کشتن اسطوره ای که خودش را دست خدا خواند/ مارادونایی که به نامش کلیسا زدند، دوباره احضار شد
«وقتی به مارادونا میگفتند جادوگر، این فقط لفاظی نبود، اشاره به واقعیتی مهمتر داشت. او آمیزه انواع شیطنتهای مطبوع و نامطبوع بود و تن به قضاوتهای رایج نمیداد. شاهماهی فوتبال از دست هر تحلیلی، لیز میخورد و حتی حالا نیز که مرده، نمرده است.»
فرزاد نعمتی، خبرنگار، در شماره امروز روزنامه هم میهن نوشت: وکیل دیه گو مارادونا از قطعی بودن قصور پزشکی در مرگ او خبر داده است (بیشتر بخوانید). رخدادی که تصویر او را برای حامیان بسیارش راز آلود تر از پیش خواهد کرد.
این جهان پیچیدگی کم ندارد و هر روز هم انگار پیچیدهتر میشود. ادگار مورن کتابی دارد به نام «اندیشه پیچیده» که آنجا میگوید اندیشه سادهگر، پیچیدگی واقعیت را نابود میکند و انسان را در توهم شناخت غرق میکند، درحالیکه آنچه دستمان است، در واقع تکبعدی و مثلهشده است. اینها را که مینویسم، یادم میآید که این مشکل پیچیدگی، مشکل امروز و دیروز آدمیزاد هم نیست و در تاریخ بشر از همان آغاز، ما موجودات دوپا گرفتار شناختهستی بودهایم. میدانیم که ناآگاهی و ناآشنایی ترس میآورد و برای همین بشر برای رهایی از ترس کشنده مواجهه با طبیعت و هستی، سعی کرده به هر نحوی این جهان و رخدادهای ریز و درشتی را که در آن اتفاق میافتد، فهمپذیر کند. به این معنا همانطور که آدورنو و هورکهایمر در «دیالکتیک روشنگری» توضیح دادهاند، تاریخ بشر تاریخ تلاش بشر برای تبیین طبیعت و هستی به مدد مقولههایی نظیر «جادو»، «اسطوره»، «فلسفه» و «علم» است. تا اینجا زیاد میان علما اختلاف نیست. تفاوتها وقتی آشکارتر میشود که برخی اعتقاد داشتند این مراحل نظیر مراحل سیر پیشرفت بشر است و با گذر از آنها، آدمیزاد ترقیخواه دیگر به عقب بازنمیگردد. وقتی فلسفه آمد، دیگر اسطوره رفت. یعنی باید برود. افلاطون چرا سر ستیز با شاعران برداشته بود و آنها را از شهر آرمانی خود اخراج میکرد؟ چون آنها مروج اسطورهها بودند. بعدتر اگوست کنت که به پدر جامعهشناسی نیز شهرت دارد، از همین سیر مراحل تحول ذهنی بشر حرف زد و گفت بعد از بتپرستی و چندخدایی، مرحله متافیزیکی ـ فلسفی است و وقتی به تفسیر علمی جهان برسیم، دیگر در قید موهومات پیشین نخواهیم بود.
