گزارش میدانی از یک مراسم ختم
نزدیک ساعت 17 است و مهمانها کمکم دارد سروکلهشان پیدا میشود. دو پسر حدود 20 تا 25 ساله دارند پکهای پذیرایی را از نیسانی در درب پشتی مسجد خالی میکنند.
دو مرد با موهای جوگندمی و یک مرد با موهای سیاه جلوی درب ورود مجلس ایستاده اند و آماده خوشامدگویی و تشکر از مهمانان مجلس عزا هستند. به نزد آنها میروم و عرض تسلیت میگویم و آنها تشکر میکنند.
یکی از آنها به دیگری با صدای بغضآلود میگوید: "باورم نمیشه دیگر مادرم نمیتوانم ببینم"
کمی آنجا ایستادم و بعد از حدود نیم ساعت که سر پسران متوفی خلوت شد به سراغ پسر دلتنگ مادر رفتم. در ابتدا کمی گارد در برابر مصاحبه داشت ولی وقتی کمی صحبت کردیم یخش باز شد. "از 17 18 سالگی آرزوی رفتن به آلمانو داشتم. تمام شب و روزم شده بود آلمان رفتن، همش فیلمای آلمانی میدیدم، زبان آلمانی یاد میگرفتم و عکس ماشینای آلمانی را به دیوار میچسباندم. خلاصه لیسانسمو از ایران گرفتم و با اصرار شدید من، مادر و پدرم از من حمایت کردن و برای ارشد رفتم آلمان اونجا موندگار شدم. هروقت اومدم ایران سر بزنم قسمتی از وجودمو اینجا جا گذاشتم. پارسال پدرم مریض شد و خیلی زود مارو ترک کرد و امسالم مادرم مارو تنها گذاشت"
+دوست داشتی برگردی پیش مادر و پدرت بمونی؟
-"چرا که نه؟ کی دوست داره توی مملکت غربت باشه و پیش عزیزانش نباشه؛ ولی من اونجا زندگی ساخته بودم و همیشه این غم توی دلم میمونه که روزهای آخر پدر و مادرم را ندیدم. خوش به حال برادر و خواهرام که تونستن سال آخر در کنار مادر و پدر باشن"
سراغ یکی دیگر از مردهای ایستاده رفتیم و داماد خانواده از آب درامد.
"توی بازار عمدهفروشی لباس دارم، هفتهای نبود که به مامان (مادرهمسرش) سر نزنم. این آخریا بنده خدا نمیتونست راه بره و منم یه روز کامل بازارو زیر و رو کردم تا بتونم یه ویلچر درست و حسابی که بدردش بخوره پیدا کنم. بیچاره خیلی خوشحال شد و گفت تو مثل پسرم میمونی. همه ما یه روزی میریم، دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره، مهم اینه وقتی زندهایم بدرد هم بخوریم. منم خانومم خیلی با پدر و مادرم مدارا میکرد و منم به مادر و پدر خدابیامرزش همیشه احترام میذاشتم. اونا دیگه رفتن، شما برو شب و روز بالاسر قبرشون گریه کن. فایدهای داره؟"
پسر دیگر متوفی حال روحی خوبی نداشت و مایل به مصاحبه نبود. به داخل آشپزخانه مسجد رفتم تا حال و هوای افراد پذیراییکننده را ببینم. برعکس چیزی که منتظر بودم، نه شلخته بود و نه چندین نفر در حال بالا و پایین کردن مواد غذایی و شستوشو بودن. یکی دو نفر داشتن بستههای آماده را روی سینی میگذاشتند تا برای مهمانان ببرند. همزمان صدای شیون و گریههای زیاد از قسمت زنانه مسجد میآمد؛ از آنها پرسیدم:
+میوههارا نمیشویید؟ جعبههای کیک و آبمیوه کو؟ خرما و حلوا ندارید؟
-ما چون هم حوصله این کثیف کاری ها را نداشتیم، از یه فروشگاه اینترنتی آماده سفارش دادیم.
+آماده دیگه چجوریه؟
-یه سایت هست به نام مهمانو که پک پذیرایی ترحیم رو آماده میفروشه و میوههاشم شستهشدست و ازون خریدیدم.
+لابد این هم یک مدلش است دیگر! شما چه نسبتی با فرد فوت شده دارید؟
-من نوه ایشون هستم.
+شما مادربزرگتان را روزهای آخر میدیدید؟
-آره من روزای آخر بیشتر از همه بچههاش و نوهها کنار مامانجون بودم. شاید دلیلش این بود که مامانجون منو بیشتر از بقیه دوست داشت ]بغض کرد و گریهاش گرفت [
+شما را درک میکنیم که چقدر برای شما سخت است.
