عضو قدیمی انجمن حجتیه: ما بهایی‌ ستیز نبودیم/ چپی‌ها هم از ما حساب می‌بردند/ ابوشریف به نام آموزش عربی جذبمان کرد/ از یاسر عرفات بدم می آمد چون یک دختر زیبای فلسطینی چریک را بوسیده بود!

یکی از اعضای قدیمی و باسابقه‌ انجمن حجتیه می گوید: ما هیچ‌وقت بهایی‌ها را به دیده‌ دشمن نگاه نکردیم. بهایی‌ها الان در مورد بهایی‌ستیزی انجمن دروغ می‌گویند، انجمن بهایی‌ستیز نبود. ما از بهایی‌ها کتک خوردیم که کتک نزدیم.

عضو قدیمی انجمن حجتیه: ما بهایی‌ ستیز نبودیم/ چپی‌ها هم از ما حساب می‌بردند/ ابوشریف به نام آموزش عربی جذبمان کرد/ از یاسر عرفات بدم می آمد چون یک دختر زیبای فلسطینی چریک را بوسیده بود!

دکتر نادر فضلی، از اعضای قدیمی و باسابقه‌ی انجمن حجتیه و از شاگردان شیخ محمود حلبی، دکترای قرآن و حدیث از دانشگاه تهران و نویسنده‌ی ۶۰ جلد کتاب از جمله ۲۰ مجلد «تفسیر امیرالمومنین»، در گفت‌وگویی به سوالات درمورد انتقادات و اتهامات طرح شده نسبت به انجمن در طول سالیان پس از انقلاب و همچنین تاریخی که این تشکل مذهبی از سر گذرانده است و وضعیت کنونی آن، پاسخ داده است.

او با تشریح کارکرد انجمن از بدو تشکیل آن، با اشاره به برخوردهای نوع دیگر با بهاییان پس از انقلاب ۵۷ می‌گوید «اگر این فشارها نباشد بحث می‌کنیم و می‌پرسیم که «حرف حسابت چیست» و حرفی ندارد که بزند؛ اما الان دیگر می‌گوییم حرف حسابت چیست، می‌گوید: «ببین ما را می‌گیرند و می‌اندازند زندان» دیگر اصلا آن بحث اولیه و اساسی گم می‌شود که «خب می‌گیرند و زندان می‌اندازند، اما تو چه می‌گویی؟»

بخش نخست این گفت‌وگو را که بیشتر روایتی از تاریخ انجمن است در ادامه بخوانید:

حرف‌های بسیاری حول انجمن وجود دارد، ساده‌ترین آن این است که حجتیه گروهی متحجر است و اعتقاد دارد فساد برای ظهور امام زمان شرطی ضروری است. آیا واقعا چنین است؟

شیخ محمود حلبی

تقریبا ۴۰ سالی است که اسم انجمن به دهان‌ها افتاده است؛ حال اینکه بنای انجمن از همان اول بر شهرت نبوده است. جالب است بدانید حاج آقای حلبی سال‌ها با بهائیت مبارزه‌ی علمی و فرهنگی می‌کرد ولی هیچ‌یک از بهایی‌ها نمی‌دانستند که ایشان -با اینکه منبری معروفی بود- مسئول انجمن است. چون هیچ‌گاه بر فراز منبر نامی از انجمن نمی‌آورد. تصور آنها این بود که آقای فلسفی مسئول انجمن است.

خیلی از رفقای ما اسم مستعار داشتند؛ اصلا آقای سجادی بنام «آقای حسینی» معروف بود. مرحوم آقای عصار فامیلی‌اش خجسته بود، مرحوم سرلشکر سلیمی هم گویا نام مستعاری داشت؛ اینها بی‌نام و بی‌نشان فعالیت و بهایی‌ها را هدایت می‌کردند. هیچ اسمی از انجمن نبود و حاج آقای حلبی را یک آخوندی لو داد به نام موحد شیراز ی که پدرش روحانی بود، خودش روحانی بود و الان هم برادرزاده‌اش در قم روحانی است؛ حدود سال‌های ۵۲-۵۳ بهایی شد و چون پیش از این مسلمان بود آقای حلبی را می‌شناخت و او را لو داد. بنای انجمن بر گمنامی بوده است و شهرت انجمن برای ما شد آفت؛

لازم است پیرو سوال شما اصول کارمان را در اینجا تاکید کنم که شاید خیلی‌ها نمی‌دانند:

مهندس سجادی در جوانی

اولین اصل کار ما هدایت انسان‌هاست، اصلا آقای حلبی بنایش بر این بوده. او دیده بود که در مشهد بهایی‌ها دارند جماعت را گمراه می‌کنند و ذهن جوانان را از اسلام و تشیع برمی‌گردانند. نسبت به امام زمان بی‌اعتقادشان می‌کنند. شما این را بدانید که بهایی‌ها از نظر فکری و اضلال بسیار قوی هستند و علت آن هم این است که بسیاری از مبلغان تراز اولِ اینها آخوند بودند و بهایی شدند:

«میرزا ابوالفضل گلپایگانی» از عبدالبهاء و بهاءالله باسوادتر بوده است و بهایی شده است.

«فاضل مازندرانی» آخوند بوده و بهایی شده، «اشراق خاوری» آخوند بوده و بهایی شده. اینکه می‌گویم آخوند بوده نمی‌خواهم خدای ناکرده روحانیت را تضعیف کنم؛ بلکه می‌خواهم بگویم مبانی به ظاهر علمی در اضلال آنها به خاطر آخوندهایی است که بهایی شدند. اگر نه خود بهاییت هیچ چیز نداشت. یعنی خود بهاءالله بی‌سواد نبود و باسواد بود، عبدالبهاء هم باسواد بود اما اغلب‌شان بی‌سواد بودند.

