اتحاد برای نابودی: دانشمندان درباره آینده بشر چه می گویند؟
ما میتوانیم جهان را نجات دهیم به شرطی که خودمان را قربانی کنیم.
انسانستیزی آنتروپوسین و ترابشریت دو گرایش عمدۀ منتقدِ بشر امروز هستند. اولی به تسلط انسان بر کرۀ زمین و ویرانی طبیعت اعتراض دارد ولی دومی نگران نابسندگی پیشرفتهای علمی و فنی انسان قرن بیستویکم و برتری عقلی اوست. ظاهراً این دو گرایش در مورد آیندۀ بشریت همرأی نیستند؛ یکی مخالف پیشرفت انسان و دیگری موافق آن است. اما وقتی نظرات متفکران این دو گرایش را میشنویم میبینیم در یک مورد با هم توافق دارند؛ چیزی که حتی افراطیترین نظریهپردازان قرن بیستم فکرش را هم نمیکردند: نابودی بشر.
«انسان ابداع دوران جدید است و احتمالاً به پایان خود نزدیک میشود».
میشل فوکو، فیلسوف فرانسوی، با بیان این سخن در کتابش، به نام نظام اشیا (۱۹۶۶)، منادی روش جدیدی برای تفکر بود که علومانسانی و اجتماعی را دگرگون کرد. نظر اصلی فوکو این بود که روشهایی که مطابق آنها خودمان را بهعنوان انسان میشناسیم، فارغ از اینکه چقدر آنها را بدیهی فرض میکنیم، جاودانی و ذاتی نیستند. بلکه باید گفت مفهوم مدرن «انسان» در سدۀ هجدهم با ظهور روشهای جدید تفکر در حوزههایی چون زیستشناسی، جامعهشناسی و زبان ابداع شد و درنهایت هم جای به مفهوم دیگری خواهد داد.
فوکو در آخرین جملۀ مشهور کتابش میگوید «انسان، مثل طرحی بر ساحل شنی دریا، روزی محو خواهد شد». چنین تصویری ترسناک است، اما فوکو آن را «مایۀ آرامش» میداند، چون دال بر این است که اندیشهها و نهادهای بشری ثابت نیستند. همیشه میتوان صورت و ترکیب آنها را، حتی برای بهترشدن، از نو ساخت. این نویدِ آزادیبخشِ پستمدرنیسم بود: آن طرح روی ساحل شنی محو میشود، اما همیشه کسی میآید تا به شیوهای متفاوت طرحی جدید بکشد.
اما اگر قرار باشد تصویر بشر از نو طراحی شود، باید انسانی باشد که این کار را انجام بدهد. حتی افراطیترین اندیشمندان سدۀ بیستم از انتظار برای نابودی واقعی انسان خردمند دست کشیدند، واقعهای که مساوی است با نابودی تمام اهداف و ارزشها و معانی بشر. در تقدیر انسان است که روزی نابود شود، اما تقریباً همگان موافقاند که باید تا حد مقدور این روز را به تعویق انداخت، دقیقاً همانطور که بیشتر انسانها بهطور معمول میکوشند روز ناگزیرِ مرگشان را به تعویق بیندازند.
بااینحال، در سالهای اخیر، گروههای مختلفی از اندیشمندان این فرض اساسی را به چالش کشیدهاند. در اتاق جلسات شرکتهای سیلیکونولی، شوراهای محلی روستایی و گروههای فلسفه در دانشگاهها، با جدیت دربارۀ عقیدهای ظاهراً باورنکردنی بحث و گفتوگو میشود: پایان زندگی انسان بر روی زمین نزدیک است و باید آن را بپذیریم. شورش علیه بشریت هنوز آنقدر تازگی دارد که عجیبوغریب به نظر برسد، اما از مدتها پیش به ورای مرزهای جهان اندیشه گسترش یافته و میتواند در سالها و دهههای آینده سیاست و جامعه را عمیقاً متحول کند.
گروههای مختلفی از مردم نیز طرفدار این دیدگاهاند: مهندسان و فیلسوفان، فعالان سیاسی و کسانی که میخواهند زاهد گوشهنشین باشند، رماننویسان و دیرینهشناسان. آنان نه تنها خود را جنبشی منفرد نمیدانند، بلکه در بسیاری موارد نیز نمیخواهند ارتباطی با یکدیگر داشته باشند. حقیقت این است که حرکت موجود علیه برتری انسان را دو طرز فکر ظاهراً متضاد پیش میرانند.
