ژاپن از چه راهی ژاپن شد؟
ژاپنیها چگونه به غربیها نگاه میکنند؟/ ماجرای نخستین روشنفکر ژاپنی که به آمریکا سفر کرد و ژاپن مدرن را بنیان گذاشت
خیلی از کشورهای درحالتوسعه به فرایند پیشرفت ژاپن غبطه میخورند و خود را ملامت میکنند. آمریکاییها به خود میبالند که «این ماییم که ژاپن را ژاپن کردهایم»، اما ژاپنیها بههیچوجه خود را غربی نمیدانند.
جان دیویدن (Jon Davidann) استاد تاریخ در دانشگاه هاوایی پسیفیک و نویسندۀ کتابهای دیپلماسی فرهنگی در روابط آمریکا و ژاپن در مقاله ای نوشت:
در سال ۱۸۶۰، فوکوزاوا یوکیچی، دانشجوی جوان ژاپنی که در حال یادگیری خودآموز انگلیسی بود، در نقش مترجم با اولین هیئت دیپلماتیک اعزامی ژاپن به ایالاتمتحده همراه شد. این رویارویی با آمریکا، در کنار سفر دوم همراه فرستادۀ ژاپن به اروپا در سال ۱۸۶۲ و سفر سوم مجدداً به ایالاتمتحده در ۱۸۶۷، تأثیر شگرفی بر اندیشۀ او دربارۀ ژاپن و آیندهاش گذاشت. فوکوزاوا رفتار و منش غربیها را وحشتناک میپنداشت، اما استقلال فکری و آزادی بیانشان را میستود. او در سفرهایش توجهی به علم و فلسفۀ غربی نداشت، چون معتقد بود این دانش را میتوان با مطالعه به دست آورد، و بر جوانب عملیتر اوضاع آمریکا و اروپا متمرکز بود. چه کسی هزینههای بیمارستان را پرداخت میکند؟ پول را چطور در بانک انتقال میدهند و روش وامدهی به چه شکل است؟ با همین توضیحات مختصر میتوان نگرش فوکوزاوا به انگارههای غربی را فهمید. او نوعی کنجکاوی عملگرا نسبت به آموزهها و مفاهیم بهدستآمده از غرب داشت. هرکدام از این موارد ممکن بود در ژاپن جوابگو باشد و ممکن بود نباشد. میتوان برخی را به کار گرفت و برخی را دور انداخت.
عکس: فوکوزاوا یوکیچی. عکاس: ژاک فیلیپ پوتو، آپریل۱۸۶۲، از موزۀ رودخانههای پیت، آکسفورد.
تجربیات فوکوزاوا در غرب، و چشماندازش پس از تبدیلشدن به اولین بنیانگذار فکریِ ژاپن، سؤالی مهم را دربارۀ غربیسازی مطرح میکند، مفهومی که در آن عصر برابر با جهانیسازی در روزگار ما بود، اما بیشتر بهسمت تأثیرات غرب تمایل داشت. آیا غیرغربیها راهوروش غرب را پیش گرفتند؟ یا مثل فوکوزاوا، بنا به مصلحت، بخشهای مختلف آن را به پرسش و نقد و پذیرش و واپسزنی گرفتند؟
از نقطهنظر غربیها، این پرسش اصلاً مطرح نبود. غرب، بهخصوص آمریکا، در قرن بیستم اثر تعیینکنندهای روی دنیا داشت. نیروی وسیع نهادهای غربی (سرمایهداری، دموکراسی، مسیحیت) نقش خود را بر تارک سایر نواحی دنیا نیز ثبت کرد و ملتهایی مستقل و دموکراتیک و متعهد به آزادی خلق کرد. تمام شد و رفت. اما آیا واقعاً تمام شد و رفت؟ اگر روندهای جهانی قرن بیستویکم را معیار قرار دهیم، میبینیم که شاید بیشازحد دربارۀ تأثیرات و دستاوردهای غربیسازی غلو کردهایم. موفقیت کشورهای غیرغربی در مواجهه با ویروس کرونا، بهخصوص در شرق آسیا که کشورها با وجود مهار ویروس تعطیل نشدهاند، گواهی بر قدرت مناطق غیرغربی است. علاوهبر ظهور تمامیتخواهی و سرمایهداری رفاقتی در بعضی بخشهای غرب، سؤالاتی دربارۀ تسلط و تواناییهای این منطقه نیز مطرح میشود.
