داستان كوتاه ويژه ماه محرم
از وقتی كه شوهرش را همراه و همدل خودش دیده بود شروع كرده بود به گرفتن مراسم «عروسی حضرت قاسم». خودش بارها از این مراسم حاجت روا شده بود.
سبز؛ طلائی؛ سیـاه
از شروع هفته تمام وقت در حال بدو بدو بود. كمرش را گرفت و نشست. مادر پیرش همیشه میگفت : هر وقت كه زیاد كار داری و باید دولا و راست بشی؛ یك چادر نماز دور كمرت بپیچ. هم كمرت قرص میمونه ؛ هم عرق چا نمیشی.
بلند شد همونجور كه دست به كمر بود رفت سراغ چادر نمازهاش؛ دنبال یكی گشت كه خیلی "گل گلی" نباشه؛ بیست و دوم ذیحجه بود تقریبا" هشت روز مانده به اول ماه محرم. از سر صبح روی پا بود اول به دنبال مرتب و منظم كردن لباس مشكی های افراد خانواده كه روز اول محرمی دستش توی حنا نماند.. بهترین لباسهای مشكی اش را هم گذاشته بود برای روز "اول محــــرم" روزی كه خانه قلقله میشــد از جماعت و خوبیت نداشت آدم مشكی پوش نامرتب باشـــد. چادری آبی - سرمه ای پیدا كرد و چند لا كرد؛ دور تا دور كمرش بست و سر چادر را محكم كرد؛ یا زهرائی گفت و آماده كار شــد.
با اینكه تمام اهل فامیل و دوست و آشنا برای كمك میآمدند؛ اما اصل كارها مال خود صاحبخانه بود؛ گرفتن مراسم عزاداری كار ساده ای نبود؛ هر چند كه سالها بود تجربه كسب كرده بود. اول از انداختن سفره ابوالفضلی كوچك؛ برای مادر و خواهر و چند نفر دوست صمیمی؛ تا حالا كه رسیده بود به یك هیئت درست و حسابی و سر شناس در محلات تهران.
از وقتی كه شوهرش را همراه و همدل خودش دیده بود شروع كرده بود به گرفتن مراسم "عروسی حضرت قاسم". خودش بارها از این مراسم حاجت روا شده بود. بعد از آن نیت كرده بود؛ در هر وضع و زندگی كه باشد این مراسم را در خانه خودش بر پا كند.
بلند شد به نیت آوردن پرده ها و پارچه ها و بیدقها. رنگ وا رنگ بیدق از صندوق زیر زمین در میآورد: سبز؛ طلائی؛ سیــاه. باید میدید كدام تمیزند و كدام نیاز به مرمت دارند؛ چه چیزی امسال بخرند كه پول آدمهای نیت كرده حرام نشود. باید امسال بیشتر كار میكرد. سال گذشته فهمید كه امسال شوخی بردار نیست.از دور و نزدیك؛ زن و مردی بود كه با نیت و به دنبال حاجت به خانه اش آمده بودند. هر سال آخر مراسم رو به آسمان گفته بود خدا كند روسیاه نشده باشم.
خدا را شكر هیچوقت دست تنها نبود. گروهی شده بودند؛ همان دوستان جوانی و دروهمسایه برای كمك به او. عشق میكردند وقتی از اول هفته او را میدیدند كه به تكاپو افتاده و هر كس میخواست زودتر كار خانه و زندگی اش را جمع و جور كند كه زودتر برای كمك بیاید و صواب بیشتری ببرد.
هر سال چهل نفر از زنان فامیل و دوست و آشنا كه سید بودند برای خوش آمد گویی به مردمی كه عاشقانه به این مراسم میآمدند؛ خبر میشدند تا جلوی در منزل بایستند و "بفرمائید و حاجت روا باشید" بگویند.
پیش خود؛ به فكر چند نفری افتاد كه سید بودند و نیت هم داشتند. امسال بیش از چهل نفر بودند كه دلشان میخواست جلوی در بایستند...... خدا خودش بزرگــه اونكه قسمتش باشه میآد.
