ناگفتههای سوپراستار دهه ۵۰
بهمن مفید: خودم را سرزنش میکنم که چرا رفتم/ بازی کردن طبق قانون حق من است
بهمن مفید بازیگر فقید سینما درباره علت بازگشتش به ایران گفته بود: من آنجا خانه و زندگی و همهچیز داشتم اما فکر میکردم همه اینها عاریه است. ولی وقتی بعد از سالها پایم را گذاشتم در فرودگاه مهرآباد، احساس کردم زیر پایم سفت است.
بهمن مفید یکی از چهرههای شناخته شده سینما و تئاتر قبل از انقلاب بود که روز 26 مردادماه در خانهاش در تهران دار فانی را وداع گفت و از میان ما رفت. او در آثار سینمایی و نمایشی فراوانی بازی کرد اما نقطه عطف کارش در سینما مونولوگ دیدنی و خاطرهانگیزی است که در فیلم "قیصر" میگوید. مونولوگی که بعدها خودش به مزاح گفته بود این اولین رپ در جهان بوده است!
مفید در سالهای نخست پس از انقلاب هم در ایران ماند و حتی کارهایی را در تئاتر به روی صحنه برد اما در سال 1360 تصمیم به مهاجرت گرفت و به یونان و سپس به مکزیک رفت و بعد چند سالی را در آمریکا زندگی کرد تا اینکه دهه هفتاد تصمیم گرفت به وطنش بازگردد. در سالهای بازگشت تنها در یک فیلم بازی کرد که "سرود تولد" به کارگردانی علی قویتن بود و در نسخهای از آن فیلم که در شبکه نمایش خانگی عرضه شد نیز سکانسهای بهمن مفید حذف شد تا آن یک تجربه هم عملاً تجربه خوشایندی برای بهمن مفید نباشد.
در سالهای اخیر هم تلاشهایی برای رفع ممنوعیت بهمن مفید از سوی برخی چهرههای سینما صورت گرفت، از جمله فیلم "لامینور" که رضا درمیشیان در مقام تهیهکننده و و داریوش مهرجویی در مقام کارگردان سعی کردند مجوز ایفای نقش بهمن مفید در این فیلم را بگیرند و او را با علی نصیریان همبازی کنند اما این تلاشها بی حاصل ماند و بهمن مفید سرانجام روز 26 مرداد بر اثر سرطان ریه درگذشت.
به مناسبت درگذشت بهمن مفید و به جهت اینکه یادی از این هنرمند بکنیم، یکی از معدود گفتوگوهای مفید در سالهای پس از بازگشت به وطن را میتوانید در ادامه از نظر بگذرانید. این گفتوگو پاییز سال 1382 با منصور ضابطیان در مجله نقشآفرینان انجام شده و بهمن مفید در آن از ورود به دنیای بازیگری، سالهای اوجش در سینما و تئاتر، مهاجرت و غربتنشینی و بازگشت به وطن گفته است.
الآن یک عصر پاییزی آذر 1382 است. شما روی این کاناپه نارنجی نشستهاید و به خاطر کمردردتان بهسختی تکیه دادهاید. تارهای موی سفید لای موهایتان، چهرهتان را با آنچه از شما میشناختهایم متفاوت کرده و ... در چنین شرایطی، برایتان سخت نیست که بخواهم به سالهای خیلی دور گذشته ببرمتان؟
چرا... سخت است. یعنی همیشه برایم از گذشته حرف زدن سخت بوده. خدابیامرز پدرم، غلامحسین خان مفید همیشه میگفت پشت سرتان را نگاه نکنید. ما را عادت داده بود که بهروز باشیم و به دیروز فکر نکنیم. میگفت کاری که کردی گذشته. اگر افتخاری داشته، مال همان موقع بوده و اگر بد بوده هم دیگر فکرت را مشغولش نکن، هم سعی کن یکقدم جلو بروی. من از گذشته کمتر یادم است. فقط میدانم که از پنجسالگی هم تئاتر بازی میکردهام، هم توی رادیو هم توی اداره تئاتر کار میکردهام و هم مدت کوتاهی پیش ایرج دوستدار دوبله یاد گرفتهام، باله را هم پیش مادام اسکانی در هنرستان هنرپیشگی که سرشاه آباد بود، کارکردم. اصلاً تئاتر رودکی با اپرای "زال دو رودابه" ای که من در آن بازی میکردم افتتاح شد.
