سرگذشت کسانی که تصور نمیکردند یک روز کارتنخواب شوند
در این گزارش با چند نفر از کسانی که کارتنخوابی را تجربه کردهاند آشنا میشویم. کسانی که هنوز هم در خیابانها میخوابند و از شرایط یک زندگی ساده به دور هستند.

به گزارش خبر فوری به نقل از ایران آنلاین، استیسی هستم. 38 سال سن دارم و در دانشگاه تاریخ هنر خواندهام. دو سال است که کارتنخواب شدهام و گوشه و کنار خیابانهای مختلف میخوابم. آنها خانهام را از من گرفتند و من همینطور سقوط کردم تا اینکه خودم را کنار خیابان پیدا کردم.
ازدواج بسیار اشتباهی داشتم که عواقب بد و جبرانناپذیری برایم داشت. اتفاقی که مرا کارتنخواب کرد. سعی میکنم کمتر به آن فکر کنم. اینجا یک جورهایی خانه من است. 4 ماه قبل به برایتون آمدم، جایی که کسی مرا نشناسد. برای اینکه به اینجا بیایم و پول بلیت را فراهم کنم، سراغ گدایی رفتم. شب اول هیچ کیسه خواب یا پتویی نداشتم. سراغ آمبولانسی رفتم و آنقدر کنار آنها ایستادم تا دلشان سوخت و پتویی بهم دادند. شب اول در خیابان را با پتویی سر کردم. وقتی صبح از خواب بیدار شدم، مأموران گفتند از اینجا پاشو و برو دنبال کارت. شنیدن چنین حرفی خیلی سخت بود. اما کم کم عادت کردم.
ما کارتنخوابها یک خانواده بزرگ هستیم. ما سعی میکنیم از هم مراقبت کنیم و هیچکدام گرسنه نمانیم و نوشیدنی گرم بخوریم. این روزها احساس میکنم غیر از خیابان نمیتوانم جای دیگر زندگی کنم. شبهای اول دچار افسردگی بودم، اما حالا مردم میآیند و با ما حرف میزنند. آنها سعی میکنند کمک کنند تا ما کمتر زجر بکشیم.
برایان - کورنوال
من پدر دو فرزند بودم. پدر خوشحالی بودم. در پنراین زندگی میکنم. حالا مردم شهر مرا میشناسند. بیش از دو سال و نیم است که کارتن خواب هستم. 10 سال قبل در سفری تفریحی با همسرم آشنا شده و ازدواج کردیم. صاحب دو فرزند هم هستیم. اما به مشکل برخوردیم و از هم جدا شدیم. جداییای که باعث شد من کارتنخواب شوم. هر روز ساعت 10 بیدار میشوم و جلوی فروشگاه میروم و همان جا مینشینم تا پول صبحانهام را به دست بیاورم. منظورم را که میفهمید. گدایی میکنم.
رابرت - برایتون
من پدر دو فرزند بودم که هر روز آنها را به مدرسه و پارک میبردم. کارگر سادهای بودم، پول زیادی در نمیآوردم، اما خوشحال بودم و از زندگی لذت میبردم. اما زندگیام در مسیر اشتباهی افتاد و در وادی اعتیاد گرفتار شدم. این جوری زندگیام را از دست دادم. حالا مرد 38 سالهای هستم که گوشه خیابان زندگی میکند.
به خاطر حمل مواد مخدر به زندان افتادم. دو سال در زندان بودم و سه وعده غذا و یک تخت داشتم. میدانم در زندان بودم، اما بالاخره جایم امن بود. زندان هزاربار امنتر از خیابان است.
وقتی از زندان آزاد شدم، انسانی سالم و قوی بودم، اما چون جایی برای زندگی نداشتم به خیابان پناه آوردم و اینجا دوباره در دام اعتیاد افتادم. شبها، همین مواد مرا گرم نگه میدارد. همین مواد باعث میشود تا کمتر نگران باشم و به مشکلات ریز و درشت زندگیام فکر کنم. در باتلاق زندگی میکنم، اما بهدنبال این هستم تا دوباره نجات پیدا کنم. امیدوارم بتوانم. من به این منطقه آمدم تا از بچههایم دور باشم. نمیخواهم ناگهان با آنها چشم در چشم بشوم. اینجا ناشناسم و همین به من آرامش میدهد.
مردم سرم فریاد میکشند که پاشو و کاری پیدا کن. اما کسی نمیگوید من نه جایی برای ماندن دارم و نه کسی به آدمی مثل من شغل میدهد. دلم میخواهد مثل پدری واقعی با بچههایم در ارتباط باشم، اما میدانم که فعلاً شدنی نیست. نمیتوانم به آنها بگویم که من کارتنخواب هستم.
جید - لینکلنشایر
من سعی میکنم به آینده فکر نکنم. 26 ساله هستم و از شش ماه قبل کارتنخواب شدم. دلیل آن هم مشکلات خانوادگی است. دوست دارم مکان کوچکی برای زندگی و شغلی برای گذران آن داشته باشم. اما همه اینها آرزویی بیش نیست.
