم
کاش شاخهای که از آب میگیرم
دست تو باشد ...
دوباره از بازیگوشی نهفته کیف کنیم از اینکه زندهایم، میتوانیم لبخند زده و زندگی را ولو برای یک جیرجیرک بهتر کنیم.
نوشته، محمد درویش