جاسوسان انگلیسی در ایران؛ از پیرمرد مرموز خیابان ویلا تا فردی که آیتالله کاشانی را دستگیر کرد
مجله خواندنیها در شماره اول آذر خود به سال ۱۳۳۱، یعنی درست نزدیک به یک سال پس از دستور دکتر مصدق مبنی بر بسته شدن کنسولگریهای انگلیس در ایران، گزارشی مفصل درباره جاسوسان انگلیسی در ایران منتشر کرد.
مجله خواندنیها در شماره اول آذر خود به سال ۱۳۳۱، یعنی درست نزدیک به یک سال پس از دستور دکتر مصدق مبنی بر بسته شدن کنسولگریهای انگلیس در ایران، گزارشی مفصل درباره جاسوسان انگلیسی در ایران منتشر کرد. این گزارش نشان میداد که جاسوسان انگلیسی در چه شمایلی برای سفارت متبوع خود خبر جمع میکردند و حتی برخی از آنان چه سوابق درازمدتی داشتند از جمله هانری ناوارا که در دوره حضور متفقین در ایران هجده ساعت در بالای درخت کشیک آیتالله کاشانی را میکشید تا بالاخره ایشان را دستگیر کرد. مشروح این گزارش خواندنی از این قرار است:
بعد از عزیمت مأمورین سیاسی انگلیس از تهران، اتباع دولت انگلیس که در حدود ۱۶۰ نفرند و غالبا عنوان بازرگان دارند ولی در حقیقت مامورین «اینتلیجنت سرویس» میباشند. یک «کمیته مخصوص» تشکیل دادهاند که روابط دولت انگلیس را با عشایر ایرانی و بعضی شخصیتهای هوادار انگلیس حفظ میکند.»
این خبر را روزنامه فرانسوی تریبون دوناسیون برای نخستین بار منتشر کرد.
در تهران چه از نقطه نظر اهمیت مسئله نفت و چه از نظر اهمیتی که در سازمان دفاعی خاورمیانه دارد اکنون چند دسته مامور زبردست سیاسی با یکدیگر رقابت میکنند و هرکدام میکوشند تا از رقبای خود سبقت گرفته و در صورت لزوم عملیات و اقدامات آنها را خنثی نمایند.
یکی از مامورین مطلع کشور میگفت: «تعجب میکنید اگر بدانید تا چندی قبل یکی از جاسوسان زبردست به کشور «...» در مرکز اخبار یکی از ادارات مهم کشور کار میکرد و کلیه انتشارات زمینه اخبار از نظر او میگذشت و زودتر و [یک واژه ناخوانا] از همکاران خود از جریان امور مطلع میشد. بسیاری از شوفرهای تاکسی که شما را سوار مینمایند بدون مقدمه آغاز سخن میکنند یا کیسهکشهای حمام و حتی واکسیها، مسافرین اتوبوس از همان عمال جاسوسان هستند که همه جا و همه چیز از نظر تیزبین آنها دور نمیماند.»
مامور مزبور در مورد کار و فعالیت این ماموران عقیده داشت که «زبردستترین مامورین سیاسی خفیه همانها هستند که با انتلیجنت سرویس بستگی دارند. مامورین این دسته غالبا ورزیده، مجرب، مطلع و کاملا آشنا به روحیه مردمی هستند که با آنها کار میکنند و به علاوه به خوبی میتوانند از کسانی که استعداد و انحرافی دارند در مورد لزوم استفاده نمایند و باید گفت که هنوز وسعت کار و فعالیت این مامورین از سایرین بیشتر است.»
چند سرقت مهم
سرقت چند سند محرمانهای که اخیرا صورت گرفته فوقالعاده قابل توجه است زیرا ربودن این اسناد که با مواظبت تام و تمام نگهداری میشود. مسئله پیش پا افتاده و سادهای نبود و هرگز نمیتوان باور کرد که دست یا دستههایی آنقدر قادر باشند که بتوانند بخشنامه محرمانهای را از یکی از ادارات سیاسی و نظامی به سرقت ببرند و آن را با تمام مشخصات در دسترس مراجع خاصی قرار دهند.
همین چند ماه قبل بود که معلوم شد نامهرسان یکی از سفارتخانهها که پس از مطالعات کافی انتخاب شده بود از مامورین سیاسی خفیه بود که به نفع یک سفارت دیگر کار میکرد و عجب آنکه آنقدر از خود صمیمیت و صداقت بروز داده بود که مامورین سفارت در موقع اخراج او با اینکه او را گناهکار میدانستند به حال او متأثر بودند.