در حال جابه جائی بیدقها و پارچه ها در زیرزمین بود كه گونی كیسه پلاستیكی های دسته دار را كه از سال قبل مانده بود دید.
مقدارش كم بود اما تمیز و دست نخورده؛ دو سال قبل مرد مومنی روز مراسم؛ از جلوی كوچه آنها گذشته بود و جمعیتی دیده بود مشتاق در خانه او. آمده بود دیده بود مراسم زنانه است اما مردان هم پشت در ایستاه اند و دعا میخوانند. پشت در ایستاده بود و از ته دل گریه كرده بود. بعد هم آنطور كه خودش گفته بود نذر كرده بود؛ اگر سرطان همسرش؛ متوقف شود؛ هرساله برای مراسم كیسه بیاورد. خودش تولیدی داشت و مردم هم برای ورود به منزل به كیسه نیاز داشتند برای كفشهایشان. خدا را شكر بیمار سرطانی؛ در میان راه شیمیدرمانی های وحشتناك؛ با كمك خدا شفا پیدا كرده بود و حتی دكترها هم از این معجزه حیران بودند. حكمــا" نیت خودش پاك بود. با این نذر؛ به خدا نزدیكتر شده بود برای شفا.
با خودش گفت: حتما خودشان پیداشان میشود؛ مثل پارسال. خدا را شكر برای این جور كارها همه چیز خود به خود ردیف میشد. خودش به شدت اعتقاد داشت؛ مومن بود به این مراسم. با خودش فكر میكرد و كار میكرد.....
این روزها همه اهل محل و فامیل دائما" با او در تماس بودند؛ هر روز كه به اول محرم نزدیك میشد؛ سرش شلوغتر میشد. این دوران برای خودش كیا بیائی داشت؛ به فكر این حرفها نبود؛ خودش برای خودش مدیری شده بود لایق و سرپرستی میكرد؛ به هر كسی كه برای كمك میآمد درخواست كاری میداد؛ با یكی میرفت بیدق و پارچه سیاه نوشته شده جدید میگرفت. خودش هم میرفت مبادا پول زیادی خرج شود! معتقد بود برای نذر و خیرات پول زیاد دادن هنر نیست. كار بایستی مرتب و منظم و ارزان تمام میشد تا بقیه پولها صرف مخارج خیرات و مبرات بشود.
همینطور كه كار میكرد رادیو را هم میگرفت و یكریز به نوحه و مداحی ها گوش میكرد. باز این چه شورش است كه در خلق عالم است..... باخودش حساب و كتاب میكرد: اگر داربست بالای حیاط بزنند خوب است رویش هم برزنت مشكی بكشند؛ مردم كه میآیند یكهو بادی - بارانی نشود خیس شوند و مراسم ختم به خیر نشود.
از توی زیرزمین مجمه های بزرگ مسی (سینی مسی های گرد و بزرگ) را برای آوردن خنچه های خیراتی های مردم در میآوردند و حسابی توی حیاط میشستند و برق میانداختند. یادش آمد باید حتما امسال پارچه سبز زیادتر بگیرد تا وقتی دعا خوانده شد برای هر كسی كه نیتی؛ مریضی؛ بیماری دارد و میخواهد به نیت سلامتی و شفا ببرد؛ كم نیاورد.
چند سالی بود حاج خانم اعظم سادات؛ خواندن دعاها را به عهده گرفته بود؛ آنقدر با سوز دل میخواند و دعا میكرد كه جگرت را میسوزاند. علی الخصوص "حدیث كساء "را كه نگو و نپرس. حاج خانم كـم طرفدار نداشت؛ اما آن شب بخصوص همه روضه ها و سفره ها را جواب میكرد؛ میگفت: دعا خواندن این شب توی محله خودم صوابش خیلی بیشتره؛ خودم هم نذر كردم تا روزی كه این خانه پرچم سبز بالاش بخوره من یكم محرم اینجا دعا میخونم؛. و میخواند "حدیث كساء" "آل یاسین" و "دعای توسل" را كه دل سنگ را آب میكرد.