صبر کنید... صبر کنید... شما Remote را دستتان گرفتهاید و میخواهید همه این فیلم را با motion fast تعریف کنید؟ بگذارید با دور طبیعی جلو برویم!
من این ایراد را در صحبت کردن دارم که از یکجا شروع میکنم و بهجای دیگر میرسم. برای همین، کسی که با من مصاحبه میکند، اگر کارش را بلد نباشد، نتیجه مصاحبه یکچیز بیسروته میشود!
وقتی به اسم شما و خواهر و برادرهایتان نگاه میکنم، احساس میکنم شاهنامه در خانواده مفید جایگاه ویژهای داشته. برداشت من درست است؟
پدر من ارادت زیادی به شاهنامه داشت و آن را منبع همه قصههای ایرانی میدانست. او میگفت:"شاهنامه کلیدهای خاصی دارد که هرکسی نمیتواند آن را پیدا کند."
شما چندمین فرزند خانواده بودید؟
سومی. اول بیژن بود، بعد منیژه، بعد من، بعد گرد آفرید، اردوان، هومن و هنگامه.
پدرتان تئاتر را بهصورت ژنی یاد گرفته بودند؟
نه ایشان معلم فرانسوی داشتند و بعد هم در هنرستان هنر عنایتالله خان درسخوانده بودند.
چطور پای خودتان روی صحنه باز شد؟
پدرم نمایش یوسف و زلیخا را کار میکرد. آنها برای صحنهی معروفی که بچهای به زبان میآید و حقیقت رابطه یوسف با زلیخا را میگوید، نیاز به یک بچه داشتند. بچه باید قنداقی میبود ولی چون بچهی قنداقی نمیتوانست صحبت کند، من که پنجساله بودم را قنداق میکردند و من باید حرف میزدم.
به اسم بهمن میشناختنتان؟
نه، تا سیزده، چهاردهسالگی اسم نداشتم و همیشه میگفتند با شرکت"کودک هنرمند". جالب است که مردم هم میدانستند که اصطلاح کودک هنرمند مربوط به من است.
چرا اسم خودتان را نمینوشتند؟
پدرم اینطور دوست داشت. میخواست برایم مشکلی پیش نیاید.
مشکل؟ چطور؟
آن موقع به مرد گنده یا زن گندهای که توی تئاتر بود هزار جور حرفوحدیث میبستند، من که بچه بودم!
از کی تصمیم گرفتید در تئاتر باقی بمانید؟
راستش خداییش، آقاجان! شما که غریبه نیستی. بگذار برایت بگویم. من این کارا انتخاب نکردم. این کار مرا انتخاب کرد. من یک بچه تخس شرور خیابان شهباز بودم که بنا به دستور در تئاتر بازی میکردم. در خانه ما رابطه آدمها مثل شاهنامه بود! یعنی برادر بزرگم باید از پدر اطاعت میکرد و من باید از برادر بزرگ اطاعت میکردم و همینطور بگیر برو تا آخر.
در تخیلات کودکی من فقط شاهنامه بود. حتی اگر توی خیابان کسی به من حرفی میزد، آنقدر خشمگین میشدم که میخواستم او را بکشم! چون احساس میکردم که من بهمن هستم و میدانستم که بهمن در شاهنامه چه کسی است. میدانستم که او پسر اسفندیار و یک شاهزاده است و توهین به او غیرقابلبخشش! برای من تئاتر وزندگی، شاهنامه بود و بس.
اما بالاخره از جایی به بعد خودتان تصمیم گرفتید، نه؟
بله، اما آنهم از دولتی سر شاهنامه بود. با بهرام وطنپرست و بهروز رضا پور سهتایی رفیق دوران بچگی بودیم. شانزده- هفدهساله بودیم که یک گروه تئاتری تشکیل دادیم که قصههای شاهنامه را برای سازمان پیشاهنگی آن روز اجرا کند. آقای پارسی سالنی در خیابان خرابات در اختیار ما گذاشت. در این سالن شروع کردیم کار کردن.
سهنفری؟!
