حجاب ما پتو بود
خاطرات زنان انقلابی از مبارزاتشان علیه رژیم شاه، بخشی از تاریخ شفاهی انقلاب است که کمتر گفته و شنیده شده است.
در اتفاقات بزرگ تاریخ ایران، زنان همیشه درست در قلب ماجرا هستند. هم به مردانشان برای مبارزه دلگرمی میدهند، هم خودشان نترس و محکم وارد صحنه میشوند. چه موقعی که باید اسلحه دست بگیرند و مقابل تجاوز استعمارگرها بایستند، چه زمانی که باید جلوی توپ و تانک استبداد پهلویها سینه سپر کنند و برای حق حجاب و استقلال کشورشان بجنگند. اما زنان پررنگترین نقششان را در انقلاب اسلامی سال ۵۷ ایفا کردند که امام (ره) درباره آنها فرمود: «[زنان]در صف اول ایستادگی و مقاومت از خود نشان دادهاند که در هیچ عصری چنین مقاومتی و چنین شجاعتی از مردان ثبتنشده است». آنها در راهپیماییها جلوتر از مردان شرکت کردند؛ راهپیمایی زنان مشهد در دیماه ۵۶ به گفته رهبر انقلاب اولین حرکت عمومی مردمی را رقم زد که به اعتقاد برخی از تحلیلگران تاریخ انقلاب، جرقه راهپیمایی در تمام شهرهای کشور بود و درنهایت به پیروزی انقلاب ختم شد. اما در تمام این سالها کمتر خاطرهای از این زنان روایت شده است. به بهانه ایام دهه فجر به سراغ تعدادی از زنان مبارز انقلابی رفتیم تا خاطرات ناگفتهشان را برایمان روایت کنند.
کارگرهای شهرداری اعلامیهها را با سطل به در خانهها میبردند
«سیده معصومه میرغنیزاده» همسر یک روحانی بود که از مبارزان سرشناس شهر «کازرون» بود که ساواک بارها او را دستگیر کرده بود. او هر بار در غیبت مرد خانه، مسئولیت و مدیریت خانه را برعهده میگرفت و هم پا بهپای او در مبارزات شرکت میکرد. نیروهای ساواک به بهانههای مختلف بیخبر به خانهشان میریختند و همهجا را برای پیدا کردن اعلامیههای امام زیر و رو میکردند تا مدرکی علیه همسرش پیدا کنند. ولی معصومه بانو روش جالبی برای محافظت از اعلامیهها داشت؛ همه اعلامیهها را در یک صندوق میگذاشت و در باغچه خانهشان چال میکرد و روی آن گلدانهای بزرگ قرار میداد. اعلامیههایی که لازم بود منتشر شوند را در گونی به ماشینهای حمل بار میداد تا به شهرهای اطراف ببرند؛ بدون اینکه حتی راننده متوجه شود دارد چه چیزی را جابجا میکند. یا آن را در سطل تمیز میگذاشت و با کارگرهای شهرداری هماهنگ میکرد تا اعلامیهها را به در خانهها ببرند. همسرش جانش را مدیون همین تدبیرهای زنانه او بود.
مواظب باش تیر به سر بچه نخورد
«صدیقه کریمی» در سالهای قبل از انقلاب حدوداً ۲۰ ساله بود و در «بسطام شاهرود» پا بهپای همسر، پدر و برادرش در مبارزات شرکت میکرد. با آنکه شهرشان خیلی کوچک بود و خبرها زود میپیچید، با دوستانش جلسات سری برگزار میکردند و برای نوشتن و پخش کردن اعلامیه یا شرکت در راهپیمایی برنامهریزی میکردند. بچهاش شیرخواره بود و هنوز چلهاش نگذشته بود، اما این باعث نمیشد در راهپیماییها شرکت نکند؛ حتی روزی که شنیده بود ممکن است نیروهای ارتش و ژاندارمها به مردم تیراندازی کنند، باز هم از حضور در تظاهرات منصرف نشد. برایش مهم بود با نوزادش در راهپیمایی شرکت کند تا نشان دهد رفتن رژیم شاه، خواسته همه مردم است و با تمام زندگیاش برای مبارزه با ظلم آماده است. وقتی با بچه شیرخوارش به خیابان و میان مردم میرفت به او توصیه میکردند سر بچه را به سمت مخالف نیروهای ارتشی بگیر تا اگر خدایی نکرده تیراندازی شد، سر نوزاد در امان باشد.
زمستان میرود و روسیاهی به زغال میماند
«نیرهسادات حسینیالهاشمی» همسر «آیتالله حائری شیرازی» است که در بحبوحه سالهای انقلاب، در مسجد شمشیرگرها علیه رژیم شاه سخنرانی میکرد. یک روز که پسرشان را به دکتر میبردند، نیروهای ساواکی جلوی ماشین را میگیرند و حاجآقا را با خودشان میبرند. بعد از چند روز تلاش، بالاخره اجازه میدهند به ملاقات او در زندان عادلآباد شیراز برود. همسر نیره سادات آنقدر شکنجهشده بود که تمام صورتش ورمکرده و لبهایش تاولزده بود و آنقدر زیر چشمهایش گودرفته بود که انگار از حدقه بیرون زده است. نیره سادات اول مرد را نمیشناسد، اما وقتی شوهرش سراغ حال پسرشان را میگیرد، مطمئن میشود آن مرد، خود حاجآقاست. یک مأمور ساواک به اسم «ذوالقدر» به او میگوید: «با شوهرت صحبت کن دست از این کارهایش بردارد تا او را آزاد کنیم». انگار هدفشان از دادن وقت ملاقات همین بوده که نیره سادات حاجآقا را بعد از شکنجه با این وضعت ببیند و عاطفه زنانهاش تحریک شود و مانع از ادامه فعالیتها و مبارزات او شود. اما نیرهسادات با اینکه زن جوانی است، بدون اینکه ذرهای تردید در صدایش باشد، به مأمور ساواک نهیب میزند که «زمستان میرود و روسیاهیاش به زغال میماند». همسرش را به «فومن» تبعید میکنند و او با بچههای کوچکش همراه حاج آقا به تبعید میرود و تا آخر مبارزات، کنار او میماند و به همسرش کمک میکند.