چهــل سیـــد مشخص شدند؛ پارچه های سبز بریده شد؛ به نیت شفای تن بیمار "حناها" را كیسه كیسه كردند و با روبان سبز درش را بستند "حناهای سبز با كیسه هایی با روبانهای زیبای سبز" و نقل و شوكولاتهای خیراتی و نذری را هم بسته بندی كرده بودند. این چند روز زنهای محل و دوستان و فامیل جمعشان جمع بود و تا 5 و 6 عصر توی این هوای سرد؛ همه مشغول به كار بودند. جوانترها هم بعد از ظهر ها از دبیرستان و دانشگاه و اداره پیدایشان میشد؛ با حال و هوای نیتهای خودشان؛ مشكی پوشیده بودند جوان و پر انرژی و سرحال؛ هر غمیهم داشتند؛ با جوانی خودشان روح دیگری به كار میدادند. كار میكردند و به مراسم حال و هوای جدیدی میدادند همین ها تا وقتی بچه تر بودند كنار حیاط شیطنت میكردند و الان خودشان را كسی میدیدند و همراه و هم پا میشدند.
اما جانی میگرفت وقتی هر یك مجمه را پر میكردند از این بسته بندیهای زیبــا: نقل و آب نبات و شوكولات و حنـا و پارچه های سبز روی مجمه های سبز پوشیده. صلواتی و دعائی و یكی یكی آنها را میبردند در انباری و سر آخر هم رویشان بیدق سبز یا سیاه میكشیدند تا روز مراسم. به نیـت شهادت حضرت قاسم در سیزده سالگی؛ عروس و دامادی تزئین میكردند و سفره عقدی میانداختند و با چیدن سیزده خنچه مراسم باشكوهی برای پسر امام حسن مجتبی (برادرزاده امام حسین) به راه میانداخت كه بیا و ببین.
سیزده مجمه؛ به نیت سیزده سالگی حضرت قاسم. پیش خودش گفت: سیزده ساله؛ قاسم سیزده ساله.
توی حیاط سوز سرد و بدی میآمد؛ انگار دستها را زیر شیر آب با اره میبریدند؛ اما او داشت عرق میریخت؛ از بس بگذار و بردار كرده بود. تازه برای مهمانهای دست به كار هم؛هر روز ناهاری رو به راه میكرد؛ هر چند ساده اما زیـاد.
مادر پیرش را كه عشق این مراسم را داشت از شب قبل به منزل خودش آورده بود؛ اذان ظهر تمام شده بود؛ نگاهی به پنجره اطاق انداخت؛ مــادر را همانطور نشسته سر سجاده نمــاز دید. باید نماز میخواند؛ همانجا زیر شیر آب سرد وضـــو گرفت. به خودش گفت: این روزها نماز صفای دیگه ای داره؛ مثل ماه رمضون.
نماز ظهر را خواند؛ سرش را روی سجده گذاشت؛ دوست داشت گهگاهی اینجوری صلوات بفرستد؛ حس نزدیكی میكرد با خدا؛ اینجوری صلواتها بیشتر بهش میچسبید. خسته بود؛ گرمای اطاق و پوشش چادر؛ رخوت عجیبی به وجودش میداد!
یك لحظه خودش را دیــد در شش - هفت سالگی؛ دست در دست مــادر؛ در كوچــه پس كوچه های كودكــی. میرفتند سینه زنی و دسته های میدان بهارستـــان را ببینند. خواهر های بزرگتر گفته بودند برو ببین بیا برایمان تعریف كن.. مادر گفته بود: دستم را ول نكن سفت بگیر یك كاری دستمون ندی!. مادر با یك دست چادرش را سفت چسبیده بود و با یك دست دیگه اش دست اورا. مادر؛ چادر او را با گره زدن زیر گلو و سنجاقهائی كه به سرش زده بود محكم كرده بود؛ بهش یاد داده بود با دست دیگرش دو طرف چادر را جلوی خودش جمع كند. خیابان شلوغ بود همه آدم بزرگها همدیگر را فشار میدادند؛ از زیر دست و پای آدمها صدای دسته را میشنید؛ شلوغ و غظیم و قوی؛ صدای سنچها با صدای زنجیرهائی كه همزمان به شانه ها میخورد.
