یکی از دوستان نجس خودمان!/ آنچه در آمریکا میبینیم نژادپرستی نیست، نظام کاستی است
یکبار وقتی مارتین لوتر کینگ به هندوستانِ دوران گاندی سفر کرده بود، مدیر مدرسهای هنگام معرفیاش او را «یکی از دوستان نجس خودمان» خطاب کرد. لوتر کینگ بعداً دانست که سیاهپوستان آمریکا بیشباهت به نجسهای هند نیستند.
در زمستان سال ۱۹۵۹، پس از آنکه مارتین لوتر کینگ پسر رهبریِ تحریم اتوبوسرانی مونتگمری در پی بازداشت رزا پارکس را بر عهده گرفته بود، و پیش از مصائب و فتوحاتی که در ادامۀ راه انتظارش را میکشید، همراه با همسرش، کورتا، در فرودگاه پالامِ دهلی نو در هند فرود آمد تا از سرزمین مهاتما گاندی، پدر اعتراض بدون خشونت، دیدار کند. بهمحض رسیدن سرتاپای آنها را حلقههای گل پوشاند و کینگ به گزارشگران گفت: «من به سایر کشورها مثل گردشگرها [میروم]، اما همچون یک زائر به هند میآیم».
او مدتها رؤیای رفتن به هند را داشت و کینگ و همسرش یک ماه تمام آنجا ماندند. کینگ میخواست سرزمینی را به چشم خویش ببیند که مبارزهاش در راه آزادی از حکمرانی بریتانیا الهامبخش مبارزۀ خود او برای برقراری عدالت در آمریکا بود. میخواست بهاصطلاح «نجسها» را ببیند، پایینترین کاست در نظام کاستی کهن هند که دربارهشان مطالعه کرده بود و برایشان دل سوزانده بود؛ مردمی که کماکان به فراموشی سپرده شده بودند حتی پسازآنکه هند استقلالش را به دست آورده بود.
او فهمید که مردم هند هم همان مصائب مردم سرکوبشدۀ خودش در ایالات متحده را دارند و از تحریم اتوبوسرانی به رهبری او باخبرند. در بمبئی و دهلی، هرکجا میرفت، مردم در خیابانها دوروبرش ازدحام میکردند و از او امضا میخواستند. کینگ و همسرش در مرحلهای از سفرشان به جنوبیترین نقطۀ آن کشور سفر کردند؛ به شهر تریواندروم در ایالت کِرالا رفتند و با دانشآموزانی دبیرستانی که خانوادههاشان نجس بودند، دیدار کردند. مدیر دبیرستان مراسم معارفه را انجام داد.
مدیر گفت «جوانها! میخواهم یکی از دوستان نجس خودمان از ایالات متحدۀ آمریکا را به شما معرفی کنم».
کینگ مبهوت شد. انتظارش را نداشت که این اصطلاح دربارهاش به کار رود. درحقیقت ابتدا از بابت آن دلخور شده بود. از قارهای دیگر به آنجا پرواز کرده و با نخست وزیر شام خورده بود. ارتباطش را نمیفهمید، متوجه نبود که نظام کاستی هند مستقیماً چه ربطی به او دارد، بلافاصله نفهمید که چرا مردم پایینترین کاست در هند او را، یک سیاهپوست آمریکایی و بازدیدکنندهای برجسته را، همانند خودشان متعلق به کاستی پایین در نظر میگیرند. بعدها به خاطر آورد که «یک آن از اینکه با لفظ نجس به من اشاره شده بود بهتزده و خشمگین شدم».
سپس به واقعیت زندگی مردمی فکر کرد که بهخاطرشان میجنگید: ۲۰ میلیون انسان که قرنها در نازلترین مرتبه در ایالات متحده رها شده بودند، «کماکان در قفس بیمنفذ فقر درحال خفگی» بودند و در زاغههای دورافتاده قرنطینه شده بودند؛ تبعیدیانی در وطن خویش.
