عکاسی از مرگ به من چه آموخت؟
در مواجهه با واقعیت پایان زودرس عمر، اندوه نه در درد، که در عشق ریشه دارد. خانوادههایی که برایشان عکاسی میکنم اسم مرا نمیدانند. من آن حضور ساکت در پسزمینهام، برای ثبت تصویری که بعدها عزیز خواهند شمرد.
کرولاین کتلین عکاس است، اما نه عکاسی معمولی. او با یک خیریه همکاری میکند و از کودکان بیمار مجانی عکس میگیرد. جلسههای عکاسی ممکن است در هر مرحلهای از بیماری باشد، اما گاهی از او میخواهند لحظات پایانی زندگی یک کودک را ثبت کند. کتلین از این میگوید که ثبت تصاویر آخرین لحظات زندگی کودکان بیمار و آنچه بر آنها و خانوادههایشان میگذشت، چطور کمک کرد با خبر سرطان خودش کنار بیاید.
کرولاین کتلین، یکی از پرستاران یکدست روپوش استریل آبیرنگ، یک ماسک و یک جفت کاوِر نازک کفش به دستم میدهد. دستهایم را به مایع ضدعفونی آغشته کرده و نوچی آن را روی دکمههای دوربینم حس میکنم. کل فضا را از نظر میگذرانم و متوجه زنی میشوم که روی تخت جراحی دراز کشیدهاست. بهسرعت در ذهنم بررسی میکنم کدام گوشهها نور بهتری دارند و کجاها برای عکاسی بیشازحد تاریکاند.
تقریباً ماهی سهبار در سولومینِیشن۱، داوطلب میشوم؛ یک سازمان غیرانتفاعی که در بیمارستانهای ایالت واشنگتن برای بیماران لاعلاج و خانوادههای کودکان بدحال، جلسات عکاسی مجانی برگزار میکند. برای هر بیمار، جلسات عکاسی ممکن است در هر مرحلهای از بیماری ترتیب داده شوند، اما گاهی از ما میخواهند لحظات پایانی زندگی یک کودک را ثبت کنیم. من هروقت بهعنوان عکاس وارد یکی از اتاقهای بیمارستان میشوم، آمادۀ توجه به هرچیزی هستم، آمادۀ ثبت اینکه چگونه عشق، فرد درحال مرگ را پاس میدارد. مشاهدۀ همین لحظات کوتاه به من کمک کرده میرایی خود را بپذیرم.
در ماه اکتبر، بعداز سهسال تحمل سردردهای بیدلیل، احساس خستگی مفرط، و ازدستدادن تدریجی حافظه، بالاخره دکترم را متقاعد کردم برایم امآرآی تشخیصی بنویسد، که نتیجهاش یافتن تودهای بود در لوب آهیانهای سمت راست مغزم. سه ماه بعد، بعداز انجام جراحی جمجمه و خارجساختن توموری بهاندازۀ یک توپ گلف، روی تخت معاینه منتظر شنیدن جواب پاتولوژی نشسته بودم.
پدر و مادرم که خود را با پرواز از آنسوی کشور رسانده بودند، همراه من انتظار میکشیدند. نگاهشان میکردم، مادرم روی صندلی پا تکان میداد و پدرم مرتب عینکش را برمیداشت و میگذاشت. انتظار داشتم دستان یکدیگر را بگیرند، ولی اینکار را نکردند. بالاخره دکتر وارد شد و خبر داد که، برخلاف آنچه فکر میکردیم، تومور بدخیم بودهاست.
داستان زندگیام بهکلی عوض شد. برنامههایی که برای آینده داشتم، اینکه میخواستم مددکار اجتماعی یا عکاس خبری بشوم، جای همه را لیستی از انواع آزمایش و درمان گرفت، برای مبارزه با سرطان مغز از نوع آناپلاستیک آستروسیتومای۲ درجه سه: شش هفته هرروز پرتودرمانی ، شش ماه تا یکسال شیمیدرمانی، و احتمالاً یک جراحی جمجمۀ دیگر. در عرض یکماه، موهای سمت راست سرم شروع به ریزش کردند و زخم بزرگ روی سرم نمایان شد. من ۲۷ سال دارم. بیماری من لاعلاج است.
این واقعیت که من نیز بیمار و جوان هستم نوع رابطهام را با بیمارانی که از آنها عکاسی میکنم متحول ساخته است. در یک جلسۀ عکاسی از یک نوجوان سرطانی که قراربود بهزودی درمانش را متوقف سازند، به او پیشنهاد دادم اگر کلاهش را از سر بردارد من هم کلاهم را برمیدارم و هردو با هم بیمو خواهیم بود.
روزی همراه با زنی درحال زایمان در اتاق عمل بودم، در طبقۀ بالای همان اتاقی که چهارماه قبل خودم را جراحی کرده بودند. امتحانی از تخت خالی نوزاد که با پتوی راهراه آبی و صورتی پوشانده شده بود عکسی گرفتم. زایمان سخت و طولانی به عمل سزارین منتهی شده و مادر از خستگی ازحال رفته بود. سرش برروی تخت جراحی قرار داشت و یک پردۀ پلاستیکی آبیرنگ شکمش را از دید پنهان کردهبود. نوزاد نوعی فتق مادرزادی داشت که باعث نقص در ریهاش شدهبود. دکترها مطمئن نبودند چقدر زنده خواهد ماند، چند دقیقه، چند ساعت، یا چند روز.
