آنچه در ذیل میخوانید قسمتی از گفت وگو با آخرین همسر رضاشاه است که در سالهای ۱۳۷۳ و ۱۳۷۴ در تهران انجام شده است. عصمتالملوک دولتشاهی دختر غلامعلی میرزا مجللالدوله دولتشاهی به هنگام تبعید رضاشاه، همراه وی به جزیره موریس رفت و پس از چند ماه به تهران بازگشت. پس از مرگ رضاخان در ویلای شخصی خود در شمیران اقامت کرد. پس از انقلاب اسلامی در تهران ماند و در سال ۱۳۷۴ شمسی در سن ۹۰ سالگی درگذشت.
*من در سال ۱۲۸۴ خورشیدی به دنیا آمدم. پدربزرگم ملقب به مشکوه الدوله از طایفه قاجار بود، به همین مناسبت هم در دوره قاجاریه سمتهای درباری داشت. پدرم غلامعلی میرزا مجللالدوله در زمان سلطنت رضاشاه رئیس تشریفات دربار بود، به همین جهت الفت خاصی میان او و رضاشاه برقرار بود.
یکی از عموهایم محمدعلی دولتشاهی (مشکوهالدوله) ۱ وزیر پست و تلگراف بود. یک روز هنگامی که مستخدم اداره برای او چای برده بود متوجه میشود پشت میز افتاده و مرده است. عموی دیگرم ابوالفتح دولتشاهی نام داشت. هر سه برادر در اثر بیماری قلبی فوت کردند.
مادرم هم گوهرملک نام داشت: او مدت کوتاهی پس از به دنیا آوردن آخرین فرزندش در اثر بی توجهی پزشکان و نبودن امکانات پزشکی در شهرستان ملایر در جوانی فوت کرد و در قم به خاک سپرده شد. برادر او حسامالسلطنه پیشکار ناصرالدین شاه و از استادان طراز اول موسیقی سنتی در ایران بود. او ضمن آشنایی با همه سازهای ایرانی در نواختن ویلن استاد بود. مدتی معلم موسیقی محمدحسن میرزا ولیعهد بود. از حسامالسلطنه یک پسر به نام فریدون باقی است که حالا در بلژیک زندگی میکند. مادر حسامالسلطنه خانم ابتهاجالسلطنه نام داشت و خوش خط بود.
*دو خواهر و دو برادر داشتم. خواهر بزرگترم اشرفالسلطنه همسر سرهنگ پاشاخان مبشر، در سفر به موریس با من همراه بود. خواهر دیگرم عزت کوچکتر از من بود و خیلی دوست داشت به عقد پسرعمویش درآید. دو برادرم احمد میرزا و عباس میرزا را رضاشاه برای تحصیل به خارج فرستاد. یکی در دانشگاه وست مینستر انگلستان و دیگری در سن سیر فرانسه تحصیل کرد. وقتی که به ایران برگشتند متاسفانه هیچ کدام عاقبت به خیر نشدند و در نتیجه اعتیاد به تریاک و الکل درگذشتند. یک روز که برای دیدن احمدمیرزا رفته بودم، با آه و ناله گفت: « ببین چه ریختی شدم!» عباس میرزا هم که تریاک را در عرق حل میکرد و میخورد، کبدش عیب پیدا کرد و مدتی در بیمارستان شهربانی بستری شد. هر دو جوان با آنکه تحصیلکرده بودند، دستی دستی خودشان را به کشتن دادند.
*موقعی که ۱۳ یا ۱۴ ساله بودم خواستگاران زیادی داشتم که یکی از آنها سردارسپه بود. خواستگاری او از من از طریق کریم آقا بوذرجمهری و خواهرزاده و همسر برادر سردارسپه انجام گرفت. پدرم هم به جهت روابط صمیمانهای که با سردارسپه داشت مایل بود از میان خواستگاران متعدد با او ازدواج کنم.
یک بار از طریق یکی از زنان پیر فامیل به من پیغام فرستاد که تو خواستگاران زیادی داری اما سردار سپه از همه با قدرتتر است و بهتر است با ایشان ازدواج کنید. اتفاقاً در همان زمان پدرم حاکم ملایر شده بود. ما هم به ملایر رفتیم و در آن شهر بود که مادرم دارفانی را وداع گفت. موقعی که به تهران برگشتیم. گفتم: « ما عزاداریم و من فعلاً نمیتوانم ازدواج کنم»، ولی عده ای از نزدیکان از قبیل زن عمویم (مشکوهالدوله) و دیگران اصرار کردند که حتماً باید قبول کنی. در وضعی بودم که از ازدواج میترسیدم. من حتی یک عکس هم از سردارسپه ندیده بودم و نمیدانستم آیا او هم مرا دیده بود یا نه؟ ولی چون پدرم خیلی از رضاخان تعریف میکرد و می گفت او مرد با استعداد و خوبی است، من هم نتوانستم حرفی بزنم و توصیه او را گوش کردم…
* شب عروسی،تاجالملوک (همسر دیگر رضاخان) دم در حیاط ایستاده بود و چون از موضوع خیلی ناراحت بود، مرتب فحش میداد و جیغ میکشید: او نمی خواست هوو داشته باشد. چند نفر را هم با خود آورده بود تا به نحوی مجلس عروسی را به هم بزنند، اما سردار سپه متوجه شد و به چند سرباز دستور داد او را از مجلس خارج کنند و به خانه اش ببرند…
*در آن زمان کلیه طبقات مردم پایبند به اصول اخلاقی خاصی بودند. خانمها در کوچه و خیابان کمتر رفت و آمد می کردند. مسئله چادر نبود و بیشتر زنان در آن روزگار چاقچور داشتند که نوعی روبنده بود. در چنان اوضاع و احوالی، یک دفعه با زور و اعمال قدرت، دستور رفع حجاب داده شد. به همین جهت هم با عکسالعمل شدید مردم روبه رو شد. یادم میآید ما حتی موقعی که در اتومبیل نشسته بودیم و حجاب نداشتیم از دیدن عابرین خجالت میکشیدیم. این موضوع مربوط به طبقه خاصی نبود و عموم مردم از این دستور بدون مطالعه در رنج و عذاب بودند. رضاشاه دستور داده بود که همه ما باید بیحجاب باشیم. این کار اول بسیار مشکل بود، خجالت میکشیدیم و خیلی ناراحت بودیم. اوایل کلاه پوست سرمان میگذاشتیم و پالتو پوست با یقه بلند میپوشیدیم. سعی میکردیم کمتر در انظار ظاهر شویم و به همین جهت اغلب به بیرون شهر میرفتیم. یادم میآید در آن روزها معمولاً به باغ حسامالسلطنه در اکبرآباد می رفتم تا ناچار نباشم در انظار عموم مردم بیحجاب باشم. چون از خودمان اختیار نداشتیم مجبور به اطاعت از دستور شده بودیم.
منبع:موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران
منبع: روز پلاس
11