جلال گفت وقت من کم است و خیلی کارها هست که باید تمامشان کنم
کارش که تمام شد، خندهای از روی رضایت بر لب آورد و گفت: «خستهام، اما نمیتوانم مراعات خستگی را بکنم. وقت من کم است و خیلی کارها هست که باید تمامشان کنم. با این حال، حالا باید کمی استراحت کنم.»
جلال آلاحمد، نویسنده و مترجم ایرانی که یکی از پرچمداران جنبش روشنفکری دهه چهل به شمار میرفت، در هجدهم شهریور ۱۳۴۸ در سن ۴۵ سالگی در اسالم گیلان درگذشت. همسرش، سیمین دانشور، در یادنامهای که روزنامه کیهان مورخ ۱۴ شهریور ۱۳۵۸ به مناسبت سالگرد مرگ جلال منتشر کرده بود، لحظات پایانی عمر او را اینطور تعریف کرده است:
کارش که تمام شد، خندهای از روی رضایت بر لب آورد و گفت: «خستهام، اما نمیتوانم مراعات خستگی را بکنم. وقت من کم است و خیلی کارها هست که باید تمامشان کنم. با این حال، حالا باید کمی استراحت کنم.» استراحتش این بود که کتاب «سفرنامه ماه» را آورد و شروع به خواندن آن کرد. تا نیمه کتاب را خوانده بود که هوا تاریک شد. غروب دهکده خیلی زود سر میرسد.
جلال گفت: «سیمین، شمعدان را بیاور - دیگر نمیشود حروف کتاب را دید.»
شمعدان را آوردم، جلال شمع را روشن کرد. یادم نیست برای چه کاری از اتاق بیرون رفتم. پس از چند دقیقه دوباره به اتاق برگشتم ناگهان جلال انگار که تعادلش به هم خورده باشد، چند تکان شدید خورد.
دستش با شمعدان اصابت کرد. شمعدان افتاد. جلال هم افتاد. سراسیمه به طرفش دویدم. چشمهایش نیم بسته بود. دیگر نفهمیدم چه شد. از اتاق بیرون دویدم. باید دکتر میآوردم. راه دراز بود. ۵ کیلومتر باید راه میرفتم تا به خانه اولین دکتر میرسیدم. نمیدانم راه را چطور طی کردم... و نمیدانم کی دوباره به خانه روستایی برگشتم. این بار تنها نبودم. دکتر همراهم بود، ولی بیفایده، جلال تمام کرده بود.
ساعت ۷ بعدازظهر بود، هوا چقدر تاریک شده بود، تاریکترین غروب عمر من... سکوت... سکوت... تاریکی... تاریکی...
منبع: انتخاب
66