عباس وقتی عروس را دید غش کرد ! / او بله را گفته بود!
سر سفره عقد کنار عروس نشسته بود. بی آن که بداند آن عروس کیست؟ چندبار سعی کرده بود داخل آینه به چهره عروس نگاه کند ولی او چهرهاش را در میان چادر پیچانده بود.
زندگی رنگ و رویی برای او نداشت. به همسن و سالهایش که نگاه میکرد دلش به حال خودش میسوخت. جوانی به سن و سال او جرات تصمیمگیری برای خودش را نداشت. از وقتی که خودش را شناخته بود مادرش برای او تصمیم میگرفت. حتی وقتی توانسته بود در امتحانات ورودی چند شرکت موفق شود این مادرش بود که با تحکم خاصی گفته بود باید کجا کار کند.
عباس از خودش ناراحت بود، هیچوقت نتوانسته بود جلوی مادرش قد علم کند و به او بگوید که عباس دیگر آن پسر کوچولوی چند سال قبل نیست که بشود برایش تعیین تکلیف کرد. او برای خودش مردی شده بود و باید بتواند در آینده یک خانواده را مدیریت کند. در همین فکرها بود که با صدای مرد راننده به خودش آمد: کجایی مرد ؟ نکند کشتیهایت غرق شدهاند. خیس عرق شدی، یک دستمال بدم بهت! عباس از جعبه دستمال کاغذی جلوی داشبورد یک دستمال برداشت و صورتش را پاک کرد. هروقت به مادرش و زندگی تلخی که داشت فکر میکرد همین حالت به او دست می داد. چند دقیقه بعد به سرکوچهشان رسید و اسکناسی از جیبش درآورد و به راننده داد.
بدون این که دل و دماغ کاری داشته باشد شروع به قدم زدن کرد. از آن جا تا خانهشان چند دقیقه بیشتر راه نبود ولی خب برای او هر چه بیشتر طول میکشید بهتر بود. رسیدن به خانه به معنای زجر بزرگی بود.
بالاخره به خانه رسید. در را باز کرد و وارد شد. از سکوت خانهشان تعجب کرد. همیشه صدای تلویزیون گوش فلک را کر میکرد. شاید خواهرش در خانه نبود.
کجایی مادر؟
هیچ صدایی به گوش نرسید. سراغ یخچال رفت. یک ظرف میوه شسته شده درون یخچال بود. آن را برداشت و شروع به خوردن کرد.
نیم ساعتی در تنهایی به سر برد. چقدر وقتی مادر و خواهرش در خانه نبودند، خانهشان آرامش داشت. بیاختیار نگاهش به عکس قاب گرفته پدرش افتاد. پدرش حتماً از دست مادرش دق مرگ شده بود. مگر یک آدم چقدر طاقت دارد. در همین فکرها بود که صدای مادر میخکوبش کرد: کی آمدی؟
نیمساعتی میشود.
مادرش در گوشه ای نشسته بود و بعد از کمی حرف زدن بالاخره گفت: خب پسرم وقت آن رسیده که زن بگیری. خودم زنت را انتخاب کردهام و هفتهآینده هم مراسم عقدکنان است. به هیچ چیز کار نداشته باش.
با تعجب رو به مادرش کرد، او اصلا نمی خواست ازدواج کند آن هم با دختری که اصلا نمی شناخت: آن دختر کی هست؟
مادر سگرمههایش را درهم کرد: کسی که من انتخاب کردهام.مگر می شود کسی که من برای تو در نظر می گیرم بد باشد. مگر میشود من کاری بکنم که به ضرر تو باشد. این چه سوالی است که میکنی. زن تو کسی است که من میگویم.
عباس میدانست در این باره بیشتر حرف زدن بیفایده است. حرف، حرف مادرش بود و بالاخره درباره مهمترین مسئله زندگیاش که ازدواج بود هم مادرش تصمیمگیرنده بود. یک هفته ذهن عباس درگیر این مسئله بود. یک هفته بود که عباس نمیدانست چه کار کند. دایم در ذهن اش اسامی همه دخترهایی را که مادرش به آن ها علاقه و لطف داشت مرور میکرد.
روز عقدکنان فرا رسیده بود. نمیدانست شاد باشد یا غمگین ؟ فقط خدا خدا میکرد که انتخاب مادرش زیاد بد نباشد. مادر گفته بود اصلاً لازم نیست که دنبال عروس بروی. خودم همه کارها را رو به راه کردهام.
سر سفره عقد کنار عروس نشسته بود. بی آن که بداند آن عروس کیست؟ چندبار سعی کرده بود داخل آینه به چهره عروس نگاه کند ولی او چهرهاش را در میان چادر پیچانده بود.
فکری بزرگ ذهنش اش را آزار میداد که یکدفعه متوجه صدای خواهرش شد: بگو بله.
بیاختیار بله را گفت. صدای هلهله و شادی فضا را پر کرد. در یک لحظه با دیدن عروس سرش گیج رفت و بیهوش شد.
وقتی به هوش آمد شروع به گریه کرد. مادرش کاری کرده بود که حتی دشمن هم نمیکرد؛ بتول دختر همسایه سرکوچهشان را که سالها بود با مادرش رفت و آمد داشتند برای او انتخاب کرده بود. در طول این سالها هر وقت این دختر را دیده بود دلش به حال او سوخته بود. بتول دختری بود که از نظر ذهنی مشکل داشت. چند روزی به حالت قهر به خانه نرفت بلکه بتواند همه چیز را به هم بریزد. یکی از همکاران وقتی در جریان قرار گرفت به او قول داد که کاری برایش انجام بدهد.
او گفت: ببین عباس تو هم خودت را به دیوانگی بزنی مشکل حل می شود. اینطوری هیچ کس به تو کاری ندارد. خودبهخود طلاق دختره را میگیرند.
عباس چند هفتهای از رفتن به سر کار خودداری کرد و کارهایی از او سر زد که هیچ آدم عاقلی انجام نمیداد. ولی از گوشه و کنار شنید که همه میگویند:
اینطوری بهتر شد. دو تا دیوانه راحت میتوانند با هم کنار بیایند و زندگی کنند. عباس از این که حرفش در دهانها افتاده بود، به شدت عصبی بود. تا کی باید تحقیر میشد. بالاخره تصمیم خودش را گرفت. بعد از سالها باید جلوی مادرش میایستاد، احترام به مادر با تحت سلطه بودن فرق داشت.
به سمت دادگاه خانواده رفت. اول باید تکلیف ازدواج با همسرش را روشن میکرد، زندگی با یک زن بیمار برای او غیرممکن بود
منبع: رکنا
24