هسته اولیه سه نفره بود ولی بعد افراد دیگری هم به ما پیوستند. ازجمله رضا میر لوحی، منصور جعفری، اصغر آقاجانی، رضا مافی، جمیله ندایی، بهزاد فراهانی و خیلیهای دیگر. بعد از یک مدت گروه شد، شصت نفر و البته همه اهل کار نبودند. از آن مجموعه ده- دوازده نفر باقی ماندند که همه صاحبنام شدند.
اسم گروهتان چه بود؟
بچهها خودشان اسمش را گذاشته بودند "گروه مفید".
صحبت چه سالهایی است؟
من شانزدهساله بودم... حساب کن دیگر، میشود 1337. من در همان سال قهرمان شنای قورباغه هم شده بودم.
در آن مهرومومها خیلی از روشنفکرها درگیر مسائل سیاسی بودند. شما چی؟ اهل سیاست نبودید؟
نه، ما بچه بودیم و اصلاً از سیاست سر درنمیآوردیم. یعنی درواقع بچههای بودیم که بهجای آنکه توی کوچه "یه پی- دوبی" بازی کنیم، توی سالن شاهنامه بازی میکردیم و از این کار بسیار لذت میبردیم. سی چهلتا دختر و پسر بودیم که دورهم جمع شده بودیم.
سی چهلتا؟ مشکل ایجاد نمیشد؟
اصلاً... بههیچوجه. محیط بهشدت سالم بود. یک محیط پیشاهنگی و درست بر اساس پندار نیک، رفتار نیکوگفتار نیک که شعار پیشاهنگی بود. همه باهم خواهر و برادر بودیم.
به سینما فکر نمیکردید؟
فکر؟... اصلاً اگر حرف سینما میشد به ما برمیخورد. یادم میآید که داشتم سلطان مار را به کارگردانی بهرام بیضایی بازی میکردم. عزیز بهادری که کارگردان بود، میخواست یک فیلم سینمایی بسازد. آمد سراغ من و گفت یک رل اول برایت دارم. این حرف آنقدر برایم سنگین بود و چنان به من برخورد که رفتم توی اتاق و در را روی خودم بستم و به خودم میگفتم یعنی من آنقدر بد بازی میکنم که آمدهاند سراغ من برای فیلم فارسی؟
اصلاً فیلم فارسی را دنبال نمیکردید؟
نه ، فقط یک "امیرارسلان" را دیده بودم و یک " شبنشینی در جهنم " را.
یعنی گنج قارون را هم ندیده بودید؟
اصلاً... بهمن مفید برود سینما گنج قارون ببیند؟! محال بود. وقت اضافه برای این کارها نداشتم . اگر وقت اضافه میآوردم، میرفتم پیش پدرم یکی از دستگاههای موسیقی را یاد میگرفتم یا میدویدم. میرفتم پیش ایرج دوستدار، قلقهای دوبله را یاد میگرفتم. کلاخودم را مثل دیگر اعضای خانواده ، بیشتر برای آموزش دادن بازیگری آماده کرده بودم تا اینکه بخواهم بازی کنم.دنبال یک نوع نمایش ایرانی بودیم. چیزی مثل نمایش هند یا کابوکی ژاپن که مال خود ما باشد. همراه رقص و آوازی که ریشههای سنتی ایرانی داشته باشد. بیژن خیلی روی این مسئله کار میکرد.
و حاصل این نوع تفکر بود که شد شهر قصه؟
بله، "شهر قصه" ، "ماه و پلنگ" ، "شاپرک خانوم" و... البته کسان دیگری هم بودند که به دنبال یک نوع نمایش ویژه ایرانی میگشتند.بهرام بیضایی ازیکطرف، علی حاتمی ازیکطرف، غلامحسین ساعدی، آقای نویدی و...
ولی ظاهراً شهر قصه توانسته بود ارتباط بهتری با مخاطب برقرار کند. چرا؟
چون تمام خواصی که لازم بود تا تماشاچی ایرانی را به سالن بکشد، در آن بود. بقیه هم دنبال نمایش ایرانی بودند ولی یک جای کارشان لنگ میزد.