نقاشی: چرخ و فلک آمریکایی (۱۸۶۱) اثر اوتاگاوا یوشیتوری،از موزۀ هنر متروپولیتن، نیویورک.
ماجرای ژاپن، کشوری که در آن بحثهای مربوط به غربیسازی از اواخر قرن نوزدهم آغاز شد، شایان بررسی ویژهای است، چراکه ظاهراً نمونۀ بارز کشوری است که راهورسم زندگی غربی را پذیرفت. هنری فیلدِ مفسر در دهۀ ۱۸۹۰ خاطرنشان کرد که جزایر ژاپن، با صنعتیسازی سریع و اتخاذ اندیشههای غربی، همچون کشتیهایی بودند که از آسیا لنگر میکشیدند، از اقیانوس آرام میگذشتند و مستقیم به لبۀ غربی قارۀ آمریکای شمالی میپیوستند. این استعارۀ جغرافیایی کمی زیادهازحد رنگوبوی ادبی دارد، اما بهخوبی نشان میدهد که غربیها چه دیدگاه کوتهبینانهای نسبت به غربیسازی ژاپن داشتهاند. مشکل این دیدگاه آن است که عمدتاً ثمرۀ تلاش روشنفکران، روزنامهنگاران و سیاستگذاران غربی بود. هنری لوس، ناشر تایملایف که تأثیر زیادی بر افکار عمومی داشت و در چین تحت تربیت پدر مبلغش بزرگ شده بود، این انگارۀ مربوط به تأثیرگذاریِ آمریکا را زمانی گسترش داد که (در مقالهای در مجلۀ لایف به تاریخ فوریۀ ۱۹۴۱) آمریکاییها را ترغیب کرد تا قرن بیستم را تبدیل به «قرن آمریکایی» کنند.
اما کمی که نگاهمان را فراسوی دیدگاههای غربی گسترش دهیم، درمییابیم که تقریباً هیچ ژاپنیای غربیسازی را کورکورانه نپذیرفته است. ژاپنیها چه نظری دربارۀ قرارگرفتن کشورشان در آستانۀ زندگی غربی داشتند؟ مقدار واقعی خوشبینی خیلی کمتر از چیزی بود که مفسران غربی تصور میکردند. فوکوزاوا را عموماً بهعنوان مروج غربیسازی معرفی میکنند. گرچه از نظر بعضیها شاید او شبیه فردی غربزده باشد، ولی اتفاقاً دنیای او زمین تا آسمان با دنیای غرب تفاوت داشت.
فوکوزاوا یوکیچی در سال ۱۸۳۵ در خانوادۀ سامورایی سطحپایینی در اوساکا چشم به جهان گشود و در دورانی بالید که سرشار از آشوب سیاسی و سرخوردگی خانوادگی بود. پس از چند بار برداشت بیثمر از مزرعه در دوران قحطی، شورشی در سال ۱۸۳۷ به پا شد و بخشهای زیادی از اوساکا به آتش کشیده شد. شورش ناموفق بود، اما رژیم توکوگاوا (۱۶۰۲ تا ۱۸۶۸) از دهۀ ۱۸۳۰ بهشدت تضعیف شد. فوکوزاوا هم تأثیری ژرف از تجربیات پدرش در خاندان محلیشان پذیرفت: پدرش حسابدار بود، اما رؤیای پژوهشگری داشت. منتها اربابش اجازۀ تحقیق و پژوهش به او نمیداد. فوکوزاوا هیچگاه از یاد نبرد که نظام خشک سلسلهمراتبی در رژیم توکوگاوا چطور مانع پیشرفت پدرش شده است. او بعدها در زندگینامۀ خودنوشتش توضیح داد «نظام فئودالی دشمن خونی پدرم است و من باید به حکم شرافتم آن را نابود کنم». فوکوزاوا در دوران کودکی پدر خود را از دست داد، اما تعهد به تحصیل و پیشرفت را از او به ارث برد.