اول، انسانستیزی آنتروپوسین1 که منبع الهامش بیزاری از تخریب محیطزیست از سوی انسان است. این تصور که ما با طبیعت سازگاری نداریم تصوری قدیمی است و از زمان انقلاب صنعتی موضوع اصلی نقد اجتماعی بوده است. بیش از پنجاه سال پیش، کتاب بهار خاموشِ2 ریچل کارسون، که در آن راجع به خطرات د.د.ت 3 افشاگری کرد، دربارۀ پیروی از «سرعت شتابناک و بیملاحظۀ انسان بهجای سرعت سنجیده و محتاط طبیعت» هشدار داد و منبع الهام محیطزیستگرایی مدرن شد. اما محیطزیستگرایی جنبشی معتقد به بهبودیابندگی جهان است و میخواهد سعادت بلندمدت انسان و سایر اشکال حیات را فراهم کند. کارسون حق انسانها در استفاده از سموم دفع آفات را انکار نمیکند، فقط میگوید «روشهای استفاده از این سموم نباید چنان باشد که انسانها را نیز با حشرات نابود کند».
در سدۀ بیستویکم این انسانستیزی آنتروپوسین واکنشی بسیار تندتر به بحران بسیار عمیقترِ بومشناختی نشان میدهد و میگوید حالا دیگر خودویرانگری ما حتمی است و باید آن را حکمی بدانیم که حقمان بوده و عادلانه به ما دادهاند. برخی اندیشمندان انسانستیز مشتاقانه منتظر نابودی نوع انساناند، اما برخی دیگر پیشبینی میکنند که حتی اگر برخی افراد از ویرانی قریبالوقوع محیطزیست جان سالم به در ببرند، کل تمدن بشری نابود میشود. جنبش انسانستیزی آنتروپوسین، مثل تمام جنبشهای واقعاً تندرو، نه با برنامهای سیاسی که با اندیشهای فلسفی آغاز میشود که عبارت است از انکار نقش سنتی انسان بهعنوان موجود اصلی روی زمین و مهمترین مخلوق در عالم خلقت.
در مقابل، ترابشریت 4 به همان چیزهایی بها میدهد که انسانستیزی بها نمیدهد -پیشرفت علمی و فنی، برتری عقل- اما اعتقاد دارد تنها راهِ پیشِ روی انسان این است که اَشکال جدیدی از بشر خردمند خلق کند که دیگر انسان خردمند نباشد. برخی ترابشریتباوران معتقدند مهندسی ژنتیک و نانوتکنولوژی ما را قادر میسازند تغییراتی چنان اساسی در مغز و جسممان اِعمال کنیم که از محدودیتهای بشری نظیر میرندگی و حبسبودن در جسم مادی خلاص بشویم. برخی دیگر، با امید یا اضطراب، انتظار میکشند تا قدرت ابتکارِ هوش مصنوعی از قدرت ابتکار ما بهمراتب بهتر شود. این موجودات مرتبۀ انسان را به مرتبهای تنزل میدهند که به جانوران اختصاص میدهیم -مگر اینکه بر آن شوند برای تحقق بهترِ اهدافشان ما را بهکلی نابود کنند.
آیندۀ انسانستیزی و ترابشریت از بسیاری جهات با هم تضاد دارد، جز در یک جهت بسیار مهم: آنها جهانهایی هستند که ما از آنها محو شدهایم، و بهحق نیز چنین شده است. وقتی به این خیالات مربوط به جهانِ بدونِ انسان فکر میکنیم، دشوار است که تعیین کنیم چقدر احتمال دارد که به واقعیت تبدیل بشوند. برخی پیشبینیها و توصیهها چنان اغراقآمیزند که ممکن است آنها را جدی نگیریم -هرچند سازوکار دفاعی انسان نیز در این بیخیالی بیتأثیر نیست.
بااینحال، شورش علیه بشریت پدیدهای واقعی و مهم است، حتی اگر «فقط» تصوری در ذهن باشد و پیشبینیهایش دربارۀ آیندۀ بدون انسان هرگز محقق نشود. بااینهمه، پیشبینیهای محققنشده باعث و بانی برخی از مهمترین جنبشهای تاریخ، از مسیحیت تا کمونیسم، بوده است. شورش علیه بشریت هنوز جنبشی در حد آن جنبشهای بزرگ و مهم تاریخی نیست، و شاید هم هرگز چنین نشود، اما از دستۀ همانهاست. این شورش تحولی روحی است که در ردۀ نخستین تحولات روحی جای دارد؛ روشی جدید است برای فهم ماهیت و غایت هستی انسان.