تهدیدش میکردند که «بچه کوچک داری»
«سعادت ذورالفقاری» همسر «مهندس رجبعلی طاهری» از مبارزان شیراز بود. سال ۵۱ یک هفته از دستگیری همسرش گذشته بود که او را هم دستگیر میکنند و پیش همسرش میبرند. در مسیر زندان به او میگویند چادرت را روی سرت بکش و سرت را پایین بینداز تا کسی تو را نبیند. در زندان، همسر و دو نفر از مبارزان دیگر را میبیند که سخت شکنجه شدهاند. ساواکیها به او میگویند: «برو شوهرت را نصیحت کن دست از این کارهایش بردارد». جواب میدهد: «من جز نماز و دعا چیزی از او ندیدم». او را تهدید میکنند که «ما اجازه داریم ۴ الی ۵ نفر را بکشیم و اگر همکاری نکنی، شوهرت را میکشیم». راست میگفتند؛ وقتی وارد زندان شده بود، از اشارههای همسرش متوجه شده بود «رضا دیباج» یکی از دوستان مبارز همسرش راکشتهاند. دلش را به خدا میسپارد و محکم میگوید: «هرچه خدا مقرر کرده است». نیروهای ساواک از اینهمه استقامت او عصبانی میشوند و سرش داد میزنند که «تو را توی زیرزمین میاندازیم. مهندس میداند آنجا چه خبر است». فکر میکردند مدارک و اعلامیههای همسرش را برای «آیتالله حائری» برده است و میخواستند از او اعتراف بگیرند. وقتی او را برای بازجویی، به بازداشتگاه میبرند برای اینکه دلش محکم بماند به حضرت زینب سلامالله علیها متوسل میشود. از صبح تا عصر با تندی و فحاشی از او میخواهند حرف بزند و بگوید مدارک کجاست. تهدیدش میکردند که او بچه کوچک دارد و بچهاش یتیم و بیکس میماند تا شاید به خاطر مهر مادرانهاش تسلیم شود و اعتراف کند. اما او جواب میداد «بچهام را به خدا سپردم».
عصر همان روز او را سوار ماشین میکنند و به خانه برمیگرداند. او عقیده دارد معجزه حضرت زینب سلامالله علیها بود که او را آزاد کردند. یادش میافتد به خواهرش «زهرا» که دانشجوی رشته شیمی بود و موقع پخش اعلامیه دستگیر شده بود. زهرا را چهارسال آنقدر در زندان شکنجه کرده بودند که نصف بدنش فلج شده بود و آن چهار سال حتی برای نماز و حجاب چادر نداشت و پتو سر میکرد. زهرا بعد از آزاد شدن از زندان، بخاطر شکنجههای جسمی و روحی شهید شده بود.
رسانه انقلاب در آمریکا بودند
«منصوره مورگان» سال ۵۶ پانزده سالش بود و برای ادامه تحصیل همسرش که دانشجوی سال اول مهندسی الکترونیک بود، به آمریکا رفتند. خودش توی دبیرستان «ویتنیانگ شیکاگو» درس میخواند. بااینکه سنش کم بود، اما هم اطلاعات و شناخت خوبی در مورد امام و انقلاب داشت و هم در برنامههای انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا شرکت میکرد. آنجا برنامههایی مثل جلسات تفسیر قرآن و دورهمیهای تحلیل سیاسی برای دانشجویان داشتند. برنامه دیگرشان هم این بود که برای مردم آنجا اسلاید راهپیماییها و مبارزات انقلابی مردم را پخش کنند یا مراسم سرود و سخنرانی برگزار کنند.
آن سالها ایران در صدر اخبار آمریکا بود و برای مردم این کشور سؤالات زیادی در مورد اتفاقات ایران پیش میآمد. منصوره بعنوان یک ایرانی بهترین منبع برای دبیرها و همکلاسیهایش بود تا از اتفاقات ایران سوال بپرسند؛ مخصوصا اینکه او محجبه بود و این همان پوششی بود که آن روزها از بسیاری از زنان ایرانی شرکتکننده در راهپیماییها به دنیا مخابره میشد. آنطور که خودشان میگفتند درباره آن چیزی که در ایران دارد اتفاق میافتد کاملاً سردرگم شده بودند؛ منصوره میگوید رسانههای آمریکایی اخبار را جانبدارانه روایت میکردند و همین، کار آنها را برای روایت حقیقت سختتر میکرد. یکبار که یکی از همکلاسیهایش در مورد بختیار از او سؤال پرسید، متوجه شد رسانهها اینطور جا انداختهاند که بعد از خارج شدن شاه از کشور، بختیار بهعنوان رهبر مخالفین شاه سرکار آمده است! طرح کنترل انقلاب با معرفی بختیار، در رسانههای آمریکا نیز با جدیت دنبال میشد. منصوره تمام تلاشش را کرد تا با معرفی انقلاب مردم و مخصوصا رهبر واقعی آن یعنی امام خمینی حقیقت را برایشان توضیح دهد. دانشجویان و دانشآموزان مسلمان ایرانی مانند او رسانه انقلاب مردم ایران در آمریکا شده بودند.
منبع: باشگاه خبرنگاران
1980