او پس از بازگشت از سفرهای خارجیاش کتاب چیزهای غربی۱ را نوشت، مجموعهای محبوب، خوشخوان و چندجلدی از مشاهداتش دربارۀ زندگی و نهادهای غربی. او همچنین دو کتاب تحولساز دربارۀ یادگیری و تمدن نوشت، روزنامۀ جیجی شیمپو (وقایع جاری) و دانشگاه کیو گیجوکو را دایر کرد و حتی کتابی دربارۀ جغرافیای جهان برای کودکان نگاشت. دربارۀ تأثیر گستردۀ فوکوزاوا بر زندگی ژاپنیها، گفتن همین نکته کافی است که امروزه دانشگاه کیو در توکیو یکی از برترین مؤسسات آموزشی ژاپن است. فوکوزاوا به ثمربخشترین و تأثیرگذارترین روشنفکر دوران مدرن تبدیل شد. کتابهایش را هم نخبگان ژاپن مطالعه میکردند و هم در روستاهای ژاپن برای دهقانان با صدای بلند میخواندند.
گرچه تجربیات نخستین فوکوزاوا از غرب تأثیری مهم بر اندیشهاش داشت، نمیتوان برچسب غربگرایی بر او زد، چنانکه بسیاری از دانشپژوهان و مفسران زدهاند. باآنکه همواره میگفت ژاپنیها باید هرآنچه میتوانند دربارۀ غرب بیاموزند، هرگز حامی غربیسازی نبود. اتفاقاً این ایده را به سخره میگرفت و میگفت، نظر به تفاوتهای ژرف میان آسیا و غرب، چنین چیزی حتی ممکن نیست:
حتی ملتهای غرب، که مرزشان مشترک است، آداب و منش یکسانی ندارند. کشورهای آسیایی، که تا این حد با غرب تفاوت دارند، دیگر اصلاً نمیتوانند راهوروش غربیها را بهکمال تقلید کنند. حتی اگر از غرب تقلید کنند، نمیتوان آن را تمدن نامید.
به دیگر سخن، ژاپنیها باید دربارۀ تأثیر غرب احتیاط پیشه میکردند. کپیبرداری سطحی سنخیتی با روح تمدن ژاپن نداشت و اصلاً فکر خوبی نبود. نکتۀ دیگر فوکوزاوا را هم باید مد نظر داشت، اینکه نسخههای زیادی از غرب وجود دارد. این نکته یکدستی مفروض غرب را تا حد زیادی پیچیده میکند.
اثر تحولآفرین فوکوزاوا پرورش یادگیری۲ نام داشت. این رسالۀ مرتبط با آموزشوپرورش از سال ۱۸۷۲ تا ۱۸۷۶ در قالب شانزده جزوۀ مختلف منتشر شد. فوکوزاوا در این اثر شیوههای کهن یادگیری با مبانی کنفوسیوسی را به باد انتقاد میگیرد و بیهوده میخواند:
اصولاً یادگیری مستلزم تلاشهای بیکاربردی مثل مطالعۀ حروف عجیب چینی، خواندن متون دشوارفهم باستانی یا خواندن و لذتبردن از شعر نیست.
این گونههای یادگیری به بیان فوکوزاوا «فاقد ارزش کاربردی» بودند. آدم باید بهنحوی یاد بگیرد که بتواند «حقیقت امور» را بجوید «و آنها را در خدمت اهداف حاضرش درآورد». منظور فوکوزاوا از اهداف حاضر چه بود و چه اندیشههایی از دیدگاه او دارای ارزش کاربردی بودند؟
یکی از بنیانهای ذهنیت فوکوزاوا حفظ حاکمیت ژاپن بود:
برای حفاظت از کشورمان در برابر ملل اجنبی باید روحیۀ آزادی و استقلال را در سرتاسر کشور بپروریم.
او معتقد بود که ژاپن میتواند روحیهای ملی بر مبنای استقلال شکل دهد. برای این کار کافی بود حس خودکفایی در میان فردفرد ژاپنیها تقویت گردد. اما این امر تنها در صورتی عملی میشد که ژاپنیها نظام خشک وفاداری به ارباب خود را براندازند، نظامی که بازماندۀ دورۀ توکوگاوا بود.
