مدرس به روایت ملکالشعرای بهار: گناه مدرس نصایحی بود که به اعلیحضرت میداد
مدرس به من گفت: «امروز به شاه گفتم شما پول میخواهید چه کنید؟ ملک به چه کارتان میخورد؟! / دژخیمان سید را دستگیر میکنند و چهار هزار و هشتصد تومان وجهی که باقیمانده پنج هزار تومان بود از زیر تشک مرحوم مدرس برمیدارند!
شامگاه چهارشنبه دهم آذر ۱۳۱۶، سید حسن مدرس، روحانی و سیاستمدار ایرانی که پنج دوره نماینده مردم در مجلس شورای ملی بود، پس از هشت سال تبعید در خواف به دستور رضاشاه به قتل رسید.
ملکالشعرای بهار که تا آخرین لحظه جزو یاران باوفای مدرس به شمار میرفت ضمن برشمردن صفات نیک مدرس علت دشمنی رضاشاه با او و تبعیدش را روایت کرده است که در پی میخوانید:
یکی از شخصیتهای بزرگ ایران که از فتنه مغول به بعد نظیرش بدان کیفیت و استعداد و تمامی از حیث صراحت لهجه و شجاعت ادبی و ویژگیهای فنی در علم سیاست و خطابه و امور اجتماعی دیده نشده سید حسن مدرس اعلیالله مقامه است.
ما رجال اصلاحطلب و شجاع و فداکار مانند امیرکبیر و سید جمالالدین افغانی و امینالدوله و سید عبداالله بهبهانی و سید محمد طباطبایی و سید جمال اصفهانی و ملکالمتکلمین اعلیالله مقامهم و غیر ایشان بسیار داشته و داریم که هر یک از این بزرگان شخصیتهای برگزیده و تاریخی میباشند. اما مدرس از حیث تمامی چیز دیگر بود و در مدرس جنبه فنی و صنعتی و هنری بود که او را ممتاز کرده بود علاوه بر آنکه از جمله علمی و تقدس و پاکدامنی و هوش و فکر نیز دستکمی از هیچکس نداشت و سرآمد تمام این خصال سادگی و بساطت و شهامت آن مرحوم بود و مهمتر از همه از خود گذشتگی و فداکاری او بود که در احدی دیده نشده.
مدرس به تمام معنی علمی «فقیر» - آن فقری که باعث فخر پیغمبر ما صلیالله علیه بود و میفرمود: «الفقر فخری» همان فقری که عین بینیازی و توانگری و عظمت او بود، فقری که با امپراطوری عالم در صدیق و فاروق و علی وجود داشت، فقری که اساس اسلام و مسیحیت بر آن نهاده شده و مسیح از پادشاهی جهان در برابر آن دست برداشت.
مدرس پاک و راست و شجاع بود و مقام روحانیت با سیاست نزد او از یکدیگر منفک و جدا بود. با فاتالیزم و خرافات دشمن بود. با اصلاحات تازه و نو همراه بود و بالجمله یکی از عجایب عصر خود شمرده میشد.
مدرس مجتهد مسلم بود، فقیه و اصولی بزرگی بود، به تاریخ و منطق و کلام آشنا و در سخن رای و خطابه در عهد خود همتا نداشت و، چون عوامفریب نبود و غرور و پاکدامنی و ثبات عقیده در او بیاندازه قوی بود، هیچگاه در صدد دفاع از حملهها و تهمتهایی که به او زده میشد برنمیآمد. همچنین هتاک و بینزاکت و مفتری نبود. حقایق در افکارش بیشتر متمرکز بود تا ظاهرسازی و مردمفریبی و یکی از اسرار موفقیتهای او در خطابه نیز همین بود، کینهجویی در آن مرحوم وجود نداشت. به اندک پوزشی از دشمنان گذشت میکرد و از آنها به جزئی احتمال فایده عمومی حمایت مینمود و احساسات را در سیاست دخالت نمیداد.
مدرس در مجلس دوم جزو طرازاول و در انتخابات دوره سوم تا دوره ششم از تهران انتخاب میشد و شرح زندگانی پارلمانی آن مرحوم به اختصار در تاریخ مختصر احزاب سیاسی شرح داده شده است.
بعد از ختم دوره ششم مجلس دولت و شهربانی و شهرداری شروع به تجهیزاتی کردند و وکلای دولتی دستهبندیهایی آغاز نمودند که تهران را هم مانند ایالات و ولایات در زیر یوغ اطاعت خود درآوردند چنانکه خواهیم گفت.