قوی‌ترین کتاب در رد امام زمان توسط «میرزا نعیم سدهی اصفهان ی» -یک آخوند- نوشته شده است؛ بنام استدلالیه‌ی میرزا نعیم در رد امام زمان. الان آن استدلالیه را یک آدم بی‌اطلاع بخواند چپ می‌کند.

یعنی امثال «اشراق خاوری»، «سیدعباس علوی»، «ابوالفضل گلپایگانی»، «آیتی» که البته بعد برگشت، «صدرالصدور» و… خیلی از آخوندها بهایی شدند و اینها مبانی اضلال بهاییت را قوی کردند.

یعنی «بیان حق» سیدعباس علوی را بخوانید، به پیامبر بی‌اعتقاد می‌شوید. و حتی آن موقع به ما اجازه نمی‌دادند این کتاب را بخوانیم، یعنی اینقدر این کتاب مضل بود.

میرزا ابوالفضل گلپایگانی

یک دوره آقای حلبی -در مبارزه‌ی نفت- در جبهه‌ی مصدق و فعالیت‌های سیاسی حضور داشت که شرح کاملش در تاریخ هست. آقای حلبی در زندگی‌اش [پیش از آشنایی با مرحوم آیت الله میرزا مهدی اصفهانی] چند استاد مبرز داشته است: در فقه «حاج آقا حسین قمی» بوده، در فلسفه مرحوم «آقابزرگ شهیدی» بوده، در سیر و سلوک «آقا شیخ حسنعلی اصفهانی» بوده، که حاج آقای حلبی شاگرد مبرز ایشان بوده است. یعنی دوره‌های سیروسلوکی را گذرانده، چله‌نشینی‌ها داشته و یک آخوند معمولی نبوده؛ استاد ادبیاتش ادیب نیشابوری بزرگ بوده است.

یادم است سال‌های ۵۲-۵۳ یکبار حکیمی آمده بود منزل انجمن با حاج‌آقای حلبی نشسته بودند و مشاعره‌ی اشعار عربی می‌کردند. که ما حیرت کرده بودیم. وقتی حاج آقا از آن کارهای سیاسی کنار کشید دید در مشهد سنه‌ی ۳۰، بهایی‌ها ترکتازی می‌کردند. چراغ زنبوری پایه بلند را می‌گذاشتند جلوی در خانه‌ها و رسما دعوت می‌کردند که بفرمایید جلسه‌ی تفسیر قرآن. چون نوگرا هم بودند، میز کنفرانس و صندلی و کراوات و مبلغین کراواتی -همین آخوندهایی که کراواتی شده بودند- همگی از ویژگی‌های ظاهری جلسات بهایی بود. عکس کراواتی اشراق خاوری را ببینید! عظمتی داشت برای خودش؛ پرکارترین نویسنده‌ی بهایی هم اشراق خاوری است.

اشراق خاوری

حاج آقا حلبی می‌بیند که در آن سنه‌ی ۳۰ بهایی‌ها دارند ترکتازی می‌کنند و حتی روحانیت را به چالش کشیده بودند. البته روحانیونی هم بودند که با بهاییت قوی برخورد کرده بودند اما دو شاه‌نکته داشت که به آن توجه نکرده بودند که آقای حلبی به آن توجه کرد: یکی از آن نکات این بود که بهایی‌ها در مظلوم‌نمایی ید طولایی دارند. همین الان هم شما می‌بینید که در نهایت حیله‌ورزی مظلوم‌نمایی کرده‌اند و برده‌اند؛ چه در سطح جهانی و چه حتی در سطح مملکت. که اینهم شگردهایی دارد که ما خوب می‌دانیم.

اصلا وقتی انقلاب مشروطه شد، عبدالبهاء گفت: «این انقلاب مشروطه چیز بیخودی است، چون آزادی می‌آید و ما بهایی‌ها نباید آزاد باشیم؛ همیشه باید تحت فشار باشیم برای مظلوم‌نمایی».

یعنی این کارهایی که در نهادهای مختلف در مورد بهایی‌ها شده، بهایی‌ها باید میلیون‌ها دلار خرج می‌کردند تا چنین شود. اصلا این را می‌خواهند و حیاتشان به همین است. چون اگر این فشارها نباشد بحث می‌کنیم و می‌پرسیم که «حرف حسابت چیست» و حرفی ندارد که بزند؛ اما الان دیگر می‌گوییم حرف حسابت چیست، می‌گوید: «ببین ما را می‌گیرند و می‌اندازند زندان» دیگر اصلا آن بحث اولیه و اساسی گم می‌شود که «خب می‌گیرند و زندان می‌اندازند، اما تو چه می‌گویی؟» یعنی در سطح جهانی حتی روشنفکران خودمان -عیسی سحرخیز مثلا- سخت تحت تاثیر بهایی‌ها در زندان قرار می‌گیرد. خانم فائزه هاشمی سخت تحت تاثیر بهایی‌ها در زندان قرار می‌گیرد. از لحاظ اعتقادی هم من با خانم فائزه هاشمی یکبار رفتم و صحبت کردم. آنجا با آنها روزه گرفته بوده است، چون ایام صیام آنها بوده، به آنها افطاری داده بوده، البته به من گفت که من روزه‌ی قضای خودم را گرفته بودم، اما به عنوان همدردی با آنها و واقعا هم اینها در رفتار -که البته شگرد و نقشه‌شان است- بسیار جذاب عمل می‌کنند.

البته این احتمالا مخصوص بخشی از رده‌های‌شان است و آدم‌های عادی‌شان که قاعدتا چنین نیستند.

حتی آدم‌های عادی‌شان. من خودم از ۱۵-۱۶ سالگی در میان بهایی‌ها بوده‌ام و حضور داشته‌ام، فرهنگ و منش‌شان را می‌دانم و با آنها زندگی کرده‌ام. سال ۴۹ به جلسات بهایی می‌رفتم. ۱۷ سالم بود، مرا تبلیغ می‌کردند؛ ۶ بهایی جمع می‌شدند که مرا بهایی کنند. یک مبلغ بود، یک ناظم، یک منشی و صاحبخانه و دونفر که مرا آورده بودند. ۶ نفر بهایی بودند و منِ فضلیِ ۱۷ ساله که مرا جذب خودشان کنند. وقتی در نهایت بعد از حدود ۲ سال با اینها بحث کردم، همان‌که می‌گفت قربانت بروم و فدایت شوم و… بلند شد که مرا بزند.

