حسین شیخالاسلام به روایت خودش / ماجرای جر و بحث با صادق قطبزاده چه بود؟
حتی وسط مجله تامیز یک عکس هست که من و قطبزاده در حال بحث و دعوا هستیم. یکی از مسئولان سازمان ملل به تهران آمده بود و میخواستیم اسناد لانه جاسوسی را تحویلش دهیم. قطبزاده میگفت: «این مهمان ماست او را اذیت نکنید.»
حسین شیخالاسلام، دیپلمات و معاونت امور بینالملل مجمع جهانی تقریب مذاهب اسلامی که به دلیل ابتلاء به کرونا در بیمارستان بستری بود شامگاه ۱۵ اسفند درگذشت.حسین شیخالاسلام متولد ۱۳۳۱ بود. او در سال ۱۳۵۰ برای تحصیل به آمریکا رفت. در زمان تحصیل به عضویت انجمن اسلامی دانشجویان اروپا و آمریکا درآمد. در سالهای ۵۸ و ۵۹ با «دانشجویان پیرو خط امام» به بازسازی، رمزگشایی، ترجمه، تکمیل و تحلیل اسناد لانه جاسوسی پرداخت. در سال ۵۹ در نخستوزیری کار دولتی خود را آغاز کرد. بعدها به عنوان معاون سیاسی وزارت خارجه کارش را ادامه داد. از سال ۷۷ به مدت ۵ سال سفیر ایران در سوریه بود. شیخالاسلام در دوره هفتم مجلس شورای اسلامی به عنوان نماینده مردم تهران به مجلس شورای اسلامی راه یافت.
مدتی نیز مشاور علی لاریجانی (رئیس مجلس) و مدیرکل امور بینالملل مجلس شورای اسلامی بود، پس از انتصاب حسین امیرعبداللیان به این سمت، شیخالاسلام توسط محمدجواد ظریف به عنوان مشاور وزیر امور خارجه منصوب شد. شیخالاسلام در خرداد ۱۳۹۷ به سمت معاونت امور بینالملل مجمع جهانی تقریب مذاهب اسلامی منصوب شد.
در ادمه بخشی از روایت شیخالاسلام را درباره خودش که در کتاب «دانشجویان و گروگانها» (مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۹۲؛ ۱۷۰-۱۹۴) منتشر شده، میخوانید:
به قصد اینکه بتوانم به مملکتم خدمت کنم به آمریکا رفتم
من در خانوادهای مذهبی بزرگ شدم و ساکن خیابان ایران بودیم. در مدرسه ناصرخسرو واقع در کوچه روحی که الان شهید فیاضبخش است، درس میخواندم. بزرگواران زیادی مانند: شهیدان فیاضبخش، بهشتی، مطهری، دکتر وحید دستجردی و... در این محله بودند. هرکدام از مبارزان مذهبی که میخواست خانهای بگیرد در این محله میآمد. آن موقع خیابان ایران محله مسلماننشین مذهبی بود.
سال ۴۲ که قضیه ۱۵ خرداد پیش آمد ما خیلی متاثر شدیم. همه اهالی محله بازاری بودند و صدای تیر و تفنگ محله را پر کرده بود. یادم هست مدرسه ما را تعطیل کردند. بعد از این جریان صدای تیر و تفنگ بر روحیهام اثر گذاشته بود اما فعالیت سیاسی نداشتم. من به قصد اینکه یک شخصیت علمی شوم و بتوانم به مملکتم خدمت کنم به آمریکا رفتم.
من از سال ۴۲ امام را شناختم. این سوال برایمان پیش آمد که این سر و صداها برای چیست؟ این حرفها چیست؟ بعد مشخص شد که آقای خمینیای هست که ضدشاه است. تماس داشتن با ایشان و بردن نامش خطر است، پدر من هم خیلی محافظهکار بود و ما هم از بیرون رفتن میترسیدیم. ترس از ساواک بر ذهنیت پدرم و خانواده حاکم بود. شاید یکی از دلایلی که میخواست من به خارج بروم این بود که از این جو دور باشم.