من در بالای سر مادر با دوربین آماده ایستاده بودم، درحالیکه سعی میکردم مواظب باشم به هیچیک از تجهیزات پزشکی نخورم. از بالای پرده سرها و شانههای جراحان را میدیدم که برروی شکم زن خم شده بودند. زن از شدت درد و فشار ناله میکرد. در یک حرکت پزشکان نوزاد آغشته بهخون را بیرون کشیده و روی دست بلند کردند. مادربزرگ کودک که ازجا بلند شده بود تا لحظهای نوهاش را ببیند دستش را روی قلبش فشرد. بلافاصله بچه را در تخت نوزاد قرار دادند و تیمی از پزشکان و جراحان دورش را گرفتند.
نوزاد ظاهراً بینقص بهنظر میرسید، ولی نتوانست گریه کند. دهان کوچکش را که بیصدا باز و بسته میشد نگاه کردم. فوکوس دوربین را روی دستهای کوچک مشت کرده و موهای فرفری آشفتهاش تنظیم کردم طوری که لولهها، سیمها و دستهای دستکش پوشیده در پسزمینۀ تار قرار گیرند.
دکتر گفت «بچه را پیش مادرش بیاورید».
من آنجا بودم وقتی او را روی سینۀ مادرش گذاشتند؛ وقتی تنها چندلحظه بعد پوست صورتیرنگش شروع به کبودشدن کرد و دهانش از تلاش برای نفسکشیدن باز ایستاد. دستش به آرامی روی صورت مادرش افتاده بود. دکمۀ دوربین را فشار دادم تا این تصویر را ثبت کنم. و بعد زن چنان نالهای سر داد که غم سرخوردۀ خودم از نو به دیدارم آمد.
اینکه در بدترین روز ممکن دوربین بهدست وارد زندگی دیگران شوی چیز غریبی است. برای چگونه رفتار کردن در این موقعیت هیچ مرجع راهنمایی وجود ندارد. اولین باری که برای عکاسی از لحظات پایان عمر رفته بودم، درکنار خانوادهای بود که باید با دخترک سهسالهشان که به نوعی بیماری نادر متابولیکی مبتلا بود خداحافظی میکردند. من معذب و دستپاچه در اطراف آنها پرسه میزدم و کسی نبود که بگوید کی بهتر است بمانم یا از اتاق بیرون بروم.
اغلب از من میپرسند چرا عکاسی از لحظات پایانی عمر کودکان را برگزیدم. هروقت در یکی از آن اتاقها هستم با همۀ وجود تنها درپی یک هدفم؛ درپی یافتن لطیفترین و انسانیترین لحظات در دل اندوه: با تماشای مادری که گیسوان کودک درحال مرگش را شانه میکرد، عشق و لطافتی را یافتم که حتی در مرگ نیز همراه ماست. با دیدن بچهای که در سوگ خواهرش گریست، ولی بعد درکنار بدن بیجان او بازی را از سر گرفت، توان فوقالعادهای را به یادم آورد که همه از آن برخورداریم، همه ازجمله خانواده و دوستان خودم. آنها نیز میتوانند پساز مرگ زودهنگام من زندگی را ادامه دهند.
هرکس که به اعماق تاریک اندوه سفر کرده باشد، بهخوبی میداند که همیشه در هولناکترین لحظاتمان شعاعهای باریکی از انوار درخشان و پرتوان به سراغمان آمدهاند. من چشمههای نورم را هرروز باخود همراه میکنم؛ پرستار بخش مراقبتهای ویژه که اولینبار کمک کرد بعداز جراحی دوش بگیرم، بستههای حاوی انواع هدایای ویژۀ شیمیدرمانی که بعداز هر دوره از درمان زهرآلود دریافت میکردم، و انبوه مواد غذایی که پساز شنیدن خبر بیماریام به درب منزل ما ارسال میشد.
مارتین پرکتِل در کتاب بوی باران برروی خاک۳ میگوید «ماتم ستایش کردنی است، چراکه راه طبیعی عشق است برای بزرگداشت آنچه از دست میدهد». در مواجهه با واقعیت پایان زودرس عمر، دوست دارم باور کنم که اندوه نه در درد، بلکه در عشق ریشه دارد. بیشتر خانوادههایی که برایشان عکاسی میکنم، حتی اسم مرا نمیدانند. من آن حضور ساکت در پسزمینهام که صرفاً لحظهای وارد میشود برای ثبت تصویری که بعدها عزیز خواهند شمرد. باوجود ساعتها همراهی با آنها درکنار بستر فرزند درحال مرگشان، پساز اتمام کارم دیگر تماسی با ایشان ندارم. بین من و آنها چیزی باقی نیست جز همان تصاویر، جز گواهی ارزشمندی از زندگی درخشانی ازدست رفته ولی بیاندازه عزیز.
شبها، وقتی تنها پای کامپیوتر مشغول کار بر روی عکسها هستم، اغلب شمعی روشن میکنم و موزیکی پخش میکنم. فایل عکسها را باز میکنم، نور و اندازۀ عکسها را تنظیم میکنم، با توجه و دقت بسیار به هر یک میپردازم. مجموعۀ عکسهای هرکودک را در پوشهای جداگانه برای مؤسسه ارسال میکنم که آنها را در قالب آلبوم عکس همراه با هدایایی برای خانوادهها میفرستد. سپس، پیش از آنکه کامپیوتر را خاموش کرده و به رختخواب بروم، چند لحظهای، تنها رودرروی عکسها مینشینم. میکوشم سنگینی بار هر فقدان را حس کنم، بار سهمگینی که با چیزی جز عظمت عشق هر خانواده به فرزندش قابل قیاس نیست.
منبع: سواد زندگی
24