و با خود گفت: «بله، من یک نجس هستم، و تکتک سیاهپوستان ایالات متحدۀ آمریکا نجساند». او در آن لحظه فهمید که سرزمین آزادی، نظامی کاستی را تحمیل کرده است که بیشباهت به نظام کاستی هند نیست و او تمام عمرش را تحت انقیاد این نظام زیسته است. این بود شالودۀ نیروهایی که او در ایالات متحده با آنها میجنگید.
آنچه مارتین لوتر کینگ پسر آن روز دربارۀ کشور خویش دریافت، مدتها پیشازآنکه نیاکانِ نیاکانِ ما نخستین نفسهایشان را بکشند آغاز شده بود. بیش از ۱۵۰ سال قبل از انقلاب آمریکا، سلسلهمراتبی انسانی بر خاکِ مورد منازعهای که قرار بود تبدیل به ایالات متحده شود تکامل یافته بود: برداشتی از حقوق مولودی۱، وسوسۀ گسترشی مشروع که بنا بود چرخ آنچه قدیمیترین دموکراسی جهان نامیده میشود را به حرکت درآورد و همراه با آن، ارزش و کارایی انسانها را ردهبندی کند.
این آموزه قرار بود ذهن انسانها را منحرف کند، همانطور که طمع و صیانت نفس بر وجدان بشری سایه افکند و به مردمان فاتح اجازه داد تا زمین و بدنهای انسانیای را تصاحب کنند که خود را مجاب کرده بودند حقوقی نسبت به آنها دارند. تصمیم گرفتند که اگر قرار است این سرزمین وحشی را دگرگون سازند و بنا به سلیقۀ خود آن را متمدن سازند، لازم است بر مردمانی که از پیش در آن بودهاند چیره شده، آنها را به بردگی بکشند یا از آنجا برانند و کسانی را به آنجا انتقال دهند که موجودات نازلتری قلمداد میکردند؛ قرار بود آنها را رام کنند تا روی زمین رنج بکشند و گنجهای نهفته در خاک و سواحل غنی این سرزمین را استخراج کنند.
برای توجیه برنامههایشان، مفاهیمی ازپیشحاضر دربارۀ مرکزیت خودشان را اخذ کردند و آنها را با تفسیر کتاب مقدس براساس نفع شخصیشان تقویت کردند؛ بدینترتیب سلسلهمراتبی آفریدند از اینکه چه کسی میتواند چه کاری را انجام دهد، چه کسی میتواند مالک چه چیز باشد، چه کسی در رأس و چه کسی در قعر باشد و چه کسی در میانه. در آنجا نردبانی انسانی با ماهیتی جهانی پدیدار گشت؛ آنها که بر پلههای بالاتر نردبان بودند از اروپا آمده بودند، اما در میان آنها نیز پلههایی وجود داشت: پروتستانهای انگلیسی روی بالاترین پلهها بودند، چون تفنگها و سرمایۀ آنها بود که درنهایت در جنگ خونین بر سر آمریکای شمالی به پیروزی رسید. سایر آدمها بهترتیبی نزولی و براساس نزدیکیشان با آنهایی که برتر تلقی میشدند، ردهبندی شدند. این ردهبندی بهسوی پایین ادامه مییافت تا آنکه به پایینترین مرتبه میرسید: اسیرانی از آفریقا که بهمنظور ساختن جهان نو و خدمت مادامالعمر به فاتحین، نسلاندرنسل به آنجا منتقل شده بودند (و این انتقال برای ۱۲ نسل ادامه داشت).