چند سال پیش در نمایشگاه کتاب در کنار غرفه‌ای که کتاب‌های بهائی‌ها را می‌فروخت درنگی کردم و یک پسر بچه‌ی دوم راهنمایی را دیدم که می‌گفت: «آقا من در اسلامشهرم و آنجا زندگی می‌کنم، یک همشاگردی دارم که بهایی است، خیلی درسش خوب است اما معلم‌مان اذیتش می‌کند و می‌گوید که نجسی و بهایی هستی و…»

من دستم را گذاشتم روی سر بچه و گفتم «خب تو خودت از احبا نیستی؟»، گفت «نه، نه» گفتم «چرا دروغ می‌گویی، تو از کجا می‌دانی احبا یعنی چه که می‌گویی نه؟!» اگر مسلمان بود اصلا نمی‌دانست احبا یعنی چه؛ گفتم «برو و دروغ نگو». می‌خواهم بگویم که اینچنین تربیت می‌شوند.

بله! ممکن است بین آنها هم آدم‌هایی با منش دیگری باشند و اتفاقا بودند. یک دختری بود که من داشتم برش می‌گرداندم -مربوط به سال ۸۷- بهایی‌ها بخشی دارند بنام لجنه‌ی حفظ و صیانت که تک تک بهایی‌ها را می‌پاید؛ این را از چنگ من درآوردند، شوهرش دادند و فرستادند آریزونای آمریکا. اصلا مثل دخترم بود. داشتم کتابی هم درباره‌اش می‌نوشتم.

اصلا اساس کار ما و آقای حلبی هدایت است. شما مراجعه‌ای به روایات راجع به هدایت انسان‌ها کنید. یک کتابی دارم با نام «حیدر فاتح خیبر»؛ موضوع فتح خیبر است که من به شکل داستان نوشتم. وقتی امیرالمومنین برای فتح خیبر می‌رود به پیامبر می‌گوید «یا رسول الله چکارشان کنم؟» ۱۹ روز پیامبر را زمینگیر کرده بودند، پیامبر هم خودش نمی‌خواست اقدام کند و منتظر بود نشان دهد که علی می‌تواند.

پیامبر خدا اینگونه پاسخ داد: «لَأَنْ یَهْدیَ اللهُ بِکَ رَجُلاً واحِداً خَیْرٌ لَکَ مِنَ الدُّنْیا وَ ما فیها» یعنی «اگر خدا یکنفر را بوسیله‌ی تو هدایت کند برای تو بهتر است از تمام دنیا یا از آن‌چه آفتاب بر آن می‌تابد».

یادم است ۱۵-۱۶ ساله بودم که یکبار رفتیم نزد آقای مکارم که همین روایت را برای ما خواند. پس اساس کار ما و کار آقای حلبی هدایت است.

اما در مورد مواجهه‌ی انجمن با بهاییان بیشتر از بهایی‌ستیز بودن انجمنی‌ها صحبت‌ می‌شود؟

ما هیچ‌وقت بهایی‌ها را به دیده‌ی دشمن نگاه نکردیم. بهایی‌ها الان درمورد بهایی‌ستیزی انجمن دروغ می‌گویند، انجمن بهایی‌ستیز نبود. ما از بهایی‌ها کتک خوردیم که کتک نزدیم.

خود من از بهایی‌ها کتک خوردم؛ با شکایت و اعمال نفوذ آنها یک شب هم با عده‌ای از دوستانم، کلانتری خوابیدم، کلانتری ۷ بود، اول تخت طاووس. کراوات می‌زدیم و ریشمان را هم سه تیغه می‌کردیم [البته اجازه شرعی‌اش را هم داشتیم] و می‌رفتیم پشت در جلسات‌شان، نه شعار می‌دادیم، نه حرفی می‌زدیم، ملت بیرون می‌آمدند، جلو می‌رفتیم و می‌گفتیم «می‌خواهم چند دقیقه با شما صحبت کنم»؛ بعضی صحبت می‌کردند و بعضی هم نه! مسلمان‌ها را پیدا می‌کردیم و صحبت و ارشاد می‌کردیم. اتفاقی که افتاد این بود که ریختند و ما را گرفتند و زدند و بعد هم شکایت کردند که از کلانتری آمدند و ما را بردند.

سرلشکر سلیمی

یک خاطره‌ی دیگر هم برای روشن شدن روش کارمان بگویم که یادی هم از مرحوم سلیمی شده باشد. به ما خبر می‌دادند که مثلا فلان‌جا کنفرانس «تحری حقیقت» است. جلساتی که ۱۵۰ تا ۲۰۰ نفر را به خانه‌های بزرگ دعوت می‌کردند، از بهایی و مسلمان؛ دکتر فرهنگ هلاکویی هم که مبلغ بهایی بود می‌آمد و صحبت می‌کرد. از آن آدم‌های خبیث مبلغ تربیت کن بهایی بود. اینها دو مبلغ قوی داشتند یکی دکتر «ریاض قدیمی» بود و دیگری «فرهنگ هلاکویی». همین که الان مسلمانان سی‌دی‌های مشاوره‌اش را روی هوا می‌برند! خیلی هم آدم وقیحی است. معروف است که خیلی از دختران بهایی را هم بی‌صفت کرده است. گویا بهایی‌ها هم طردش کرده‌اند.