در فیلم «فرزندان انسان» ساخت سال ۲۰۰۶، آلفونسو کوارونِ کارگردان تنها طی چند دقیقه جهانی بدون آینده خلق میکند. فیلم در سال ۲۰۲۷ و در کافهای در لندن شروع میشود که در آنجا اخبار تلویزیون اعلام میکند جوانترین انسان روی زمین، که فردی ۱۸ساله بود، در بوئنوسآیرس کشته شده است. در سال ۲۰۰۹ انسانها بهطرز رازآمیزی قدرت فرزندآوری را از دست دادهاند و فیلم جامعهای را به تصویر میکشد که در مواجهه با نابودی قریبالوقوع در حال فروپاشی است. لحظاتی پس از اخبار، کافه با بمبی تروریستی منفجر میشود.
سناریوی نابودی در فیلم، که تا اندازهای از رمان پی. دی. جیمز نویسندۀ انگلیسی داستانهای جنایی اقتباس شده، در زمرۀ داستانهای علمیتخیلی قرار میگیرد -البته فعلاً. اما وقتی در اکتبر سال ۲۰۱۹ در شهر لندن مبارزان وابسته به گروه شورش برای نابودی، یا ایکسآر، در مسیر قطارهای مسافربری در ساعت شلوغی مانع ایجاد کردند، آتش ناآرامی اجتماعی واقعاً در این شهر شعلهور شد. در یکی از ایستگاههای مترو، جمعیتْ یکی از این معترضان مبارز را با زور از سقف قطار پایین آورد و کتک زد. چند ماه بعد، اعضای ایکسآر آشوبهای کوچکتری در دادگاه بینالمللی لاهه، خیابان وال استریت نیویورک و پارلمان استرالیای جنوبی برپا کردند.
این گروه اساساً خشونتپرهیز است، اما به تاکتیکهای پرخاشگرانه روی میآورد؛ مثل نمایش «تظاهر به مرگ» و دستگیرکردن تودۀ مردم برای اینکه جامعه تحتتأثیر قرار بگیرد و بفهمد که پایان نوع انسان فقط موضوع فیلمهای وحشتناک نیست، بلکه خطر قریبالوقوعی است ناشی از تغییرات اقلیمیِ مربوط به فعالیتهای بشر، و میتواند بخشهای بزرگی از کرۀ زمین را غیرقابلسکونت کند. راجر هالم، یکی از بنیانگذاران ایکسآر، برای توصیف فاجعهای که پیشبینی میکند از اصطلاحاتی مثل انقراض و نژادکشی بهره میگیرد و چنین بیانی در گفتمان محیطزیستگرایی معاصر بههیچوجه استثنایی و نامعمول نیست. دیوید والاس-ولزِ روزنامهنگار در کتابش با نام زمین غیرقابلسکونت[fn]The Uninhabitable Earth[/fn](۲۰۱۹) همین نظر را دارد و شواهدی برای این برهان ارائه میکند که تغییرات اقلیمی «نهتنها بزرگترین خطری است که زندگی انسان بر روی کرۀ زمین تاکنون با آن مواجه بوده، بلکه خطری است که نوع و مقیاس آن بهکلی فرق دارد».
از اواخر دهۀ ۱۹۴۰، بشر میداند که هر لحظه ممکن است خود را با جنگ اتمی نابود کند. درحقیقت، اضطراب مربوط به شرایط اقلیمی در این دوران را میتوان بازگشت ترسهایی آخرالزمانی دانست که پس از پایان جنگ سرد برای مدت کوتاهی به حال تعلیق درآمده بودند.
نابودی در اثر چپاول بسیار نگرانکنندهتر است. منظور این است که بشریت نهتنها به سبب تباهیهای شناختهشدهای مثل نفرت و خشونت، بلکه به سبب دنبالکردنِ اهدافی که آنها را بهطور معمول پسندیده و طبیعی میدانیم در معرض خطر است: رفاه، آسایش، افزایش نوع انسان. کتاب مقدس نهی میکند که «قتل مکن» و نیز امر میکند که «بارور باشید و پرشمار گردید» و این دو، طبق سنت، با هم به کار میروند. اما اگر خودِ باروربودن و پرشمارگردیدن نوعی کشتن باشد، ازآنرو که نسلهای آینده و سایر گونهها را از منابع جانشینناپذیر محروم میکند، آنگاه رشد جمعیت انسان دیگر نمیتواند پسندیده باشد. بلکه درعوض، بخشی از رقابتی یکسَربُرد میشود که در آن برآوردنِ خواستههای انسان در مقابل بهزیستی تمام طبیعت -نه فقط حیوانات و گیاهان، بلکه خاک، سنگ و آب- قرار میگیرد.