یکی دیگر از این مامورین سیاسی زبردست یک دوشیزه ارمنی به نام «روزا» بود که در منزل خود دو افسر نیروی هوایی آمریکا را پانسیون کرده بود و با ارتباط و نزدیکی کاملی که با این دو افسر پیدا کرده بود، مرتبا اسرار و اطلاعات نیروی هوایی آمریکا را کسب و به مراجع خاصی گزارش مینمود تا اینکه با یک نقشه ماهرانه به نام گردش از ایران به یونان رفت و در آنجا به دسته ژنرال مارکوس و طرفداران آنها پیوست و آن وقت بود که معلوم شد تمام اطلاعات نیروی هوایی آمریکا که در جراید خارجی درج میشد از ناحیه همین مادموازل روزا کسب و در اختیار مقامات خارجی گذاشته میشد.
پیرمرد مرموز خیابان ویلا
شخص دیگری که در یک ماه قبل دستگیر گردیده پیرمرد سالخورده و مفلوکی بود که مدت چند ماه تمام در خیابان ویلا روبهروی منزل «نام این شخص ناخوانا» وابسته مطبوعاتی آمریکا مشغول فروختن کتاب و تقویم و دفترچه بود. هر روز صبح بساط خود را پهن میکرد و سر خود را در لباده بلند و سوراخ سوراخ خود فرو برده و تا شب چرت میزد و هرگز کسی نمیتوانست باور کند که این پیرمرد به ظاهر مفلوک و بدبخت یکی از مامورین فعالی است که رفت و آمدهای منزل وابسته مطبوعاتی سفارت آمریکا را زیر نظر داشته و گزارش میدهد.
این شخص بر حسب تصادف شناخته شد زیرا یک روز اتومبیلی که بالاخره شناخته نشد در خیابان با این شخص تصادف کرد و پای او را شکست، وقتی او را به بیمارستان بردند در حال اغما بود، ضمن لخت کردن او در بیمارستان اسنادی به دست آمد که همه را به حیرت انداخت و نشان داد که این شخص که «سیمون» نام داشته به نفع یک دستگاه مجهز سیاسی جاسوسی میکرده است و بالاخره معلوم نشد اتومبیلی که او را زیر گرفته است بر حسب تصادف این عمل را انجام داده یا راننده از مخالفین جاسوس مزبور بوده و بدین وسیله او را به چنگ مامورین تحقیق انداخته است.
یک دوشیزه زیبا در پستخانه
یکی از مامورین مطلع که در جریان اخیر رُل بسیار مهمی بازی مینمود تعریف کرد: «روزی برای تمبر کاغذی به پستخانه رفته بودم وقتی در مقابل گیشه تمبرفروشی ایستاده بودم دختری پشت سر من ظاهر شد. خیلی زیبا و قشنگ بود و من هرگز نمیتوانم قیافه او را فراموش کنم. کمی معطل شدیم من از اینکه او را معطل کردهام معذرت خواستم ولی او هم با خنده از من تشکر کرد و همین موجب آشنایی ما شد. روز بعد او را دیدم و بالاخره این دید و بازدیدها ادامه یافت و غالب روزها و شبها من او را ملاقات میکردم. هرگز باور نمیکردم که دختری به این زیبایی و سادگی یک جاسوس زبردست باشد که مرا هدف خود قرار داده است. ولی یک روز وقتی کتابچه کوچک او به زمین افتاد و من آن را برداشتم که به او بدهم اسم آقای م... را روی آن دیدم. همین اسم مرا که با فعالیتهای سیاسی تهران بیگانه نبودم به فکر انداخت و آرام آرام در جریانهای بعدی دریافتم که به طور قطع من در تعقیب یک جاسوسه خطرناک هستم. به همین جهت تصمیم گرفتم که او را اذیت کنم و از مسخره کردن آنها لذت ببرم. غالبا وقتی من بیرون میرفتم متوجه بودم که او کتاب و مجلهها را به هم میزد و بعضی اوقات مرا تا جایی که میخواستم بروم تعقیب میکرد و گاهی نیز که به حساب او از خود بیخود شده بودم مطالبی میپرسید. من غالبا اوراق بیمعنی و اشتباه در جیب و میان کتاب و گاهی در کیف خود میگذاشتم و او از همین اوراق برای گزارش خود استفاده مینمود. چهل روز این کمدی جریان داشت تا یک روز که دیگر به سراغ من نیامد و مدتی بعد هم او را ندیدم. چند ماه قبل او را در تجریش دیدم تا مرا دید از خشم لبهای خود را گزید و بدون سلام و احوالپرسی دور شد و من فهمیدم که گزارشهای غلط و بیسروته او موجب شده بود که از خدمت دستگاه جاسوسی اخراج گردد.»