در آمریکا به عضویت انجمن اسلامی درآمدم
سال اول را در دانشگاه دیویس در رشته کامپوتر مشغول به تحصیل شدم و همان سال اول به عضویت انجمن اسلامی درآمدم. من مسلمان بودم و طبیعتا دنبال گوشت حلال برای غذا بودم. به همین دلیل زود جذب طیف بچه مسلمانها شدم. در آنجا با شهید قندی [وزیر پست و تلگراف و تلفن دولت شهید رجایی] آشنا شدم. ایشان در دانشگاه دیویس بود و بعدها با آقای زالی که یک زمانی وزیر کشاورزی بودند آشنا شدم. ایشان هم دیویس بودند. با چند نفر از این دوستان آشنا شدم آنها مرا به جلسات قرآن میبردند. با آنها به دانشگاه برکلی میرفتیم که مرکز منطقهای انجمن اسلامی کالیفرنیا بود.
آقایان بهروز ماکویی و آیتاللهی که بعدها در وین در انرژی اتمی سفیر ایران شد، برادران وهاجی که یکی در بانک بود و دیگری وزیر بازرگانی شد، محسن نوربخش با من در دیویس بودند که همان جا ماندند. من، محسن نوربخش، دکتر قند و زالی با هم در یک ماشین به برکلی میرفتیم. وقتی میخواستیم به جلسه برکلی برویم همه با یک ماشین میرفتیم که ارزانتر شود.
از دیویس تا برکلی ۱.۵ ساعت راه بود. در کل این افراد مسئول انجمن بودند. از برکلی خیلی خوشم آمد. فهمیدم این دانشگاه معتبری است و تلاش کردم نمرات خوبی بیاورم تا برکلی مرا قبول کند. همان سال درخواست کردم و سال بعد پذیرفته شدم. مرکز اصلی سیاسی انجمن اسلامی در برکلی بود. در دیویس و دانشگاههای دیگر جلسات انجمن اسلامی برگزار میشد، اما مرکزیت با دانشگاه برکلی بود.
دکتر چمران که از دانشگاه برکلی رفت من کارش را گرفتم
وقتی من وارد برکلی شدم شهید چمران از آمریکا خارج شده و به لبنان رفته بود. من به دانشگاهی رفتم که شهید چمران با عزت در آنجا تحصیل کرده بود و شاید جالب باشد که بگویم در جایی مشغول به کار شدم که ایشان قبلا کار میکردند. جلوی دانشگاه برکلی خیابانی بود به اسم خیابان «تلگراف اونیو» که در آمریکا خیابان معروفی است. چون محلی است که دانشجویان از هر قشری در آنجا جمع میشدند و سر و صدا میکردند. بیشتر مغازههای این خیابان هم کافه قهوهخوری بود. در این خیابان است که تظاهرات جنگ ویتنام از آن شروع شد و شیشههای تمام مغازهها را شکستند و تظارهاتهای معروف را شروع کردند. شهید چمران در آن خیابان در یک مغازه زیراکس کار میکرد. آن موقع زیراکس کار جدید و تازهای بود و از همین شیشههای گرد بود. رسم بود که ایرانیها وقتی میخواستند از آن دانشگاه یا شهر بروند کار خود را به هموطن خود میدادند. ایشان رفت و من کارش را گرفتم، اما شهید چمران کجا و من کجا. ایشان در دانشگاه فنی تهران شاگرد اول بود. در برکلی هم شاگرد بسیار ممتازی بود. افرادی که در رشتههای الکترونیک و کامپیوتر درس میخواندند، اشتیاق زیادی دارند و درخواست میکنند که به لابراتواری به اسم «بل» بروند و مشغول به تحقیق شوند. لابراتوار بل، بدون شک مهمترین جایی است که یک نفر میتواند در این رشته در آنجا تحقیق کند. مثلا آقای جوان، لیزر را در آنجا کشف کرد. شهید چمران به بل دعوت شد اما نرفت. علتش را هم توضیح داد و آن اینکه ایشان میگفت: «وقتی من به آنجا میروم و تحقیق میکنم، در پایان هم نمیدانم چه کسی از آن تحقیق استفاده میکند.» ایشان ترجیح میداد کاهرای سادهای را انجام دهد و امور زندگیاش را از این راهها بگذارند.