در آمریکا، یک نظام کاستی براساس ظاهر افراد بسط یافت. یک ردهبندی درونی، ناگفته، بینام و تأییدنشده از سوی شهروندان معمولی، بااینکه زندگیشان را، حتی تا همین امروز، با پیروی از آن سپری میکنند و ناخودآگاه براساس آن عمل میکنند. کاست دقیقاً مثلِ تیروتختههای زیرساخت یک ساختمان است که برای آنان که در آن زندگی میکنند قابلرؤیت نیست. همین نفس نامرئیبودن چیزی است که به آن قدرت و دوام میبخشد. کاست عنصر واحدِ همیشهحاضری در عملکرد این کشور است، هرچند ممکن است آگاهی دربارۀ آن به وجود آید و سپس از یاد برود، هرچند ممکن است در زمانۀ آشوب متورم شده و خود را دوباره به رخ بکشد و در زمانۀ آرامش نسبی عقب بنشیند.
نظام کاستی ساختاری مصنوعی است، ردهبندی ثابت و ریشهدارِ ارزشِ انسانها که برتری مفروض یک گروه را درمقابل ضعف مفروض سایر گروهها تثبیت میکند. اساس این ردهبندی اصلونصب و اغلب ویژگیهای تغییرناپذیری است که در عالم انتزاع خنثی هستند، اما در سلسلهمراتبی که از سوی نیاکان یک کاست غالب طراحی شده، بدانها معنایی حیاتی بخشیده میشود تا به نفع آنها عمل کند. نظام کاستی از مرزهای انعطافناپذیر و اغلب قراردادی استفاده میکند تا گروههای ردهبندیشده را، متمایز از هم و در جایگاههای مخصوص خود، دور از یکدیگر نگاه دارد.
در طول زمان و در میان فرهنگها، نظام کاستیِ سه کشورِ بسیار متفاوت، هر یک بهشیوۀ خود، سرآمد بودهاند. نظام کاستی هولانگیز آلمان نازی که شتابِ تراژیکی داشت و رسماً بهطور کامل شکست خورده است. نظام کاستی پابرجای هند که چندین هزاره قدمت دارد. و هرم کاستی تغییرشکلدهنده، ناگفته و نژادمحور ایالات متحده. تکیۀ هر یک از این نسخهها بر انگزدن به آنهایی بود که نازلتر محسوب میشدند. هدف از آن توجیه انسانزدایی لازم برای نگهداشتن پستترین افراد در پایینترین مکان و همچنین عقلانی جلوهدادن این پیکربندی بود. یک نظام کاستی از این رو دوام مییابد که اغلب همچون ارادۀ الهی توجیه میشود و خاستگاه آن متنی مقدس یا قوانین مفروض طبیعت است. و ازطریق فرهنگ تقویت میشود و نسلبهنسل منتقل میگردد.
درحالیکه ما به زندگی روزمرهمان ادامه میدهیم، کاستْ راهنمای خاموشی در یک سالن تئاتر تاریک است که با چراغقوهای که بر کف راهروها نور میافکند، ما را بهسوی صندلیهای مشخصشدهمان هدایت میکند. سلسلهمراتب کاستی ربطی به احساسات یا اخلاقیات ندارد، به قدرت مربوط است: کدام گروهها قدرت دارند و کدام ندارند. به منابع مربوط است: چه کسی منابع را کسب و کنترل میکند و چه کسی از آن محروم است. به احترام، اقتدار و استحقاق و لیاقت مربوط است: اینکه اینها به چه کسی اعطا شده و به چه کسی نشده است.
کاست بهمثابۀ ابزاری برای ارزشگذاری دستههای کامل انسانی، هر یک از ما را اغلب ورای دسترس خودآگاهیمان، هدایت میکند. ردهبندی ناخودآگاهی از ویژگیهای انسانی را در مغز استخوانمان حک میکند و قوانین، انتظارات و کلیشههایی پیش مینهد که از آنها برای توجیه سبعیت علیه گروههای کاملی از نوع بشر استفاده میشود. در نظام کاستی آمریکا، شاخصۀ رده چیزی است که به آن نژاد میگوییم، جداسازی انسانها براساس ظاهرشان. در این کشور نژادْ ابزار اصلی و تلۀ مرئی (یا سخنگوی) کاست است.