مدرس با تغییر قانون اساسی به آن طریق و حق دادن به مجلس که شاه را خلع کند، از لحاظ حقوقی مخالف بود. مدرس از احمدشاه راضی نبود. در انتخابات دوره پنجم احمدشاه به درباریانی که معروف بود هزار رأی دارند، سپرده بود که به شاهزاده سلیمان میرزا رأی بدهند. مدرس که این را شنید گفت: «پادشاهی که به حزب سوسیالیست رأی بدهد منعزل است!»
نه این بود که مدرس قصدش برداشتن احمدشاه باشد، چنانکه شهرت دادهاید، بلکه مراد مدرس این بوده که هر پادشاهی که با مخالفان سلطنت همراهی و همکاری کند طبعاً با عزل خود همراهی کرده است.
سردار سپه مجلس مؤسسان را انتخاب کرد و در آن مجلس مدرس و اقلیت رفقای او انتخاب نشدند و هیچکدام در آن مجلس شرکت ننمودند و آن مجلس رای به پادشاهی او داد و تاج پادشاهی ایران زینتافزای فرق رضاخان شد.
بعد از پادشاهی او مدرس خود را با امری واقعشده برابر یافت گفت: «این کار نباید بشود، ولی سستی و اهمال هموطنان کار خود را کرد، ما هم تا جایی که بشر بتواند تقلا کند سعی کردیم و حرف خود را گفتیم و کشته هم دادیم، دیگر دینی بر عهده نداریم و حالا باید با دولت و شاه موافقت کرد، بلکه خوب بشود و خدمتی کند.» این حرف را مرحوم مدرس با حضور من و آقای زعیم و سید جلالالدین منجم که از دوستان او بود در خانه خود گفت.
همین قسم هم شد. مدرس و ما ترک مخالفت کردیم و مجلس پنجم هم به زودی ختم گردید و مدرس به شاه در نتیجه اقدامات بعضی خیرخواهان نزدیک گردید و در انتخابات دوره ششم به شاه نصیحت کرد که در انتخابات مردم را آزاد بگذارند. این پیشنهاد در ایالات مؤثر نیفتاد، اما در شهر تهران نتوانستند از آزادی مردم جلوگیری نمایند. افکار عمومی در نتیجه مشاهده فداکاریها و شهامتهای بیمانند جمعی قلیل در برابر آن قدرت بیباک و وسیع متوجه مدرس و یاران او بودند و مدرس نه نفر از دوستان خود و اعضای فراکسیون اقلیت را کاندیدا کرده بود.
روزی شاه به او گفته بود: «بعضی از رفقای شما نباید از تهران انتخاب شوند، بهتر آن است که از ولایات آنها را انتخاب کنیم.» او گفته بود: «کاندیداهای من اگر انتخاب نشوند بهتر است تا به زور دولت وکیل بشوند.»
هفت تن از نه تن کاندیداهای مدرس از تهران انتخاب شدند و یک تن از آنها «آقای زعیم» از کاشان انتخاب شد، و مجلس ششم افتتاح گردید. دولت مستوفیالممالک با موافقت شاه و مدرس به روی کار آمد و روزهای پنجشنبه مدرس با شاه ملاقات میکردند و در اصلاحات ضروریه همکاری میکردند. آوردن آب کرج، افتتاح خیابانها و خریداری کارخانه آهن ذوبکنی و خیلی نقشهها طرحها ریخته شد و از مجلس گذشت و به سرعت به موقع اجرا درآمد.
روزی از روزهای تابستان، روز پنجشنبه بود و مدرس با شاه صبح زود ملاقات کرده بود. مدرس به من گفت: «امروز به شاه گفتم مردم راجع به تهیه ملک و جمع پول پشت سر شما خوب نمیگویند. شما پول میخواهید چه کنید؟ ملک به چه کارتان میخورد؟ اگر شما پادشاه مقتدر و محبوبی باشید ایران مال شما است، هرچه میخواهید مجلس و ملت به شما میدهد، ولی اگر به پولداری و ملکگیری و حرص جمع مال شهرت کنید برایتان خوب نیست. مردم که پشت احمدشاه بد گفتند برای این بود که گندم ملک خود را یک سال گران فروخت و شهرت داشت که پول جمع میکند و، چون مردم فقیرند بالطبع از کسی که پول زیاد دارد بدشان میآید. شما کاری نکنید که مردم از شما بدشان بیاید. شاه فرمود، من پول زیادی ندارم، ولی منبعد هم نصیحت شما را میپذیرم.»
