خاطره جالب جعفریجوزانی از آشنایی با حسین پناهی
مسعود جعفری جوزانی در سالروز درگذشت حسین پناهی، خاطرهای از این شاعر و بازیگر میگوید.
حسین پناهی آنچنان نیاز به معرفی و شرححالنویسی ندارد. کافی است اسمش جایی آورده و شنیده شود و سریع آن طنین معصومانه صدایی که انگار از بدویتی باشکوه سرچشمه میگرفت به گوش برسد. زندگی عارفانه، عاشقانه و البته هنرمندانهاش شاید در زمان حیاتش آنطور که باید و شاید شناخته و فهمیده نشد و طبق معمول و مرسوم این سرزمین، پس از مرگش بود که تحشیهها و یادها برایش نوشتند و حرفهای باربط و بیربط بدرقهاش کردند.
اما حسین پناهی نقشی بهسزا در سینما، تلویزیون و تئاتر این روزگاران هنر ایران دارد و هر سال ۱۴ مرداد، انگار صدایی، از گوشهای میآید که میخواند
"من حسینم،
پناهیام،
خودمو میبینم،
خودمو میشنفم
تا هستم جهان ارثیه بابامه،
سلاماش و همه عشقاش و همه درداش، تنهاییاش.
وقتی هم نبودم مال شما."
حالا از رفتن حسین پناهی ۱۵ سال میگذرد و مسعود جعفری جوزانی کارگردان صاحبنام و رفیق حسین پناهی از خاطرهای که با او داشته میگوید؛
آن روزها ساعت 4:30 صبح سوار اسب میشدم و در کوهپایههای "گل دره" به گشتوگذار میپرداختم. یک روز زیبای بهاری ساعت حدود 5 صبح که در "گل دره" به سمت چشمهای میرفتم، صدای آواز دلنشین حسین به گوشم رسید. رفتم و رفتم تا به او رسیدم. صبح بخیر و چاق سلامتی کردیم. من هم که در تمام طول زمان طی راه در "گل دره" گلی ندیده بودم؛ با خنده تمسخرآمیزی از حسین پرسیدم: "تو فکر میکنی چرا نام اینجا را "گل دره" گذاشتهاند؟ من که در همه مسیر جز چند گل وحشی و خاک چیزی ندیدم." حسین خندید و گفت: "بالابالا روی اسب نشستی و تو گرگ و میش صبح، دنبال گل میگردی، قدم رنجه کن و از اسب بیا پایین و زیر پاتو نگاه کن خان!..." آن روزها غرور بیجای عجیبی داشتم و از این حرف حسین هیچ خوشم نیامد.
احساس کردم حداقل دو برابر وزن او کتاب خوانده و دنیا را دیدهام. از خود میپرسیدم چطور جرأت کرد با این لحن با من حرف بزند. دندان روی جگر گذاشته و پیاده شدم، هنوز پایم درست روی زمین نرسیده بود که فرشی از گلهای کوچک همرنگ خاک دیدم که دشت را پوشانده است. غرور ابلهانه پیش از آگاهی در من شکست و سخت عاشقش شدم.
منبع: روزنامه ایران
24