اندیشههای فوکوزاوا بر تارک دل رهبران سیاسیای نشست که با چالشهای شدید ژاپن در همان دوره دستبهگریبان بودند. پس از اصلاحات میجی (جنگ داخلی کوتاهی که رژیم توکوگاوا را در سال ۱۸۶۸ برانداخت)، دولت جدید تمام نظامهای سیاسی و اقتصادی و آموزشی و همینطور ارتش را اصلاح کرد و قدرت ساموراییها را فروکاست. مصلحان در تمام این تلاشهای درونمرزی موفق بودند: کنترل سیاسی و قدرت نظامیشان را در توکیو متمرکز کردند، تحصیل را برای تمام شهروندان ژاپنی اجباری نمودند، به جایگاه ویژۀ طبقۀ سامورایی پایان دادند و حمل شمشیر سامورایی در اماکن عمومی را ممنوع کردند. اما این تغییراتْ چندین شورش هم به دنبال داشت که جدیترینشان شورش ساتسوما (۱۸۷۷) بود. فیلم آمریکایی آخرین سامورایی (۲۰۰۳) با بازی تام کروز دربارۀ همین شورش است.
رهبران در سیاست خارجی هم با محیطی متخاصم روبهرو بودند. وقتی سایگو تاکاموری (نابغۀ نظامی اصلاحات میجی و سرانجام رهبر شورش ساتسوما) در سال ۱۸۷۳ پیشنهاد حمله به کره برای رفع عطش ساموراییهای بیقرار را داد، اوکوبو توشیمیچی، دیگر رهبر اصلاحات، جانانه با نقشۀ او مخالفت کرد. اوکوبو میگفت اگر حمله با شکست مواجه شود، ژاپنیها خود را در معرض مداخلۀ نظامی غربیها قرار میدهند و این امر ممکن است موجب ازدسترفتن حاکمیتشان شود. او خاطرنشان کرد که ژاپن پنجمیلیون پوند بدهکار بریتانیاست و اگر نتواند قسطهای وام خود را بپردازد، بریتانیاییها با ناوهای خود در هنگکنگ به ژاپن حمله میکنند و بهراحتی بر دفاع ساحلیاش چیره میشوند. خطر حملۀ غربیها خیلی ملموس بود.
اما ژاپنیها و بسیاری از دیگر غیرغربیها گزینههای در دسترس خود را تا این حد دوگانه نمیدیدند. مثلاً سرمایهداری غربیای که تاجران مطرح میکردند نوید ثروت و تسریع توسعه را برای برندگان میداد، نویدی که درموردِ ژاپن کارساز شد، اما توسعه بر اساس الگوی غربی بهندرت در دیگر کشورهای غیرغربی به این خوبی صورت میگرفت
فوکوزاوا در کتاب دوم خود، شرح مختصری از نظریۀ تمدن۳ (۱۸۷۵)، به دغدغۀ عملی استقلال ژاپن پرداخت. این کتاب نیز مثل اثر اولش یکی از مهمترین کتب تاریخ ژاپن به شمار میآید. متن این کتاب همچون روایتی است که به هدف نهایی برپایی ملت قوی و مستقل ژاپن میانجامد. دانشپژوهی در سال ۲۰۱۴ بیان کرد که شاید عنوان شرح مختصری از نظریۀ قدرت ملی برای این کتاب مناسبتر باشد. از بخت خوب ژاپن، رهبران سیاسی و فکری با این نظرات همساز بودند. ژاپن، بهجای ماجراجویی برونمرزی در کره، نساجی خود را صنعتی کرد و ارتش قدرتمندی ساخت. دربارۀ میراث فوکوزاوا هم باید گفت که او بههیچوجه مروج غربیسازی نیست و نوشتههایش اتفاقاً او را ملیگرای مستقلی نشان میدهند. دغدغۀ او نه گراییدن به راهورسم غربی، بلکه تقویت قوای ملی برای دفع امپریالیسم غربی بود. همین نکته شکاف بزرگ میان تفکر غربیها دربارۀ ژاپن و خود ژاپنیها را نشان میدهد.
تأثیر فوکوزاوا منحصر به ژاپن نبود. روشنفکران بسیاری از دیگر بخشهای آسیا نیز آثارش را خواندند و فراخوان او را برای تقویت قوای ملی ستودند. ملت ژاپن همچنین به الگویی برای مواجهه با تهدید قدرتهای غربی تبدیل شد. روشنفکران سرتاسر آسیا، از هند و چین و فرانسه تا امپراتوری عثمانی، و بسیاری از دیگر مناطق میان این دو، موفقیت ژاپن را الگویی برای حفظ حاکمیت ملی در برابر تهدید غرب دانستند. این افراد، بهجای تقلید از غرب، الگوبرداری از ژاپن را توصیه میکردند.
