آیا جستجو در کتاب های باستانی چیزی بیش از تفنن است؟
عاشقان علم از نگاه مردمان عصر رنسانس چنین بودند: زودرنج، دمدمیمزاج، مجنون و افسرده.
عاشقان کتاب و مطالعه، از گذشتههای دور، از چشم مردم معمولی آدمهای عجیب و غریبی جلوه میکردند. چطور ممکن بود کسی درخشش روز و لذت تعامل با آدمهای زنده را کنار بگذارد و عمر خود را صرفِ جستوجو در کاغذهایی کند که نویسندگانش قرنهاست مردهاند؟ از قضا جویندگان حکمت هم بر تفاوت خودشان با بقیه آگاه بودند و بر آن تأکید میکردند. کتابِ جدیدی به نام دستهای جوهرآلود به دنیای شگفتانگیز کتابدوستان در اوایل دوران مدرن پرداخته است.
عالمان، در طلیعۀ عصر جدید اروپا، حکم جویندگان گنج را داشتند. متون رومییونانی تنها بهصورت نُسخ دستنویس کاتبان و دیرنشینان قرون وسطا برجا مانده بود و ازاینرو اومانیستهای دورۀ رنسانس به جستوجوی کتب خطی در صومعههای اروپا برآمدند و آثار کهن کسانی چون سیسرون، ویتروویوس و لوکرتیوس را که گمان میکردند از میان رفته دوباره پیدا کردند. به لطایفالحیل کتب خطی را از کتابخانههای دوستانشان گرد آوردند و رونوشت برداشتند. نسخ اصلی یونانی را از علمای بیزانس که، پس از ورود ترکان عثمانی به قسطنطنیه، شهر را ترک میگفتند خریدند و اینگونه مجموعههای خود را انباشتند. کاتبان پشتدرپشت این متون کهن لاتینی، یونانی و عبرانی را رونویسی کردند، از جمله کاتبانی که زبانهای باستانی را کامل نمیشناختند. کتب خطی از اشتباه پُر شدند، اما هنوز گواهی ارزشمند بر تاریخ، فرهنگ و شعر جهانهای گمشده بودند. اگر خواننده میتوانست متون کهن را از گَرد قرنها تصحیح و اضافات پاک کند، همچنان حاوی مطالب بسیار بودند.
ژان مابیون، متخصص نسخ خطی قرونوسطایی در قرن هفدهم، تخصص خود را به مهارت طلافروشان تشبیه کرد: «اسنادِ معتبر همیشه گونهای مُهر صداقت بر پیشانی دارند که در بادی نظر چشمان خبرگان امر را مجذوب خود میکند. به همین ترتیب گاه طلافروشان مجرب همینکه طلا را به دست میگیرند، اصل را از بدل تمیز میدهند». مثل طلا که از سنگ کنده میشود و استادکاری شکلش میدهد، دانش گذشتگان نیز جز با تلاش و مهارت بسیار به دست نیامده است. محققان از وسایل خاصی استفاده میکردند که امکان کار طولانی در کتابخانه را فراهم میآورد، مثل گردونۀ کتاب 3 که برای مجلدهای بزرگ و سنگین به کار میرفت یا صندلیهای گردان برای مراجعۀ آسانتر به متون مختلف، یا ردیف قلابهای فلزی که هزاران کاغذ یادداشت را جمعآوری میکرد. به روشهای خاصی هم اندیشیدند تا در ساعات تنهاییِ شب گرسنگی نکشند. اراسموس خوردن تنها ده کشمش کوچک هنگام کارکردن را توصیه میکرد: «کشمش بهتدریج رطوبت پس میدهد و مغز و حافظه را به کار میاندازد». مارسیلیو فیچینو میگفت بدن دانشمندان متأثر از زُحل است و به همین دلیل دچار فزونی صفرای سیاه بر صفرای زرد است که سبب «جنون الهی» میشود: این حالت یا آثار نبوغآمیز به بار میآورد یا دانشمندان را گرفتار شومترین مالیخولیا میکند. او برای دفع مالیخولیا به دانشمندان توصیه میکند پیش از سحر از بستر برخیزند و چهل بار موهای خود را به عقب شانه کنند و در این هنگام به تأمل و مراقبه بپردازند. متفکران از نظر روحی متفاوت تلقی میشدند: زودرنج، دمدمیمزاج و مستعد جنون و افسردگی. بنابراین حیات نظریشان بیشازآنکه وابسته به مهارتی خاص باشد با امور سماوی مرتبط بود. اما این دلیلی بر آسانی زندگی علمی نبود. برنامههای جادویی خورد و خوراک آنها نیز خود معجزهای بود: فقط کسی میتوانست جسمش را اینچنین یکسره به دست فراموشی سپارد که خود را بهتمامی وقف تلاش برای کسب دانش کرده باشد.