فرهنگ هلاکویی

بنابراین در این کنفرانس‌ها این تعداد جمعیت جمع می‌شدند و زن و مرد هم قاطی بودند. ما معمولا وارد می‌شدیم؛ یک «الله ابهی» -سلام مخصوص بهایی- می‌گفتیم و خیلی اوقات آنها تصور می‌کردند ما بهایی هستیم. چون اگر می‌فهمیدند برای بحث آمده‌ایم، راهمان نمی‌دادند و خلاصه داخل جلسه می‌شدیم. با خودمان کیف نمی‌بردیم چون کتاب‌ها را راه نمی‌دادند؛ معمولا انجمنی‌ها با کیفی که کتاب‌های بهایی در آن بود می‌رفتند برای مناظره. در نتیجه آنجا انجمنی‌ها را کیف به دست می‌شناختند. من یک کتاب زیر پیراهنم می‌گذاشتم -کتاب «نظر اجمالی در دیانت بهایی»- بحثی است که برای آنها چالش برانگیز است. بحث ولی امرالله که باید از نسل شوقی باشد، اما شوقی عقیم شده و آنها در این بحث به بن بست می‌رسند.

این کتاب «نظر اجمالی…» را همراهم برده بودم و نشستم. به بخش پاسخ به سوالات رسید که من دستم را بلند کردم و همین‌که کتاب را درآوردم جلسه بهم ریخت و دیگر به بحث نکشید. داد و بیداد که «باز اینها آمدند و…» چون جوابی نداشتند. من آن زمان ۱۸ ساله بودم.

یکی از شگردهای آقای حلبی این بود که می‌فرمود: روحانیون اصلا نباید به مناظره‌ی اینها بروند و باید بچه‌ها بروند. ما می‌گفتیم شان روحانیت اجل از این است که در این موارد بحث کند.

آقای حلبی گروهی جوان را تربیت کرد، آقای سجادی در سن ۲۱-۲۲ سالگی می‌رفت و با سیدعباس بحث و او را محکوم می‌کرد و او هم عصبانی می‌شد و با عصایش ایشان را تهدید می‌کرد.

علامه امینی

یکبار آقای علامه امینی (رضوان الله علیه) تصمیم می‌گیرد که به دیدن آقای حلبی برود؛ آقای حلبی آن موقع مستاجر خانه‌ی آقا سیدمهدی خرازی از بازاریان بسیار متدین بود، پدر کمال و صادق خرازی؛ در خیابان «لرزاده» در بخشی از خانه‌اش حاج آقا مستاجر بود. سه اتاق و یک هال. آقای علامه امینی وقتی وارد آن هال یا هشتی می‌شود می‌بیند که صدای آقای حلبی دارد خیلی رسا می‌آید. انگار دارد برای ۵۰-۶۰ نفر حرف می‌زند؛ نگاه می‌کند و می‌بیند ۴-۵ جفت کفش بیشتر نیست و تعجب می‌کند؛ می‌بیند ۴-۵ جوان نشسته‌اند و آقای حلبی دارد با اینها بحث می‌کند.

روش آقای حلبی هم چالش و مناظره بود. به احترام ایشان بلند می‌شوند و آقای علامه امینی می‌گوید «آقای حلبی! من مایلم که شما ادامه دهید و سبک کار شما را ببینم».

سید مهدی خرازی

من و امثال من ۱۵-۱۶ سال‌مان بود که تمرین سخنرانی می‌کردیم، آقای حلبی خسته و کوفته از منبر می‌آمد و به این تمرینات ما گوش می‌کرد. قشنگ می‌شنید و جایزه می‌داد و تشویق می‌کرد. این روحیه‌ی یک آدم ۷۰ ساله بود که بنشیند و با بچه‌ای ۱۵-۲۰ ساله سروکله بزند. آقای علامه امینی شروع به دعا کردن می‌کند که «خدا به شما خیر دهد و غیره». آقای حلبی هم می‌گوید «خدا به شما هم خیر دهد، شما هم الغدیر نوشتید، اما آقای علامه! ای کاش شما هم الغدیر ناطق تربیت کنید». یعنی یک عده را در مقوله‌ی امامت تربیت کنید که بتوانند بحث و مناظره کنند.

آقای علامه امینی می‌گوید «خدا شما را رحمت کند و درست می‌گویید اما من به دو دلیل نمی‌توانم، یکی اینکه دائما در سفرم؛ از این کشور به آن کشور و از این شهر به آن شهر و از این کتابخانه به آن کتابخانه. دوم اینکه از آن مهم‌تر من حوصله‌ی تو را ندارم که با جوانان سروکله می‌زنی».

بنابراین اساس کار حاج آقای حلبی هدایت انسان‌ها و بهاییان بوده است. ما با بهاییان دشمن نبودیم؛ با بهاییان بحث و مناظره می‌کردیم. من همشاگردی یک بهایی بودم که من را به جلسات بهایی برد. احترام می‌گذاشتیم؛ در مناظرات‌مان یکی از شگردهای‌شان مظلوم‌نمایی بود که ما این نقاب را از چهره‌شان کشیدیم. حتی خطاب‌مان به شخصیت‌های مورد احترم‌شان اینچنین بود که می‌گفتیم «حضرت بهاءالله». در مناظره باید اینگونه با احترام حرف زد.

پس یکی از روش‌هایی که آقای حلبی در پیش گرفت برخورد مودبانه بود. تکفیر نمی‌کرد و ناسزا نمی‌گفت. بزن و بگیر و ببندی در کار نبود. این را هم حاج آقا از مرحوم «مهدوی شاهرودی» یاد گرفته بود که با بهاییان مبارزه می‌کرد و کتاب‌های مهمی هم در این مورد داشت. شیخ احمد مهدوی شاهرودی که نوه‌اش یک دوره سفیر بود و معلم انگلیسی مدرسه علوی بود، هم روحانی بود و هم سفیر ایران در نیوزیلند.