و لابد بیژن مفید فوت کوزهگری را بلد بود؟
نه، او فوت کوزهگری را "اختراع کرد". چون اصلاً فوتی در کار نبود. ببین! ارزش کار رودکی در شعرش نیست، در این است که برای اولین بار روی یک صفحه سیاه یک خط سفید کشید و شعر ایرانی را احیا کرد، هرچند ممکن است فردوسی و سعدی و حافظ و مولوی شاعران بهتری باشند. نیما هم این کار را با شعر نو کرد، هرچند فروغ بهتر شعر میگفت.
شنیدهام که استقبال از این نمایش بسیار زیاد بود؟
بینظیر بود. این تئاتر آنقدر طولانی شد که بازیگرانش چند بار عوض شدند.
شهر قصه مخالف هم داشت؟
بله.
در چه زمینهای؟
هم مخالفین سیاسی، هم مخالفین عقیدتی و هم عدهای از هنرمندان که به موفقیت این کار حسادت میکردند. اگر این مخالفتها نبود، شاید اجرای شهر قصه تا امروز هم ادامه پیدا میکرد. مثل فرض کن نمایش "اوه کلکته" که سالهاست در لندن روی صحنه است. روز آخری که ما نمایش را برداشتیم، بلیتها تا شش ماه آیندهاش رزرو بود. ولی "دستور" دادند که نمایش را برداریم. آن موقع من خودم دیگر نقش فیل را همبازی کردم.
اگر اشتباه نکنم همان مهرومومها برای اولین بار در سینما ظاهر شدید و در همان نقش مشهورتان در "قیصر". با آن نوع نگرش به سینمای ایران چطور چنین پیشنهادی را پذیرفتید؟
با مسعود کیمیایی دوست قدیمی و بچهمحل بودیم. او با اسفندیار منفرد زاده و فرامرز قریبیان یک گروه بودند که عشقشان سینما بود. گاهی اوقات باهم میرفتیم قهوهخانه سر خیابان شهباز. آنجا یک نفر بود که به او میگفتند، احمد سرباز، احمد گردویی، احمد فراری و... اسمهای مختلف داشت. آدم خوشمزهای بود ولی خیلی چاخان میکرد. مثلاً میگفت دیشب فلانی را زدم، پریشب فلان محل را به همریختم و ... او هر وقت یک عده از بچهمحلهایش را دور خودش جمع میکرد و شروع میکرد به چاخان کردن، من هم میرفتم روی صندلی مینشستم و میگفتم: من بودم و حاجی نصرت، رضا پونصد، علی فرصت و... که درواقع لج احمد گردویی را دربیاوریم.
مونولوگ را خودتان ساخته بودید؟
نه، همه برو بچهها تویش سهم داشتند. رضا میر لوحی شروعش را گفته بود . من وسطش را گفته بودم، یک نفر دیگر تهش را و یواشیواش شده بود یکچیز ریتمیک که مال برو بچههای خودمان بود و من اجرایش میکردم.
فیلم توقیف شد، نه؟
بله، توقیف شد و من هم دوباره رفتم سراغ شهر قصه. یک روز کیمیایی زنگ زد و گفت پاشو بیا استودیو پلازا. رفتم آنجا. گفت هیچکس نمیتواند دیالوگ تو را دوبله کند، خودت باید بهجای خودت حرف بزنی!
من بلافاصله چیزهایی که از ایرج دوستدار یاد گرفته بودم را به خاطر آوردم و شروع کردم به دوبله کردن. فیلم بعد از توقیف خارج شد و خیلی هم گل کرد.
بازیگران دیگر فیلم را میشناختید؟
نه، از همانجا با بهروز وثوقی و پوری بنایی آشنا شدم.
فهرست من میگوید در فاصله سالهای 50تا57، شصتودو فیلم بازی کردهاید؟
نه، بیشتر بود. خیلی بیشتر. در خیلی از فیلمها نقشهای یکخطی داشتم. یعنی برای خودم هنرپیشه نقش اول بودم اما اگر یکی از رفقا میآمد و میگفت من یک مسافر تاکسی کم دارم، بهش نه نمیگفتم. این رفیقبازی من حرص تهیهکنندهها را درمیآورد. میدانی! نظر خود من این است که در همهی آن سالها یک فیلم خوب همبازی نکردم.
شکستهنفسی؟!
