یک عکس یک روایت: مظفرالدینشاه، شاه ضعیف و تصمیمهای سخت
مردم نسبت به او اظهار قدردانی و خلوص زیادی نمودند و شاه را با فریادهای شعف و زنده باد و پاینده باد پذیرایی کردند. ولی این آخر نمایش زندگانی او بود و چند روز بعد دار فانی را بهدرود گفت.» (دی ماه ۱۲۸۵) سلطنت او با قتل پدرش آغاز شد و از همان ابتدا، جامعه را از هر تغییر مثبتی ناامید کرد.
نه فقط روزهای آخر، که تقریبا همیشه بیمار و رنجور بود. حالش از کسی پنهان نبود و کسی هم در دولت و دربار کوششی برای کتمان ضعف جسمی شاه نمیکرد. فقط گروهی از مشروطهخواهان در نوشتن متمم قانون اساسی و گرفتن امضای شاه در تأیید آن عجله داشتند، چون میدانستند که به همراهی شاه بعدی تضمینی نیست و ولیعهد - به هر چیزی هم که وانمود کند، باز - در جبهه آزادیخواهان جای نمیگیرد. به قول مستوفی «آزادیطلبها که تازه تغییر اسم داده و مشروطهخواه شده و دسته مقابل خود را مستبد میخوانند متوجه هستند که باید وقت را تلف نکرده تا مظفرالدینشاه زنده است، قانون اساسی را ششمیخه کنند.
به همین جهت، لایحه متمم قانون اساسی در شرف گذشتن است.» آنان هرچه از دستشان برمیآمد انجام دادند و کار را به پایان رساندند. شاه با کمی تردید، اما سرانجام آن را هم امضا کرد و پیش از مرگ - قبل از آنکه نقشی که تاریخ به عهدهاش گذاشته بود به پایان برسد - آنچه را با صدور فرمان مشروطه شروع کرده بود با این امضا کامل کرد. تصمیم سختی گرفت و چنان که نوشتهاند، نه به میل، که به اکراه آن را پذیرفت.
همین هم برای مردم کافی بود. به روایتی، او را - با همه ضعفها و بلاهتها و ناتوانیها و ولخرجیهایش - بخشیدند. مستوفی مینویسد، هفته آخر «به استدعای مشیرالدوله، با ضعف مزاج، روزی به کالسکه نشست و در یکی- دو خیابان گردش رفت. مردم نسبت به او اظهار قدردانی و خلوص زیادی نمودند و شاه را با فریادهای شعف و زنده باد و پاینده باد پذیرایی کردند.
ولی این آخر نمایش زندگانی او بود و چند روز بعد دار فانی را بهدرود گفت.» (دی ماه ۱۲۸۵) سلطنت او با قتل پدرش آغاز شد و از همان ابتدا، جامعه را از هر تغییر مثبتی ناامید کرد. از تبریز، که آن زمان ولیعهدنشین ایران بود به تهران رفت و به قول زرینکوب «ورود او به تهران هم، از همان اوان جلوس به سلطنت در نزد اکثریت عامه نه با خرسندی تلقی شد و نه با ابهت و تکریم.
تصنیف عامیانهای که بچهها در کوچههای تهران برایش میخواندند - و طی آن او را آبجی مظفر مینامیدند، هرچند به تلقین برادرانش بود، ناامیدی عامه را در اینکه از وجود او برای اصلاح کشور کاری ساخته باشد نشان میداد… با چنین پادشاه که از قضا دلرحم و ترسو و عاری از هیبت و صولت لازم برای فرمانروایی بود، ایران که از استبداد و بیمسوولیتی پدرش آنهمه رنج کشیده بود، چه امیدی برای رهایی از بیداد حکام غارتگر و مطامع سیاستهای مداخلهجوی استعمارگر میتوانست داشته باشد؟»
پنجاه و پنج سال عمر کرد و عنوان شاهی را که از پدرش به میراث برده بود، یک دهه در اختیار داشت. تا مدتی نه عملا کاری کرد و نه نقش موثری در اداره کشور داشت. در رأس نظام فاسدی ایستاده بود که جز برای اقلیتی از جامعه هیچ خیر و منفعتی نداشت و کوششی هم برای اصلاح آن نمیکرد. البته کاری هم از دستش برنمیآمد. نه عقل و تدبیر لازم را داشت و نه عزم و ارادهای در او دیده میشد.
حکومت اصلاح نشد، مسیر تباهی ادامه یافت و کشور تا عمق بحران فرورفت. بعد انقلاب شد. بسیاری چیزها تغییر کردند و او هم بیشتر این تغییرات را پذیرفت. شاید چون کار دیگری از او برنمیآمد و اگر میتوانست به قانون اساسی و محدودیت قدرت و اختیارات سلطنتی تن نمیداد. شاید. اما خلاصه، زمانش که رسید، آن تصمیمهای سخت را گرفت و در مقابل موجهای تغییر پا پس کشید.
بله واقعا بعضیها لیاقت فرصتی که تاریخ در اختیارشان میگذارد را ندارند وتا ابد ملعون تاریخ ثبت خواهند شد!!!!