چند خاطره از کیومرث پور احمد: از مصدق و اشکانیان تا لیلا حاتمی و دعوایش با فراستی
مرگ کیومرث پوراحمد، غمانگیز است چراکه احتمالا اکثر ما ایرانیان خاطراتی خوش و دلنشین از آثار او داریم.
سریال "قصههای مجید" و دو فیلمی که از دل این سریال بیرون آمدند ("شرم" و "صبح روز بعد")، در کنار پنج فیلم کموبیش مشهور "بیبی چلچله"، "به خاطر هانیه"، "خواهران غریب"، "شب یلدا" و "اتوبوس شب"، و البته سریال "سرنخ"، نقاط اوج فعالیت هنری او بودند.
در این میان، "خواهران غریب" اگرچه فیلمی متوسط است ولی در زمان خودش با استقبال زیادی مواجه شد و به ویژه برای خانوادهها فیلمی دوستداشتنی بود که بر محبوبیت پوراحمد افزود.
پوراحمد با سریال "قصههای مجید" به شهرت رسید. یعنی کارگردانی شد که احتمالا چند ده میلیون نفر از مردم ایران او را شناختند. سریال "سرنخ" بر اعتبار او افزود و فیلم "َشب یلدا" هم، که سالها پرفروشترین فیلم شبکۀ نمایش خانگی بود، احتمالا محبوبیت پوراحمد را به نقطۀ اوج رساند.
در بین آثار سینماییاش تقریبا میتوان گفت که "شرم" و "به خاطر هانیه" و "اتوبوس شب" بیش از سایر آثار وی با استقبال منتقدان مواجه شدند. یعنی این سه فیلم را باید معتبرترین آثار سینمایی پوراحمد دانست.
با این حال پوراحمد فیلم دیگری هم دارد که در سال 1363 ساخته شده و من شخصا این فیلم او را بیش از سایر فیلمهایش خوش دارم: بیبی چلچله.
بیبی چلچله داستان یک پسربچه است که با مادر و ناپدریاش زندگی میکند و با یک رانندۀ کامیون (جوادآقا) آشنا میشود که ابتدا از آن راننده بدش میآید چراکه یک بار بیدلیل از او سیلی میخورد ولی کمکم رابطهای دوستانه و پدر-فرزندی بین آنها برقرار میشود و عاقبت رانندۀ کامیون روی ریل راهآهن با قطار تصادف میکند و کشته میشود. آن پسربچه وقتی که بزرگ میشود، میفهمد که جوادآقا پدرش بوده.
داستان فیلم برگرفته از رمان "درخت زیبای من" نوشتۀ یک نویسندۀ برزیلی است. بازی خوب داوود رشیدی در نقش جوادآقا و حالوهوای فیلم، بیبی چلچله را - دست کم برای نگارنده - فیلمی فراموشنشدنی کرده است. البته باید فیلم را دوباره ببینم و ببینم الان چه حسی نسبت به آن پیدا میکنم. احساسات ما در گذر زمان تغییر میکنند. ولی اولین بار که فیلم را در اواخر دهۀ 60 یا اوایل دهۀ 70 از تلویزیون دیدم، غمی غریب به جانم چنگ زد.
بعدها که این امکان برایم پیش آمد که به عنوان روزنامهنگار با کیومرث پوراحمد مصاحبه کنم، دیدم چه آدم دوستداشتنی و خوشایندی است. آدمی بود از جنس اکثر مردم. یعنی نه جانماز آب میکشید، نه عبوس و عصاقورتداده بود و نه سعی میکرد بیش از حد مؤدب و "اخلاقی" باشد؛ راحت میگفت و میخندید و به کسانی که از نظرش مزدور و ریاکار بودند، فحش میداد!
از وضع سیاسی موجود ناراضی بود و خواستار تغییر این وضع بود. اینکه روزنامۀ تندروی کشور هر چند وقت یکبار به او میتاخت، بیدلیل نبود. این همه تندروی را خلاف ایرانیگری میدانست.