مادر بیخ یك كوچه سر خیابان بهارستان ایستاد و به دسته نگاه میكرد. اما او فقط پا میدید و چادرهای سیاه؛ پاها ی مشكی پوش؛ دست مادر را تكان تكان داد و فریاد زد: من هیچی نمیبینم؛ قـدم نمیرسه.. گریه اش گرفته بود. مادر نشنید؛ دست كوچكش ذوق ذوق میكرد؛ از بس كه مادر سفت فشار میداد. دست مادر را تكان تكان داد با گریه گفت: مامان؛ مامان؛ منو بقل كن.
مادر سرش را انداخت پائین به او نگاه كرد صورتش غرق اشك بود. چادر را به دندان داد و با یك حركت اورا بقل كرد؛ ناگهان دنیا روشن شد؛ بارنگهای زیبا؛ سبز و طلائی و سیاه؛ تمامی بیدقها؛ پرچمها ؛ الم - كوتلها؛ جلوی چشمش شروع كردند به برق زدن. پرچمها در باد تكان میخوردند. چه زنده بودند این پرچمها. با ذوق دست انداخت گردن مادر و صورت شورش را بوسید. مادر با صورت خیس از اشك به او خندید. هر دو محو تماشای دسته و سینه زنی شدند؛ الم های چندین و چند تیغه؛ پشت سر هم در حركت بودند؛ تا حالا الم های به این بزرگی ندیده بود.
زنجیرزنان از جلو با آوای نوحه خان و صدای سنچها زنجیر میزدند؛ عظیم و با ابهت؛ چشمها همه خیره بود؛ مردها و زنها گریه میكردند.
دو علم بزرگ با تیغه های فراوان پر از دستها و پرنده های طلائی و پرهای سبزو قرمز روبروی هم رسیدند؛ اول آنكه كوچكتر بود با صدای صلواتها و در میان دود اسفند؛ با احتــرام تعظیمیبه دسته مقابل كرد. مانند طاووسی كه سر خـــم كند. و در مقابل علم بزرگتر با شكوه تمام و با صدای صلواتهای بلندتر جواب تعظیم و احترام را داد و وقتی خم و راست میشد صدای برخورد آویزهای فلزی جلنگ جلنگ كنان ابهتش را چند برابر میكرد. دود اسفند مانند رویا و خیال این صحنه را نقاشی میكرد....صدای زنجیرها و همخوانی سینه زنها......:
تشنه لب كربلا حسین جان؛
حسین سالار زینب - حسین سالار زینب؛
علم یك سو فتاده بی علمدار - خدایا چشم ساقی را نگهدار؛
...... دود اسفندها؛ صدای سنچها ؛
مادرش را محكم تر بقل كرد؛ او را بوسید. شوری اشك مادر هنوز زیر لبش بود....
از روی سجاده نماز بلندشد؛ احساس ترو تازگی و جوانی میكرد؛ احساس كودكی؛ چشمش به مادر افتاد كه با همان چادر نماز گوشه اطاق دراز كشیده بود و نگاهش میكرد. به مادر لبخند زد. مادر جواب لبخند را با "قبول باشه" و "التماس دعا" گفتن داد و خندید. همانطور چـادر به سر؛ سجاده را جمع كرد و به طرف مادر رفت؛ خــم شد و محكم صورت مادر را بوسیـــد و گفت: محتاجم به دعات. مادر خندید و گفت: صورتت شوره مادر. باز سر سجاده گریه كردی؟ هر دو خندیدند. به چشمهای مادرنگاه كرد؛ وقتی میخندید هنوز هم چشمانش مثل آن روز سینه زنی برق میزد.