اگر چنین باشد، آنگاه بشریت دیگر نمیتواند، آنطور که علم و دین به شیوههای متفاوت خودشان میآموزند، بخشی از عالم خلقت یا طبیعت باشد. بلکه بشریت را باید نیرویی ضدطبیعت دانست که آن را غصب و نابود میکند و ارادۀ خود را جایگزین جریانهایی میکند که قبلاً بهمثابۀ شالودۀ تغییرناپذیر زندگی روی کرۀ زمین پدید آمدند. این فهم از جایگاه بشر که در خارج و در ضدیت با نظام طبیعت قرار دارد در اصطلاح آنتروپوسین خلاصه شده، اصطلاحی که در دهۀ گذشته به یکی از مهمترین مفاهیم علومانسانی و اجتماعی تبدیل شده است.
جِدیدایا پوردی، محقق علم حقوق، در کتابش به نام پس از طبیعت5(۲۰۱۵) این تغییر پارادایم را بهخوبی تعریف کرده است: «عالیترین تعبیر از آنتروپوسین را در این اعتراف مییابیم که مرز میان انسان و جهان طبیعی دیگر سودمند یا دقیق نیست. ازآنجاکه از عمق دریاها تا جو فوقانی بر همهچیز تأثیر میگذاریم و به آنها شکل میدهیم، دیگر طبیعتی نمیماند که جدا از ما وجود داشته باشد».
حتی در جاهایی که به نظر میرسد برای انسان بهکلی دسترسناپذیر است، اثرات ما هست، در انبوه پلاستیکهای موجود در قعر اقیانوس و در نازکی لایۀ اوزون ۶ مایل بالای سرمان. سلطۀ بشریت بر زمین چندان گسترده شده است که خود تکامل را باید از نو تعریف کرد. بقای اصلح، یا سازوکار اصلی انتخاب طبیعی، اینک به معنای بقای آن چیزی شده که برای انسان سودمندتر است.
در عصر آنتروپوسین، طبیعت برای نخستین بار انعکاس بشریت میشود. نتیجه هم از نظر عملی هم از نظر معنوی فاجعهآمیز است. طبیعت مدتهاست برای بشریت بیدین نقشی را ایفا میکند که روزگاری خدا ایفا میکرد، یعنی نقش منشأ غیریتی تمامعیار که میتواند ما را خاکسار کند و از مرزهای وجودمان بیرون آوَرَد. یکی از نخستین ناظرانی که اهمیت این تغییر را فهمید، بیل مککیبن، نویسنده و کنشگر، است. او در کتابش با عنوان پایان طبیعت6 (۱۹۸۹)، که اثری دورانساز در زمینۀ اندیشۀ محیطزیستگرایی است، درمورد آبشدنِ یخچالهای طبیعی و اَبَرطوفانهایی هشدار میدهد که اینک واقعیتهای هرروزۀ زندگی ما هستند. اما موضوع اصلی کتاب فهم سنتی ماست از طبیعت بهمثابۀ «جهانی بهکلی مستقل از ما که قبل از بهدنیاآمدن ما بوده است و جامعۀ بشریِ ما را احاطه کرده و حفظ میکند». مککیبن نوشته که چنین فکری در شُرُفِ نابودی است «دقیقاً مثل یک حیوان یا گیاه» -یا مثل «انسانِ» فوکو که با جزر و مد محو شد.
اگر قرار باشد میان جهان بدون طبیعت و جهان بدون انسان یکی را انتخاب کنیم، اندیشمندان بسیار افراطی انسانستیزِ معاصر بدون تردید دومی را انتخاب میکنند. دیوید بناتار، فیلسوف نامدار «ضدزادآوری»، در کتابش با نام هرگز نبودن بهتر است 7 (۲۰۰۶) میگوید که، با نابودی بشریت، جهان از چیزی بینظیر یا ارزشمند محروم نمیشود: «نگرانی از اینکه انسانها در آینده وجود نخواهند داشت یا نشانۀ خودپسندی انسان است … یا نوعی احساساتگرایی نابجا».