-مامانجون همیشه آرزو داشت من عروسی کنم و عروسی مرا ببیند؛ ولی خب پیش نیومد و تا آخر عمر این حسرت توم باقی میمونه که نتونستم خوشحالش کنم. دیگه دوست ندارم پا توی اون خونه بذارم؛ اون خونه بدون اون برای من قابل تحمل نیست. تمام در و دیوارهای اونجا بوی مامانجونو میده، صداش هنوز توی گوش من داره میپیچه.
روزای آخر من حمومش میبردم، دستشویی میبردم و کنارش بودم. همیشه بهم میگفت تو از تمام بچههام برام عزیزتری.
آشپزخانه را ترک کردم و سری به حیاط مسجد زدم، تعدادی از مهمانان داشتند میآمدند و تعداد دیگری وارد مجلس میشدند و تونستم با یکی از خانمها ارتباط بگیرم و از او بخواهم با یکی از دختران آن مرحومه بگوید تا خود را به حیاط برساند تا چند دقیقه بتوانم مصاحبه کنم. بعد از حدود بیست دقیقه یکی از دختران متوفی به حیاط آمد و از شدت گریه زیاد صورتش خیس بود.
+سلام امیدوارم خدا مادرتان را رحمت کند و به شما صبر دهد. از روزهای آخر مادرتان برای ما بگوید.
-سلام. ممنونم، خدا اموات شما را بیامرزه. من چند سالی بود با مامانم قهر بودم، خداروشکر این ماههای آخر دیگه آشتی کردم و کنارش بودم و بعضی روزا نوبتی با اون یکی خواهرم و یکی از نوهها که پسر داداشمه ازش مراقبت میکردیم. مامان خیلی ضعیف شده بود و دیگه نمیتونست راه بره و برای هرکارش نیاز به کمک داشت. همش سراغ برادرم که آلمانه رو میگرفت و دوست داشت اونو ببینه ولی برادرم دیر رسید و این دیدار هرگز رخ نداد. خیلی مردمدار بود. همیشه دوست داشت روزای آخر هفته هممون بیایم پیشش و سرسفره باشیم، بعد از رفتن آقاجونم واقعا مامان شکست و دیگه مثل قبل نشد."
+پدرتون چی؟ روزای آخر عمرشون تونستید کنارشون باشید؟
-دستی روی سرش میکشد و با بغض میگوید:"نه چون باهاشون قهر بودم، نتونستم اقاجونو ببینم و همیشه وقتی میرم سرقبرش ازش عذرخواهی میکنم، خدا کنه منو ببخشه. خیلی زحمت برامون کشید، با پول کارگری بزرگمون کرد، جهیزیمو داد ولی تفاوتایی که بین من و بقیه بچههاش مخصوصا داداشام قائل بود باعث به وجود اومدن کدورت بینمون شد. خدا از تقصیرات هممون بگذره"
+خدا به شما فرزند داده؟
- بله دو تا دختر کوچولو دارم که کل زندگیمن
+شما چه توقعی به عنوان یک مادر از دختراتون دارید؟
-من واقعا همه چی برای دخترام گذاشتم. بچههای الان وفای ماها را ندارند و ممکن است من را بذارند در خانه سالمندان. ولی مثل هر مادر دیگری و کاری که خودم کردم توقع دارم بچههام هوای من را زمانی که سنی ازم گذشته داشته باشن؛ ولی امیدوار نیستم. ولی چیزی که میدونم اینه که هیچوقت نباید بینشون فرق بذارم و باعث رنجششون بشم حتی اگه منو گذاشتن خونه سالمندان.
-خیلی ممنون ازین که وقت برای این مصاحبه گذاشتید.
دیگر آخرهای مجلس است و همه جلوی مسجد جمع شدهاند و با هم خوش و بش میکنند. به جز فرزندان و نوهها و دامادها و عروسها از چهره دیگران غمی پیدا نبود و همه در حال معاشرت با فامیلهای خود بودند. ای کاش فرزندان قدر مادر و پدر خود را بدانند و همیشه یادشان باشد که خانه پدر و مادر همیشه چراغش روشن نمیماند، ای کاش...
دیگه فقر وفلاکت وگرانی هدیه دولتهای قبلی وفعلی چنان عرصه رو برمردم تنگ کرده که نه فرزند فرصت سرکشی داره،نه پدر ومادر بدلیل گرانی ویخچال خالی توقع حضور فرزندان را.
زندگی بعد از پدر و مادر دیگه هیچ لطفی نداره هیچ لطفی ،
دوستان واقعی انسان فقط همونا هستن که وقتی میرن دنیا تموم زیباییهاشو برات از دست میده
امثال مافرودستان فوت کنیم خانواده خود راعذاب میدیم همیشه از خدا جان درخواست دارم جایی فوت شوم دور از خانواده که بازماندگانم شرمنده مخارج کفن و دفن م نباشند آمین