یک خانم بسیار باشخصیت که پدرش ثروتمند و کارخانهدار آمریکایی بود، همسر شهید چمران شد و مسلمان هم شد. شهید چمران نمیخواست آمریکا بماند و قصد داشت به لبنان برود. این خانم آنقدر شهید چمران را دوست داشت که با ایشان به لبنان رفت. چهار پسر داشتند: پسر بزرگش کمال و پسر کوچکشان جمال نام داشت. با رفتن شهید چمران به لبنان خانواده هم همراه ایشان میرود، اما با گذشت زمان همسرشان به دلیل جنگ به همراه فرزندانش به آمریکا بازمیگردند. جالب این است بچهای (جمال) که در جنگ لبنان زیر توپ، تانک و مسلسل طاقت آورد و خدا او را سالم نگه داشت در استخر خانه آن خانم در آمریکا غرق شد. نگهدارندهاش نیکو نگه داشت/ وگرنه صد قدح نفتاده بشکست
شهید چمران نسبت به جمال حالت خاصی داشت. مثلا کفش او را در لبنان نگه داشته بود و با آن صحبت میکرد. زیر متکا و رختخوابش میگذاشت و با آن میخوابید.
در انجمن اسلامی خاطرات زیادی دارم. ما در کالیفرنیا بودیم و طبیعتا در آنجا روحیه چمرانی حاکم بود. آقای دکتر ابراهیم یزدی در تگزاس بود و در آنجا بیشتر روحیه نهضت آزادی حاکم شده بود. بین ما رقابتی بود، ما دوست نداشتیم انجمن به احزاب سیاسی بچسبد. در نشستهای سالانه انجمن رقابت بروز میکرد. از افراد دیگر که میتوانم نام ببرم آقای محمد هاشمی رفسنجانی بودند که چون سنش از همه ما بیشتر بود به او «پدر» میگفتیم. ثروتش هم از همه ما بیشتر بود! باید سمت پدری را بجا میآورد. ایشان باغ پسته و ثروت خوبی داشت. از افراد دیگر که میشود نام برد آقای سهرابپور، رئیس دانشگاه صنعتی شریف، بودند...
بچههای انجمن کنسولگری را گرفتند و ما شدیم آقای کنسول
قبل از انقلاب نمیتوانستم به ایران بیایم، چون به عنوان چهره شناختهشده در انجمن اروپا- آمریکا بودم. فکر میکردم اگر به ایران بیایم دچار مشکل خواهم شد و میترسیدم چون چهره علنی شده بودم. به همین دلیل من جرات نداشتم به کنسولگری ایران بروم. مدتها قاچاقی در آمریکا زندگی میکردم، یعنی تاریخ گذرنامهام گذشته بود اما جرات نمیکردم آن را تمدید کنم. میترسیدم گذرنامه را به آنها بدهم و دیگر به من پس ندهند.
زمانی که انقلاب پیروز شد، بچههای انجمن کنسولگری را گرفتند و ما شدیم آقای کنسول و خودمان گذرنامه خودمان را تمدید کردیم.
شهریار روحانی (داماد دکتر یزدی) به همراه برادرش، شاهرخ، و من در برکلی درس میخواندیم. من، شهریار، آقای محمد هاشمی و آقای گنجیدوست در منزل دکتر یزدی جلسه دبیران انجمن را داشتیم. در آن جلسه آقای محمد هاشمی دختر آقای دکتر یزدی را برای شهریار روحانی خواستگاری کرد. بعدها توجهات آقای روحانی به سمت نهضت آزادی معطوف شد و رفت در کنار خانمش زندگی کرد و ما هم در کالیفرنیا ماندیم. بعد از گرفتن کنسولگری، شورای انقلاب حکم داد که آقای شهریار روحانی سرپرست سفارت ایران در واشنگتن شود. او هم به بچههای انجمن حکم داد که سرپرست کنسولگریها در قسمتهای مختلف بشویم. ۵-۶ کنسولگری در آمریکا داشتیم. به این ترتیب من اول سال ۵۸ (اول عید) به ایران آمدم.
چرا به لانه دعوت شدم؟
[...] من وقتی به آمریکا رفتم به خاطر خودم بود. رفتم که خودم چیزی بشوم اما وقتی به ایران آمدم همه چیز به خاطر ایران و کسان دیگر بود. جو ایثار و ازخودگذشتگی خاصی در زمان انقلاب دیده میشد. بهخصوص اینکه ما خود را مدیون مردم و مبارزان میدانستیم. چون در کشت و کشتارها حضور نداشتیم که جانمان را کف دستمان بگذاریم و حس میکردیم بدهکار انقلاب هستیم. اولین کاری که در ایران شروع کردم در وزارت ارشاد بود و مسئول پاسخ دادن به مقالاتی بودم که در دنیا تهمتهایی به انقلاب زده بودند.