جدّ ایشان در بهائیت خیلی وارد بود و بهایی‌های شهر را می‌پایید. هر مبلغی که می‌آمد، می‌رفت در خانه‌ی بهایی و می‌گفت «تو آمدی و امشب اینجا میهمانی، یا صبح می‌روی و یا اگر برای تبلیغ آمدی قرار می‌گذاری و باهم مناظره می‌کنیم؛ اگر من بردم تو باید بساطت را جمع کنی و بروی و اگر هم تو بردی من تمام شهر را بهایی می‌کنم». بعد مبلغان می‌گذاشتند و می‌رفتند چون حریفش نبودند.

پس یک شگرد آقای حلبی این بود که مودبانه برخورد شود. حتی همین آقای سجادی بهایی‌ها را عاجز کرده بود؛ مبلغین بهایی در مناظره‌ها از دست او بیچاره شده بودند. می‌گوید که «یکبار داشتم در خیابان می‌رفتم که دندان درد شدم، یکدفعه چشمم افتاد به مطب دکتر بصاری» دکتر بصاری یک سرهنگ ارتش بود که مبلغ بهایی بود و دندان‌پزشک. آقای سجادی چندباری هم با او بحث کرده و حالش را گرفته بود اما می‌گوید «گفتم دیگر بروم به مطب او». به مطبش می‌رود که او می‌گوید «آقای حسینی تو اینجا چه می‌کنی؟» آقای سجادی از دندان دردش می‌گوید و دکتر بصاری او را دعوت به نشستن می‌کند. همانجا می‌گوید «تو پدر من را درآوردی حال که در دندانپزشکی نمی‌توانی حرف بزنی من می‌گویم و تو بشنو!» [خنده] یعنی روابط‌مان اینگونه بود. ما اصلا بهایی‌ستیز نبودیم.

یا یکبار به ما خبر دادند در تهرانپارس -که آن موقع بیابان بود و پاسگاهی داشت- گفتند آنجا جلسه است. من بودم و سه نفر دیگر از دوستان.

به جلسه بهایی رفتیم. کنفرانس خیلی بزرگی بود در خانه‌ی یک سرهنگ بهایی. اینها ما را شناختند و با چک‌ و لگد از جلسه بیرون کردند. بیرون آمدیم و من دیدم مرحوم سلیمی آنجا ایستاده. آنموقع سرگرد بود. از ما بزرگ‌تر بود و ما گفتیم اینها ما را زدند و…

در نهایت جلسه بهم ریخت و صاحب‌خانه سرهنگ لباس نظامی پوشیده و از کلانتری آمدند و ما را بردند پاسگاه. سرهنگ گفت جشن تولد دختر من بود و اینها آمدند مزاحمت درست کردند. می‌خواهم بگویم که چقدر دروغگو هستن. ما کارت دعوت جلسه را داشتیم و مرحوم سلیمی این را آورد و داد به افسر نگهبان و او رو به سرهنگ گفت «مردک خجالت نمی‌کشی؟! این چیست؟» اینگونه دست سرهنگ رو شد. خلاصه دروغ می‌گفتند مثل ریگ.

ما صدها نفر را هدایت کردیم. این خاطره را هم بد نیست بگویم: آقای سجادی در مشهد بسیار مورد توجه آیت الله میلانی بود. یکبار آقای حلبی مشرف می‌شود مشهد، در جلسه‌ای آقای سجادی و آقای میلانی و دیگرانی بوده‌اند، آقای حلبی به آقای سجادی می‌گوید «داستان مسلمان کردن فلان خانواده را تعریف کن.» هدایت آنها به این سادگی‌ها نبود، وقت آن‌چنانی می‌گذاشتیم، برو و بیا و بحث و…اصلا گاه آدم مریض می‌شد. باید ساعت‌ها می‌نشستی و با طرف حرف می‌زدی و حرفش را می‌شنیدی.

خلاصه آقای سجادی ماجرا را تعریف می‌کند. بعد از آن آقای حلبی می‌گوید «من در حضور آیت الله میلانی این مطلب را می‌گویم! من یک آخوند معمولی نبودم، چله نشینی‌ها داشتم، برای امام حسین گریه‌ها کردم و برای امام حسین از مردم اشک‌ها گرفتم و منبرها رفتم. عبادت‌ها کردم؛ حاضرم ثواب همه اینها را بدهم و ثواب مسلمان کردن این خانواده را بدهی به من». حضرت آیت الله میلانی می‎‌فرمایند «نه تنها درست می‌گویی بلکه اگر آقای سجادی این کار را بکند او باخته و شما برده‌ای».

بنابراین مسئله‌ی هدایت در نظر ما خیلی مهم است.

باتوجه به اینکه این وضعیت انجمن قبل از انقلاب شفاف بوده و روحانیت هم در جریانش بوده است و همراهی می‌کرده است چه می‌شود بعد از انقلاب که همه‌چیز شکل دیگری می‌شود؟

به این موضوع خواهم پرداخت، اما مقدمه‌ای لازم است؛ آیه‌ای است که در آرم سپاه نوشته شده، دنباله‌ای دارد که چندان مورد توجه واقع نشده است و اتفاقا خیلی هم قشنگ است:

«وَأَعِدّوا لَهُم مَا استَطَعتُم مِن قُوَّهٍ وَمِن رِباطِ الخَیلِ تُرهِبونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَعَدُوَّکُم وَآخَرینَ مِن دونِهِم لا تَعلَمونَهُمُ اللَّهُ یَعلَمُهُم.

هر نیرویی در قدرت دارید، برای مقابله با آنها [= دشمنان‌]، آماده سازید! و (همچنین) اسبهای ورزیده (برای میدان نبرد)، تا به وسیله آن، دشمن خدا و دشمن خویش را بترسانید! و (همچنین) گروه دیگری غیر از اینها را، که شما نمی‌شناسید و خدا آنها را می‌شناسد! و هر چه در راه خدا (و تقویت بنیه دفاعی اسلام) انفاق کنید، بطور کامل به شما بازگردانده می‌شود، و به شما ستم نخواهد شد!»

انجمن قبل از انقلاب جز درمورد بهاییت کار نمی‌کرد ولی چپی‌ها هم از ما حساب می‌بردند.