هانری ناوار کیست؟
از وقتی که دکتر مصدق تصمیم به بستن کنسولگریهای انگلیس در ایران گرفت قرار شد اتباع انگلیس مخصوصا آنها که مشکوک به فعالیتهای غیرتجارتی هستند از ایران خارج شوند. همان وقت به شهربانی دستور داده شد که جواز اقامت شخصی به نام «هانری ناوارا» را لغو نمایند، با این وصف این شخص باز هم در کوچه و خیابان دیده میشد تا اینکه هفته گذشته طبق دستور مجدد شهربانی او را توقیف کرد.
هانری ناوارا در ۴۰ سال پیش در یک خانواده انگلیسی مقیم ایران در تهران متولد گردیده. پدر مشارالیه هانری آلفرد تلگرافچی سفارت انگلیس در تهران بوده است و جد او نیز به همین کار اشتغال داشته و گویا در ارتباطات تلگرافی کشور نیز اقداماتی نموده است.
هانری ناوار تا قبل از جنگ در ایران به کارهای کوچک تجارتی در امور پشم، پنبه، و دباغی میپرداخته ولی در زمان جنگ با درجه سروانی در ارتش انگلیس مقیم تهران مشغول خدمت شد. کاپیتان ناوار چون زبان فارسی را به خوبی تکلم میکند در تهران از طرف ارتش انگلیس ماموریتهای مهمی به او محول شد.
در سال ۱۳۲۸ شرکتی به نام شرکت چرمسازی دهنو با شرکت دو نفر خارجی دیگر که گویا از اتباع دولت فرانسه هستند توسط ناوارا در تهران تشکیل گردید و این شرکت اکنون مشغول فعالیت تجارتی است و شرکای او مسیو گونر و مسیو پل نام دارند و رشته تجارت آنان چرمسازی است و کارخانهای نیز به همین نام تاسیس کردهاند. اخیرا با شرکت چرمسازی دیگری به نام فیروز شریک شده و شرکت جدیدی به نام شرکت چرمسازی «قیتون» تاسیس کردند. در رشته پشم و پوست نیز با خارج داد و ستد دارند. برادر ناوارا هانری پل ناوارا نام دارد و در رشته چرمسازی مهندس است. بعد از جنگ او هم به ایران آمد در کاخانه برادرش مشغول کار شد تا ۱۵ روز قبل نیز در آنجا بود ولی چون از طرف شهربانی به او اخطار گردیده بود که باید ۱۰ روزه خاک ایران را ترک کند ناچار ۱۵ روز قبل به بغداد عزیمت نمود.
مادر ناوارا مری امیلی نام دارد و تقریبا هشتاد ساله به نظر میرسد و او در منزل خود واقع در خیابان تختجمشید [طالقانی کنونی] شماره ۵۳۵ کودکستانی تاسیس کرده و در حدود ۵۰ شاگرد خردسال در آنجا زبان میآموزند. «ماری» میگوید: «پسر مرا بیخود گرفتهاند ما همیشه به ایران خدمت کردهایم و صد سال است که در ایران زندگی میکنیم...»
به طوری که اطلاع حاصل کردهایم در چند وقت پیش رفقا و دوستان هانری ناوارا به او تذکر میدهند که «خوب است از ایران خارج شوی» ولی او میگوید: «کجا بروم؟» میگویند: «به انگلستان برو.» جواب میدهد: «در انگلستان نه نان هست و نه کار.» حتی وقتی که قرار شد اتباع انگلیسی که مشکوک به فعالیتهای غیرتجارتی هستند از ایران خارج شوند وی نامه بلندبالایی به آقای نخستوزیر نوشته و در آن تقاضا کرده بود که اجازه اقامت در ایران به او بدهند یا اینکه محاکمهاش کنند تا بیگناهیاش ثابت گردد.
