ناگفتههایی درباره سردار سلیمانی از زبان سرتیم حفاظت حاج قاسم
تا قبل از شهادت شهید شهروز مظفرینیا حتی خانوادهاش هم نمیدانستند در جبهه سوریه و عراق در رکاب سردار سلیمانی میجنگد.
خانواده شهید «شهروز مظفرینیا» سرتیم حفاظت از سردار سلیمانی، از ساکنان دیرین محله اوقاف در شرق پایتخت هستند. از وقتی شهروز یک ساله بوده در این محله ساکن شده و هنوز هم در همان خانه قدیمی که گوشه گوشهاش برای پدر و مادر پر از خاطره شیطنتها و کودکیهای شهروز و سه فرزند دیگرشان است، زندگی میکنند.
این درحالی است که تا قبل از شهادت شهید شهروز مظفرینیا در فرودگاه بغداد حتی خانوادهاش هم نمیدانستند در جبهه سوریه و عراق در رکاب سردار سلیمانی میجنگد.
در یکی از روزهای ماه رمضان به رسم همسایگی برای مرور خاطرات شهید به دیدارشان رفتیم.
هیچ وقت از کارش حرف نمیزد
خانهشان در یکی از کوچههای فرعی خیابان هنگام است. در آهنی حیاط که باز میشود تصویر شهید در پوستر بزرگی که از بالکن خانه آویزان است، به رویمان لبخند میزند. خانه ساده است و دیوارها و طاقچه اتاق پذیرایی پر است از قاب عکسهای کوچک و بزرگی که تصویر شهید را در برگرفتهاند. پدر، عکسی را که فرزندش روی شانه حاج قاسم دست انداخته نشان میدهد: «این عکس بعد از شهادتش به دستمان رسید.
چون قبلش اصلا نمیدانستیم با حاج قاسم است. هربار از کارش میپرسیدم، میگفت «بابا، محافظ یک حاج آقای مهربان هستم. خیلی دوستش دارم او هم به من خیلی اعتماد دارد.» حتی یکبار که فامیلها عکسش را کنارحاج قاسم در یکی از روزنامهها دیده بودند و سربه سرش میگذاشتند که «آقا شهروز! با بزرگان نشست و برخاست میکنی؟...» باز هم زیربار نمیرفت و حرف را عوض میکرد. دوست نداشت درباره کارش حرف بزند. فقط یک بار خاطره یکی از ماموریتهایش در سوریه را برایم تعریف کرد و گفت: «یک شب با حاج آقا سوار بر موتور در یکی از مناطق جنگی بودیم، داعشیها که متوجه حضورمان شده بودند ما را زیر تیربار گرفتند. داغی گلولههایی که از دور و برمان رد میشدند را حس میکردم... به حاج آقا گفتم «چرا اینها به ما نمیخورد؟» گفت «چون هنوز وقتش نرسیده ...»
هر وقت دلتنگ میشوم، پسرش را بغل میکنم
مادر شمرده و آرام صحبت میکند. نگاهش به هر گوشه از خانه میافتد، یکی از خاطرات شهروز برایش زنده میشود، میگوید: «بیشتر از رابطه مادر و پسری رفیق بودیم. هر کاری که پیش میآمد اول به شهروز میگفتم. مزارش در حرم حضرت معصومه (ع) است. پاهایم درد میکند و هر هفته نمیتوانم به قم بروم، ولی حتما ماهی یک بار میروم. وقتی دلتنگش میشوم پسرش را بغل میکنم. گاهی هم به خوابم میآید و با هم حرف میزنیم.
در یکی از خوابهایم آمد جلو دستانم را گرفت گذاشت روی صورتش و گفت: «مامان، ببین من سالمم غصه نخور، چیزیم نشده، گریه نکن...» مادر چشم به پلکان خانه میاندازد و حرفهایش اینطور ادامه میدهد: «سالها همراه همسر و فرزندانش در طبقه بالای همین خانه زندگی میکرد. عاشق کوکوسبزی بود و هر وقت از ماموریت میآمد یک کیلو سبزی کوکو و نان سنگک میخرید تا برایش کوکو بپزم. بعد از شهادتش دلم نیامد کوکوسبزی بپزم، فقط یک بار پختم و به نیتش خیرات دادم.»
بچهها دلتنگ پدرشان هستند
از شهید مظفرینیا دو دختر و یک پسر به نام «علیرضا» به یادگار مانده که همراه مادرشان در قم و کنار خانواده مادری زندگی میکنند. علیرضا ۳ ماه و ۱۸ روز پس از شهادت پدر به دنیا آمده و حالا در آستانه ۲ سالگی کم کم بهانه پدرش را میگیرد. مادرشهید از دلتنگی نوهها برای پدرشان میگوید: «عروسم برادرزادهام است و همراه نوههایم در قم و نزدیک خانوادهاش زندگی میکند. دخترها ۱۳ و ۷ سالهاند و هنوز با نبود پدرشان کنار نیامده و بسیار دلتنگ هستند. نوه کوچکم علیرضا هم که چند روز دیگر ۲ ساله میشود، با اینکه فقط عکسهای شهروز را دیده، اما با زبان شیرین کودکانه با پدرش حرف میزند.»