آنتونی گرفتون در قالب نُه توصیف زنده و گویا از عتیقهشناسان، متخصصان خطوط کهنه، فلاسفه و عالمان جامعالاطراف به شرح زندگی روشنفکرانه در فاصلۀ زمانی رنسانس تا عصر روشنگری میپردازد. اثر گرفتون مراحل تکوین مطالعات علمی، کتابها، سنت کلاسیک غربی و خودِ تاریخنگاری در آغاز عصر جدید را دنبال میکند. زندگینامۀ فکری متفکرین بزرگ (کسانی چون لئون باتیستا آلبرتی، جرلامو کاردانو، ژوزف اسکالیگر) و کندوکاو در رویههای علمی اوایل رنسانس (پانویسی، جعل، تحشیه) موضوعات کتاب را تشکیل میدهند. روش برخورد او با سوژهها در همهجا آمیزهای از سبکسری و جدیت است. قهرمانان کتاب او خبرگانی جامعالعلوم و چندزبانه ولی درعینحال واجد ویژگیهای خوشایند انسانی هستند: رفقایی دارند، کتابهایشان را خطخطی میکنند و از درد و ضعف مینالند. لطیفه هم میگویند ولی نکتۀ اصلی لطیفههایشان آنقدر عالمانه است که یکی باید تفسیرشان کند.
گرفتون در کتاب دستهای جوهرآلود 4 روشهای فعالانه و توانفرسای خوانندگان اوایل رنسانس برای یادداشتبرداری، حاشیهنویسی و ارجاعدهی متقابل کتابها را شرح میدهد. همانطور که درکسل میگفت این روشها شامل مطالعۀ درستنوشتن هم میشد: یادداشتِ قطعات مهم از متون پیشینیان در دفترهای یادداشت. این دفترهای یادداشت، یا جُنگهای شخصی 5، از لحاظ موضوع دستهبندی میشد و از مضامین فاضلانه (آیین لذتپرستی، فصاحت یا قواعد و مقررات کلیسایی) تا امور مادی (دربارۀ تخممرغ یا گوش) را در بر میگرفت. وقتی خوانندگان عبارات یا اقوال معروف دربارۀ تخممرغ یا ابدیت را در این جُنگها گرد هم میآوردند، میتوانستند آرای مختلف را مقایسه کنند. مورخینی چون گرفتون و اَن بلر معتقدند جمعآوری جُنگهای شخصی نوعی روش پژوهش، خواندن از طریق نوشتن و سازماندهی عالَم بهواسطۀ متن بود.
یکی از سختکوشترین جُنگنویسان آن سدهها، و از جمله شخصیتهای اصلی کتاب گرفتون، محقق آلمانی، فرانسیس دانیل پاستوریوس، بود که نهتنها فرازهایی از متون کهن بلکه لطیفهها، حکایات، تأملات، دستور تهیۀ غذاها و حتی تکههایی از یادداشتهای روزانۀ دوستانش را در جُنگ شخصیاش گرد آورد. پاستوریوس این دارایی ارزشمند خود را که کندوی عسل 6مینامید به فرزندانش داد و به آنها توصیه کرد «هر کلمه، عبارت، جمله یا موضوع مهمی را که میخوانند یا میشنوند» در آن یادداشت کنند. او جُنگش را با نقلقولی از ماکروبیوس آغاز کرد:آمنِ مِئوم، نیهیل مِئوم 7 (همهچیز از من است و هیچچیز از من نیست). منظور پاستوریوس این بود که، با جمعآوری گزیدههایی از آثار پیشین، اثر تازهای به وجود آورده است. آفرینش شاهکاری که هم مال او و هم حاصل گردآوری آثار دیگران بود نکتهسنجیِ فوقالعاده و ساعتهای متمادی خواندن و یادداشتبرداری را میطلبید. کندوی عسل نمونهای از پُستمدرنیتۀ عجیبِ متنباورانۀ آغاز مدرنیته را نشان میدهد: هم فردی بود هم جمعی، هم اصیل هم التقاطی.