اگر فوکوزاوا و دیگران تأییدگر غربیسازی نبودند، پس چطور این برداشت در ذهن ما شکل گرفته که همین غربیسازی راه را برای ورود مدرنیته به ژاپن هموار کرده است؟ پاسخ ساده است: خود مفسران غربی، با تفسیر نادرست مشاهداتشان در ژاپن، این پارادایم غربیسازی را ایجاد کردهاند. سیدنی لوئیس گالیک، مبلغ آمریکایی ساکن ژاپن، در کتاب خطر سفید در خاور دور۴ (۱۹۰۵) صراحتاً میگوید که ژاپنیها در آن زمان به نظام غربیشدهای گرویده بودند. او با لحنی شادمانه مینویسد «ما ژاپن را جزء نظام تمدن غربی به شمار میآوریم، نه شرقی». اما گالیکِ ترقیخواه در کتابش منتقد مفاهیم برتری غرب و نژادپرستی نسبت به اهالی شرق آسیا نیز هست.
در دهۀ ۱۹۳۰، با رسیدن ارتش ژاپن به قدرت سیاسی، خوشبینی آمریکاییها نسبت به غربگرایی ژاپن کمتر شد، اما خود غربیسازی همچنان مبنای قضاوتشان دربارۀ ژاپن بود. در میان این افراد، هارولد کیگلی، دانشمند علوم سیاسی، درموردِ صحت غربگرایی ژاپنیها شک داشت و، در توضیح این دیدگاه، مقالهای را با عنوان «بازپیدایش فئودالیسم در ژاپن» (۱۹۳۶) در مجلۀ کریسچن ساینس مانیتور منتشر کرد. این مقاله زمانی منتشر شد که افسران نظامی راستگرای جناح راه امپراتور۵ در ارتش سعی کردند دولت را براندازند و برادر امپراتور را جای او بنشانند. این کودتا بیثمر ماند، سردمدارانش اعدام شدند و جناح راه امپراتور از ارتش ژاپن زدوده شد. کیگلی این کودتا را نه به دید یک نوآوری، بلکه پسرفت ژاپن به گذشته میدید. اتفاقاً عکس این قضیه صادق بود. طرحریزان کودتا همه پذیرندۀ اندیشههای جدید فیلسوف ژاپنی، کیتا ایکی، بودند که فاشیسم و کمونیسم را در هم آمیخته بود. کیتا ایکی نیز همراه با سران کودتا اعدام شد. کیگلی و خیلیهای دیگر به این باور رسیدند که غربیسازی ژاپن لایهای ظاهری است که، در پس آن، ارتش فئودالی آمادۀ بازگردانی ژاپن به گذشته است.
بااینحال، ناباوری کیگلی نسبت به غربیسازی ژاپن، در دوران جنگ جهانی دوم، به فرضی رایج بدل گشت. جز این، چطور میشد ظهور نظامیگری ژاپن را تبیین کرد؟ آن هم از دل چیزی که آمریکاییها آن را دموکراسی شکوفای سبک غربی در ژاپن میدانستند. این امر حتماً ریشه در روزگاری دیگر داشت. به گفتۀ کیگلی، نظامیمسلکانْ بازماندۀ مستقیم عصر توکوگاوا بودند که کیمونوی ساموراییها را به تن میکردند. اتفاقاً بعضی سربازان ژاپنی واقعاً شمشیر سامورایی نمادین داشتند و ارتش هم آموزههای بوشیدوی سامورایی را به سربازانش آموزش میداد. مبنای آموزش جزوهای برگرفته از هاگاکوره -متن قرن هفدهمی دربارۀ اخلاقیات سامورایی- بود. اما این پروپاگاندای درونی با هدف تقویت روحیۀ جنگندگی سربازان صورت میگرفت، نه بازگردانیشان به گذشتهای که واقعاً در میدان نبرد از شمشیر سامورایی استفاده میکردهاند.
پیروزی آمریکا در جنگ اقیانوس آرام و اشغال ژاپن فرصتی مناسب برای آمریکاییسازی این کشور فراهم آورد تا روایت غربیسازی به فرجام منطقی خود برسد. نقشههای اشغالگران آمریکایی شامل این کارها بود: بازآرایی نظام سیاسی ژاپن، رفع تهدید نظامیشان، گشودن فضای جامعۀ این کشور و فراهمآوردن امکان مشارکت بیشتر، تمرکززدایی نظام اقتصادی با حذف زایباتسو (شرکتهای بزرگ)، محلیسازی نظام آموزشی و حتی سادهسازی زبان ژاپنی.