بعضی آدمها خیلی بد برخورد میکنند. انگار ما آشغالی بیش نیستیم. آنها میگویند بلند شو و کار کن. اما کسی نمیگوید چگونه کار کنیم. من هم دوست ندارم روی این نیمکت بنشینم و با نگاههای تحقیرآمیز مردم زندگی کنم.
با این حال، آدمهای خوب هم زیاد هستند. آنها برایم غذا میخرند و چای گرم به من میدهند.
شبها که بیرون میخوابم، حتماً کنار یک دوست هستم. میترسم شبها تنها در خیابان بخوابم. حتماً باید دوستی کنارم باشم تا بتوانم ساعتی چشمهایم را روی هم بگذارم.
آلیسون - کورنوال
من چادر مسافرتی داشتم که صبحها وقتی بیدار میشدم، آن را زیر درختی پنهان میکردم تا کسی نبیند. اما بعد چند نفر متوجه شدند من در خیابان میخوابم و به پلیس گزارش دادند. آنها هم گفتند نباید در خیابان بخوابم. مجبور شدم به اتومبیلم پناه ببرم، اما آن را هم دزد با خودش برد. و آخر سر هم در پارکینگی پیدا شد، اما جزغاله شده و چیزی ازش باقی نمانده بود.
حالا دیگر کارتنخواب نیستم. خانه دارم و زندگی خوبی را میگذرانم. اما دوران کارتنخوابی را فراموش نکردهام و الان هم برای آدمهایی که خودم روزگاری مثل آنها بودم غذای گرم میبرم.
در دهه 90 میلادی وامی گرفتم تا زندگیام را بهتر کنم. آن زمان شغلی خوب، اتومبیل و خانه داشتم. اما در آن دوران هم شکست عاطفی خوردم و هم شکست مالی. شغلم را از دست دادم و از شغل دوم نیز اخراج شدم. نتیجه آن شد که سر از خیابان درآوردم.
اگر آن روزها کسی به من میگفت که فکر میکنی روزی کارتنخواب شوی، حتماً جوابم یک میلیون بار نهبود. اما کسی از سرنوشت خبر ندارد.
وقتی کارتنخواب میشوی احساس میکنی که وجودت برای هیچ کس اهمیت ندارد. احساس میکنی بود و نبودت تأثیری در اجتماع ندارد و کسی را خوشحال یا غمگین نمیکند. این احساس پوچی بسیار آزاردهنده است. اما بعضیها دستشان را به طرف تو دراز میکنند و نجاتت میدهند. حالا من زنی 50 ساله هستم که خانه، شغل و اتومبیل دارم.
سام - گریمپسی
پسر 24 سالهای هستم که بیشتر عمرم را اینجا سپری کردهام. کارتنخواب شدم، چون بلد نبودم با مشکلاتم دست و پنجه نرم کنم. هیچ کس به من درست زندگی کردن را یاد نداد، برای همین خیلی راحت گرفتار اعتیاد شدم و آخر هم سر از خیابان درآوردم. من دزدی میکردم، چون به مواد مخدر نیاز داشتم و برای خریدش پول میخواستم. برای همین، مدتی در زندان بودم و آنجا زندگیام نظم خوبی داشت. حالا هم آدمهایی هستند که آشغال صدایم میزنند و آدمهایی که کمکم میکنند تا چایی داغ بخورم و کمی از زندگی لذت ببرم.
دارین - شمال ولز
در دوازده سالگی به اینجا آمدیم. تغییر بزرگی برایم بود. جایی که باعث شد تا وارد دانشگاه لندن بشوم.
من در حوزه آی تی تخصص گرفتم و میدانستم میتوانم پول خوبی در بیاورم. بعد، به امریکا مهاجرت کردم و مدیر شرکتی بزرگ شدم. زندگی واقعاً خوب جلو میرفت. حقوق خوبی داشتم و امکانات زیادی در اختیارم بود. یادم میآید زمانی حقوق سالانهام 300 هزار دلار بود. مدتی بعد دچار بیماری شدم و مجبور شدم در سن پایین بازنشسته شوم. من دچار نوعی بیماری خودایمنی شده بودم. 6 سال تمام در امریکا بدون شغل زندگی کردم و از جیب خوردم. باید زودتر به ولز برمیگشتم.
سال 2015 دچار سکته مغزی شدم و بعد هم 6 ماه فیزیوتراپی را پشت سرگذاشتم تا بتوانم راه بروم. اما هنوز هم نمیتوانم درست راه بروم ولی میتوانم حرف بزنم.
من زندگی نمیکردم، فقط وجود داشتم. در نهایت، شرایط به گونهای رقم خورد که کارتنخواب شدم. شرایط سختی بود. روزگاری من مسئول کار 70 نفر بودم و حالا برای یک لقمه نان نگاهم به دست مردم بود.
بالاخره با کمک خیریهای توانستم خانهای را اجاره کنم و کمی زندگی را جلو ببرم. حالا کارهای دواطلبانه هم انجام میدهم تا کمی زندگی کنم. من از عرش به فرش رسیدم، اما هنوز زندهام.
35