چرا اغلب تصور میکنیم جوانتر از سن واقعی مان هستیم؟
جوانتردانستن خود نوعی خوشبینی است، نه انکار واقعیت.
اگر از ما بپرسند قدمان چقدر است یا فرم بینی و موهایمان چطور است، بعید است تصوری غیر از آنچه در واقعیت هست داشته باشیم. اما وقتی پای سنوسال به میان میآید قضیه جور دیگری میشود و اغلب سن ذهنیمان کمتر از سن واقعیمان میشود. در تحقیقی که در سال ۲۰۰۶ انجام شده پژوهشگران دریافتند بزرگسالانِ بالای ۴۰ سال خودشان را، بهطور متوسط، ۲۰ درصد جوانتر از سن واقعیشان میدانند. این میل به جوانی از کجا میآید؟ مخاطراتش چیست؟ آیا اختلاف سن واقعی و سن ذهنی کمکی به کیفیت زندگی در سالمندی میکند؟
جنیفر سینیور، آتلانتیک— همین جشن شکرگزاری گذشته از مادرم پرسیدم خودش فکر میکند چند ساله است. او مکث نکرد، بالا را نگاه نکرد، حتی از من نخواست سؤالم را تکرار کنم، که اگر میخواست طبیعی بود، چون پرسشم هم از نظر نحوی ناجور و هم کمی عجیبوغریب بود. ما در اتاق پذیرایی خانۀ برادرم بودیم و داشتیم میز را میچیدیم. مادرم دستمال دیگری را تا کرد و گفت «چهل و پنج».
او ۷۶ ساله است.
چرا بسیاری از مردم وقتی تصادفاً با این مفهوم بهشدت انتزاعی، که «سن ذهنی» نام دارد، مواجه میشوند درکی بیواسطه و شهودی از آن دارند؟ اگر خوب به این مسئله فکر کنید میبینید که غیرعادی است. یقیناً اکثر ما فکر نمیکنیم از آنچه واقعاً هستیم کوتاهتر یا بلندتریم. فکر نمیکنیم گوشهای کوچکتر یا بینیهای بزرگتر یا موهای مجعدتری داریم. همچنین اکثر ما از موقعیت مکانی بدنهایمان آگاهیم، یا به قول روانشناسها حس عمقی داریم.
اما به نظر میرسد تشخیص موقعیتمان در زمان برای ما بسیار دشوار است. دوستی که نزدیک ۶۰ سال سن دارد، اخیراً به من میگفت هر وقت به آینه نگاه میکند بیش از آنکه از ظاهر خودش ناراحت شود شگفتزده میشود، «انگار یک جای کار میلنگد»، اینها دقیقاً کلمات خود اوست (دورهمیهای تجدید دیدار دوستان دبیرستان هم میتواند همین تأثیر گیجکننده را داشته باشد. به دوروبرت نگاه میکنی و همکلاسیهای دوران دبیرستانت را میبینی که چاق و چروکیده شدهاند. حیرت میکنی که چگونه ممکن است آنها چنین بیرحمانه تسلیم سنوسال شده باشند، بعد عکسهای خودت در همان دورهمی را میبینی و دوزاریات میافتد: اوه). فاصلۀ زیاد بین سنی که واقعاً در آن هستیم و سنی که باور داریم در آن هستیم اغلب با سال نوری، یا لااقل با تعداد قابلتوجهی سالهای زمینیِ ازمُدافتاده، قابل اندازهگیری است.
همانطور که ممکن است حدس بزنید، مطالعاتی وجود دارد که این پدیده را بررسی میکند (امروزه برای همهچیز مطالعاتی وجود دارد). دوباره همانطور که شاید حدس بزنید اکثر این مطالعات کاملاً کسلکننده و فاقد خلاقیتاند. خاستگاه بسیاری از این مطالعات رشتۀ پیریشناسی1 است. پیریشناسی در اصل نظری به پیامدهای سلامت2 دارد. در این مطالعات از شرکتکنندگان میپرسند حس میکنی چند سالت است، و معمولاً برداشت آن شرکتکنندگان از این پرسش این است که از نظر جسمی حس میکنی سنت چقدر است. درنهایت، همۀ این سؤال و جوابها به این نتیجۀ بدیهی میانجامد که اگر حس میکنی پیرتر هستی، احتمالاً پیرتری، به این معنا که داری سریعتر پیر میشوی.