اولین مصاحبهام با او نسبتا کوتاه بود و اصلا مصاحبه نبود. سوالی بود دربارۀ تاریخ، که از چندین نفر پرسیدم و یکی از آنها نیز کیومرث پوراحمد عزیز بود. سوالم این بود که "مهمترین یا جذابترین واقعۀ تاریخی از نگاه شما چیست؟" پاسخ پوراحمد چنین بود:
«برای من تصویر حضور دکتر محمد مصدق در تاریخ معاصر ایران، جذاب ترین است. دکتر مصدق در سِمَت نخست وزیر ایران در اولین نامه ای که به شهربانی کل کشور نوشت تاکید کرد که اگر شخص، روزنامه، ارگان و حزبی به من اهانت کرد، شما حق ندارید به او متعرض شوید.
این نامه نشان می دهد که او آزاداندیش بود، خودمدار نبود و به آزادی بیان بیش از هر چیز اهمیت می داد. دکتر مصدق در تاریخ معاصر ایران الگو و اسطوره است... محبوبیت او به حدی بود که حکومت حتی از جسد او وحشت داشت و اجازه نداد که او را طبق وصتیش کنار شهدای سی تیر دفن کنند و خانه او در احمد آباد آرامگاه ابدی او شد...
شاید در کل دوران حکومت خاندان پهلوی تنها دوره ای که در آن، به رغم نداشتن درآمدهای نفتی، توازن اقتصادی کشور حفظ شد، دوران کوتاه نخست وزیری دکتر مصدق بود...
دکتر مصدق از انجیر و کشمش و انگور و همه چیز ما صادرات ساخت و این توازن اقتصادی را به وجود آورد... خانۀ من کوچک است و کتابخانۀ من فقط چند تا قفسه دارد. به همین دلیل تمام کتاب های تاریخی ام را در کارتن و در موتورخانۀ شوفاژ گذاشته ام اما با این حال، تمامی کتاب های مربوط به دکتر محمد مصدق را، با اینکه فضای زیادی را هم اشغال کرده اند، در قفسههای همین کتابخانۀ کوچکم گذاشته ام. این کتابها را نمی توانم در کارتن و در موتورخانه شوفاژ بگذارم.
دکتر مصدق چنان محبوب و قدرتمند بود که توانست خواهر ذی نفوذ و اخلالگر شاه یعنی اشرف را به خارج فرستاده و ورود او را به ایران ممنوع کند. دکتر مصدق برای شاه حقوق مشخصی تعیین کرد تا از ریخت و پاش های دربار جلوگیری شود. دکتر مصدق کسی بود که در دادگاه لاهه، امپراتوری بریتانیای کبیر را به زانو درآورد، محکوم کرد و از مردم ایران احقاق حق کرد.
دربارۀ تاریخ ایران، نکته ای هم در خصوص پادشاهان اشکانی می خواهم بگویم. وقتی که اسکندر به ایران حمله کرد و تخت جمشید را آتش زد و سلوکیان را بر ایران حاکم کرد، بدگویی از اشکانیان در تاریخ ایران شروع شد. سلوکیان دستنشاندۀ یونانیان و در پی مخدوش کردن فرهنگ ایرانی بودند. بعد از اشکانیان هم ساسانیان بر صحنه قدرت ظاهر شدند. از همان زمان تمامی مورخان خودفروختۀ امپریالیسم یونان و روم، دائماً می نوشتند که اشکانیان قومی وحشی و بربر و جنگطلب و بیفرهنگ بودند.