نژاد چرخ زیرین آسیاب در یک نظام کاستی است که وسیلهای برای جداسازی انسانی نیاز دارد. اگر ما آموزش دیده باشیم تا انسانها را با زبانِ نژاد ببینیم، درآنصورت کاستْ دستورِ زبانِ بنیادینی است که در کودکی آن را درونی میکنیم، درست آنگونه که زبان مادری را میآموزیم. کاست، همانند دستور زبان، نه تنها به راهنمایی نامرئی برای نحوۀ حرفزدن ما تبدیل میشود، بلکه شیوۀ پردازش اطلاعاتمان -محاسباتی غیرارادی که در یک جمله لحاظ میشوند بدون اینکه مجبور به فکرکردن به آنها باشیم- را نیز راهبری میکند. بسیاری از ما هرگز سر کلاس دستور زبان حاضر نشدهایم، بااینحال، قویاً حس میکنیم که یک فعل گذرا نیازمند مفعول است، میدانیم که فاعل نیازمند مسند است و بدون آنکه لازم باشد فکر کنیم، تفاوت میان سوم شخص مفرد و سوم شخص جمع را میدانیم. ممکن است از «نژاد» حرف بزنیم، به انسانها بهعنوان سیاهپوست یا سفیدپوست یا لاتین یا آسیایی یا بومی اشاره کنیم، حالآنکه آنچه در زیر هر یک از این واژهها نهفته شده، قرنها تاریخ، و نسبتدادن فرضیات و ارزشها به ویژگیهای جسمانیْ درونِ ساختاری از سلسلهمراتب انسانی است.
ظاهر آدمها -یا درواقع، نژادی که به آنها نسبت داده میشود یا پنداشته میشود که به آن تعلق دارند- سرنخ مرئی کاست آنهاست. یک فلشکارتِ تاریخیِ همهفهم که نشان میدهد چگونه باید با افراد رفتار کرد؛ انتظار میرود کجا زندگی کنند یا چگونه مناصبی را اشغال کنند؛ آیا به این بخش از شهر تعلق دارند؟ آیا میتوانند در اتاق جلسات روی این صندلی بنشینند؟ آیا از آنها انتظار میرود دربارۀ این یا آن موضوع با اقتدار صحبت کنند؟ آیا در بیمارستان به آنها مسکن تزریق میشود؟ آیا احتمال دارد که محلهشان چسبیده به مکان دفن زبالههای سمی باشد یا از شیرهایشان آب ناسالم جاری شود؟ احتمال اینکه در پیشرفتهترین کشور دنیا از اتاق زایمان زنده بیرون بیایند بیشتر است یا کمتر؟ آیا ممکن است مقاماتی که مصونیت دارند به آنها شلیک کنند؟
کاست و نژاد نه هممعنی هستند نه میتوان آنها را کاملاً از هم جدا کرد. آنها میتوانند توأمان در فرهنگی واحد وجود داشته باشند و دارند و کارکردشان تقویت یکدیگر است. کاست استخوان است و نژاد پوست. نژاد آن چیزی است که میبینیم، خصوصیتهایی جسمانی که به آنها معانی قرارداری بخشیده شده و تبدیل به چکیدۀ شخصیت یک فرد شده است. کاست زیرساخت قدرتمندی است که هر گروه را سر جایش نگاه میدارد.
کاست ثابت و انعطافناپذیر است. نژاد سیال و سطحی و محکوم به بازتعریفهای دورهای است تا پاسخگوی نیازهای کاست غالب در جایی باشد که امروزه با نام ایالات متحده میشناسیم. بااینکه ملزومات سفیدپوست شمردهشدن در طول قرنها تغییر کرده است، واقعیتِ استیلای این کاست از ابتدای شکلگیریاش ثابت مانده است. هرکس در هر برهه از تاریخ در دایرۀ تعریف سفیدپوست گنجیده باشد، حقوق قانونی و امتیازات کاست غالب به او اعطا شده است. شاید حیاتیتر و دردناکتر، وضعیت کاست منقاد در آن سوی نردبان باشد که از ابتدا همچون زمینی روانشناختی تثبیت شده است که سایر کاستها نمیتوانند به پایینتر از آن سقوط کنند.