چهل سید اول وقت رسیدند؛ از صبح سحر مثل بقیه كه آماده بودند؛ همگی به انداختن قالی و جارو زدن و انداختن سفره سبز و چیدن آئینه شمعدان ؛ مشغول شدند. "سفره عروسی حضرت قاسم" ساده و دلنشین بود؛ چه كسانی كه امروز برای گرفتن حاجت چشم به این سفره و گوش به دعا میشدند.
جمعیتی بود كه میآمد از جلوی در كفشها را در میآوردند و میآمدند مرتب مینشستند. اول كه خلوت بود دستی به سفره عقد میكشیدند و نیتـی میكردند. در چشم هر كدامشان خواهشی بـود و ایمانـی برای به دست آوردنــش. حاج خانم اعظم سادات هم سر ساعت رسید؛ اما از سیل جمعیت نمیتوانست وارد شود.از جلوی در صدائی بلند گفت: برای سلامتی حاج خانم صلوات. همه با صلوات محمدی راه باز كردند تا جلوی سفره. مردم بی طاقت شروع دعا بودند.
خانم با ختم صلوات و تذكر اینكه آقایون پشت در هستند و سر پا در سرما ایستاده اند شروع كرد به خواندن دعا. دعای آل یاسین را كه شروع كرد؛ صدای گریه و شیون زنی از اطاق كناری بالا گرفت؛ گفتند شهید داده و به یاد شهید جوانش هر سال با این مراسم یاد او را زنده میكند. صدای حاج خانم اوج گرفته بود و با او همصدا؛ زنهای دیگر میخواندند.دعا اول كه تمام شد. صدای همهمه از حیاط بلند شد؛ 13 زن با نیتها و نذرهای مختلف مجمه های بزرگ و سنگین را روی دو دست بالای سر گرفته از حیاط و میان سیل جمعیت به سمت سفره عقد میآمدند؛ دستها با التماس دعا به سمت مجمه ها میرفت و بسته های حنا و پارچه های سبزی بود كه؛ به نیت گره گشائی از مشكلات؛ برداشته میشد. صدای صلواتها گوش آسمان را پاره میكرد؛ دود اسفنــد همه جا را گرفته بود. مجمه ها درون سفره عقد گذاشته شد با ختــم صلواتی؛ آرام آرام سكوت به مجلس بر گشت " حدیث كساء" با صدای زیبائی در مجلس شنیده میشد همه اشك میریختند.
هر چه به آخر حدیث نزدیكتر میشوی با پیامبر و خاندانش نزدیكتر میشوی؛ دل میدهی به دعا؛ دل میدهی به خدا...............
طاهره سادات سرش را به دیوار تكیه داد؛ از دور مادرش را میدید كه چادرش را روی صورت كشیده و خود را تكان تكان میدهد و اشك میریزد. سرتاسر صورت خودش از اشك شور بود؛ مزه اشك جوانی مادرش را میداد. در طی سال هیچ روزی اینطور سبك گریه نمیكرد؛ در تمام این روزها كه كار میكرد و كمرش را میگرفت و از درد و خستگی امانش بریده میشد؛ خم به ابرو نمیآورد. امروز خستگی اش در میرفت. به دور و برش نگاهی انداخت. پرچمها و بیدقهای سبز و طلائی و سیـاه؛. صدای دعـائی كه خانــم میخوانــد را میشنیــد:
یا وَجیهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ
اى آبرومند نزد خدا، براى ما نزد خدا شفاعت كن.
چه میكنـد این "دعای توسل"؛ با دل متــوسلان به درگاه خــدا........
نشست؛ سرش را تكیه داد به دیوار؛ چادرش را مانند مادرش كشید روی صورتش؛ میخواست دل سیری گریــه كنــد ./
نویسنده: مینا یزدان پرست
بیشتر بخوانید: داستان کوتاه گل و بلبل نوشته اسکار وایلد
بیشتر بخوانید: داستان کوتاه «آدم مغرور» از آنتوان چخوف
بیشتر بخوانید: داستان کوتاه قفس صادق چوبک
بیشتر بخوانید: «زن و شوهر» و«پل» دو داستان کوتاهِ کوتاه از فرانتس کافکا!
منبع: سیمرغ
72