انسانباوران، حتی آنانی که بیدیناند، مسلم میگیرند که فقط انسانها میتوانند در جهان معنا و ارزش بیافرینند. ما باور داریم که، بدون ما، تمام امور بر روی زمین همچنان اتفاق میافتند اما معنایی نخواهند داشت، مثل نمایشی بدون بیننده. اما، از نظر انسانستیزان، چنین موضوعی دقیقاً نمونۀ دیگری از خودخواهی متافیزیکی است که ما را به آنجا میکشاند که بر زمین سلطه پیدا کنیم و آن را به نابودی بکشانیم. بناتار میپرسد «جهانی که انسانهایی در آن هستند که برحسب اصول اخلاقی عمل میکنند و برحسب اصول عقلانی امور را سبکوسنگین میکنند، چه چیزش خاص است؟». «اگر بگوییم انسانها به جهانی ارزش میبخشند که موجوداتی مثل خودشان در آن هستند، بیشتر درمورد حس نادرست خودبزرگبینی انسانها سخن گفتهایم تا درمورد جهان». اما ما باید آرامش خود را در این یقین بجوییم که انسانها سرانجام نابود میشوند: «اوضاع روزی همانطور میشود که باید بشود -انسانی نخواهد بود».
ترابشریتباوران، مثل انسانستیزان، با خیال راحت نابودی بشریت را انتظار میکشند. آنچه آنان را نگران میکند این است که نابودی بشریت بسیار زود اتفاق بیفتد، یعنی پیش از اینکه بتوانیم جانشینانمان را ابداع کنیم. تا آنجا که میدانیم، انسان تنها گونۀ عاقل در جهان است؛ اگر نابود شویم، دیگر عقلی هم وجود نخواهد داشت. نکتۀ قابلتوجه اینکه هرچند ترابشریتباوران به اکتشافات فضایی علاقه و اشتیاق نشان میدهند به وجود هوش برونزمینی شک دارند، یا دستکم شک دارند که اصلاً بتوانیم چنین هوشی را بیابیم. اگر ذهنهای هوشمند در جای دیگری از این جهان وجود داشته باشند، سرنوشت بشریت اهمیت کیهانی کمتری خواهد داشت.
مسئولیت انسان در نگهداری از عقل چیزی است که ترابشریتباوران را متوجه مسئلۀ «خطر وجودی» میکند، یعنی این خطر که پیش از تضمین آیندۀ عقلْ خودمان را نابود کنیم. نیک بوسترومِ فیلسوف در سال۲۰۰۲ مقالهای با عنوان «خطرهای وجودی: تحلیل طرحهای نابودی بشر و خطرهای مربوط به آن» 8 نوشت و این خطرها را در چهار نوع دستهبندی کرد، از «انفجارها» گرفته -که در آنها بر اثر تغییرات اقلیمی، جنگ اتمی، بیماری، یا برخورد سیارکها بهکلی نابود میشویم- تا «اعتراضها» که در آنها بشر زنده میماند اما «به مقدار ناچیزی از آنچه دستیافتنی است دست مییابد. برای مثال، به این دلیل که منابع سیارۀ خودمان را با سرعت تمام تا آخر مصرف کردهایم».
اما دربارۀ اینکه اگر همهچیز بهخوبی پیش برود، بشریت به چه چیز میرسد، توبی اوردِ فیلسوف در کتابش با نام پرتگاه9 (۲۰۲۰) مینویسد که دراینباره امکانهای تقریباً نامحدودی وجود دارد: «اگر بیرون بزنیم و به عوالم بیشمار در آسمانها برویم و با زندگی، عشق و اندیشه به آنجا حیات ببخشم، آنگاه … کیهان خودمان را به حد نهاییاش رساندهایم و آن را سزاوار بهت و ستایش خود کردهایم». حیاتبخشیدن به کیهان شاید پدیدهای رازآمیز یا استعاری به نظر برسد، اما برای ترابشریتباوران معنایی عینی دارد که در اصطلاح هدیۀ کیهانی10 نهفته است. دقیقاً همانطور که دانشگاه را میتوان ابزار تغییر هدیۀ پولی به دانش تلقی کرد، کار بشر را نیز میتوان تغییر هدیۀ کیهانی -تمام ماده و انرژی موجود در جهانِ دستیافتنی- به «کامپوترونیوم»11 دانست. کامپوترونیوم اصطلاحی شوخیآمیز است برای اشاره به هرگونه مادۀ برنامهپذیر و حامل اطلاعات.