در طول زمان و در میان فرهنگها، نظام کاستیِ سه کشورِ بسیار متفاوت، هر یک بهشیوۀ خود، سرآمد بودهاند. نظام کاستی هولانگیز آلمان نازی که شتابِ تراژیکی داشت و رسماً بهطور کامل شکست خورده است. نظام کاستی پابرجای هند که چندین هزاره قدمت دارد
کاست اصطلاحی نیست که اغلب دربارۀ ایالات متحده به کار رفته باشد. کاستْ زبان هند یا اروپای فئودال دانسته میشود. اما برخی انسانشناسان و محققان نژاد در ایالات متحده دهههاست از این اصطلاح استفاده میکنند. پیش از عصر مدرن، یکی از نخستین آمریکاییهایی که ایدۀ کاست را به کار گرفت، چالرز سامنر، مخالف بردگی در دوران پیش از جنگ داخلی و سناتور ایالات متحده بود؛ او در آن زمان علیه جداسازی نژادی در شمال مبارزه میکرد. سامنر نوشت «جدایی کودکان در مدارس عمومی بوستون بهخاطر رنگ یا نژاد ماهیتی کاستی دارد و برایناساس نقض برابری است». او از قول یکی از همتایان انسانگرایش نقل کرد که «کاست میان مخلوقات تمایز ایجاد میکند، حالآنکه خداوند هیچ تمایزی میان آنها ننهاده است».
ما نمیتوانیم آشوبهای فعلی یا تقریباً هیچیک از نقاط عطف تاریخ آمریکا را بفهمیم اگر توضیح درستی برای این هرم انسانیای که درونمان حک شده نداشته باشیم. نظام کاستی و تلاشها برای محافظت، برافراشتن یا الغای این سلسلهمراتب، بنیان جنگ داخلی آمریکا و جنبش حقوق مدنی یک سده پس از آن است. نظامی است حاکم بر سیاست قرن بیستویکم در ایالات متحده. درست همانطور که دی.ان.اِی کتابچۀ دستورات لازم برای رشد سلولی است، کاست نیز سیستم عامل تعامل اقتصادی، سیاسی و اجتماعی در ایالات متحده از زمان تکوینش بوده است.
در سال ۱۹۴۴، گونار میردال، اقتصاددان اجتماعی سوئدی و تیمی از مستعدترین پژوهشگران کشور اثری ۲۸۰۰ صفحهای در دو جلد تهیه کردند که شاید هنوز جامعترین مطالعۀ نژاد در ایالات متحده باشد. عنوان آن را یک دوراهی آمریکایی۲ گذاشته بودند. بررسی نژاد توسط میردال او را بهسوی این نتیجه سوق داد که دقیقترین اصطلاح برای توصیف سازوکارهای جامعۀ ایالات متحده نه نژاد بلکه کاست است -و اینکه شاید این تنها اصطلاحی بود که واقعاً چیزی را مورد توجه قرار میداد که ردهبندی لجوجانۀ ارزش انسانی به نظر میرسید.
اشلی مونتاگو، انسانشناس بریتانیایی-آمریکایی، جزو نخستین افرادی بود که استدلال کرد نژاد اختراعی انسانی -یک برساخت اجتماعی و نه زیستشناختی- است و ما در جستوجو برای فهم جداییها و نابرابریها در ایالات متحده، عموماً در باتلاق اسطورۀ نژاد فرو رفتهایم. او در سال ۱۹۴۲ نوشت «زمانیکه از 'مسئلۀ نژاد در آمریکا' حرف میزنیم، منظور واقعیمان نظام کاستی و مشکلاتی است که این نظام در آمریکا به وجود آورده است».