مهدی رضایی

لیسانس من مدیریت بازرگانی و فوق و دکتری هم الهیات است. مدرسه‌ی عالی بازرگانی درس می‌خواندم که «مهدی رضایی» از بزرگان سازمان مجاهدین، دانشجوی آنجا بود. نبش خیابان بخارست بود. من انقلابی نبودم که بعدتر علتش را هم می‌گویم. دو دوره به تور دو گروه انقلابی خوردم که شنیدنی است.

بچه مسلمان‌ها -انقلابی‌های‌شان- با چپی‌ها درافتاده بودند و حریف آنها نمی‌شدند. آن موقع سال‌های ۵۵-۵۶ شاه داشت به چپی‌ها میدان می‌داد. حتی یک عده از شوروی برگشته بودند، مثل پروفسور عنایت الله رضا؛ ما پیش‌بینی کرده بودیم و در انجمن شروع کرده بودیم کنار درس‌های‌مان درس‌های مارکسیسم را می‌خواندیم. دو نفر از دوستان می‌رفتند پیش آقایان مطهری و بهشتی خصوصی درس می‌خواندند، در خاطرات آقای بهشتی هست

پروفسور عنایت الله رضا

ما وارد بودیم، خوانده بودیم و بر بحث‌های مارکسیستی اشراف پیدا کرده بودیم. این بچه‌ها آمدند سراغ من، ما مذهبی بودیم، آمدند که ما حریف این چپی‌ها نیستیم و بیا و کاری کن. من هم از استاد وقت گرفتم و دو جلسه آمدند که چپ را با خاک یکسان کردم. اینکه ما در مناظره و سخنوری وارد بودیم چپی‌ها هم از ما حساب می‌بردند، وهابی‌ها از ما حساب می‌بردند. ما با وهابیت کاری نداشتیم، ولی از ما حساب می‌بردند.

پس با روش مناظره و گفت‌وگو و… شیعه‌ها را هم می‌پاییدیم. اینها در کتاب آقای رسول جعفریان هم آمده، انجمن پناه بود برای شیعه؛ سال ۵۶ وقتی اولین نمایشگاه تخصصی کتاب امام زمان تشکیل شد، امثال مهندس بازرگان و مرحوم مطهری و آقای بهشتی و علامه یحیی نوری و.. همگی آمدند و تقریظ نوشتند که بچه مسلمان‌های ۲۵-۲۶ ساله اولین نمایشگاه کتاب امام زمان را راه انداختند؛ یکی از دوستان آن زمان که به توصیه‌ی آقای حلبی کتاب «غیبت نعمانی» را نزد آقای علی اکبر غفاری می‌برد - علی اکبر غفاری دیپلم هم نداشت اما در رشته‌ی حدیث در دانشگاه تهران استاد دکترای ما بود- آنوقت مرحوم غفاری در مقدمه‌ی این کتاب شروع می‌کند به تعریف از آقای حلبی.

ما کنفرانس‌های هفتگی داشتیم؛ از اول تا آخر که راجع به بهاییت صحبت نمی‌کردیم. کنفرانس‌های هفتگی ما بحث اسلام و دفاع از اسلام بود؛ البته آخرش یک حمله‌ی علمی هم به بهائیت می‌کردیم.

اشاره کردید به یکی دوباری که با گروه‌های سیاسی روبرو شدید.

ابوشریف

آقای عباس آقازمانی -از بنیانگذاران حزب ملل اسلامی، همان ابوشریف- برای اینکه نیرو بگیرد به انجمن آمد و گفت من می‌خواهم عربی درس دهم. یک عربی سبک خاصی درس می‌داد. یکی از کسانی که ابوشریف تور زد من بودم و رفیقم «سید ابوطالب موسوی» -که خدا رحمتش کند- و عده‌ای دیگر.

آنموقع ۱۶-۱۷ سالم بود. به هوای کلاس عربی ما را جمع می‌کرد و می‌برد سد لتیان، نان و خرما به ما می‌داد؛ یکبار نزدیک بود که غرق شوم، من را داخل سد انداخت و گفت «شنا کن!».

آن گروه همگی تحت نظر ساواک بود. اصلا ساواک خودش گروه راه می‌انداخت برای اینکه شناسایی کند. ما حدود ۲۰ نفر بودیم. مسجدی بود بنام «سیدعلی» که کوچک بود؛ سر بازار آهنگرها، پاتوقش آنجا بود که جمع می‌شدیم آنجا و باهم می‌رفتیم به سد لتیان و اینطرف و آنطرف؛ بعد کم‌کم اسلحه آورد که ما به مرحله اسلحه نرسیدیم؛ مدرسی داشتم که خیلی باهوش بود و او فهمید و بی‌سروصدا ما را کنار کشید. اما ساواک ریخته بود -خدا به ما رحم کرد- یکی از بچه‌هایی که دوست صمیمی من بود و بعد رفت با گروه ابوشریف -شهید حسن محبوب مجاز- در همین جریان از بین رفت. خود ابوشریف گریخت، که من نمی‌دانم چگونه توانست، اما همه‌ی آن بچه‌ها را گرفتند.

یعنی ابوشریف از نظر شما متهم است؟

نمی‌دانم! من ۴۵ سال است که ندیدمش. آنموقع که من دیدم یک آدم لاغر اندام با یک ته ریش بود. اما بعد که دیدمش ریش بلندی داشت و قیافه‌اش کلا تغییر کرده بود. او گریخت و محبوب مجاز دستگیر شد و شایع شد که در زندان داروی نظافت خورده و خود را کشته است. الان هم خیابانی به نامش است. چون بچه محل بودیم، ما خیابان سالار می‌نشستیم و او خاکباز، الان خیابان خاکباز نامش شده است محبوب مجاز.