مدرس گفت: «من به ایشان گفتم، پس از حالا طوری کنید که این حرفها گفته نشود، قدری پول به بهانههای مختلف خرج کنید، جایی بسازید، مدرسهای، مریضخانهای، کاری کنید که بگویند اگر پولی هم داشت برای این کارها بود و بعد از این مخصوصا به املاک مردم کاری نداشته باشید. ملکداری حواس شما را پرت میکند...»
پس گفت: «تو فردا جمعه به سعدآباد خواهی رفت؟» گفتم: «صبحهای جمعه امر فرمودهاند خدمت ایشان برسم و میروم. مقصود چیست؟» گفت: «میخواهم ببینیم حرفهای من چه اثری در او کرده است.»
فردا صبح بسیار زود در سعدآباد به اتفاق مرحوم مجللالدوله به حضور شاه شرفیاب شدم. داستان یعقوب لیث صفار و عیاران و جوانمردان قدیم و اولین دفعه استقلال ایران بعد از تسلط عرب را نقل کردم... یکدفعه شاه گفت: «بیپولی غریبی پیدا کردهایم، سه روز است من و مجللالدوله میخواهیم پنج هزار تومان پول برای مصرفی راه بیندازیم، میسر نشده است» و رو کرده به مجللالدوله او هم تعظیمی کرده عرض کرد: «بله واقعا هنوز فراهم نشده...»
بعد از این، حرف تاریخی عجیب را گفت: «میترسم اگر بنا باشد ما از این مملکت بیرون برویم با این پیراهن برویم.» و بعد با دو دست دامن نیمتنه نظامی خود را گرفته آن را به من نشان داد. بار دیگر فرمودند: «راستی گفتهام بهرامی مقالهای بنویسد از قول من و بدهد مجله قشون چاپ کنند، آن مقاله را بگیر و انتشار بده.» و آن مقالهای بود که به قلم استوار و ماهرانه آقای دبیراعظم در شماره ۱۱ سال ۵ مجله قشون مورخه شهریور ماه ۱۳۰۵ از صفحه ۳۵۸ تا ۳۶۱ تحت عنوان «حکم عمومی قشونی نمره ۳۶۱ - حسبالامر جهانمطاع اعلیحضرت همایون شاهنشاهی ارواحنا فداه ابلاغ میدارد» منتشر گردید و من، چون خود روزنامه نداشتم از مرحوم فرخی، مدیر روزنامه طوفان، خواهش کردم در سرمقاله یکی از شمارههای طوفان نقل کرد، ولی بعد شنیدم بار دیگر امر شده است که کسی آن مقاله را نقل نکند. [..]شاه در این مقاله به موجب توصیه مدرس صریح میگوید: «پول جمع کردن و به محاسبه بانکها مشغول شدن خاصه پول را در بانکهای خارجه جمع نمودن تولید بیماری خطرناکی خواهد کرد، و ما خود تجربه کردهایم و از آن عمل منصرف شدهایم» و بالاخره به افسران توصیه میفرماید که از جمع کردن ثروت دست بردارند و به حقوق خود و منافع مشروع قانع باشند و اگر پولی به قناعت به دست آمد در داخل کشور صرف آبادی کنند... الی آخر.
بعضی را عقیده بر این است که شاه از این حرف مدرس بدش آمد و چندی نگذشت به سفر مازندران عزیمت فرمود: و شاه در سفر بود. روزی اطرافیان شاه او را متغیر دیدند معلوم شد تلگرافی از تهران رسیده است که مدرس را تیر زدهاند.
کسانی هستند که بعضی از سران شهربانی را در آن ساعت نزدیک قتلگاه دیدهاند و خود مدرس میگفت: «من قاتل را شناختم» و او پلیس بود که بعدها در جنایات محکوم شد و از مردمکشان معروف است.
به مدرس چند تیر زدند و قلب او رانشانه کردند، ولی به دست چپ اصابت کرد و به قلب وارد نیامد. صبح سر آفتاب آقای رسا، مدیر قانون، به من تلفن کرد که «مدرس را زدهاند و او را به مریضخانه نظمیه بردهاند.» من با عجله درشکه گرفته به مریضخانه رفتم. مرحوم مدرس روی آمبولانس دراز کشیده بود و از دست چپ او خون جاری بود و هنوز نبسته بودند.
علیمالدوله حلقه لاستیکی را که باید بالای زخم قرار دهند تا از جریان خون ممانعت کند برداشته آن را کشید و پاره شد. گفت: «آه، این که پوسیده است» و یکی دیگر را گرفته با دو انگشت کشید و قهرا حلقه پاره شد. آن را هم انداخت و یکی دیگر برداشت. مدرس مرا دید و گفت: «مترس طوری نشده است.» بعد به درگاهی گفت: «به شاه تلگراف کن و بگو نزدیک بود دوست شما از میان برود، اما خدا نخواست.» علیمالدوله مشغول لاستیک پاره کردن بود که مردم آمبولانس مدرس را برداشته به مریضخانه دولتی برده و تحت نظر دکتر سعید خان لقمان و اعلمالدوله قرار دادند و زخم را بستند.