این اصلاحات، که با هر متر و معیاری برنامهای جاهطلبانه محسوب میشد، در رسیدن به اهدافش ناکام ماند. مشخص شد که اجبار کل یک کشور به راهورسم زندگی آمریکایی غیرممکن است و حتی تغییر جزئی هم بینهایت دشوار و پیچیده است. آمریکاییها، با اخذ تأیید از سوی دایت ملی (یا همان قوۀ مقننۀ دومجلسی) ژاپن، قانون اساسی جدیدی تدوین کردند که شاید مهمترین دستاوردشان باشد. در این قانون اساسی، امپراتور دوباره سردمدار کشور بود، تواناییهای نظامی هجومی ممنوع بودند و زنان حقوق برابر داشتند (چیزی که حتی در قانون اساسی خود آمریکا هم جایی نداشت). آمریکاییها تا مدتی زایباتسو را منحل کردند و از حقوق کارگران حمایت نمودند. اما بعد که با واقعیت جدید جنگ سرد روبهرو شدند، مسیرشان را معکوس کردند، شرکتها را دوباره برپا نمودند، رهبران اتحادیهها را بازداشت کردند و اعتصاب سراسری را فرونشاندند. نظام آموزشیْ تحت کنترل مأموران دولتی توکیو باقی ماند و اصلاحات زبان هم به شکستی مفتضحانه انجامید. لذا این سخن که اشغال ژاپن باعث آمریکاییسازی این کشور شد دیدگاه بهشدت معیوب و نشانۀ کمآوردن در برابر تکبر آمریکاییهاست.
اما این دقیقاً همان چیزی است که ادوین رایشاور، استاد فرصتطلب تاریخ ژاپن در دانشگاه هاروارد، در کتابهایش ادعا میکرد. رایشاور دانش خیابانی زیادی از ژاپن داشت، چون دوران کودکیاش را کنار پدر مبلغش در توکیو سپری کرده بود. او بعدها به چنان خبرگی سیاسیای رسید که در سال ۱۹۶۱ دولت جان اف. کندی او را بهعنوان سفیر آمریکا در ژاپن گماشت که سمتی تقریباً بیسابقه برای یک استاد دانشگاه بود. بلافاصله پس از پایان جنگ جهانی دوم، رایشاور دو کتاب نوشت: ژاپن: گذشته و حال۶ (۱۹۴۶) و ایالاتمتحده و ژاپن۷ (۱۹۵۰). هر دوی این کتابها به فروش زیادی رسید و اندیشههای ما را دربارۀ غربیسازی ژاپن شکل داد.
نکتۀ جالب اینکه رایشاور مورخ ژاپن باستان بود. او رسالهاش را دربارۀ سفرنامههای انین، راهب ژاپنی قرن نهم، از گردشهایش در چین نوشته بود و چیز زیادی دربارۀ ژاپن مدرن قبل از جنگ اقیانوس آرام نمیدانست. اما فرصتی پیش روی خود یافت و خود را بهعنوان ژاپنشناسی مدرن مطرح کرد و دیری نگذشت که به برجستهترین کارشناس ژاپن در آمریکا تبدیل شد. رایشاور در کتابهایش ابراز امید کرد که اشغال ژاپن توسط آمریکا به این کشور کمک خواهد کرد تا از خط پایان غربیسازی نیز عبور کند. کیگلی استدلال کرده بود که ژاپن در دوران جنگ غربیسازی را کاملاً کنار گذاشته، اما رایشاور برخلاف او دهۀ ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ را «درهای تاریک» میخواند که ژاپن، پسازآن، دوباره به روشنایی تابان قیمومت آمریکا در دوران اشغال بر خواهد گشت.