حرفهای مادر که به اینجا میرسد بغضش را فرو داده و ادامه میدهد: «علیرضا تازه دارد مفهوم بابا را متوجه میشود و دائم سراغ پدرش را میگیرد. چند بار خواستیم یادش بدهیم که به عمویش بگوید «بابا»، اما فایده نداشت. چند روز پیش به خانهمان آمده بودند موقع خواب بیتابی میکرد و بهانه میگرفت. چراغها را خاموش کردیم که بخوابد، اما فایدهای نداشت. تا اینکه به طرف میزی که عکس شهروز روی آن است رفت و گفت: «بابا شهروز، شب بخیر و آمد کنار مادرش آرام خوابید.»
پاتوقش مسجد بود
چندی پس از شهادت شهروز مظفرینیا، خیابان «سراج» در محله اوقاف به نام این شهید عزیز مزین شد. پدر دراینباره میگوید: «شهروز علاقه خاصی به مسجد «حضرت ابوالفضل (ع) ِ» در خیابان سراج داشت. از بچگی در این مسجد بزرگ شد. در نوجوانی عضو بسیج مسجد و هر سال در آستانه ماههای محرم و رمضان همراه بچههای بسیج مسجد را غبارروبی و نردهها را رنگآمیزی و فضا را برای پذیرایی از روزهداران و عزاداران آماده میکردند. شبهای ماه محرم و صفر هم همیشه در مسجد بود و دیروقت به خانه میآمد. برای همین این خیابان را به نام پسرم نامگذاری کردند.»
جایش در محله خالی است
«سلمان قاسمی» از همسایههای قدیمی خانواده مظفرینیا است. این پیرمرد ۷۰ ساله که یک بقالی کوچک رو بهروی خانه شهید دارد، میگوید: «بیشتر از ۴۰ سال است که این خانواده را میشناسم. یکی از بهترین و بیآزارترین همسایههایی هستند که در این سالها داشتیم. پسرها برخلاف بسیاری از بچهها اهل پرسه زدن در کوچه و خیابان نبودند. یا خانه و مدرسه بودند یا مسجد. «شهروز» بچه سر به زیر و محجوبی بود. وقتی از مدرسه میآمد به بزرگترهای محله سلام میکرد. گاهی میآمد از مغازهام خرید میکرد. مودب و خندان بود. آزارش به هیچ کس نمیرسید. خدا به خانوادهاش صبر بدهد. جوان خیلی خوبی بود. جایش در محله خیلی خالی است.»
سلام.بر.حاج.قاسم.و.یاران.شهیدش.سلام
من میدونم بسیجی هستی
روحشان شاد وکاش سوءاستفاده ازاسم این عزیزان وقصه سراییها پایان یابد
خداوند روح شهدا را قرین رحمت کند.
فقط در این متن چه ناگفته ای در باره سردار سلیمانی بود
شهدای ماکه همه ساده زیست بودندپس چرا سران ومسئولین نظام همه درعیش ونوش وپادشاهی زندگی میکنند(مثل سران قریش)چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟واقعاچرا؟؟؟؟؟
مرحوم سردار تا دستشویی هم که میخاست بره هزارتا دوربین فیلمبرداری پشت سرش بود ، دیگه چه ناگفتههایی ؟! مگه اینکه کسی از خودش چیزی ببافه!
روحش شادویادش گرامی اگرزحمات این عزیزان نبود خیلی خیلی زودتر حاج قاسم راشهیدمیکردن اینهمه سال همه جای خاورمیانه باشی نتوونن بزننت خیلی حرفه خیلی روحشان شاد
هیچ وقت از کارش ،حرف نمی زد .
هر گاه دیدید ،کسی از کارش حرف نمی زند ،مطمئن باشید کار خوبی انجام نمی دهد که برای دیگران ،تعریف کند .
کسی که منابع ومال ملت رو برا بیگانگان میبره شهید ملت نیست شاید شهید اونوری ها باشه وضعیت سیستان و کرمان رو ببینید اگر امثال سلیمانی منابع رو نمیبردن این وضع کشور نبود.نگید برا اسلام و مسلمین که خجالت اوره مسلمانی دزدی نمیکنن
خجالت بکش، برو عقده هاتو سر کس دیگه خالی کن
مردم را با چه چیزهائی سرگرم کردند و اصل ماجرا را فراموش کردند!!!!
پس که اینطور