یکی از دوستان ما که در آمریکا به اسم آقای «رحیمیان» مدیرکل آن قسمت بود، مرا میشناخت، با ایشان هماتاقی بودیم و مرا دعوت کرد و من رفتم تا اینکه جریان تسخیر لانه به وجود آمد و به آنجا رفتم.
[...] بنده قبلا زمانی که دانشجو بودم به طور علنی فعالیتهایی در خارج از کشور داشتم. در آمریکا دبیر انجمن اسلامی آمریکا، کانادا و اروپا بودم و بعد از آن هم فعالیت میکردم. بعضی مواقع لازم بود که بچههای انجمن مصاحبه تلویزیونی کنند، جواب مردم را بدهند و به مدافعین شاه یا کسانی که از طرف شاه به انقلاب حمله میکردند پاسخ بدهند یا در تظاهرات مصاحبهای بکنند. من به خاطر این فعالیتها شناختهشده و علنی شده بودم.
به همین دلیل شبِ روز ۱۳ آبان آمدند دم درب منزل ما و م همان شب به لانه رفتم و از آنجا ارتباطم با دوستان شروع شد.
[...] آنها دنبال فردی بودند که زبان انگلیسی بداند، من هم که شناختهشده بودم. چهرهام به خاطر مصاحبههایم معروف بود آن موقع در talk show ها با طرفداران شاه مناظره میکردم. تلفنی فحش میدادند و من دفاع میکردم. راهپیمایی از شمال تا جنوب کالیفرنیا گذاشتیم. شهر به شهر رفتیم همه کلاههایی به سر داشتند که فقط چشمشان معلوم بود، اما من علنی مصاحبه میکردم.
به همین دلیل برایم روشن بود که تسخیر لانه کار درستی است. قسمت CIA برای دانشجویان خیلی مهم بود. آمریکاییها درها را بسته بودند و کاغذها و اسناد را خرد میکردند. مرا بردند که از آنها بپرسم چرا این کار را کردند؟ آنقدر شلوغ بود که کسی، کسی را نمیشناخت. من که وارد لانه شدم، دانشجویان مشغول بگیر و ببند بودند. یک نفر از پشت در اصلی لانه به نگهبان گفت: «این فرد باید بیاید داخل.» من داخل شدم و گفتم: «چه کار کنم؟» گفتند: «تو فلانی هستی که زبان میدانی؟ بیا برو در ساختمان اصلی سفارت که جلو است.» گروگانها در زیرزمین ساختمان اصلی قرار داشتند و آنها را یکی یکی بالا میآوردند و با آنها صحبت میکردیم.
[...] دندان جلوی من مصنوعی است. آن زمان این دندان جلویی وجود نداشت، به همین دلیل [گروگانها] بین خودشان به من «حسین بیدندان» میگفتند.
در نشریات انگلیسی راجع به من مقالات زیادی وجود دارد. حتی آمریکاییها در رابطه با من فیلمی هم ساختهاند که همهاش دروغ است. مثلا رابطه عاشقانه بین دختر و پسر، خشونتهای زیاد از حد، ارتباط جنسی و فساد پولی و...
ماجرای جر و بحث با قطبزاده
حتی وسط مجله تایمز یک عکس هست که من و قطبزاده در حال بحث و دعوا هستیم. یکی از مسئولان سازمان ملل به تهران آمده بود و میخواستیم اسناد لانه جاسوسی را تحویلش دهیم. قطبزاده میگفت: «این مهمان ماست او را اذیت نکنید.» من و قطبزاده در پاویون دولت جلوی هم ایستادیم و بحث میکردیم. آخر سر من اسناد را روی ماشین مامور سازمان ملل گذاشتم. هر کاری کردم، نگرفت. میگفت: «این اسناد آمریکاییهاست و شما از طرق غیرقانونی آنها را به دست آوردید.» من میگفتم: «اینها اثر دخالت آنها در کشور ماست، تو بگیر ببین چرا ما این کار را کردیم با این حرفها حل نمیشود.»
*عکس از صفحه محمود عظیمائی
منبع: انتخاب
24
خداوند بزرگ روحشون رو قرین رحمت و لطف خودش بکنه بحق پیامبر اسلام.
خدا رحنتشون کنه.