یک رفیق دیگری هم داشتیم بنام «اسلامی» که جنازه‌اش در پارک شهر پیدا شد. برخی می‌گفتند ساواک کشته و آنجا انداخته و برخی دیگر می‌گفتند اسلامی عامل نفوذی ساواک بوده که نیروهای انقلابی او را کشتند.

او هم در همان گروهی بود که ابوشریف ما را برد. ۲۰ نفر بودیم، برخی مجاهدینی شدند، برخی کشته شدند و بعضی هم مثل من گرفتار نشدند. من از آنها بودم که قبل از آن مراحلی که ساواک بریزد و بگیرد و نفوذ کند توسط مدرسم از گروه مذکور بیرون کشیده شدم.


دو مورد دیگر هم اتفاق افتاد که با انقلابی‌ها برخوردی داشتم، اما این اولین بارش بود؛ مورد بعدی سال ۱۳۵۰ که دیگر نزدیک امتحانات نهایی‌ام بود. من و یکی از دوستانم باهم به پارک شهر می‌رفتیم و درس می‌خواندیم، برادر دوستم مجاهدینی شده بود. «خلیل طباطبایی» از سران مجاهدین بود یا « آقای وشاق» که هردو از سران مجاهدین و از بچه‌های خیابان نواب بودند. ماهم بچه مذهبی و پرشور بودیم، البته در انجمن هم بودیم. یکبار ما را دعوت کردند به یکی از خانه‌های تیمی مجاهدین. برای ما هم خیلی جذاب بود؛ یکی دانشجوی آریامهر بود، یکی دانشجوی فنی تهران بود و برای ما که پشت کنکوری بودیم و آرمان‌مان دانشگاه بود، جذاب بود و جذب می‌شدیم.

بنابراین من و دوستم را دعوت کردند جلسه‌ی مجاهدین. اینجاست که من به شوخی و جدی می‌گویم یاسر عرفات -که من خیلی از او بدم می‌آید- به گردن من حق حیات دارد. چرا؟ من از یاسر عرفات خیلی بدم می‌آمد، از همان اول؛ در مدرسه علوی بعدها چیزهایی دیدم که بیشتر از او بدم آمد - آن موقع که امام آنجا تشریف داشت و ماهم آنجا خدمت می‌کردیم - دیدم که نه! نفرتم درست بوده است. داستان چنان بود که چند روز قبل از اینکه به آن جلسه دعوت شویم روزنامه کیهان را دیدم - نمی‌دانم الان کیهان چگونه است، اما آن موقع صفحه آخرش خبرهای خارجی بود؛ من صفحه آخر را نگاه کرده و دیدم نوشته اولین گروه زنان چریک فلسطینی وارد میدان شدند -همین جبهه‌ی آزادی‌بخش- عکس یک دختر زیبای فلسطینی را انداخته بود و اینها هم حجاب نداشتند، یاسر عرفات هم داشت او را می‌بوسید؛ ما هم مذهبی خیلی شدید بودیم. بعد به خود گفتم «مردک خجالت نمی‌کشد و برای چه دارد دختر مردم که نامحرم است را می‌بوسد! خودش زن و بچه ندارد»؛ بدم آمد. آنموقع بدم آمد دیگر.

بعد از سه روز به آن جلسه رفتیم؛ «بسم الله الرحمن الرحیم، قسمت اول سوره محمد» آیه‌ی قتال و… و تفسیرش کردند.

قسمت دوم «تحلیل شخصیت یاسر عرفات!» تمام شد و بیرون که آمدیم به دوستم گفتم «منصور! من بدم آمد، نمی‌آیم؛ یاسر عرفات خر کیست؟!»

من در این مقطع ۱۸ سالم است؛ از یاسر عرفات بدم آمد و جلسه را نرفتم، جلسه‌ی بعد ساواک ریخت و همه را گرفت. گویا اصلا آنجا آدم داشت. برادر دوستم رفت زندان، خلیل طباطبایی احتمالا زیر شکنجه مرد و وشاق بعدا آزاد شد و شنیدم که از سران مجاهدین شد؛ الان نمی‌دانم کجاست؛ اینها آدم‌های قوی هم بودند.

این دو مورد اتفاق افتاد و خلاصه از همان اول انقلابی نبودم دیگر، نمی‌خواستم انقلابی باشم؛ این دو اتفاق برای شما بیفتد چه می‌کنید؟ بعد از این دو اتفاق ما دیگر انقلابی نشدیم.

منبع: انصاف نیوز

66

کیف پول من

خرید ارز دیجیتال
به ساده‌ترین روش ممکن!

✅ خرید ساده و راحت
✅ صرافی معتبر کیف پول من
✅ ثبت نام سریع با شماره موبایل
✅ احراز هویت آنی با کد ملی و تاریخ تولد
✅ واریز لحظه‌ای به کیف پول شخصی شما

آیا دلار دیجیتال (تتر) گزینه مناسبی برای سرمایه گذاری است؟

استفاده از ویجت خرید ارز دیجیتال به منزله پذیرفتن قوانین و مقررات صرافی کیف پول من است.

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

نظرات شما - 19
  • ناشناس
    1

    تو این همه گرفتاری که داریم اینها دیگه چی میگن......