همانطور که گرفتون هم اشاره میکند، همین تکنیکهای کسالتبار در زمینۀ مطالعه مبنای رویکردهای تازه برای مطالعۀ آثار گذشته شد. مقایسۀ نوشتههای صاحبنظران و شرایط تاریخیشان به محققان فرصت داد ازقلمافتادگیها و اختلافنظرها را شناسایی کنند و آرای خود را شکل دهند. ازاینرو، جُنگهای شخصی به پیشرفت بیسابقۀ مطالعات تطبیقیِ فرهنگها و مذاهب باستانی کمک کرد. فیلیپو بروالدو، اومانیست ایتالیایی، منابع همروزگار خود دربارۀ فرهنگ، مذهب و زندگی روزمرۀ روم باستان را مطالعه کرد و دریافت که در مناسک صدر مسیحیت رگههایی از گذشتۀ رومی باقی بوده است. وی با خود اندیشید «تعمق در رسوم بتپرستان مرا به این نتیجه میرساند که ما در اجرای مناسک خود بهتقریب همهچیز را از آنها گرفتهایم». این مطالعۀ تاریخی و تطبیقیْ فرهنگِ مسیحیت اولیه را بررسی میکرد و روشی برای پیوند گذشتۀ رومی با امروز مسیحی بود. پولیدور ورژیل، شاگرد بروالدو، استمرار آداب مذهب یهود در صدر مسیحیت را بررسی کرد. او نشان داد راهبان مسیحی و خاخامهای یهودی کَسایی همشکل به تن میکردند و مناسک کلیسای صدر مسیحیت ریشه در آیین یهود داشت. ورژیل باور داشت فهم ریشههای تاریخی کلیسای مسیحی به خوانندگان امکان میدهد «در این جهان زندگی آسوده و سرورآمیزی را سپری کنند و مشتاقانه، با امیدی راسخ، منتظر حیات مینوی در جهانی دیگر باشند».
ورژیل تنها محققی نبود که مرزهای دانش اینجهانی را از میان برمیداشت. نُسخی که خوانندگان آن زمان میخواندند پُر از افتادگیِ حروف، کلمات و حتی عبارات بود. مناسک و مراسمی که این نسخهها از آن سخن میگفتند بهندرت قابلدرک بود و مصادیق آنها در جهان واقعی اعم از معابد، مجسمهها یا بناها، مدتها قبل، از میان رفته بودند. کاستیها مانع از تفاسیر متقن میشد. ازاینرو، خوانندگان به هیئت کاهنان درآمدند و با حس تشخیصی که بیشتر شهودی بود تا علمیِ صرف به تأویل کتابها پرداختند. فیچینو نوشته بود که زُحل به او این توانایی را بخشیده است که غلطهای نوشتاری را تصحیح کند. «من، با جدیت تمام، به موجبِ قدرتم و با تکیه بر آنکه رسالتم بهاصطلاح پیشگویی است نه تأویلگری، کتابها را تصحیح کردم». یکی از محققان درمورد متنی فوقالعاده دشوار شکایت کرده بود که «این فرازها چنان پرغلط و مخدوشاند که غیبگویان جزیرۀ دلوس باید آنها را به حال اول بازگردانند». توصیۀ پوجو هم این بود که «نخوانید؛ بهفراست دریابید». فرق تأویل و پیشگویی چه بود؟ در نظر این محققان، تحقیقِ علمی آمیزهای از متنپژوهیِ تاریخی و چیزی شبیه جادوگری بود، گونهای درک یا حساسیتِ طبعیِ وصفناپذیر نسبت به فرهنگها و شیوههای گذشته.
کار علمی مادیترین شکل خود را در مطبعهها مییافت. در این مکانهای پرجنبوجوش محققان با چاپخانهچیها، حروفچینها و دخترخانمهایی که لیوان آبجو تعارف میکردند مینشستند و دربارۀ تفسیر متون گفتوگو میکردند. همینجا، مصححان نسخههای دستنویس را برای چاپ آماده و متون را نمونهخوانی میکردند، معمولاً تغییرات مهمی هم در متن میدادند، مثلاً دانیل هاینسیوس که نامههای ژوزف اسکالیگر را ویراستاری میکرد بیسروصدا بسیاری از توهینهایی که در جایجای نامهها دیده میشد را حذف کرد و به این ترتیب گَندی که اسکالیگر زده بود را پوشاند (در یک مورد، اسکالیگر به مارتین دلریو گفته بود «مدفوع شیطان». و دلریو هم جواب داده بود «شیطان نمیریند»). آندرئاس اوزیاندرِ مصحح هم، با نام مستعار، پیشگفتاری به کتاب دربارۀ گردش افلاک آسمانی(۱۵۴۳) 8کوپرنیک نوشت و به خوانندگان متذکر شد که قصد کوپرنیک از بیان این نظراتِ بنیادستیزانه صرفاً ایجاد گفتوگویی در این زمینه بوده و نمیخواسته حقیقتی تجربی را شرح و توصیف کند. البته، حقیقت دقیقاً همانی بود که کوپرنیک میدانست کشف کرده ولی پیشگفتار دوپهلوی اوزیاندر بنیادستیزیِ این کتاب را تعدیل کرد و مانع از توقیف آن شد. مصححان، علیرغم نقش حیاتیشان در فرایند چاپ کتاب، کارگر یدی به حساب میآمدند. یکی از آنها بهگلایه گفته بود اگر فرصتی دست بدهد هم او و هم همکارانش«بیمعطلی از این بیگاریخانه می٬روند تا روزیشان را جایی دیگر از دانش و هوش خود کسب کنند نه از بازویشان». آنها با دست و روی مُرکبی ساعتها روی نمونههای چاپخانه خم میشدند و کار میکردند. با دستمزدهای کم، قوت بخور و نمیری به دست میآوردند و بهتنهایی در اتاقهای زیرشیروانی خانههای مردم زندگی میکردند. یکی از آنها در «کتابخانهای» کار میکرد که ضمناً کارگاه شستوشوی پارچههای پشمی هم بود؛ احتمالاً کسی متوجه شباهت ویراستاری متن با لکهگیری و چربیزدایی از پشم نشده بود.