اما «حس میکنی چند سال داری؟» کاملاً با پرسش «توی سرت چند سالهای؟» فرق دارد. درخشانترین مقالهای که من دربارۀ سن ذهنی خواندم، که برای سال ۲۰۰۶ است، این سؤال را از ۱۴۷۰ شرکتکننده پرسیده بود. شرکتکنندگان همگی دانمارکی بودند (دانمارک از آن کشورهایی است که مطالعاتی از این دست در آنها مرسوم است). آنچه دو نویسندۀ این مقاله کشف کردند این بود که بزرگسالانِ بالای ۴۰ سال خودشان را، بهطور متوسط، حدود ۲۰ درصد جوانتر از سن واقعیشان میدانند. دیوید سی رابین (۷۵ساله در زندگی واقعی، ۶۰ در سر خودش) که یکی از نویسندگان مقاله و استاد روانشناسی و عصبشناسی دانشگاه دوک است میگوید «ما این پژوهش را راه انداختیم و دادههای بهدستآمده محشر بودند؛ چیزی بهجز منحنیهای صاف و زیبا در کار نبود».
اینکه ما چرا میل شدیدی به کمکردن سنمان داریم موضوع دیگری است. رابین و نویسندۀ دیگرِ مقاله، دورت برنتسن، در این مقالۀ خاص روی این مسئله تمرکز نکردند و پژوهشگرانی که چنین میکنند اغلب پاسخی خام و قابلپیشبینی به این سؤال میدهند. به عبارت دیگر، خیلی از مردم بالارفتن سن را فاجعه میدانند، که اگرچه حقیقت دارد، به نظر تنها بخشی از داستان است. میشود جور دیگری هم به قضیه نگاه کرد: اینکه جوانتردانستن خود نوعی خوشبینی است، نه انکار واقعیت. جوانتردانستن خود یعنی ما سالهای پرثمر بسیاری پیش رو داریم، یعنی قرار نیست به این زودیها غزل خداحافظی را بخوانیم، یعنی آینده یک راهرو طولانیِ ملالآور پر از درهای بسته نیست.
مثلاً من به اعداد خودم فکر میکنم که، اگرچه کمی از قاعدۀ رابین و برنتسن تخطی میکنند، هنوز در طیف قابلقبولی قرار دارند (یا رابین اینطور مرا خاطرجمع میکند). من در واقعیت ۵۳سالهام اما در سرم در ۳۶سالگی متوقف شدهام. و اگر بتوانم کمی از پریشانی ذهنم بکاهم، به همان تبیین میرسم: در ۳۶سالگی از طرح کلی زندگیام خبر داشتم، اما هنوز آن را کامل نکرده بودم. در حرفۀ خود تثبیت شده بودم، اما هنوز سرشار از استعدادهای نهفته بودم. با همسرم جفتوجور شده بودم اما هنوز در مردابهای یک ازدواج طولانی غرق نشده بودم (قبول! هنوز هم زن بدزبان و خستهکنندهای نیستم). قرار بود بهزودی حامله شوم، اما هنوز آن مادر مضطربی نبودم که دلواپس عادات غذایی، عادات صفحهنمایش، عادات مطالعه، سرکشیهای نوجوانی و سوداگران هرزهنگاری در اینترنت است.
به عبارت دیگر، هنوز در جادۀ زندگی از عوارضیِ جوگندمیرنگ میانسالی عبور نکرده بودم.
«من ۳۵سالهام». این جمله را دوستم ریچارد پریموس میگوید که در زندگی واقعی ۵۳سال دارد و استاد حقوق اساسی دانشکدۀ حقوق دانشگاه میشیگان است. سپس اضافه میکند «فکر میکنم چون ۳۵ سالَم بود که پرسشها/شئون اصلی زندگی من به راهحلها/شرایطی رسیدند که هنوز هم به قوت خودشان باقیاند». پس جواب او هم یکجورهایی شبیه پاسخ من است، گیریم لحنش خوشبینانهتر است. او ادامه میدهد: «متکلمان مسیحی قرونوسطا سؤال جالبی را مطرح کردند:‘آدمها در بهشت چند سالهاند؟’». پاسخِ غالب ۳۳ساله است. علتش تا حدودی این است که حضرت عیسی در زمان مصلوبشدن ۳۳ساله بود. اما من فکر میکنم علتش تا حدودی این باشد که آدم احساس میکند ۳۳سالگی یکجورهایی اوج شاخص ترکیبی نیه-بلوغ است».
شاخص ترکیبی بنیه-بلوغ: بله، خودش است!