    نظرات شما -
    • ناشناس
      0

      هیچی بعضیا سر لاشه سگ هم با هم دعوا می کنن

    • Hosozle
      0

      اینا شکماشون سیره دارن خاطره بازی میکنن

  • دن کیشوت
    0

    فقط میتونم بگم که از شر و تزویر آخوندها به خدا پناه می بریم

  • ماتم
    0

    تا الان من نمیدانستم سلیمی هم از انجمن حجتیه بوده است .من کل عبارات این آقا را مطالعه کردم هرچند کم وبیش از افکار انجمن حجتیه ها مطلع بودم اما شناخت بیشتری از انجمن پیدا کردم .بطورکلی از دل انجمن تعدادی بهایی شده اند . یک نکته که عرض کنم اینست که ایشان اصلا درباره تشکیل حکومت و ترویج فساد برای ظهور حرفی نزدند واعتقادشان را هم برزبان نیاوردند .نکته دیگر اینکه من همین الان که مطلب مینویسم میتوانم به اسم اعلام کنم که هنوز بی نام فعالیت میکنند وعجیبتر اینکه فساد میکنند ودیندار هم هستند دکتر هلا کویی که گفته اید انجمنی بوده وسپس بهایی شده است . سخنور توانایی است که اتفاقا مریدان بسیاری دارد. ونکته آخراینکه بهاییان دراین کشور جایی ندارند وحاکمیت بشدت آنها را از خدمات اجتماعی محروم کرده که دراین باره هم این آقا صحبتی بمیان نیاورد زیرا قوه قضاییه بشدت تمام آنها را زیر نظر دارد واگر سیل وخشکسالی پدراین مردم رادرآورد. ازآسمات آتش بریزد بدلیلی که این افراد عادت کرده اند دست بردار نیستند مثل یک فردعادی که بمحض اینکه با مواد افیونی تماس داشت وتریاکی شد دیگر نمیتواند به جامعه برگردد افراد حاضر دردادگاهها یک همچو تشابهی دارند .

    نظرات شما -
    • محمدرضا
      0

      شما متن رو درست مطالعه نکردی؛ هلاکویی بهایی بوده که از بهائیت خارج شده. اعتقاد به ترویج فساد از اساس کذب هست‌.

  • امیر
    0

    از این متن باید پی ببرید که مملکت چجوری توی این 42 سال اداره شده و دست چه موجوداتی بوده... وای بر ما

  • م
    0

    انسانها باید آزاد باشند که دین خود را بعد از بلوغ و با مطالعه و تحقیق کامل انتخاب کند ،هر دینی که باشد.شما چطور با تعصب به پیروان ادیان دیگر می گویید نجس گمراه و ضاله.دیگران هم در مورد شما این طور قضاوت می کنند که هر دو تفکر اشتباه هستند،همه باید به هم احترام بزارند و فقط حقانیت دین خود را تبلیغ کنند‌.ولی این طور نباشد که پیروان یک دین از آزادی مطلق برخوردار باشند و پیروان ادیان دیگر در غل و زنجیر و در محدودیت بیشمار و....خدا خودش دین واقعی ش را نجات و گسترش خواهد داد و هیچ نیازی به ظلم کردن به دیگران هم ندارد‌.

    نظرات شما -
    • حق
      0

      اگر آزادی در دین نباشد هیچ پیشرفت دینی حاصل نمیشود و هر روز شاهد دور شدن مردم از دین و کافر شدن به آفریدگار خواهیم بود.

  • شهروند۱
    0

    چه قدمی برای پیشبرد علم برای استفاده بشری برداشتید ؟؟؟

  • مهران
    0

    اتفاقا زیبابود

  • محمد گلکارخوزانی
    0

    خبرنگارمحترم خبرگزاری فوری باسلام از این مصاحبه که با آقای دکتر نادر فضلی که ظاهرا اهل استان کرمانشاه یا خراسان باشد چیز مهمی خروجی نداشت و ایشان از خودش تعریف و تمجید کرده و از اصل موضوع مبنی بر منش و رسالت انجمن چیزی را نگفته و همه اش با تکرار از کارهای خودش مصاحبه را به حاشیه برده و طبق گفته ایشان که انجمنی ها تیز و باهوش هستند و ظاهرا خودش هم از همین منش و سیاست استفاده کرده است و به طور کلی پاسخ این سوالها را دریافت و در سایت قرار که قابل مطالعه باشد. 1_منش و رسالت انجمن به طور واضح و کامل اعلام کنند؟ 2_اساسنامه و سیاست های انجمن به طور کامل و واضح توضیح دهند.؟ 3_تعداد افراد وابسته به انجمن چند نفر هستند بصورت حدودی اعلام نمایند.؟ 4_ کدام قومیت ها بیشتر مایل اند در انجمن باشند و کدام شهرها بیشتر انجمن عضو دارد و علت آنرا توضیح دهند.؟ 5_رسومات سنتی انجمن چیست.؟ 6_ مقررات و قوانین انجمن چیست؟ 7_آیا انجمن قبل یا بعد از انقلاب به ثبت رسیده است ، اگر رسیده است در کجا و در چه سالی و شماره ثبت آن چیست.؟

  • ص _ ن
    0

    جهان در انتظار عدالت عدالت در انتظار مهدی

    نظرات شما -
    • ناشناس
      0

      یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم!!! --- مهدی برای جهان غرق در خیال بافی و شیفته ی من در آوردیها و خرافات و جعلیات ضد قرآن و عقل نیست!!! مهدی قرآن است که در دست رس همگان ؛ ولی مهجور و فراموش شده است!!! بشر اگر خود با پیروی عالمانه و صادقانه در تلاش برای بر قراری عدالت در همه جا نباشد شایسته نیست که یک فرد نا شناس او را از منجلاب ظلمی ، که خود بشر با سستی و بی تفاوتی در جهان با ترویج عادت بمن چه گسترانده است ، نجات دهد!!! چنین بشری که به مهدی موجود پشت کرده است ؛ خداوندعدل و حکمت و خرد او را هرگز شایسته ی مهدی موعود نمی داند!!!

  • کریم مولایی
    0

    در تمام مواردی که گفته شد نقش ابوشریف جالب تر از همه بود انسان پیچیده . در مورد شخصیت او و دوستان او بیشتر بخوانید

  • مهندس مملکت
    0

    کی تموم میشین شما ها؟؟

  • حق
    0

    ممنون از خبر فوری بابت این مطالب

  • سیدمهدی ذاکری موسوی
    0

    از خبر فوری بابت تهیه این مصاحبه بسیار مفید سپاسگزارم

  • احمد
    0

    خيلي جالب بود. تلاش براي گمنامي آقاي حلبي درس آموز بود. روابط انساني با بهائي ها هم خيلي جالب بود.