خودکشی او اتفاقی یکشبه نبود. هدایت سالها با تفکر مرگ زیسته بود. اگرچه بهدرستی نمیدانیم که آیا در طول سالیان، انگیزه او برای مرگ بدون تغییر بوده یا نه. نخستین خودکشی او سال ۱۳۰۷ و در بیستوششسالگی، زمانی که در فرانسه اقامت داشت اتفاق افتاد که البته نافرجام بود. خودش را در رودخانه «مارن» انداخته بود که نجاتش دادند و مرگ او را پس زد.
به نقل از کتاب «از مرز انزوا: مجموعه کارتپستالهای صادق هدایت»، او در نامهای به تاریخ ۱۲ اردیبهشتماه ۱۳۰۷ به برادرش عیسی هدایت، در ضمن نامه و عبارت «کمدی دراماتیک»، اشاراتی به این خودکشی میکند؛ «تصدقت گردم، بعد از کمدی دراماتیک که در فنتنبلو گذشت، در سفارت غوغایی بهپا شده و انتظام بدبخت دچار زحمت شده، بنده هم کاملا مفتضح، بهطوری که نمیتوانم جلوی ۲ نفر دربیایم. پولمان هم که به باد رفت. به هر حال اگر بختمان بخت بود، [..]برای خودش درخت بود. عجالتا با رختهای جنابعالی پز میدهیم، تا بعد چه شود. قربانت امضا.»
شاید باز هم باید عقیده او را در این زمینه، در نوشتههای خودش جستوجو کرد. او در داستان «زنده بهگور» که در اواخر سال ۱۳۰۸ نوشته، میگوید: «نه، کسی تصمیم خودکشی را نمیگیرد، خودکشی با بعضیها هست. در خمیره و در سرشت آنهاست، نمیتوانند از دستش بگریزند. این سرنوشت است که فرمانروایی دارد، ولی در همین حال این من هستم که سرنوشت خودم را درست کردهام، حالا دیگر نمیتوانم از دستش بگریزم، نمیتوانم از خودم فرار بکنم. باری چه میشود کرد؟ سرنوشت پرزورتر از من است».
داستان زنده بهگور از زبان اول شخص روایت میشود، گویی هر آن چیزی است که در مغز خود نویسنده میگذرد؛ القای چنین احساسی دارد که این خود صادق هدایت است که راوی قصه است، نه یک شخصیت خیالی. «هیچکس نمیتواند پی ببرد. هیچکس باور نخواهد کرد، به کسی که دستش از همهجا کوتاه بشود میگویند: برو سرت را بگذار بمیر.
اما وقتی که مرگ هم آدم را نمیخواهد، وقتی که مرگ هم پشتش را به آدم میکند، مرگی که نمیآید و نمیخواهد بیاید...! همه از مرگ میترسند، من از زندگی سمج خودم.» این جملهها را هدایت در این داستان روی کاغذ آورده است.
هدایت و مرگ خودخواستهاش از موضوعاتی است که بسیاری با تحلیلهای متفاوت به آن پرداختهاند. عدهای او را سرخورده و ملول از شرایط زمانه شناختهاند و برخی او را اشرافزادهای دانستهاند که تمول و ثروت، هرآنچه خواسته را خیلی زود در اختیارش گذاشته و نویسنده قصه، نهایتا به درد بیدردی دچار شده است. اما میدانیم که صادقخان فرزندی نازپرورده نبود و در برهههای مختلف زندگی با تنگناهای مالی سروکله میزد، ازجمله در جوانی، در مدت اقامت تحصیلیاش در فرانسه، در نامههایش به صراحت به مشکلات مالی و خالی بودن دستش اشاره میکند.
با گذشت سالیان دراز از مرگ هدایت، هنوز هم تصویر او و انگیزههایش برای مرگ در پردهای از مه و دود مخفی است. ولی شاید برای قضاوت درباره شخصیتهای تاریخی، هیچ منبع و مرجعی بهتر از نوشتههای خود آنها نباشد. از هدایت جز داستانهایش، مجموعههایی از نامههایش (به خانواده و دوستانش) باقی مانده و همچنین روایتهایی که دوستانش از خاطراتشان با او و منش و مسلکش در روابط دوستانه بازگو میکنند.
برخلاف تصور رایج که بسیاری اوقات با شنیدن نام هدایت، تصویری عبوس از او به ذهن متبادر میشود، به تصدیق اغلب کسانی که با او ارتباط نزدیک داشتند، در جمعهای دوستانه بسیار شوخطبع و سرزنده بود. اما از سوی دیگر او خاطری آزرده داشت. قصد تحلیل روانشناختی آزردگی او را نداریم، ولی میدانیم که از شرایط زمانه و اوضاع سیاسی و اجتماعی ملول بود.
به نقل از کتاب «هشتادودو نامه به حسن شهیدنورائی»، در یکی از نامههایش به این دوست چنین مینویسد: «روزها را یکی پس از دیگری با سلام و صلوات به خاک میسپریم و از گذشتن آن هم افسوس نداریم. همهچیز این مملکت مال آدمهای بهخصوصی است؛ کیف، لذت، گردش و همهچیز. نصیب ما این میان، گند و کثافت و مسئولیت شد. مسئولیتش دیگر خیلی مضحک است! آنهای دیگر مسئولیت اتومبیلسواری و قمار و هرزگی را دارند».
اما شاید سادهلوحانه باشد اگر صرفا چنین موضوعاتی را به تمایل او به مرگ مربوط بدانیم. در جستوجوی علل این تفکر، باید بهدنبال ریشههای عمیقتری باشیم.گویی هدایت و مرگ بهترین میعادگاهشان را در فرانسه یافته بودند.
سرانجام پس از حدود ۲۳ سال از نخستین تلاش برای خودکشی، وقتی که برای بار دوم در فرانسه ساکن شده بود، ۱۹ فروردینماه ۱۳۳۰ در چهلوهشتسالگی، در آپارتمان شماره ۳۷ خیابان شامپیونه در پاریس، آثار منتشرنشدهاش را سوزاند، درزهای در و پنجره را بست، شیر گاز را باز کرد، روی پتویی که در کف آشپزخانه پهن کرده بود دراز کشید و این نوشته را برای آیندگان بهجا گذاشت: «دیدار به قیامت، ما رفتیم و دل شما را شکستیم همین».
منبع: همشهری
72