متاسفانه این آموزۀ غلط هنوز هم در برخی از کتابهای تاریخی دیده می شود. اما در حدود صد سال گذشته، کاوش های باستان شناسی ثابت کرده اند که ادعای بربر بودن اشکانیان، یک دروغ بزرگ تاریخی است و اشکانیان 500 سال خردمندانه و داهیانه بر ایران حکومت کردند، سرزمین های از دست رفته را به ایران زمین بازگرداندند، بارها مورد حمله نیروهای یونان و روم قرار گرفتند اما آنها را شکست دادند، فرهنگ دوره هخامنشیان را به ایران بازگرداندند و خدمات فرهنگی بسیاری به سرزمین ایران کردند. اما بعد از آنها ساسانیان به قدرت رسیدند و از آنجایی که اشکانیان ساختاری ایلیاتی داشتند و سندها و مکتوبات چندانی از خود به جای نگذاشته بودند، ساسانیان کمر به حذف اشکانیان از تاریخ ایران بستند.
در پرانتز بگویم که حذف چیزی است که هنوز در ایران وجود دارد. کلمه و کتاب و فیلم و آدم حذف می کنند... ساسانیان می خواستند اشکانیان را از تاریخ ایران حذف کنند اما بعدها فردوسی از راه رسید و بخش اعظم شاهنامه را به بزرگداشت رشادتها، دلاویها و فرهنگمداری اشکانیان اختصاص داد. الان تعداد صفحاتی که در جهان راجع به تاریخ 500 سالۀ خردمندانه اشکانیان وجود دارد، سر به فلک می زند. ساسانیان و یونانیان و رومیان کور خوانده بودند که فکر میکردند میتوانند یک حکومت 500 ساله خردمندانۀ فرهنگمدار را از تاریخ ایران حذف کنند.
شاید مردم عادی ما آشنایی چندانی با اشکانیان نداشته باشند ولی مردم ما شاهنامه می خوانند و باید به آنها یادآور شد که بخش اعظم این شاهنامهای که می خوانند، در وصف فضایل اشکانیان است. اما به رغم این غفلت عمومی، نکته مهم این است که محققان و مورخان بزرگ حق اشکانیان در تاریخ ایران زمین را ادا کرده اند و کسی که بخواهد تاریخ ایران را به درستی مطالعه کند، اسناد و نوشتههای فراوانی دربارۀ دوران طولانی حکومت اشکانیان در دسترس خواهد داشت. تاریخ به راه خود میرود و تلاشهای ابلهانهای که برای حذف مفاخر ملی ما صورت میگیرد، به جایی نمیرسد.
سنگ قبر شاملو را بارها شکستهاند. اصلاً آن سنگ قبر را بردارید و استخوانهای شاملو را هم از آن جا بیرون بیاورید و بسوزانید و دور بریزید. آن سنگ قبر و آن استخوانها چه ارزشی دارند؟ شاملو با اشعارش، با کتاب کوچه اش و با ترجمههایش در دل و قلب و خانۀ همۀ فرهیختگان ایرانی در سرتاسر جهان حضور دارد.»
دومین مصاحبهام با کیومرث پوراحمد دربارۀ موفقیت فیلم "جدایی نادر از سیمین" بود؛ وقتی که در زمستان 1390 جایزۀ گلدن گلوب به این فیلم تعلق گرفت و کسب اسکار نیز محتمل مینمود. مصاحبه برای سایت عصر ایران بود (با تیتر "اصغر فرهادی را شلاق بزنید") و دفاع پوراحمد از فرهادی با استقبال زیادی مواجه شد.
سومین باری که با پوراحمد مصاحبه کردم، باز مصاحبه برای سایت عصر ایران بود و موضوع مصاحبه نیز مسعود فراستی بود. پوراحمد در آن مصاحبه به قدری از فراستی انتقاد کرد که ترجیح دادم مصاحبه را منتشر نکنم. به خودش هم گفتم و او گفت وقتی فراستی در تلویزیون کلمۀ استمنا را در نقد فیلم کیمیایی به کار میبرد، لابد این طرز حرف زدن من هم بلااشکال است!