من در توییتر سؤال «توی سرت چند ساله هستی؟» را با جماعتی در میان گذاشته بودم و ریچارد داشت آنجا به من جواب میداد (کاشف به عمل آمد من تنها کسی نیستم که به این چیزها بند میکنم؛ ساری باتن، بنیانگذار اُلدستر مگزین، بهطور منظم پرسشنامههایی را منتشر میکند که رماننویسان، هنرمندان و فعالان حوزههای مختلف با سنی معین به آنها پاسخ دادهاند، و این پرسش دومین پرسش است). دیدگاه ایان لزلی، نویسندۀ کتاب در دام تعارض3 و دو کتاب دیگر در حوزۀ علوماجتماعی، (که در سرش ۳۲ساله و «در واقعیتِ کهنۀ کسالتبار» ۵۱ساله است»)، شبیه دیدگاه من و ریچارد بود، اما مشاهدهای هوشمندانه و متواضعانه به آن افزود: اینکه از درون خودت را خیلی جوانتر از آنچه هستی ببینی میتواند موجب غرابت اجتماعی حادی شود.
او نوشته است «سیسالهها باید آگاه باشند که، چه بخواهند و چه نخواهند، فرد پنجاهسالهای که در حال صحبت با آنهاست فکر میکند تقریباً همسنوسالاند!». تابستان به یک مهمانی رفتم که در آن متوسط سن افراد ۲۸ سال بود و من باید آگاهانه تلاش میکردم به یاد بیاورم که همسنشان نیستم. البته آنها میتوانستند این را تشخیص بدهند، پس قضیه دوطرفه نبود».
بله. آنها میتوانند تشخیص بدهند. من این تجربۀ اعصابخردکن را داشتهام. در حالی که من تفاوت اندکی بین فرد سیوخردهایسالۀ مقابلم و خودِ پنجاهواندیسالهام میبینم، ناگهان فرد سیوخردهایساله چیزی میگوید که نشان میدهد چقدر خوب به فاصلۀ سنی بین ما آگاه است، که نشان میدهد این فاصله بسیار زیاد به نظر میرسد، که نشان میدهد در نظر او من میتوانم همسنوسال دیم جودی دنچ4 باشم.
بسیاری از پاسخهایی که در توییتر گرفتم، با تقریب خوبی، از قاعدۀ رابین و برنتسن تبعیت میکردند، اما این پاسخها همیشه هم دربارۀ امکانات پیش رو نبودند. خیلیها رگهای از غمی جانکاه و دورازانتظار در دل داشتند. گاهی اوقات پای آسیبهای روحی در میان بود: یک نفر در ۳۲سالگی گیر کرده بود و نمیتوانست خود را بزرگتر از خواهر یا برادر درگذشتهاش ببیند؛ دیگری برای مدتی طولانی در ۱۲سالگی مانده بود، چون وقتی ۱۲ سال داشته پدرش به یک فرقه پیوسته بود (رابین دربارۀ این پدیده هم نوشته بود -رخدادهایی خاص، بهویژه مصیبتها و فجایع، در حافظۀ ما محوریت دارند. گاهی اوقات ما در همان سنی که روحمان آسیب دیده است قفل میشویم).
دوستم آلن، که در دهۀ ۵۰ زندگی خود است به من گفت فکر میکند ۳۸ساله است، چون هنوز پدر ۹۸سالهاش را ۸۰ ساله تصور میکند. مولی جونگفست که نویسنده است جواب داد فکر میکند ۱۹ساله است، چون در این سن الکل را کنار گذاشته است. یک زن ۳۶ساله گفت که فکر میکند همهگیری کرونا دزد زمان بوده است؛ او در دوران همهگیری نتوانسته بود به قدر کافی تجربههای جدید کسب کند و تجربههای ناکافیاش نمیتوانستند اضافهشدن سالهای تقویمیِ بیشتر به عمرش را توجیه کنند. همین امر باعث میشد او گاهی در سرش جوانتر باشد، انگار که دلش میخواست ساعت را به عقب برگرداند.
وقتی به یکی از همکارانم گفتم دارم این مطلب را مینویسم، به من گفت در سرش ۱۲ساله است، نه چون فکر میکند بچه است، بلکه چون خود درونیاش با گذر عمر تغییری نکرده است. میگفت خود درونیاش «از وقتی که یادش میآید، همان است که بوده است». حرفهای او بیدرنگ مرا به یاد سطرهای آغازین جاودانگی5 میلان کوندرا انداخت: «در وجود همۀ ما بخشی هست که خارج از زمان زندگی میکند».