در مجلس بعد از این واقعه هنگامه راه افتاد، خاصه آقای آشتیانی و داور نطقهای مهیج کردند.
علت تعقیب مرحوم داور این بود که همان روز تیر خوردن مدرس من وارد اطاق درگاهی [رئیس نظمیه] شدم، جمعی آنجا بودند، رئیس نظمیه عقیدهاش این بود که اگر دولت مصونیت را از یک نفر وکیل بردارد ایشان دست قاتل حقیقی مدرس را گرفته به عدلیه تحویل خواهند داد. بعضی هم در کوریدرهای مجلس گفتند که «داور محرک اصلی است»! عجب این است که بعد از اطلاع یافتن داور از این تهمت، به شاه از درگاهی شکوه کرد و شاه از درگاهی بازخواست کرد و درگاهی با آنکه خود این شهرت را داده بود آن را به گردن من انداخته عرض کرده بود که: «ملکالشعرا چنین گفت.» بنابراین من نیز در حضور شاه سوابق بیمهری آقای درگاهی را از عهد حکومت وثوقالدوله با خودم و داستان صحبت او راجع به یک وکیل مورد سوءظن که در حضور جمعی گفته بود شرح دادم و بالاخره مرحوم داور قانع شد، ولی نطقهای او و سایر وکلا در پیدا کردن ضارب مدرس به جایی نرسیده و همه میدانستیم، اما گفتن نمیتوانستیم حتی مدرس نام کسی که ماوزر را به او قراول رفته و تیر میانداخت مکرر به ماها میگفت!
این واقعه کدورتی بین شاه و مدرس ایجاد کرد و دیگر ملاقاتهای روز پنجشنبه موقوف گردید و کابینه حاج مخبرالسلطنه به روی کار آمد و اطرافیان برای پیشرفت خود بار دیگر مدرس را لولو قرار دادند و او را به مخالفت مجبور میکردند، اما مدرس دیگر آن دل و دماغ سابق را نداشت و بوی دورویی و فساد و علائم ظلم و اجحاف را از در و دیوار میدید و رفقایش روز به روز کاسته به چند تن انگشتشمار منحصر گردید.
من یکی و دو نفر افتخار داریم که تا ختم مجلس و بلکه تا شبی که مدرس را بردند نسبت به او وفادار ماندیم و به نصیحت مکرر مرحوم تیمورتاش که آینده را کاملا (غیر از واقعه خودش را) پیشبینی میکرد توجه ننمودیم، چه به زندگی در زیر سلطه قدرت اراذل چندان علاقه نداشتیم...
مدرس در خانه نشست، بعضی به اروپا گریختند مانند آقای زعیم، بعضی به کارهای شخصی و ملکی پرداختند مثل آقای دکتر مصدق و بیات و آشتیانی، به بعضی هم کارهای عمده و مهم از قبیل: ایالت و سفارت و وزارت دادند مثل تقیزاده و علا، و من هم به تالیف و تصحیح کتاب و تدریس پرداختم و بعد از یک سال به زندان رفتم!
مدرس میفرمود: «سستی و عدم لیاقت دربار و نادانی ولیعهد نه تنها تخت و تاج اجدادی را به باد داد بلکه اصول دیانت و اخلاق و هرکس که پیرو دیانت و اخلاق بود نیز به باد رفت و به قول مستوفیالممالک طوری اخلاق را فاسد خواهند کرد که صد سال مجاهده و زحمت و تالیف کتب و رسالات نخواهد توانست این فساد را مرتفع سازد!»
بنابراین این مرد عجیب شبها خوابش نمیبرد، با آنکه صورت شکستخورده بود باز هم روح توی او بیکار نمینشست، میخواست جلوی این فتنه را یکه و تنها سد کند. به هر چیز فکر میکرد و عاقبت کسی نفهمید چه کرد...، ولی اداره شهربانی مدعی است که مدرس میخواسته است مملکت را برهم زند!... سرتیپ محمدخان درگاهی، رئیس شهربانی، عداوت و بغض بهخصوصی با مدرس و ماها داشت و محض الله در انهدام بنیاد حیات ما ساعی و جاهد بود!
