داستان های کوتاهی که با خواندنشان ترس به جانتان می افتد

در این گزارش می‌توانید داستان‌های کوتاهی را بخوانید که فکر به آنها شما را وحشت زده می‌کند.

داستان های کوتاهی که با خواندنشان ترس به جانتان می افتد

6 داستان کوتاه و ترسناک

بیشتر ما به شنیدن داستان‌های ترسناک علاقه داریم و ممکن است وقتی در کنار آتش کنار هم جمع شده ایم، داستان‌های ترسناکی که گاهی از قوه تخیل خود برای ایجاد آنها استفاده کرده ایم برای یکدیگر تعریف کنیم. شاید به این دلیل که این میزان از ترس و هیجان کنترل شده را دوست داریم.

در «ردیت/ Reddit» وب سایت جمع‌آوری اخبار اجتماعی آمریکایی، داستان‌های عجیب و غریبی روایت می‌شود که می‌تواند مخاطبان خود را به شدت بترساند. در ادامه می‌توانید بعضی از داستان‌هایی که در این سایت نوشته شده را بخوانید:

مادر به خانه آمده است

پدری از خواب بیدار می‌شود و برای چک کردن وضعیت فرزندش که در اتاق دیگری است از مانیتور کودک (Baby Monitor) استفاده می‌کند. او وقتی صدای همسرش را می‌شنود که در حال خواندن لالایی برای فرزندش است لبخندی می‌زند، اما ناگهان در خانه باز می‌شود و مشخص می‌شود که همسر او بیرون و مشغول خرید‌های روزانه بوده است.

خود را به خواب زدن جواب نمی‌دهد

پسر جوانی در یک شب غیر معمولی در تختش خوابیده است. این پسر در بیرون از اتاقش صدای قدم زدن شخصی را می‌شود. او چشمانش را باز می‌کند تا ببیند چه اتفاقی در حال رخ دادن است. وقتی در اتاق به آرامی باز می‌شود، او قاتلی را می‌بیند که جسد والدینش را حمل می‌کند. او به آرامی آن‌ها را روی صندلی می‌گذارد و با خون اجساد چیزی را روی دیوار می‌نویسد و به زیر تخت پسر می‌رود. پسر بچه تظاهر می‌کند که خواب است و خودش را به خواب می‌زند. زمان می‌گذرد و چشم پسر به تاریکی عادت و سعی می‌کند نوشته روی دیوار را بخواند، اما متوجه می‌شود جمله‌ای که روی دیوار نوشته شده این است: «می دانم که بیداری!»

چه چیزی در زیر زمین است؟

در این داستان آمده است: مادرم به من می‌گفت هرگز به زیر زمین نروم، اما من می‌خواستم ببینم که چه چیزی در زیر زمین سر و صدا ایجاد می‌کند. صدایی شبیه به یک سگ می‌آمد و دوست داشتم یک سگ را از نزدیک ببینم. به همین دلیل درِ زیرزمین را باز کردم و به آرامی از پله‌ها پایین رفتم. سگی وجود نداشت و مادرم که فهمید در زیرزمین هستم، فریاد زد و من را بیرون برد. سپس مادرم می‌گوید که هرگز به آنجا نروم. من هم هرگز نپرسیدم پسری که در زیرزمین بود صدای یک سگ را در می‌آورد و هیچ دست و پایی نداشت.

هرچه می‌ بینم قرمز است

این داستان در مورد مردی است که در حال سفر به اوکراین است. او خسته است تصمیم می‌گیرد در هتلی در نزدیکی شهر توقف کند. زن هتلدار، کلید و شماره اتاق را به او می‌دهد؛ اما به او گوشزد می‌کند هرگز به یکی از اتاق‌ها که شماره‌ای که روی آن ثبت نشده نگاه نکند. مرد کلید را می‌گیرد و به اتاقش می‌رود. شب و هنگام خواب، او صدای افتادن قطره آب را می‌شنود که از اتاق بدون شماره بیرون می‌آید. او هرچه در می زند کسی جواب نمی‌دهد و وقتی از سوراخ کلید داخل اتاق را نگاه می‌کند فقط رنگ قرمز می‌بیند. وقتی برای شکایت سراغ زن هتلدار می‌رود، داستان اتاق را برای وی تعریف می‌کند و می‌گوید که یک زن توسط همسرش در آن اتاق به قتل رسیده است.

کمپ تک نفره

یک زن که توانایی «زنده مانی» دارد و راهنمای حیات وحش بوده، دوست دارد به کمپ‌های تک نفره برود. او بعد از دو هفته حضور در جنگل بدون دیدن چیز عجیب و غریبی به خانه باز می‌گردد؛ اما وقتی به خانه می‌آید و عکس‌های سفرش را ظاهر می‌کند، در عکس‌ها موجوداتی را می‌بیند که هرگز پس از آن دیگر دلش نمی خواست در کمپ یا پیاده گردی شرکت کند.

مراقب تصادفات اتومبیلی باشید

داستان در مورد فردی روایت شده که در حال عبور از کوهستان بوده است و با یک تصادف جاده‌ای روبرو می‌شود. البته به این ماشین آسیبی وارد نشده بود و با دقت در وسط جاده پارک شده بود. او از کنار ماشین عبور می‌کند، اما دو نفر را می‌بیند که در وسط جاده افتاده اند. او کنار جاده می‌ایستد، اما وقتی به عقبش نگاه می‌کند می‌بیند آن دو نفر، اکنون نشسته اند و از میان بوته‌ها موجودات ناشناسی به او خیره شده اند. این فرد به موقع از این صحنه فرار می‌کند.

72

کیف پول من

خرید ارز دیجیتال
به ساده‌ترین روش ممکن!

✅ خرید ساده و راحت
✅ صرافی معتبر کیف پول من
✅ ثبت نام سریع با شماره موبایل
✅ احراز هویت آنی با کد ملی و تاریخ تولد
✅ واریز لحظه‌ای به کیف پول شخصی شما

آیا دلار دیجیتال (تتر) گزینه مناسبی برای سرمایه گذاری است؟

استفاده از ویجت خرید ارز دیجیتال به منزله پذیرفتن قوانین و مقررات صرافی کیف پول من است.

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

نظرات شما - 1
  • ماشا
    0

    مزخرف بود. کوتاهترین داستان وحشتناک ، ازین قراره: آخرین انسان روی کره زمین ، نصف شب تو کلبه جنگلیش ، پشت به در نشسته بود که ... در زدند!