رایشاور فردی بهشدت بلندپرواز بود. او ضمن اینکه آمریکاییسازی را بخشی از آیندۀ ژاپن میدید، غربیسازی را هم بخشی مهم از گذشتۀ این کشور به شمار میآورد. نوشتههای او روایت غربیسازی را در اواخر قرن نوزدهم ریشهیابی کرد و آمریکا را در بطن آن قرار داد. چنین بود که آثار او به موفقترین مکتوبات مربوط به پروپاگاندای غربیسازی در قرن بیستم تبدیل شد. اینکه آمریکا در اواخر قرن نوزدهم تأثیری ناچیز بر ژاپن داشت اصلاً مانع گزافهگوییهای رایشاور نشد. اولاً او روی دوستمان، فوکوزاوا، قمار بزرگی کرد و گفت سفرهای این مرد به آمریکا و علاقهاش به غرب اولین نشانههای تأثیر آمریکاست. اما رایشاور بهاشتباه علاقۀ فوکوزاوا به غرب را نشانۀ تعهدش به غربیسازی دانست. بررسی ما نشان داده که این استدلال تا چه حد اشتباه است. رایشاور همچنین درکی نادرست از چشمانداز فوکوزاوا داشت. آنچه رایشاور پیشرفت در گشایش دروازههای ژاپن به غرب در دهۀ ۱۸۵۰ میدید، در نگاه فوکوزاوا تهدیدی وجودی از سوی امپریالیسم غربی بود.
مثال دوم رایشاور دربارۀ آمریکاییسازی، یعنی مبلغان آمریکایی در ژاپن، نیز همینطور است. او اعتقاد داشت مبلغان آمریکایی سرنوشت ژاپن را بهعنوان یک ملت مسیحی مدرن شکل دادهاند. اما واقعیت این است که سرگذشت مسیحیت در ژاپن بیشتر به ژاپنیسازی شباهت دارد تا آمریکاییسازی. تعدادی از ساموراییهای نخبه در اواخر قرن نوزدهم به مسیحیت گرویدند، اما سپس به مبلغان پشت کردند و کارزاری جانانه برای وطنیسازی در پیش گرفتند. آنها هیئتهای حاکم و موقعیتهای اجرایی انجمن مسیحی مردان جوان، اتحادیۀ بانوان جوان مسیحی، کلیساهای اصلی و دانشگاه دوشیشا در کیوتو را که تحت مدیریت مبلغان بود به دست گرفتند. همچنین بر این باور بودند که مسیحیت ژاپنیشده -که حالا به دست مسیحیان ژاپنی بود، نه مبلغان- باید رکن محوری مذهب در ملیگرایی ژاپن باشد. حالا که به گذشته مینگریم، میبینیم که توفیق آنان بیشتر در اخراج مبلغان بود تا مجابسازی ژاپنیها برای پذیرش مسیحیت. امروزه مسیحیان ژاپن کمتر از ۱ درصد از جمعیت این کشور را تشکیل میدهند.
بااینحال، رایشاور بتونۀ خام غربیسازی را مبنا قرار داد و به شکل روایتی استادانه از آمریکاییسازی درآورد. تأثیر او، همراه با شاگردش آلبرت کریگ که او هم دربارۀ فوکوزاوا مینوشت، به حدی قوی بود که حتی امروزه هم تفسیرش از فوکوزاوا از ماندگاری بالایی برخوردار است. میتوان تفسیر او را در کتب درسی و کتابهای خود رایشاور -که امروزه همچنان خوانندۀ زیادی دارند- مشاهده کرد.
آثار رایشاور سؤال مهم دیگری را نیز پیش میکشد که در پس مباحث مربوط به غربیسازی مطرح است. چه کسی حق این قضاوت را دارد که آیا یک کشور بهحدی راهوروش غربیها را دنبال کرده که سزاوار برچسب غربیشده باشد یا نه؟ چه غربی باشد و چه غیرغربی، فرقی ندارد. پاسخ رایشاور به این سؤال بدیهی است؛ از دیدگاه او، غربیسازی اصلاً انتخاب نبود، بلکه هر کشور اصولاً دو راه در پیش داشت: یا پیشرفت ملی به آیندهای غربگرا و یا انحطاط «شرقی» که حاصل سرباززدن از رهسپاری در مسیر غربیسازی بود.
اما ژاپنیها و بسیاری از دیگر غیرغربیها گزینههای در دسترس خود را تا این حد دوگانه نمیدیدند. مثلاً سرمایهداری غربیای که تاجران مطرح میکردند نوید ثروت و تسریع توسعه را برای برندگان میداد، نویدی که درموردِ ژاپن کارساز شد، اما توسعه بر اساس الگوی غربی بهندرت در دیگر کشورهای غیرغربی به این خوبی صورت میگرفت. با وجود جذابیت رشد اقتصادی، بخشهای دیگر غربیسازی بسیار زننده بودند. برجستهترینشان ریشه در این ترس فراگیر داشت که ارزشهای غربی که با امپریالیسم غربی ترویج مییابد فرهنگهای ملی غیرغربی را، که خودشان اساطیری ولی بسیار قدرتمند بودند، نابود میکند.