یووال نوآ هراری، اندیشمند اسرائیلی، در اشاره به چنین تصوری از اصطلاح «دادهباوری» بهره میگیرد و آن را دین جدیدی معرفی میکند که «ارزش برینِ» آن «جریان اطلاعات» است. او نوشته که «این نظام پردازش اطلاعات کیهانی مثل خداست». «همهجا هست و بر همهچیز ناظر است و مقدر شده که انسانها بهتدریج در آن ادغام شوند». هراری درمورد دادهباوری تردیدِ بسیاری دارد، و خلاصهای که از آن ارائه میکند طنزآمیز یا اغراقآمیز به نظر میرسد. درحقیقت، دادهباوری را باید روایتی صحیح از اندیشههای رِی کورزویل، نویسندۀ ترابشریتباورِ مشهور، دانست. او در کتابش با نام بیهمتایی نزدیک است12 (۲۰۰۵) خود را «الگوباور» معرفی میکند -یعنی «کسی که الگوهای اطلاعاتی را واقعیت اصلی و اساسی میداند». دیانای، تراشههای نیمهرسانا، و حروف روی این کاغذ نمونههایی از الگوهای اطلاعاتیاند که همگی مولکولها را چنان شکل میدهند که نه بدون نظم و ترتیب که معنادار باشند. با تبدیل ماده به اطلاعات، آن را از آنتروپی و بیاعتباری نجات میدهیم. کورزویل پیشبینی میکند که در نهایت «حتی ماده و سازوکارهای گنگِ جهان به اشکال کاملاً اعجابآور هوش تبدیل خواهند شد».
نیک باستروم در کتابش با عنوان هوش برتر 13 (۲۰۱۴) حسابکتابی سرانگشتی میکند و درمییابد رایانهای که کل هدیۀ کیهانی را بهمثابۀ کامپوترونیوم به کار میبرد میتواند حداقل ۱۰۸۵ عملکرد در ثانیه داشته باشد (برای مقایسه باید بگوییم که ابررایانۀ بسیار قدرتمند ژاپنی فوگاکو که از سال ۲۰۲۰ به بهرهبرداری رسیده است میتواند حدوداً ۱۰۱۷ عملکرد در ثانیه داشته باشد). این شرح و تفصیلِ ریاضیاتی میخواهد پروژۀ حیاتبخشیدن به عالم را عقلانی و سنجیدنی کند ولی دستآخر نمیتواند ماهیت اساساً دینی آن را پنهان کند. کورزویل آن را «سرنوشت غایی جهان» میخواند، تعبیری که معمولاً مادهباوران علمی از استفادۀ آن امتناع میکنند. این تعبیر به این اعتقاد باستانی دین هندو شباهت دارد که آتمَن، روح فردی انسان، همان بِرَهمَن، روح جهان، است.
درنهایت، خودِ جسمداشتن منشأ تمام محدودیتهایی است که ترابشریت در برابر آن به خشم میآید. اما ترابشریتباوران معتقدند ما خیلی زودتر از آنکه مردم فکر میکنند نخستین گامها بهسوی رهاشدن از جسم مادیمان را برمیداریم. درحقیقت، هرچند مشکلات فنی باقی مانده، به پیشرفتهای مهمی رسیدهایم. با ساخت رایانههایی با ترانزیستور سیلکنی فهمیدیم که خود مغزْ رایانهای ساختهشده از بافتی ارگانیک است. دقیقاً همانطور که رایانهها میتوانند با جمعآوری بیتها همهنوع محاسبه و شبیهسازی را انجام بدهند، مغز نیز با جمعآوری نورونها تمام تجربههای ذهنی ما را خلق میکند.
به همین صورت اگر بتوانیم نوعی اسکنر مغز بسازیم که حالت سیناپس را در لحظهای معین ثبت کند -الگوی اطلاعاتی که عصبپژوهان آن را کانکتوم میخوانند، اصطلاحی شبیه ژنوم– آنگاه میتوانیم آن الگو را در رایانۀ شبیهساز مغز بارگذاری کنیم. درنتیجه، عملاً، ذهنی بشری خواهیم داشت. ذهنی که در آن بارگذاری شده در همان محیطی که ما زندگی میکنیم به حیات خود ادامه نمیدهد، اما این الزاماً نقص نیست. برعکس، چون محیط مجازی خیلی بیشتر از محیط حقیقی شکلپذیر است، ذهن بارگذاریشده میتواند تجربههایی داشته باشد که تصورش را هم نمیتوانیم بکنیم، مثل زندگیکردن در فیلم یا بازی ویدئویی.
