از ترس نامادری ام زن دوم سعید شدم
مادرم معتاد بود و حال خودش را نمیفهمید. پدرم نمیخواست طلاقش بدهد. خیلی هم سعی کرد کمکش کند تا بلکه ترک کند. فایدهای نداشت. خیلی گرفتار شده بود و حتی از خانه خودمان دزدی میکرد تا خرج مواد لعنتیاش را جور کند.
مادرم معتاد بود و حال خودش را نمیفهمید. پدرم نمیخواست طلاقش بدهد. خیلی هم سعی کرد کمکش کند تا بلکه ترک کند. فایدهای نداشت. خیلی گرفتار شده بود و حتی از خانه خودمان دزدی میکرد تا خرج مواد لعنتیاش را جور کند. پدرم عاصی شد و سرانجام طلاقش داد. آن موقع من شش ساله بودم و طاقت دوری از مادرم را نداشتم. اما او رفت و دیگر هیچ خبری از ما نگرفت.
نمیدانم کجاست، چه کار میکند و اصلا مرده است یا زنده. فقط هر روز دوست مادرم را هزار بار لعن و نفرین میکنم که او را معتاد Addictedکرد، که چهطور سرنوشتمان را به تباهی کشاند. بعد از طلاق پدر و مادرم ما وارد زندگی جدیدی شدیم. چند ماه نگذشته بود که نامادری به خانه ما آمد. زنی که قرار بود جای خالی مادر را برای من و برادر کوچکم پر کند اما بلای جانمان شد. چشم دیدن ما را نداشت و هر لحظه آزارمان میداد. من و برادرم هفتهای دو سه روز به خانه پدر بزرگ میرفتیم. اما آخر هفتهها که عمو و عمهام میآمدند به خانه خودمان برمیگشتیم. بچههای آنها در کنار پدر و مادرشان بودند و هیچ غم و غصهای نداشتند اما ما... . روزهای سختی را پشت سرگذاشتیم. من با جدیت درس میخواندم تا گذشته تلخ زندگیام را جبران کنم. اما هر چه بزرگتر میشدم حسادتهای نامادری, بیشتر میشد. در دانشگاه دولتی شهرمان قبول شدم. ترم اول بودم که پدرم تحتتأثیر حرفهای نامادری تصمیم گرفت مرا شوهر بدهد.
چارهای نداشتم جز آن که تن به ازدواجی ناخواسته بدهم. زن مردی شدم که همسرش را در حادثهای از دست داده بود. شوهرم اجازه نداد درس بخوانم و با تولد فرزندم حسابی سرگرم زندگی شدم. من فرزند شوهرم را هم مثل بچه خودم دوست داشتم، چون خودم درد بیمهری نامادری را چشیده بودم نمیخواستم در مورد من هم چنین برداشتی شود. افسوس که شوهرم اهل زندگی نیست و قدر من را نمیداند. او سر کوچکترین مسئلهای بهانهگیری میکند و به خاطر خانوادهام و برخوردهای نامادریام سرکوفتم میزند. آنقدر روی اعصابم راه میرفت که حس میکردم دیوانه شدهام. سرکار میرفتم تا خودم را سرگرم کنم و کمتر او را ببینم. ولی وقتی خسته و کوفته به خانه برمیگشتم متوجه میشدم شوهرم بچهها را کتک زده است. او هم معتاد است و گاهی با تهمتهای زشت و ناروا عذابم میدهد. عاصی شده بودم و نمیدانستم چهکار کنم. بچهها را برداشتم و به این شهر آمدم. به خانه یکی از اقوام رفتم. شوهرم ردم را زد. او با شک و توهم به من تهمت میزند که با فامیلمان سروسری دارم. در واقه مردان غریبه در زندگی ام پررنگ هستند او در خانه فامیلم دعوا به پا کرد و پایمان به کلانتری کشیده شد. من از این مرد بیمسئولیت خسته شدهام. حاضرم با تمام سختیهای زندگی بجنگم ولی شوهرم اعتیادش را کنار بگذارد و اخلاقش را عوض کند. نگران بچههایم هستم. من قربانی اعتیاد مادرم، طلاق والدینم و بیمهری نامادریام شدم و نمیخواهم این دو بچه مثل من بدبخت شوند و روزگار تلخ و سختی را سپری کنند.
منبع:رکنا
1261