دختری چشم و گوش بسته بودم تا اینکه به میهمانی 2 پسر رفتم!
علاقه خاصی به ماجراهای واقعی داشتم. هر روز که سرگذشت دخترانی را می خواندم که قربانی عشق های خیابانی شده بودند با غروری خاص زیر لب می گفتم: «چه آدم هایی در این دنیا پیدا می شوند که......
علاقه خاصی به ماجراهای واقعی داشتم. هر روز که سرگذشت دخترانی را می خواندم که قربانی عشق های خیابانی شده بودند با غروری خاص زیر لب می گفتم: «چه آدم هایی در این دنیا پیدا می شوند که به همین راحتی فریب انسان های شیطان صفت را می خورند!» اما هیچ گاه تصور نمی کردم که روزی من هم قربانی همین عشق های شیطانی خواهم شد .
دختر 22 ساله با بیان این اظهارات و درحالی که خود را گرفتار در مرداب تاریکی ها می دانست، با چشمانی اشکبار به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: دختری زرنگ، درس خوان و سر به راه بودم به طوری که همه فامیل مرا به عنوان الگویی از خوبی ها به دخترانشان معرفی می کردند.
در این میان خاله ام به موفقیت های پی در پی من پس از ورود به دانشگاه غبطه می خورد و همیشه تلاش و پشتکار مرا به رخ دخترش می کشید. او دختری هم سن و سال من داشت که نه تنها ترک تحصیل کرده بلکه بر اثر ارتباط های خیابانی با پسران، قدم در بی راهه گذاشته بود تا جایی که خاله ام در مهمانی Partyها همیشه آه میکشید و حسرت داشتن دختری همانند مرا داشت.
مادرم نیز با سربلندی سرش را بالا می گرفت و از تعریف و تمجیدهای بستگان لذت می برد. احساس دورویی و نفرت را در چشمان دختر خاله ام می دیدم اما به خاطر این که به خاله ام علاقه زیادی داشتم، دلم به حالش سوخت و تصمیم گرفتم با دوستی و رفاقت با «خاطره» او را از این منجلاب فساد دور کنم. این بود که روزی با خاطره همراه شدم، درحالی که او قصد داشت به دیدار یکی از دوست پسرانش برود. آن جا خاطره مرا به کامران معرفی کرد که همراه دوست پسرش به محل قرار آمده بود.
خاطره ادعا کرد کامران و مجید دوستان صمیمی و قدیمی یکدیگر هستند. آن روز کامران با تمجید از من، مرا فرشته زیبایی خواند که راه آسمان را گم کرده و در زمین فرود آمده است. بعد از آن ماجرا دیگر افکارم درگیر تعریف و تمجیدهای کامران شد. به طوری که در کارگاه خیالم او نیز زیباترین تصویری بود که بر تار و پود زندگی ام نقش می بست.
من نیز که احساس می کردم دلباخته کامران شده ام او را جوانی موقر، ساده و دوست داشتنی می دانستم. این گونه بود که پس از مدتی ارتباط تلفنی آرام آرام به او اعتماد کردم و قلب و روحم را به او سپردم. دیگر در عمق تاریکی ها قدم گذاشته بودم و آن دختر درس خوان و منظم نبودم، به خاطر دیدارهای حضوری و رفت و آمدهای گاه و بی گاه با کامران مجبور بودم دروغ های زیادی را برای خروج از منزل سرهم کنم چرا که نمی خواستم کامران از من دلگیر شود.
قرار بود همزمان با شکفتن گل های بهاری او به خواستگاریام بیاید اما فصل ها از پی هم می گذشتند و او هر بار به بهانههای واهی مرا از خودش دور می کرد به طوری که دیگر حتی پاسخ تلفن ها و پیامک هایم را نمی داد.
من که آدرس مشخصی از او نداشتم به ناچار سراغ خاطره رفتم، آن جا بود که دختر خاله ام با پوزخندی تلخ گفت: کامران از مدت ها قبل قصد داشت با من ارتباط برقرار کند اما من شرط دوستی با او را رسوایی تو قرار دادم، می خواستم انتقام تمام سرزنش هایی را بگیرم که به خاطر تو از مادرم شنیده بودم به همین خاطر زمینه آشنایی تو با کامران را فراهم کردم.
منبع:رکنا
1261