نه جدی میگویم. نقشی که مرا ارضا میکرد، نوشته نشد یا اگر نوشته شد به من پیشنهاد نشد.
مثلاً کدام نقش؟
نقش "مجید ظروفچی" در سوته دلان. آن نقش اصلاً کار من بود. من باید آن را بازی میکردم. البته بهروز وثوقی هم توانست خیلی خوب از پس آن نقش برآید. ولی بگذار یکچیز را هم بگویم. من اگر نقش کلاهمخملی بازی میکردم هم، برای آن نقش زحمت میکشیدم. یعنی برایش شناسنامه درست میکردم، خواهش میکنم برو و آن فیلمها را دوباره نگاه کن، میبینی که این کلاهمخملی با آن کلاهمخملی ازنظر، محله، شناسنامه، لهجه و ... تفاوت دارد. من دنبال این شناسنامهها میدویدم. نمیخواهم از سینمای دوران خودم دفاع کنم ولی در همان سینما سعی میکردم کار متفاوت ارائه کنم.
اگر انقلاب رخ نمیداد، موقعیت بهمن مفید به کجا میانجامید؟
موقعیت جدید بهمن مفید آغازشده بود. تصور میکنم از فیلمی مثل "جمعه" نیاز به بهمن مفید تئاتری احساس شده بود. سینما داشت به این نتیجه میرسید که ما آن بهمن مفید قدیمی را میخواهیم. من هشت سال تجربه کسب کرده بودم و تازه داشتم متولد میشدم. به جایی رسیده بود که میتوانستم تصمیم بگیرم، حالا با کدام کارگردان کارکنم و با چه کسی کار نکنم که همهچیز زیرورو شد.
روزهای انقلاب را یادتان هست؟
بله.
چه میکردید؟
ما هم در صفها بودیم. آقای کنی (نصرتالله) هم مرتب از ما فیلم میگرفت، ولی برای تاریخ. از مجموعه این صحنهها بهعلاوه فکری که حسین معدنیان داشت، یک فیلم نیمه مستند، ساخته شد به اسم "فریاد مجاهد". آن فیلم سند حضور ما در آن روزهاست. یک صحنههای هم بازسازی شد. مثل صحنه حمله ساواک به فیضیه قم که خود روحانیون در آن بازی کردند. حتی اگر فیلم "امام" و "حاج احمد آقا" هم بودند. یک صحنه داشت که من میآمدم پیش حاج احمد آقا و یک نامه از او میگرفتم که مثلاً نامه امام بود.
حاج احمد خمینی میدانست که این صحنه مال فیلم است؟!
بله، اصلاً ایشان برای ما بازی کردند، همان دیالوگهای را گفتند که کارگردان میخواست. فیلم در همان ماههای اول انقلاب در خیلی از مدارس و مساجد نمایش داده شد ولی قطبزاده گفت: این فیلم سوءاستفاده از اسم امام است و بعد بازور تفنگ و فشنگ فیلم را از پرده پایین کشید.
و بعد شما از سینما جا ماندید. نه؟
بله، دنیای دیگری شده بود.
چه کردید؟
دوباره برگشتم به تئاتر. منتها آنجا هم با آدمهای عجیبوغریبی روبهرو بودیم. مسئولین اصلاً شبیه آدمهای امروزی نبودند. الآن در عرصه هنر هر جا میروی آدمها تحصیلکرده و منطقی میبینی ولی آن موقع این اتفاق نمیافتاد. آدمهای که سرکار آمده بودند اینکاره نبودند. وقتی قرار شد تئاتر بگذاریم به ما اجازه نداند که در تئاتر شهر و سنگلج کارکنیم. به ما گفتند چون مستکبر بودید حالا باید بروید توی لالهزار بازی کنید. تمام تماشاچیان تئاتر شهر و سنگلج آمدند لالهزار و تئاتر بسیار شلوغ شد. اوایل چند تا نمایش جدی بود ولی بعد به کارهای روحوضی گرایش پیدا کردیم که حرفهای سیاسی هم در آن زده شد. استقبال به حدی شد که فشار آوردند باید تئاترها را جمع کنید.
جمع کردید؟
چهکار میتوانستیم بکنیم؟ گفتند جمع کنید و ما جمع کردیم. به همین سادگی!