عصر روشنگری اوج این سنخ استدلالها بود اما قرن بیستم به ما نشان داد ماجرا خیلی پیچیدهتر از این فرمولبندیهای صریح است. در همین قرن بود که ارنست کاسیرر در «اسطوره دولت» و در واکنش به آنچه در نازیسم و فاشیسم رخ نمایان کرد، به بازگشت اسطورهها پرداخت و یکی از جلوههای آن را قهرمانپرستی دانست. اصل حرف این بود که اسطورهها در ریل تاریخ، در هیچ ایستگاهی پیاده نشدهاند، آنها مسافر همیشگی ما در این راه پرپیچوخم بودهاند. فوتبال، در نیمه دوم قرن بیستم سر زبانها افتاد و چشمها را خیره کرد. اوایل خیلی آن را سرگرمی سادهای بیش نمیدانستند ولی بعدها با پله و مهمتر از او با مارادونا ماجرا خیلی فرق کرد. مارادونا فقط یک قهرمان فوتبالی نبود. او غرور یک قوم و ملت را احیا کرد. شد نماد بیان و درخشش تمامی آن آرزوهای فروخفتهای که مردمان حاشیه، ملتهای فقیر و جهان آخر، مدتها آنها را سرکوب کرده بود و فرستاده بود کنار همه زخمهایی که درست یا غلط فکر میکرد از این روزگار غدارکشیده است؛ مارادونا شد رئیس سوتهدلان، سلطان دلسوختگان، ندای ناخودآگاه جمعی جهانباختگان. او اصل جنس بود. انگار کاسیرر درباره او نوشته بود: «آنجا که یک ملت در اشتیاق شدید برآوردن یک آرزوی جمعی باشند و همه امیدها به ناامیدی انجامیده باشد؛ شدت آرزوی جمعی در رهبر تجسم مییابد. اگر انسان امروزی اعتقاد به نوعی افسون طبیعی ندارد، اما عقیده به افسون اجتماعی را از دست نداده است.» زنده بود که برایش و به نامش کلیسا زدند. خودش خود را «دست خدا» نامیده بود، اما شاید دیگر انتظار پرستش نداشت. این را هم برایش تراشیدند .
در دوره جادو، الگوی اصلی تفکر در تقلید، بازی، خنده و آفرینش هنری است و وقتی به مارادونا میگفتند جادوگر، این فقط لفاظی نبود، اشاره به واقعیتی مهمتر داشت. او آمیزه انواع شیطنتهای مطبوع و نامطبوع بود و تن به قضاوتهای رایج نمیداد. شاهماهی فوتبال از دست هر تحلیلی، لیز میخورد و حتی حالا نیز که مرده، نمرده است. همچنان در بطن حیات زیرپوستی جهان قاهقاه به شوخی و جدی این دنیا میخندد و به دوربینها چشمک میزند. از میل سیرابنشدنی آدمیزاد به اسطوره و جادو، سوءاستفاده میکند و همواره در هالهای از ابهام فرو میرود تا به ما بگوید خیلی جدی نگیرید این جهان گرد بیبنیاد را. خودش البته مجاز بود هر موقع جایز میدانست کار را خیلی جدی بگیرد. از مافیا و فیفا و دستهای پشت پرده رونمایی کند و آنان را دشمنان خونی خود بنامد. فکر اینجا را هم کرده بود. حالا که خبر مرگ او در اثر «قصور» پزشکی بیرون آمده، همه انگشت «تقصیر» را به سوی همه آنهایی که به نظرشان این جهان را اداره میکنند، نشانه میگیرند؛ همان دشمنان مارادونا، همان دشمنان مردم. اشتباه میکنند؟ اهمیتی هم دارد که درست چیست؟ غلط یا درست، این فکر انرژی مهیبی از خود ساطع میکند که شاید کلی تحلیل علمی و فلسفی و... را منفجر کند. هر آنچه سخت و استوار است، سخت و استوار است، دود نمیشود و به هوا هم نخواهد رفت. اسطوره یکی از آنهاست. امروز میدانیم اگوست کنت جامعهشناس بود، اما جامعه را چندان هم نمیشناخت. حتی مارکس نیز. جامعه وقتی از فهم هستی و تسلط بر طبیعت و امکان تغییر وضعیت مأیوس شود، به اسطورهها بازخواهد گشت. اسطورهها دود نمیشوند و جایی هم نمیروند؛ همینجا بغل دست خودمان، کنج قلبهای مأیوسمان، نشستهاند؛ وقتش که برسد «احضار» میشوند.
الان عده ای میکویند کار خودش است
خدا حافظ ولایت آرژانتین باشد
😂😂😂😂✋✋
اگر در ایران بود حتما جایش زندان اوین بود.