برخی از مهمترین طرفداران برتری نژادی سفیدپوستان در قرن قبل، دربارۀ ارتباط میان نظام کاستی هند و همتای آن در جنوب آمریکا، جاییکه نابترین نظام کاستی قانونی در ایالات متحده وجود داشت، اشتباه نمیکردند. مدیسون گرنت، یکی از مدافعان پرطرفدار اصلاح نژاد، در کتاب پرفروشش در سال ۱۹۱۶، مرگ نژاد عالی۳، نوشت «اسنادِ تلاشهای جدی طبقات بالای فاتح در هند برای حفاظت از خلوص خونشان تا همین امروز در نظام کاستی بهدقت سامانمند هندوستان، باقی مانده است. در ایالتهای جنوبی ما، واگنهای جیم کراو و تبعیضهای اجتماعی دقیقاً همان هدف را دارند».
در سال ۱۹۱۳، بهیمراو آمبدکار، مردی که در ایالتهای مرکزی هندوستان، در پستترین ردۀ نظام کاستی هند، یعنی نجسها به دنیا آمده بود، از بمبئی به نیویورک رسید. او به ایالات متحده آمد تا در مقام دانشجو در دانشگاه کلمبیا در رشتۀ اقتصاد، با تمرکز بر تفاوتهای میان نژاد، کاست و طبقه، تحصیل کند. او که تنها چند خیابان دورتر از محلۀ هارلم زندگی میکرد، قرار بود با چشمان خویش شرایط همتایانش در ایالات متحده را ببیند. او رسالۀ خود را با فاصلهای اندک از اکران فیلم «تولد یک ملت»۴ -ادای دینی فتنهانگیز به ایالات مؤتلفه- در سال ۱۹۱۵ در نیویورک به پایان رساند. او بعدها در لندن به تحصیلاتش ادامه داد و به هند بازگشت تا بدل به برجستهترین رهبر نجسها و روشنفکری طراز اول شود که به تهیۀ پیشنویس قانون اساسی جدید هند کمک کرد. او میکوشید تا عبارت تحقیرآمیز «نجسها» را منسوخ کند. او اصطلاح «اریجانز»۵ را که گاندی به آنها داده بود و در نظرشان فخرفروشانه بود را هم نپذیرفت. در عوض، از اصطلاح «دالیت» استقبال کرد که به معنای «مردم درهمشکسته» است، چیزی که از صدقه سر نظام کاستی هند واقعاً بودند.
دانستن اینکه قرارگرفتن در معرض نظم اجتماعی آمریکا چه تأثیری از لحاظ شخصی بر او گذاشته دشوار است. اما او در طول سالیان همانند بسیاری از دالیتها، بهدقت به کاست منقاد در ایالات متحده توجه کرد. هندیها مدتها از فلاکت آفریقاییهای اسیر و نوادگان آنها در ایالات متحده خبردار بودهاند. در دهۀ ۱۸۷۰، پس از پایان بردهداری و طی پنجرۀ کوتاه پیشرفت سیاهپوستان که به دوران بازسازی شهرت دارد، یکی از مصلحین اجتماعی هند به نام جیوتیرائو فولیه، مخالفین بردهداری در ایالات متحده را الهامبخش یافت. او ابراز امیدواری کرد که «باشد که هممیهنان من نیز رفتار آنها را سرمشق خود قرار دهند».
چند ده سال بعد، در تابستان سال ۱۹۴۶، سیاهپوستان آمریکایی از سازمان ملل درخواست کردند تا بهعنوان اقلیت تحت حفاظت قرار بگیرند، آمبدکار بهبهانۀ این درخواست دست یاری بهسوی شناختهشدهترین روشنفکر آمریکایی آفریقاییتبار آن زمان، یعنی ویلیام دوبوآ دراز کرد. او به دوبوآ گفت از آنسوی اقیانوسها «شاگرد مشکل سیاهپوستان» است، و سرنوشت مشترکشان را دریافته است.