بیکار شدید؟
بله، دوباره بیکار شدم.
و چهکار کردید؟
تنها، کاری را کردم که میتوانستم. چمدانم را بستم و رفتم.
چه سالی بود؟
1360.
کجا رفتید؟
رفتم یونان و بعد رفتم مکزیک و آخرسر هم به آمریکا رسیدم. برادرانم زودتر از من رفته بودند و آنجا کار تئاتر میکردند. با آنها مشغول به کار شدم و برای بیژن در " شاپرک خانوم " بازی کردم. چند تا نمایشنامه هم با اردلان کارکردیم. بعد خودم شروع به کارکردم.
چه جور تئاترهایی کار میکردید؟
از همان نوع تئاترهایی که همیشه دوست داشتم. عید به عید هم با مرتضی عقیلی برای مردم غریب آنجا کارهای کمدی میکردیم. کارهایی مثل "اسمال و احد" یا "عمو نوروز و حاجیفیروز". میخواستیم بچههای ایرانی اسیر بابانوئل نشوند. بقیه سال را به کارهای موردعلاقه خودم مشغول بودم.
با "کارهای موردعلاقهتان" زندگی میچرخید؟
من تئاتری بودم. یکعمر با 260 تومان زندگی کرده بودم و میدانستم پول کم داشتن یعنی چه.
قناعت میکردید؟
قناعت، نه... ولی مثل یک هنرپیشه تئاتر بازی میکردم. راحت بودم.
ولی بالاخره نتوانستید دوام بیاورید چرا؟
برای اینکه کشورم نبود. من آنجا خانه و زندگی و همهچیز داشتم اما فکر میکردم همه اینها عاریه است. ولی وقتی بعد از سالها پایم را گذاشتم در فرودگاه مهرآباد، احساس کردم زیر پایم سفت است. تمام ایرانی های آنطرف، خانهشان روی آب است. جایی که من زندگی میکردم پر بود از مناظر زیبا ولی من هیچچیز نمیدیدم. همهاش چشمم به اینطرف بود که برگردم. خیلیها این حالت رادارند. خیلیها برمیگردند و خیلیها فکر میکنند نمیتوانند برگردند. درصورتیکه نمیدانند راه رفتن روی خاک سرزمینی که مال خودت است چه لذتی دارد.
هیچوقت خودتان را برای اینکه برگشتهاید سرزنش نمیکنید؟
نه همه سرزنشم از این بابت است که چرا رفتم. هر آدمی در هر سرزمینی که زندگی میکند مثل گیاهی است که ریشهاش در سرزمین اولیه است.
الآن، گذشته و فیلمهایی که دوست نداشتهاید را فراموش کردهاید؟
اشتباه نکن، من ، آن فیلمها را دوست داشتم. من عاشق بازیگری بودم.
پس الآن، روی این کاناپه نارنجیرنگ ، چطور دوری از این عشق را تحمل میکنید؟
حالا این تجربه را پیدا کردم که بفهمم هر آنچه را که آدم دوست دارد قابلاجرا نیست.
در این سالهای که اینجا بودهاید، سراغتان آمدند؟
بله... میتوانم بگویم حدود هزار بار!
هزار بار؟!
نه هزار بار که نه، منظورم زیادی مراجعهکنندگان بود.
قبول نکردید؟
اولا دوست دارم با یک کار قوی شروع کنم، در ثانی میگویند اینکه بخواهی بازی کنی منوط به این است که از وزارت ارشاد اجازه بگیری.
هیچوقت دنبال گرفتن این مجوز نرفتید؟
نه.
چرا؟
دلیلی برایش ندیدهام. طبق قانون اساسی، هرکسی آزاد است هر کاری که میخواهد، انجام دهد مشروط به اینکه به دیگران ضربه نزند. من بازیگرم و کارم بازی کردن است! اگر کسی دوست دارد مرا توی فیلمش بگذارد اگر هم جلویش را گرفتند خودش میداند.
من بازیگرم و طبق قانون، بازی کردن حق من است.
منبع: ایران آرت
72
سلام روزگار غریبی است هم وطن گاروان بزرگ مردان تاریخ سینمای ایران کم کم ازما دور میشوند یاد وخاطرهاشان گرامی وروح شان شاد