به هر حال مصاحبه هنوز منتشر نشده است و شاید روزی در عصر ایران شود؛ دیر یا زود. از جمله حرفهای پوراحمد در آن مصاحبه این بود که: فراستی بابت فیلم "اتوبوس شب" تلاش کرد من را به سازمان مجاهدین خلق وصل کند! (نقل به مضمون)
ظاهرا در یکی از دانشگاههای کشور یا شاید هم جایی دیگر، جلسۀ نقد فیلم با حضور فراستی و پوراحمد برگزار شده بود و فراستی حسابی به فیلم تاخته بود و پوراحمد هم پاسخهای تند و تیزی به او داده بود. باید مصاحبه را دوباره گوش کنم، ولی احتمالا دلخوری شدید پوراحمد از فراستی، ناشی از همان جلسۀ نقد فیلم بود.
اگرچه پوراحمدی که با اهالی مجلۀ "فیلم" ایاغ بود و دستیار و دوستدار عباس کیارستمی بود و فیلمهای اصغر فرهادی را هم عاشقانه دوست میداشت، طبیعتا از حیث سلیقه و نگاه سینمایی، فرسنگها با فراستی فاصله داشت. یعنی حتی اگر بابت نقد فراستی بر "اتوبوس شب" دلخور نشده بود، باز نقدهای فراستی را هیچ نمیپسندید.
آخرین مصاحبهام با کیومرث پوراحمد نیز زمانی بود که لیلا حاتمی در کن با ژیل ژاکوب، که جای پدربزرگش بود، روبوسی کرد و صدای عدهای در داخل کشور درآمد. پوراحمد در پاسخ این معترضان گفت:
«اینها میگویند هنرمندان ایرانی وقتی به خارج از کشور میروند، یقههایشان باید فلانطور باشد و با کسی نباید دست بدهند. میگویند این موارد جزو پروتکل ما است. من فقط میدانم که این حرفها شرمآور است. لیلا حاتمی دختر دوستداشتنی، دلپذیر، فرهیخته، خانوادهدوست و بازیگر درجهیک است.
او دختر علی حاتمی و دختر ایران است. زمانی او را دختر علی حاتمی میدانستیم؛ وقتی که سنش کمتر بود و در فیلم "دلشدگان" بازی کرد. بعد از اینکه در فیلم «لیلا» بازی کرد، به یک بازیگر بزرگ در سینمای ایران تبدیل شد و اکنون حقیقتا دختر ایران است.
همۀ مردم ایران لیلا حاتمی را دوست دارند و او را روی چشمشان میگذارند؛ به خاطر صلابت و فرهیختگی و خانوادهدوستیاش و به خاطر اینکه زندگیاش مطلقا حاشیه نداشته و ندارد.»
مصاحبه با سانسور در یکی از روزنامههای کشور منتشر شد و یکی دو سؤال هم جوری "اصلاح" شدند که دیگر سؤال مصاحبهکننده نبودند. بخشهایی از مصاحبه هم قابل انتشار نبودند. مثلا وقتی که گفتم جمعی از دختران بسیجی نامه نوشتهاند و خواستار برخورد با لیلا حاتمی شدهاند، پاسخ پوراحمد زیادی تند بود و فرسنگها آن سوی خط قرمز!
کیومرث پوراحمد در دهۀ 1390 وارد عصر زوال فعالیت هنریاش شد و از فیلمهایی که در این دهه ساخت، پیدا بود که چیزی در وجودش از دست رفته و دیگر نمیتواند مثل قبل فیلم بسازد. خلاقیت هنریاش رو به خاموشی بود. کسی هم نمیداند چرا؟ شاید خودش هم نمیدانست.
ولی شاید زوال تدریجی پوراحمد اهمیت چندانی هم نداشت. هر شمعی سرانجام رو به خاموشی میرود. پوراحمد کارهای مهمش را به عنوان یک سینماگر، از اواسط دهۀ 1360 تا اواسط دهۀ 1380 انجام داده بود.