آمبدکار به دوبوآ نوشت «میان وضعیت نجسها در هند و وضعیت سیاهپوستها در آمریکا چنان مشابهتی وجود دارد که مطالعۀ دومی نهتنها طبیعی بلکه ضروری است».
دوبوآ به آمبدکار پاسخ داد و گفت که او نیز درواقع با او آشناست و «همدلی زیادی با نجسها در هند» دارد. انگار دوبوآ از جانب بهحاشیهراندهشدگان در هر دو کشور سخن میگفت زمانیکه از «خودآگاهی دوپارۀ» موجودیت آنها سخن میگفت. و دوبوآ بود که چندین دهه قبل به یکی از مضامینِ هندی توسل جسته بود تا دربارۀ «نالۀ تلخ» مردمانش در ایالات متحده حرف بزند: «چرا خداوند مرا در خانۀ خویش طردشده و بیگانه کرده است؟»
•••
من پس از تقریباً دو دهه بررسی تاریخ جنوب آمریکا در دوران جیم کراو، نظامی کاستیای که از بردهداری به وجود آمد و تا اوایل دهۀ ۷۰، در طول حیات بسیاری از آمریکاییهای فعلی ادامه یافت، آغاز به تحقیق دربارۀ نظام کاستی آمریکا کردم. فهمیده بودم کاری که دارم میکنم، نوشتن دربارۀ جغرافی یا تغییر مکان نیست، بلکه دربارۀ نظام کاستی آمریکایی است؛ دربارۀ سلسلهمراتبی مصنوعی که در آن تقریباً همۀ کارهایی که میتوانستید یا نمیتوانستید انجام دهید براساس ظاهرتان تعیین شده، و خود را در شمال و جنوب آشکار کرده بود. داشتم دربارۀ مردمانی انگخورده مینوشتم -شش میلیون انسان- که میخواستند خودشان را از نظام کاستی در جنوب آزاد کنند، اما فهمیدند که این سلسلهمراتب هرجا که میروند دنبال آنهاست؛ بههمانترتیب که سایۀ کاست (همانطور که قرار بود بهزودی کشف کنم) جمعیت پراکندۀ هندیها در جهان را تعقیب میکند.
نظام کاستی آمریکا طی سالهای پس از رسیدن نخستین آفریقاییها به مستعمرۀ ویرجینیا در تابستان سال ۱۶۱۹ آغاز شد، زمانیکه این مستعمره میخواست تمایزی بگذراد میان کسانی که میشد مادامالعمر آنها را به بردگی کشید و آنهایی که نمیشد. بهمرور زمان، قوانین استعماری به بردگان دربند انگلیسی و ایرلندی امتیازاتی بیش از آفریقاییهایی داد که در کنار آنها کار میکردند؛ بدینگونه اروپاییها در هویتی جدید با هم جوشیدند، هویتی که آنها را بهمثابۀ سفیدپوست، قطب متضاد سیاهپوست، دستهبندی میکرد. کِنِث ام. استمپ، مورخ آمریکایی، این تعیین نژاد را یک «نظام کاستی» نامید که «آنهایی را که ظاهرشان اجازه میداد ادعای داشتن نیاکانی از نژاد قفقازی خالص داشته باشند را از آنهایی جدا میکرد که ظاهرشان نشان میداد برخی یا تمام اجدادشان سیاهپوست بودهاند». اعضای کاست نژاد قفقازی، بهگفتۀ استامپ، «معتقد به 'برتری نژاد سفید' بودند و اتحاد کاستیِ قدرتمندی را برای تضمین این برتری حفظ کردند».
زمانیکه در میانۀ پژوهشم بودم، خبر تحقیقاتم به بعضی از محققان هندی کاست که ساکن ایالات متحده بودند رسید. آنها مرا برای سخنرانی در گردهمایی افتتاحیهای دربارۀ کاست و نژاد در دانشگاه ماساچوست در اِیمهرست دعوت کردند، یعنی جایی که زادگاه ویلیام دوبوآ است و نوشتههایش آنجا نگهداری میشود.