ما از کتاب دستهای جوهرآلود میآموزیم که، چه در تحقیقاتِ آغاز عصر جدید و چه در مطبعهها، دست و ذهن فاصلۀ چندانی نداشتهاند. ولی علما، فلاسفه و دانشمندان اصرار داشتند بین کار یدی و فعالیت فکری فرق بگذارند. علمای آن دوره بیشتر از قشر متوسط تحصیلکرده و فرزند وکلا و کارمندان دولت بودند، اما یا در چنگال خانوادههای ثروتمندی که معلم سرخانۀ زبان لاتینی میخواستند اسارت میکشیدند یا گرفتار بالا و پایینهای صنعت چاپ میشدند. اینها گاه جُنگنویسی را به استخراج طلا و تصحیح متون را به شستوشوی پشم تشبیه میکردند ولی هدفشان این نبود که برای معدنکار یا کارگران شوینده توان ذهنی فوقالعاده قائل شوند، بلکه میخواستند با مصادرۀ سختی کارهای یدی کار خود را بزرگ کنند. لورنزو والا وقتی خواست لاتینیِ شکستهبستۀ پوجو را مسخره کند، نوشت که شنیده است آشپز و مهتری دربارۀ اشتباههای فراوان پوجو حرف میزدند. خب، این تعریفی از هوش نوکران و غلامان نبود. با خودم فکر میکردم معدنکاران از آن تشبیهی که در سرنگارۀ کتاب درکسل شده بود پیش خود چه میگفتهاند. گرامشی معتقد بود تفاوت فاحشی میان انسان ابزارساز و انسان خردمند وجود ندارد. مهتران هم توان فکرکردن دارند چون آخور را تمیز میکنند.
اما در نهایت، نشانۀ کار صادقانه چه بود؟ عرق یا دستهای مرکبی؟ عالمان هم خدا را میخواستند هم خرما را: از یک طرف با همۀ کارگران فرق داشتند، چون تحتتأثیر زُحل بودند و میتوانستند غیبگویی کنند و با ده کشمش در روز زنده بمانند. از طرف دیگر فرقی میان آنها و کارگران زحمتکش نبود. هم میگفتند آثارشان جمعی است -جمهور اهل دانش 9 هم ارزشی فراوان برای نوابغ غیرعادی قائل میشدند؛ بیعقلان را مسخره میکردند ولی به خود میگفتند غیبگو؛ به مهتران میخندیدند اما خود را به معدنکاران تشبیه میکردند. تناقضات اینچنینی در ذات کار فکری سردرگمکننده هستند. آیا کار فکری رسالت است یا تفنّن یا (تنها) نوعی شغل؟ اگر شغلتان فکرکردن باشد، چه وقتهایی تعطیلید؟ اصلاً تعطیلی دارید؟ آیا حتماً باید عرق بریزید تا استثمار شوید؟ این پرسشها را طی چند سال گذشته که دائم در محل کارم در دانشگاه شفیلد اعتصاب میکردم از خودم میپرسیدم. در آنجا هرگونه ادعای برابری کار فکری و کار در معدن سخت مورد انتقاد قرار میگیرد. تحصیل علم در روایت گرفتون همسنگ نوعی فداکاری دانسته شده و بدنهای پُردرد و چشمهای خستۀ قهرمانان کتاب هم شاهدی بر ایثار شجاعانۀ آنها در راه کسب دانش است، اما وقتی دیدم حتی آنها هم گاهی معترفاند که تحقیق و تحصیل علم نوعی کار است، نه کمتر و نه بیشتر، آرام شدم. وقتی میدیدم مابیون آهی میکشد و میگوید «این عمر من است که صرف املای کلمات، بازخوانی و تصحیح میشود»، ناخودآگاه زمزمه میکردم «کنار ما به صف اعتصابگران ملحق شو».