او مدرس خانهنشین را نتوانست سلامت ببیند، پروندههایی ساخت و شبی با چند تن دژخیم وارد خانه سید شد، آقا سید جلالالدین تهرانی قبلا آنجا بوده است، محمد درگاهی وارد میشود و دشنام به مدرس میدهد. مدرس به او تعرض میکند، درگاهی خود را به روی پیرمرد میاندازد و او را کتک میزند. در این حین فرزند او سید عبدالباقی از اطاق دیگر میرسد و با درگاهی طرف میشود. سپس امر میدهد دژخیمان سید را سربرهنه و یکلا قبا دستگیر میکنند و اطاق او را هم تفتیش کرده چهار هزار و هشتصد تومان وجهی که باقیمانده پنج هزار تومان نامبرده بود از زیر تشک مرحوم مدرس برمیدارند و به او میگویند: «این پولها را از کجا آوردهای؟ لابد از خارجیها گرفتهای؟!...» و با توهینهای زیاد او را از خانه بیرون میبرند.
کیسه کرباسی که آماده کرده بوند، بر سر آن مرحوم میاندازند و او را از میان افراد پلیس و صاحبمنصب پلیس که قدم به قدم مخصوصا در دکاکین گذر گماشته بودند عبور داده به ماشینی که مهیای این کار بود میرسانند و شبانه او را به دامغان میبرند و، چون عمامه مرحوم در تهران مانده بود بین راه کلاهی پوستی سیاهرنگ مندرس برای آنکه سرش برهنه نباشد و کسی هم او را نشناسد بر سر او میگذارند، و به این صورت او را به یکی از قلاع مخروبه خواف در جنوب خراسان که اطاقی نیمهخراب و سراچه و دو درخت توت داشته است حبس میکنند!
دو نفر عضو آگاهی و ده نفر امنیه و یک اطاق خراب، مجموع زندان و زندانبانان او را تشکیل میداده است. مدتی کسی به فکر غذا و اسباب زندگی آنها نبوده، ولی بعدها مصارف همه اینها را ماهی پانزده تومان معین کردند. در واقع این مبلغ برای خرج سید بوده است، اما بدیهی است ژاندارمها و دو عضو آگاهی تا سیر نشوند به محبوس بیچاره چیزی نخواهند داد!...
روزی ورقه کوچکی به خط مرحوم مدرس در شهر مشهد به دست آقا شیخ احمد بهار، مدیر روزنامه بهار (داییزاده حقیر) میرسد. این ورقه را یک نفر از آن امنیهها محض رضای خدا آورده و به آقای «بهار» داده بود. مدرس در آنجا نوشته بود که: «زندگی من از هر حیث دشوار است، حتی نان و لحاف ندارم...» این ورقه رقم قتل آن امنیه و آن کسی بود که ورقه به نام او بود. آقای بهار آن ورقه را به اعتماد مردانگی و وجدانداری به آقای امیرلشگر جهانبانی میدهد و از او اصلاح این وضع ناهنجار را درخواست میکند. جهانبانی قول اصلاح میدهد و به تهران مینویسد و گفته شد که قدری حالش از حیث غذا بهتر شد. اما کسی چه میداند، زیرا دیگر نامهای از مدرس به احدی حتی به فرزند محبوبش هم نرسید!
یک بار پسرش با شیخ احمد، دوست آن مرحوم، به دیدن پدر رفتند. در بازگشت ما نتوانستیم خبری جز عبارت «سلامتاند» از ایشان کسب کنیم. فقط یک مشت توت خشکیده که آن مرحوم به دست خود از درخت محبس چیده و برای من به یادبود فرستاده بود از دستمالی سفید بیرون آوردند و به نام آن مرد بزرگ به آخرین دوست او دادند! [...] مرحوم مدرس شصتوپنج سال داشت که دستگیر شد و هشت سال زندانی بود، و در زندان با بدن نحیف و دل شکسته روز میگذرانید و گاهی چیز مینوشت [...]. این بود احوال مردی بزرگ که به سختترین احوال او را در زندان نگاهداشته بودند و حتی نان و ماست را هم درست به او نمیدادند! [...] گناه مدرس نصایحی بود که به اعلیحضرت میداد و تاریخ قضاوت کرد که حق با او بوده است. آیا سزاوار بود به این جرم او را در سر گذر گلولهباران کنند و، چون نمرد او را هشت سال با گرسنگی به زندان افکنند و باز، چون نمرد او را بدان وضع فجیع بیندازند و زهر بخورانند و بعد خفه کنند؟!...
روایت ملکالشعرای بهار برگرفته از: مجله خواندنیها، شمارههای ۱۴ و ۱۵، پنجم و دوازدهم آذر ماه ۱۳۲۲.
24