در آنجا برای حضار گفتم کتابی ۶۰۰ صفحهای دربارۀ عصر جیم کراو در جنوب آمریکا -زمانۀ برتری عریان نژاد سفید- نوشتهام اما واژۀ «نژادپرستی» در هیچکجای روایت من ظاهر نمیشود. به آنها گفتم که پس از صرف ۱۵ سال مطالعۀ این موضوع و شنیدن شهادت بازماندگان آن دوران، این را فهمیدهام که این اصطلاح ناکافی است. «کاست» اصطلاح دقیقتری است و دلایلم را برای آنها بر شمردم. آنها توأمان حیرتزده و دلگرم شده بودند. بشقابهای غذای هندی که مهربانانه در ضیافت پس از آن پیش رویم گذاشته شده بودند، بهدلیل انبوه سؤالات و گفتوگوهایی تا که پاسی از شب ادامه داشت، سرد شدند.
در مراسم اختتامیه، میزبانها تندیس برنزیرنگ قدیس نگهبانِ پستزادگان هندی، بهیمراو آمبدکار، رهبر دالیتی که دههها با دوبوآ نامهگاری کرده بود را به من هدیه دادند.
همچون مراسم تشرف به کاستی بود که بهنوعی همیشه به آن تعلق داشتهام. بارها و بارها داستانهایی از آنچه تحمل کرده بودند را برایم بازگو کردند و واکنش من، یادآوری شخصی آنها بود، گویی حتی انتظار پیچوتاب یا نتیجۀ خاصی را میکشیدم. مایۀ شگفتیشان شدم وقتی توانستم از میان هندیهای آنجا، بگویم کدامیک اصیلزاده و کدامیک پستزاده است؛ این کار را نه از روی ظاهر، آنطور که در آمریکا شدنی است، بلکه برمبنای واکنش جهانشمول انسانها به سلسلهمراتب انجام دادم؛ در منش، وجنات و رفتار فردی از کاستهای بالاتر، یقینی ناگزیر وجود دارد و انتظاری مشهود از مهم تلقیشدن.
در راه خانه، وقتی حراست فرودگاه چمدانم را برای بازرسی متوقف کرد، دوباره به جهان خودم پرتاب شدم. کارمند ادارۀ امنیت حملونقل، ازقضا آمریکایی آفریقاییتباری بود که بهنظر میرسید در سالهای ابتدایی دهۀ سوم زندگی است. دستکش چرمی پوشید تا کارش را شروع کند. چمدانم را کاوید و جعبۀ کوچکی از آن زیر بیرون کشید، کاغذهای دورش را باز کرد و آن تندیس آمبدکار که به من اهدا شده بود را کف دستش گرفت.
گفت «این چیزیه که اشعۀ ایکس نشون داد». سنگین بود. آن را وارونه و از هر طرف وارسی کرد و نگاه خیرهاش کفِ تندیس ماند. انگار نگران بود که چیزی درون آن باشد.
به من اطلاع داد که «باید از زیر دستگاه ردش کنم». بعد از مدتی برگشت و اعلام کرد که مشکلی نیست و میتوانم با آن به سفرم ادامه دهم. کارمند حراست به آن صورت عینکی با خط موی پسنشسته و چهرۀ راسخ نگاه کرد و انگار کنجکاو بود بداند چرا من چیزی شبیه به توتِمی از فرهنگی دیگر با خود دارم.
پرسید «خب حالا این کی هست؟»
گفتم «اوه. این مارتین لوتر کینگ هنده».
گفت «چه باحال». اینک راضی بود و کمی هم مغرور به نظر میرسید.
آنگاه دوباره آمبدکار را، انگار که خودِ کینگ باشد، لای کاغذ پیچید و آن را بهآرامی سرجایش در چمدان گذاشت.
منبع: ترجمان
66