یک عکس یک روایت: ۱۴ اسفند ۱۳۵۷ و حضور مردم بر سر مزار دکتر مصدق
آیت الله پشت تریبون قرار گرفت و اینگونه شروع کرد: «برادران، خواهران، فرزندان گرامی، امروز روز خاطرهانگیزی است برای ملت ما. همه در پیرامون تربت شخصیتی مبارز و تاریخی جمع شدهایم». دقیقاً درست و کاملاً به جا گفته شد، ۱۴ اسفند ۵۷ روزی تاریخی بود و روزی تاریخی شد.
انقلاب یک ماهه نشده بود که ۱۴ اسفند از راه رسید؛ یعنی سالروز درگذشت دکتر محمد مصدق نخست وزیر اسبق و رهبر نهضت ملی شدن صنعت نفت، حالا دوستدارانش میخواستد در سایه آزادی که به وجود آمده بود مراسمش را هر چه باشکوهتر برگزار کنند. جبهه ملی و جبهه دموکراتیک ملی در حال تدارک مراسم بودند و همزمان احزاب و شخصیتها نیز مردم را دعوت میکردند که در مراسم حاضر شوند.
کشور جو انقلابی پشت سر میگذراند و احتمال هر چیزی میرفت، احزاب و گروهها پرچمدار بلامانع این جو بودند، احتمال درگیری بسیار بالا رفته بود. شورای انقلاب میبایست چارهای میاندیشید که از یک طرف در همان ابتدای انقلاب گروههای سیاسی را ناامید نکند و از طرفی دیگر نشان دهد که تا چه اندازه آزادی افراد و گروهها احترام میگذارد. در چنین شرایط آیت الله محمود طالقانی بهترین گزینهای بود که میتوانست به عنوان سخنران مراسم رهبر ملی یک ملت را رهبری کند. رهبری که با یک کودتا در سال ۳۲ زندانی و بعد هم به احمدآباد تبعید شده بود، پیر مرد بلند قامت ۱۳ سال به حالت تبعید در آنجا بسر برد، دیگر پشتش خمیده بود، عصایی در دست و کت و شلواری برک مانند بر تن میکرد و در گوشه همان خانه مینشست و روزنامه میخواند تا اینکه در یک روز نیمه سرد اسفندماه در بیمارستان نجمیه؛ یعنی همان بیمارستانی که مادرش به عنوان نخستین بیمارستان مدرن تهران وقف کرده بود، بر اثر ابتلا به سرطان آرام گرفت.
حالا از آن روز ۱۲ سال میگذشت، ملت ایران نخستین روزهای ازادی را تجربه میکرد و میخواست آنچه در این ۱۲ سال تجربه نکرده بود تجربه کند؛ یعنی برگزاری مراسم این پیشوای آزدی. آیت الله پشت تریبون قرار گرفت و اینگونه شروع کرد: «برادران، خواهران، فرزندان گرامی، امروز روز خاطرهانگیزی است برای ملت ما. همه در پیرامون تربت شخصیتی مبارز و تاریخی جمع شدهایم». دقیقاً درست و کاملاً به جا گفته شد، ۱۴ اسفند ۵۷ روزی تاریخی بود و روزی تاریخی شد، شاید آنچه آن روز مردم تجربه کردند دیگر هرگز اتفاق نیافتاد، به گفته آیت الله در همان روز «مگر چه بود دکتر مصدق؟! دکتر مصدق خفته در خاک چشم از جهان دوخته، چه وحشتی از او داشتند؟».
گویی خواب خیالی بوده