اگرچه گفتنش بیفایده است و شاید کسی هم باور نکند، ولی در این ده روز اخیر یکی دو بار به یاد او افتادم و میخواستم به بهانۀ مصاحبهای تازه، به او تلفن کنم تا بعد از چندین سال دوباره صدایش را بشنوم و سوای موضوع مصاحبه، کمی از این در و آن در هم با استاد گپ بزنم. بخصوص دربارۀ حالوهوای سیاسی کشور.
حرف زدن با او خوشایند بود. یادم نیست آخرین بار کی با او تلفنی حرف زدم ولی به نظرم از نیمۀ دهۀ 1390 به این سو، دیگر مزاحمش نشدم و چه حیف!
در یکی از مکالمات تلفنیمان، ماجرای "پیتزا پنتری" را برایش تعریف کردم و پوراحمد خوشحال شد که یادداشتش را، که سالها قبل در مجلۀ "فیلم" نوشته بود، خواندهام و هنوز به یاد دارم.
"پیتزا پنتری"، رستورانی است در تهران. یادم نیست در دهۀ 70 بود یا 80، که پوراحمد با آن قلم شیریناش، یادداشتی دربارۀ منوی این رستوران نوشته بود. منویی که در آن هر غذا به نام یکی از فیلمهای مشهور تاریخ سینما بود.
نمیدانم الان هم منوی پیتزا پنتری همان طور است یا نه. ولی آن یادداشت خواندنی پوراحمد، باعث شد چند بار تنها یا با دوستان روزنامهنگارم، برای ناهار یا شام برویم پیتزا پنتری. این چیزها هم احتمالا یکی از تفریحات ما "خردهبوژواهای غربزدۀ غیرانقلابی" است!
در دهۀ 1370 پوراحمد در یکی از نوشتههایش در مجلۀ "فیلم"، ماجرای سفرش به یک کشور غربی را نوشته بود و از تمیزی هتلی که در آن اقامت داشت، نکتهها نقل کرده بود. با طنز مخصوص خودش، نوشته بود توالتهای فرنگی این هتل به قدری تمیز بود که آدم وقتی میرفت توالت، دیگر نمیخواست از آنجا خارج شود!
یکی از نشریات تندروی کشور، بخشهایی از نوشتۀ پوراحمد را نقل کرده بود و به او تاخته بود که این غربزدهها حتی به توالتهای غرب هم علاقه دارند و از این حرفها!
ولی کیومرث پوراحمد یک "ایرانی تمامعیار" بود. کسانی که مدام بر طبل غربزدگی این و آن میکوبند، میخواهند بگویند رقص و موسیقی و شادی سوغات غرب است و هر کس است که چنین است، خودش را در برابر غرب باخته. در حالی که این چیزها از عصر هخامنشیان و اشکانیان و ساسانیان در فرهنگ ایرانی وجود داشتهاند و کسی نمیتواند و عملا هم نتوانسته این خوشیهای خردمندانه را، تحت هر لوایی، از "فرهنگ ایرانی" بزداید.
هر چه بود، من هیچ وقت کیومرث پوراحمد را از نزدیک ندیدم ولی با او زیاد تلفنی حرف زدم و ندیده دوستش داشتم. کاش فرصت بودن در این جهان را از خودش دریغ نمیکرد.
او یک "ایرانی" بود و حق داشت قبل از رفتن، روزهای بهتر ایران را ببیند. خودش یک بار به من گفت: «من 60 ساله هستم و امیدوارم به دیدن روزهای خوب ایران. شماها که جوانید و باید امیدوار باشید.»
روح رئوفش شاد. دیدار به نزد دادار، آقای پوراحمد عزیز!
خدا رحمتش کند..
قصه های مجید روایت بی بدیل کودکی ایرانی ترین ایرانیست..
برای دوست داشتن ابدیت همان مرا بس..
نام و یادت مانا و امیدواریت محقق باد..
خلاصه متن فوق این است مرحوم عاشق اشکانیان و مصدق وتوالت فرنگی وخاتمی بود