از نظر ترابشریتباوران، بارگذاری ذهن کاملاً با آیندۀ «الگوباور» سازگار است. اگر ذهن الگوی اطلاعاتی باشد، مهم نیست که این الگو در نورونهای با پایۀ کربن نمونهسازی شده باشد یا در ترانزیستورهایی با پایۀ سیلیسم، باز هم بهقطعویقین میتوان گفت که این الگو خود شما هستید. رَندَل کوئن، عصبشناس هلندی، این الگوها را ذهنهایی با بنیاد مستقل، یا اسآیام، میخواند و آنها را پاسخی برای مسئلۀ بیمرگی میداند. کوئن در مقالهای با عنوان «بارگذاری در ذهنهایی با بنیاد مستقل»14، که در سال ۲۰۱۳ منتشر شد، مینویسد: «هویت شما و خاطراتتان میتواند به روشهای مختلفی تجسم مادی پیدا کند. همچنین میتوان با سختافزار تابآوری خطا که برنامههای اضافی هم دارد از آنها کپی گرفت و آنها را به کار انداخت».
هوش مصنوعیْ جام مقدس ترابشریتباوران است -ذهنی رایانهای که، بهجای محدودبودن به حوزههایی خاص مثل شطرنج، قدرت یادگیری هر موضوعی را دارد. حتی اگر این هوش مصنوعی در آغاز خیلی ابتدایی باشد، باز قادر است از خود برای حل مسائل مربوط به طراحی هوش مصنوعی استفاده کند و خود را ارتقا بدهد تا سریعتر و عمیقتر فکر کند. و بعد هم مدلِ ارتقایافتۀ خودش را ارتقا میدهد و همینطور بهصورت تصاعدی ادامه مییابد، تا وقتی که این هوش مصنوعیِ کلی به قدرتِ محاسبۀ بیشتری دسترسی داشته باشد، میتواند خودش را بهلحاظ تئوریک تا بینهایت ارتقا بدهد، یعنی تا آنجا که قدرتش از قدرت مجموع تمام انسانها بیشتر بشود.
این همان دورنمایی است که ترابشریتباوران آن را، با ترس و اضطراب، «بیهمتابودن» میخوانند. به نظر باستروم کاملاً معقول است که نگران باشیم «جهان از بن و اساس دگرگون بشود و بشریت طی یک یا دو ساعت از جایگاهش، در مقام مغز متفکر، به زیر کشیده بشود» قبل از اینکه پدیدآورندگان هوش مصنوعی بفهمند چه اتفاقی افتاده است. بااینحال، اساسیترین معضل هوش مصنوعی این است که ما را وامیدارد بپرسیم چرا اهداف بشریت درخور آناند که محقق شوند. بیگمان سلطۀ هوش مصنوعی برای انسانهایی که در زمان وقوع این سلطه زندهاند ناپسند و ناگوار است، اما احتمالاً در جهانی که اذهان غیربشری بر آن فرمان میرانند ظلم و اسرافکاری کمتری میبینیم و، دستآخر، از نظر اخلاقی ارزشمندتر است. شاید بعد از آنکه او انسان را با ارادۀ آزاد خلق کرد ما در جایگاه خدا باشیم، و بنابراین وقتی مخلوقش اشتباه میکند، حق مداخله را از دست میدهد.
تفاوت اصلی میان انسانستیزان و ترابشریتباوران به تصوراتشان دربارۀ معنا مربوط میشود. انسانستیزان معتقدند جهان برای معناداربودنِ وجودش نیاز دارد شامل نوعی آگاهی باشد، اما ترابشریتباوران معتقدند جهان، بدون ذهنهایی که آن را تجربه و درک میکنند، بیمعنا خواهد بود. اما لازم نیست این ذهنها ذهنهای بشری باشند. حقیقت این است که ذهنهای هوش مصنوعی بیش از ما قدردانِ شگفتیهای خلقتاند. آنها احتمالاً از خشونت و نفرتی که غالباً انسانها را برای همنوعانشان نفرتانگیز میکنند هیچچیز نمیدانند. بزرگترین دستاوردهای معنوی ما برای آنها همانقدر ناقص و غیرقابلفهم است که زوزۀ کویوت برای ما.
