قصه شب خیاط خوش قول
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود .
خیاط خوش قول
یک روز از رو زهای آخر پاییز بود که آقا فیله پیش خیاط جنگل رفت و گفت : دیگه زمستون نزدیکه و هوا هم داره سرد میشه برام یک لباس گرم بدوز . خیاط گفت : اقا فیله این هیکل بزرگ که تو داری به یک لباس خیلی بزرگ نیاز داری که لباس شما دست کم یک سال طول میکشه که آماده بشه چرا زودتر به فکر نیافتادی ؟ اما فیله جواب داد اما اشتباه کردم و هواسم نبود که لباسم دیر آماده میشه حالا یک کاری بکن . خیاط گفت حالا ببینم که چه کاری میتونم بکنم .
خب بچه های گلم فیل رفت و پشت سر فیل خرگوش اومد . خرگوش اومد پیش خیاط و گفت : هوا داره سرد میشه ، لباس پشمیم دیگه منرو گرم نمیتونه بکنه ، برام زودباش یک لباس گرم بدوز . خیاط گفت تو چرا به فکر لباس زمستونت نبودی ؟ خرگوش بچه ها جواب داد خب اشتباه کردم حالا تو سعی کن لباس زمستونی من رو آماده کنی .
خوب بچه ها اگه می خواید بدونین سرانجام این داستان چی میشه می تونین این قصه رو از همینجا گوش کنین.
منبع: خبرفوری
دستتون درنکنه