مدیر سیاست ما طی مقالهای مینویسد:
هنگامی که متفقین در ایران بودند و ما با تشکیل حزب کبود علیه بیگانگان کار میکردیم، بعدا کشف شد که اغلب ناوارا به در خانه ما با لباس مبدل گدایی، افسری، پاسبانی، و ماسکهای گوناگون به جاسوسی آمده و هرچه مامور خائن ایرانی داشته به اطراف ما گمارده است تا روزی که پس از حوادث خونین ناگفتنی ما مجبور به حرکت از تهران شدیم و پس از یک سال در صحرای [ناخوانا] فارس اسیر انگلیس گشتیم. بعد از اینکه من و پدرم (آقای حبیبالله نوبخت)۱ را تحویل گرفتند با سرعت عجیب و بیمانندی ما را در مدت شش ساعت از شیراز به سلطانآباد اراک که محبس انگلیسیها بود حرکت دادند و مامور این کار ابتدا «کلنل جکسن» و سپس کاپیتن ناوارا بود. من دیگر پدرم را ندیدم ولی او برای من نقل کرد که همین کاپیتن ناوارا هر روز میآمد و با فحش و ناسزایی که از تکرار آن شرم دارم مرا از اطاق حبس انفرادی که در جوار اطاق آیتالله کاشانی بود به محوطه دیگری میبرد و بینی مرا به دیوار میچسبانید و دو تفنگ به دست من میداد و مرا حبس میکرد و در حبس از پشت سر قفل میزد و ساعتها راه میرفت و هرچه در قاموس فحش وجود داشت به من میگفت و در پایان فریاد میزد: «حالا اینجا مجلس است نطق کن.» پس از اینکه از زندان رهایی یافتیم همه زندانیان اراک نیز از رذالت و فرومایگی کاپیتن ناوارا داستانی شرمآور بیان میداشتند.
تمام ایرنیان حتی آقای کاشانی را نیز همین شخص دستگیر کرد. چه بسیار اشخاص را که کشته و یا با خدعه و نیرنگ به سرای عدم فرستاده است. نمیدانم آیا شما هم شنیدهاید که جمعی از ایرانیها هنگامی که متفقین به ایران آمدند مفقود شدند یا نه؟ به هر حال خانوادههایی هستند که هنوز برای گمشده خود به جای اشک خون گریه میکنند.
من مطمئن هستم ایرانیهایی که گم شدهاند و هنوز اثری از آثار آنها وجود ندارد همین ناوارا معدوم کرده و امروز دولت باید سراغ این کشتگان و مفقودشدگان دوره جنگ را از او بگیرد از جمله ستوان سوم شهربانی، سحرخیز، و نیز قراگزلو که فرزند بیچارهاش هنوز امید دارد که پدرش زنده است و در یکی از جزایر جنوب آفریقا محبوس است. باید پرسید در کجا است. این انگلیس عدالتپرور صلحدوست است که عمال او این جنایتها را میکنند.
برای من جای شک و شبهه باقی نیست که آن پیرمرد بیچاره آلمانی را که کشتند و استخوانهایش را قطعه قطعه کرده و در گونی ریختند ودر بیرون دروازه تهران به چاه انداختند دست جنایتکار این نامرد نیز در آن شرکت داشته است.
هجده ساعت بالای درخت
یکی از دوستان ناوارا میگفت: مشارالیه چندی قبل چگونگی توقیف آیتالله کاشانی را که در زمان اقامت قشون متفقین در ایران به دست او صورت گرفته است برای ما شرح داد و گفت: «من هجده ساعت در امامزاده قاسم بالای یک درخت بلند مخفی شدم تا با دوربین بتوانم درون چند باغچه و خانه را که میگفتند آیتالله کاشانی در آنجا به سر میبرند ببینم و هر موقع که ایشان در صحن حیاط یا باغچه دیده شدند با علامت به مامورین دستور بدهم تا اقدام به توقیف ایشان بکنند. هجده ساعت در انتظار بودم تا اینکه صبح زود آیتالله کاشانی در یکی از خانهها برای گرفتن وضو به حیاط آمدند و در همان موقع با اشاره من مامورین که در پشت دیوار مخفی شده بودند به درون رفته و ایشان را توقیف نمودند.»
در شهربانی مشارالیه ضمن تحقیقات اولیه در این خصوص گفته است: «من در آن موقع مامور نظامی بودم و ناگزیر بودم امر مافوق را اطاعت کنم.»
پینوشت :
۱- در بهار ۱۳۲۲ عشایر قشقایی، بختیاری و بویراحمدی به تحریک مأموران آلمانی که در قلمرو این عشایر فعالیت میکردند، دست به شورش زدند. دولت ارتش را مامور سرکوب شورش کرد. نوبخت [نماینده فسا در مجلس شورای ملی] در اعتراض به عملیات ارتش در چهارم مرداد درخواست استیضاح دولت را داد و متن استیضاح بسیار شدیداللحنی علیه دولت قرائت کرد. اما در روز اول شهریور که نخستوزیر برای استیضاح حاضر شد، نوبخت در مجلس حضور نیافت. پس از به پایان رسیدن دوره نمایندگی نوبخت و انقضای مصونیت قضائیاش، به سبب مخالفتها و تبلیغاتش علیه متفقین، نیروهای انگلیسی او را دستگیر کردند.
منبع: انتخاب
24