لاروشفوکو گفته است که نمیشود در فکر مرگ و خورشید فرو رفت و پیوسته به تماشایشان نشست. نابودی نژاد بشر هم از این گونه است. میتوان پذیرفت که این رخداد حتماً روزی واقع میشود، اما نمیتوان گفت آن روز فرداست یا ۱۰ سال دیگر.
دلیل اشتیاق به نابودی بشر را نمیشود فهمید. طبیعی است که فرض کنیم ترابشریت فقط روشی چشمگیر برای جلبتوجه به نوید فناوری جدید است و انسانستیزی آنتروپوسین هم فقط نوعی محیطزیستگرایی. اتکای این مکاتب فکری به پیشبینیهایی اثباتناپذیر به این قبیل شک و تردیدها دامن میزند.
اما صحت پیشگویی یک چیز است، اهمیت آن چیزی دیگر. در انجیل قدیس متی، عیسی به شاگردانش میگوید دنیا در دوران زندگی ایشان به آخر میرسد: «بهراستی شما را میگویم که اینجا کسانی حاضرند که پیش از دیدنِ پسر انسان، که با ملکوت خویش میآید، مرگ را نخواهند چشید». صحت این نوید ثابت نشده -دستکم به معنایی صریح و ساده- با این حال صِرف این نوید جهان را تغییر داد.
پیشبینیهای آخرالزمانیِ اندیشمندان معاصرِ ترابشریتباور و انسانستیز از نوعی دیگرند، اما هر دو آنها حتی اگر محقق نشوند اهمیت زیادی دارند. تغییرات شگرف تمدنی زمانی آغاز میشود که در تفکر انسانها راجع به خودشان و سرنوشتشان انقلاب رخ بدهد. شورش علیه بشریت میتواند چنین آغازی باشد، همراه با نتایجی پیشبینیناپذیر برای سیاست، اقتصاد، فناوری و فرهنگ.
شورش علیه بشریت آیندۀ درخشانی پیش رو دارد، زیرا به نظر کسانی که هم علم و عقل را قبول دارند و به کار میگیرند، هم مشتاق وضوح و هدف دستور مطلق اخلاقی هستند خوش میآید. حرف این شورش این است که ما میتوانیم زمین، و شاید حتی جهان، را تغییر بدهیم، فقط به این شرط که حیاتمان را قربانی کنیم.
از این جهت، این پرسش که چرا انسان وجود دارد پاسخی قانعکننده و بهکلی درونی خواهد داشت. به تأسی از منطق قربانی باید بگوییم که ما با دستکشیدن از زندگیمان به آن معنا میبخشیم.
هر دو گروهِ انسانستیزان آنتروپوسین و ترابشریتباوران، با وجود دیدگاههای متضادشان دربارۀ آیندۀ پساانسانی، در قبول چنین فرضی با هم متفقاند. گروه اول در آرزوی بازگشت تعادلی طبیعی است که قبلاً بر روی زمین وجود داشت اما انسانها پیشرفت کردند و با طمع تکنولوژیکیشان آن را برهمزدند. گروه دوم رؤیای پیشرَوی و استفاده از فناوری تا رسیدن به نابودی کامل طبیعت و محدودیتهای آن را در سرمیپَروَرَد. یک گروه عقل را ماری میبیند که موجب اخراج انسان از باغ عدن شد، گروه دیگر آن را تنها راه بازگشت به باغ عدن میداند.
اما هر دو گروه بهدنبال راههایی اساسی و مؤثرند تا انسان خودش را محدود کند -خواه از راه نابودی تمدن یا ترکِ فرزندآوری باشد، خواه از این راه که ماشین جایگزین انسان بشود. این فداکاریها نشانگر اهداف بلندِ اخلاقیاند که در زندگیهای معمولی و لذتگرایانۀ ما هیچ مجالی ندارند: غمخواری برای طبیعتِ در حال نابودی، امید به قلمرو کیهانی، علاقه به دانش. این شباهت اساسی میان انسانستیزان و ترابشریتباوران دال بر این است که ممکن است آنان خود را، در نبردهای سیاسی و اجتماعی آینده، در یک جبهه ببینند.