البته همۀ کسانی که با آنها صحبت کردم خودشان را جوانتر نمیدیدند. بین آنها چند نفری هم بودند که خودشان را پیرتر میدانستند. من هم یک زمانی خودم را پیرتر میدانستم. وقتی ۱۰ سالم بود حس میکردم ۴۰سالهام و بدگوییها و باندبازیهای دخترکانِ دیگر به نظرم نهتنها بیرحمانه بلکه احمقانه میآمد؛ وقتی ۲۲ سالم بود فکر میکردم ۴۰سالهام و رغبتی نداشتم در بارها و کافهها وقت بگذرانم؛ در ۲۵سالگی هم، وقتی شروع کردم به پیداکردن دوستهای غیردانشگاهی و فهمیدم که مصاحبت با مسنترها برایم خوشایندتر است، حس میکردم ۴۰سالهام. و وقتی ۴۰ سالم شد واقعاً راحت شدم، انگار که بالاخره به یکجور هماهنگی زمانیِ درونی-بیرونی عظیم رسیده بودم.
اما با گذر زمان، به عقب قِل خوردم. دیگران نیز همین کار را میکنند، فقط معمولاً این عقبگرد را از سنین کمتر، حول وحوش ۲۵سالگی، آغاز میکنند. رابین دربارۀ اینکه چرا چنین چیزی ممکن است رخ دهد نظریهای دارد. نوجوانی و آغاز بلوغ دورانی مملو از اولینبارهای درهمفشرده است (اولین بوسه، اولین رابطۀ جنسی، اولین عشق، اولین مواجهه با جهان بدون حضور چشم تیزبین والدین)؛ همچنین در این دوران مغز ما، به هزار و یک دلیل عصبی-رشدی، گرایش دارد که چیزها را، بهخصوص وسوسۀ شیطانیِ ریسکی کلهخرانه را، با شدت و حدت بیشتری احساس کند. منحصربهفردبودن و فشردگی این دوران در دیگر حوزههای پژوهش رابین قابل مشاهدهاند. سالها پیش، او و پژوهشگران دیگر نشان دادند که بزرگسالان تعداد بسیار بسیار زیادی خاطره از سنین حدود ۱۵ تا ۲۵ سالگی دارند. آنها این پدیده را «تورم خاطرات» مینامند (این امر بهطور کلی توضیح میدهد که چرا ما اینقدر از شنیدن موسیقیهای دوران نوجوانیمان متأثر میشویم -که درمورد من این یعنی در آیفونم بیش از آنچه شایستۀ یک فرد متین و موقر باشد آهنگهای دورن دورن6 دارم).
رابین و برنتسن در کار پژوهشی خود در زمینۀ سن ذهنی نکتۀ شگفتانگیز دیگری هم کشف کردند: کسانی که کمتر از ۲۵ سال سن دارند عمدتاً میگفتند احساس میکنند بزرگتر از سن واقعیشان هستند نه کوچکتر، که باز اگر فقط یک بار با یک بچۀ ۱۰ساله، یک نوجوان و یا یک جوان ۲۱ساله مواجه شده باشید، میدانید که این حرف کاملاً با عقل جور درمیآید. آنها مشتاق استقلال بیشترند و میخواهند جدی گرفته شوند؛ در سرشان برای هر دو (استقلال و جدیگرفتهشدن) آمادهاند، هرچند اصولاً قشر پیشپیشانیشان مثل یک خوشه موزِ کال است.
در پژوهش سال ۲۰۰۶ رابین و برنتسن، وضع اقتصادی، موقعیت اجتماعی، جنسیت و تحصیلات تأثیر چندانی بر روی دادهها نداشتند. از خودم میپرسم آیا این موضوع ربطی به این واقعیت ندارد که پژوهش آنها در دانمارک انجام شده است؟ کشوری که در آن نابرابری درآمد و ناهمگونی نژادی بهمراتب کمتر از کشور ماست.
وقتی متغیرهای بیشتری در کار باشند تصویر تغییر میکند: فراتحلیل ۲۹۴ مقاله که دادههای مربوط به سن ذهنی در سراسر جهان را بررسی کرده بودند نشان داد که بیشترین اختلاف بین سن تقویمی و سن درونی مربوط به ایالات متحده، اروپای غربی و استرالیا/اقیانوسیه است. در آسیا این فاصله کمتر بود. کمترین فاصله متعلق به آفریقا بود، که میتوان این امر را نشانهای اقتصادی (شاید فقر در این میان نقش مؤثری دارد) و نیز نشانهای فرهنگی قلمداد کرد: در جوامع اشتراکی به افراد مسن بیشتر احترام گذاشته میشود و همچنین حمایت بیشتری از خانوادۀ گستردۀ خود دریافت میکنند.
