راز قتل در جنگل لویزان
ساعت 4 ظهربود که به بازپرس پژوهش خبر رسید، مردی داخل پرایدش در جنگل لویزان با گلوله کشته شده است و زن و مردی از صحنه گریخته اند.
در صحنه قتل بازپرس ابتدا درهای عقب و جلوی سمت راست پیکان را دید که نیمه باز بودند سپس خود را به در سمت راننده که شیشه آن پایین بود رساند، جسد پسری پشت فرمان دیده میشد که همه پیراهن سفید و آستین کوتاهش غرق در خون بود، دو دستش هنوز نزدیک فرمان بیحس افتاده بودند و سرش به سمت دنده ماشین افتاده بود.
چند قطره خون روی بدنه داخلی در سمت راننده دیده میشد اما بیشتر خون روی سقف، آینه جلو و داشبورد پاشیده شده بود و مقدار کمی نیز روی فرمان دیده میشد.
بازپرس برای تسلط بر جسد از صندلی عقب وارد ماشین شد و هر چه جستو جو کرد پوکهای ندید.
پشت سرجسد به گونهای ایستاد که صورتش عمود بر صورت مقتول بود، دو دستش را در دو طرف سر او قرار داد و با وجود خون زیادی که دور گردن و لابه لای موهای مقتول لخته شده بود تنها جای یک گلوله را پیدا کرد که دقیقاً از زیرگوش سمت چپ وارد شده و در امتداد موربی با زاویه ۲۰ درجهای دقیقاً در آن سوی جمجمه با شکاف کوچکی که به استخوان سر داده، نوک آن از لا به لای موهای انتهایی بالای گوش سمت راست از زیر پوست سر بیرون زده بود.
مدارک مقتول نشان داد پسر جوان محمدرضا نام دارد و ۲۶ ساله است.
تحقیقات مشخص کرد دختری که در صحنه دیده شده است، مانتویی سیاه به تن داشت و با بند طلایی رنگی عینکش را دور گردنش انداخته بود. فردای آن روز دختر ناشناس با ادعاهای برادر محمدرضا شناسایی شد. او ساناز نام داشت و قرار ازدواج گذاشته بودند.برادرش خانه پدر ساناز را اتفاقی می شناخت !
ساعتی نگذشته بود که ساناز در خانه را به روی بازپرس پژوهش باز کرد او عینکی با بند طلایی داشت! ساناز زودتر از آن چیزی که تصور میشد، گفت که با همدستی پسر مورد علاقهاش به نام افشین، به ملاقات محمدرضا رفته و او را کشتهاند.
ساناز گفت: محمدرضا من را زن آینده خودش می دانست اما من همیشه از او میترسیدم و چون همیشه هوایم را داشت مدیونش بودم اما حضور افشین در زندگی ام من را شادتر کرد.
بین هر دو پسر نقش بازی کردم، پدرم از قدیم یک تپانچه در خانه داشت برای انتخاب نهایی بین محمدرضا و افشین قرار گذاشتم با هم حرف بزنند. روحیه خشن محمدرضا باعث شد برای احتیاط تفنگ را باخودم ببرم.
محمدرضا پشت فرمان و افشین در صندلی جلو نشسته بود، من نیز در صندلی عقب بودم. در یکی از پیچهای جاده داخل پارک لویزان وقتی محمدرضا و افشین به نتیجهای نرسیدند، بین آن دو درگیری لفظی به وجود آمد، احساس خطر کردم تا این که ماشین در گوشهای ایستاد.
محمدرضا خیلی عصبانی بود، چاقویی را که همیشه همراه داشت برداشت و زیر چانه افشین چسباند. ترسیده بودم، افشین را دوست داشتم، تفنگ را درآوردم سمت سرش بردم و با بستن چشمهایم شلیک کردم بعد پوکه را برداشتم و پا به فرار گذاشتیم. افشین هم خیلی زود بازداشت شد و گفت: من میخواستم به هر قیمتی شده با ساناز ازدواج کنم.
روز قرار محمدرضا و ساناز که در کنار هم در صندلیهای جلو نشسته بودند با پراید سراغم آمدند، ساناز نمیدانست من تفنگ دارم، با وجود اصرار ساناز به این که من در صندلی جلو بنشینم نپذیرفتم و پشت نشستم.
محمدرضا بعد از کمی حرف عصبانی شد و چاقویی زیر گلوی ساناز گذاشت من که به نشانه اعتراض از آن پیاده شده بودم با توجه به پایین بودن شیشه از همان جا گلوله را شلیک کردم، سپس پوکه را برداشتم وفرار کردیم.
ساناز و افشین را رودررو کردند. هر دو قتل را به گردن میگرفتند .
بازپرس صبح روز بعد تنها یک دلیل داشت تا بگوید ساناز قاتل اصلی است!
پاسخ
در صحنه قتل گلوله از سمت چپ وارد شده بود. تنها جای یک گلوله بود که دقیقاً از زیرگوش سمت چپ وارد شده و در امتداد موربی با زاویه ۲۰ درجهای دقیقاً در آن سوی جمجمه با شکاف کوچکی که به استخوان سر داده ، نوک آن از لابه لای موهای انتهایی بالای گوش سمت راست از زیر پوست سر بیرون زده بود.
گلوله از سر مقتول خارج نشده بود و باید با فاصله نزدیکی از محل اصابت شلیک شده باشد. ساناز گفت که تفنگ را نزدیک سر مقتول کرده و ماشه را چکانده و افشین ادعا کرد خارج از ماشین بوده که به سمت مقتول شلیک کرده است، ساناز راست میگفت چون فاصلهاش نزدیکتر بود و اگر افشین کشته بود باید گلوله با به وجود آوردن شکاف بزرگی، از سر مقتول خارج میشد.
منبع: عصر شهروند
68