«آیا ممکن است احساس جوانتربودن درواقع بیفایده باشد و دیگر به ما کمک نکند که بهتر بر آنچه در جریان است تمرکز کنیم؟ این پرسش پیچیدهتری است». این جملات را هانس ورنر وال (۶۹ساله در زندگی واقعی، ۵۵ساله در سرش) به ما میگوید. او یکی از نویسندگان فراتحلیل است. هانس ادامه میدهد: «شاید سن ذهنیِ کمتر شاهدی بر سلامتیِ بیشتر باشد. اما در گوشه و کنار جهان مردمی زندگی میکنند که به نظرشان سن ذهنیِ کمتر ضرورتاً به معنای احساس جوانتربودن نیست و اوضاع سلامتیشان هم بد نیست».
به نظر میرسد این همان نتیجهای است که بکا لیوای، استاد همهگیرشناسی و روانشناسی دانشکدۀ سلامت عمومی دانشگاه ییل، به آن رسیده است. او وقتی دانشجویی جوان در مقطع تحصیلات تکمیلی بود به ژاپن سفر کرد. در آنجا این موضوع برایش بسیار جالب بود که میدید ژاپنیها نهتنها بیشتر عمر میکنند بلکه نگاهشان به بالارفتن سن مثبتتر است. از آن زمان تا کنون چندین دهه پژوهش او نشان داده است که ارتباطی بسیار قانعکننده بین این دو مؤلفه وجود دارد. او در مقدمۀ کتاب خود، رمزگشایی از سن7، دکههای روزنامهفروشی توکیو را توصیف میکند که پر از کتابهای مانگا8 با داستانهایی دربارۀ عاشقشدن سالمندان هستند. او شرح میدهد که در روز کی رو نو هی یا «احترام به سالمندان» در توکیو پرسه میزده است و پیرمردان و پیرزنانی را دیده است که در دهۀ ۷۰ و ۸۰ زندگیشان بودهاند و در پارک با وزنه ورزش میکردهاند. او از کلاسهای موسیقیای میگوید که پر از ۷۵سالههاست، ۷۵سالههایی که آمدهاند نواختن اسلاید گیتار9 الکتریک را یاد بگیرند.
شاید در نگاه اول به نظر برسد پژوهش لیوای با آثاری که در زمینۀ سن ذهنی نوشته شدهاند منافات دارد. اما شاید این پژوهش مکمل آن آثار است. زیربنای هر دو (آثار مذکور و پژوهش لیوای) حس پایدار عاملیت است: اگر از نظر ذهنی خودت را جوانتر ببینی -اگر فکر کنی چوبخطت هنوز پر نشده- هنوز خودت را مفید میدانی؛ اگر باور داشته باشی که پیرشدن بهخودیخود ارزشمند است و به خوبیهایت میافزاید، باز هم خودت را ارزشمند خواهی دانست. مسلماً، در جهانی بهتر، سالمندان احساس ارزشمندی بیشتری خواهند داشت. اما حتی همین حالا هم به نظر میرسد بسیاری از ما میتوانیم این دو ایده را با هم جمع و پذیرش سنمان را با حس امیدواری ادغام کنیم. وقتی مشغول خواندن پرسشنامههای فراوان اُلدستر مگزین بودم، از اینکه خیلی از مردم گفته بودند سن کنونیشان سن موردعلاقهشان است شگفتزده شدم. تعداد دلگرمکنندهای از پاسخدهندگان حاضر نبودند خِرَدشان را که با خون دل به دست آمده بود -یا فروتنی، یا پذیرش خود، یا هر آنچه در مسیر زندگی به دست آورده بودند- با لحظات روزگار جوانی عوض کنند.
اخیراً، مکاتبهای با مارگارت آتوود داشتم. از او پرسیدم در سرش چند ساله است. تابهحال چند بار با او صحبت کردهام و به نظر میرسید نگاه او به گذر عمر کاملاً خوشبینانه و مثبت است. او پاسخ داد:
در ۵۳سالگی نگران این هستی که در مقایسه با جوانترها پیری. در ۸۳سالگی از لحظۀ حال و سفر زمانی به نقاط مختلف ۸ دهۀ گذشته لذت میبری. از اینکه پیر به نظر میرسی ناراحت نیستی، چون هی! واقعاً پیر هستی! تو و دوستانت برای هم جوکهای قدیمی میگویید. از بعضی جهات، بیشتر از وقتی که ۵۳ سالت بود کیف میکنی. حالا صبر کن، خودت خواهی دید!