واکنش ژاپنیها به این ترس راهاندازی کارزاری برای صیانت از ارزشهای خود بود که در دهههای ۱۹۱۰ و ۱۹۲۰ با جنبش دموکراسیِ روشنفکری به نام یوشینو ساکوزو آغاز شد. ماجرای یوشینو بهخوبی نشان میدهد که گروههای مختلف در ژاپن، روشنفکران لیبرال و نظامیمسلکان محافظهکار، چطور بر سر غربیسازی با هم نزاع داشتند. یوشینو، که بهاشتباه برچسب غربگرایی میخورد، میخواست دموکراسی سبک غربی را با بایستههای سلطنت ژاپن سازگار کند (نه تقلید) و سلطۀ خیرخواهانۀ امپراتور را جایگزین حاکمیت مردمی کند. نظامیمسلکان و متحدانشان که طرفدار سلطنت مطلقه بودند او را بابت تلاشهایش استهزا و تحقیر میکردند. وقتی سمتش را در دانشگاه سلطنتی توکیو رها کرد تا به شغل پردرآمدتر سردبیری روزنامۀ آساهی شیمبون مشغول شود، متحدان نظامیمسلکان در نشریۀ او را اخراج کردند. بدینترتیب از کار بیکار شد، کمکم بیمار شد و سرانجام در حقارت و فقر درگذشت.
تب ضدغربیسازی با ظهور نظامیگری در دهۀ ۱۹۳۰ بالا گرفت و با سانسور شدید و سرکوب از سوی پلیس اندیشه (کمپیتای) تحمیل شد. در دوران جنگ اقیانوس آرام، دانشگاهیان که حالا موضع ضدغربیسازی گرفته بودند در توکیو کنفرانسی تحت عنوان «غلبه بر مدرنیته» برگزار کردند (البته «غلبه بر غربیسازی» عنوان مناسبتری برای این کنفرانس میشد، چون بهاشتباه این دو مفهوم را یکسان میپنداشتند) تا غربیسازی را کامل از چهرۀ ژاپن بزدایند. اما همه چنین نظری نداشتند که تأثیرات ارتباطات غربی را باید چنین ناگهانی قطع کرد. نظرسنجی عمومیای در سال ۱۹۴۰ نشان داد که تاجران ژاپنی مخالف تعارض با غرب هستند. نظرسنجی از تاجران آمریکایی هم نتایج مشابهی را به دنبال داشت. با وجود نگرش تاجران، دیدبانان ژاپن در آمریکا (مبلغان سابق، ژاپنشناسان، روزنامهنگاران) حس میکردند ژاپن با کنارگذاشتن غربیسازی به آنها خیانت کرده است. البته این برداشت هم درکی نادرست از رویکرد گزینشی ژاپن بود.
چالش حفظ هویت خود در گرداب تغییرات سریع تا به امروز هم ادامه دارد، بهخصوص در میان جهانیسازی فراگیر که مخالفت خود را با جهانیسازیِ فرهنگ علنی کرده است. تجربۀ مردمان شرق آسیا در رویارویی با غربیسازی، یعنی مصالحه و پذیرش آنچه نیاز دارند و درعینحال حفظ اصالت هستۀ فرهنگی خود، آنان را قادر ساخته که تا به امروز کامروا شوند و به رأس نظام جهانی صعود کنند.
اگر به درک روشنتری از تمرکز فوکوزاوا و ناکامیهای رایشاور برسیم، میتوانیم فرضیات موجود در پس انگارۀ غربیسازی را بگشاییم و بیشتر واکاوی کنیم. گرچه این انگاره در بعضی سطوح وجود داشت (مثلاً پول غربیای که در ژاپن و دیگر کشورها به نهادهایی همچون بیمارستانها و دانشگاهها پرداخت میشد)، این سؤال همچنان جای تأمل دارد که این نهادها تا چه حد غربی ماندند. این نهادها در بعضی موارد، مثل مأموریتهای تبلیغی، در ژاپن بومیسازی شدند. اما در سطح اندیشه کاملاً مشخص است که غربیسازی عمدتاً حاصل خیال غربیها بوده است.
اما دروغینبودن غربیسازی آسیبی به محبوبیت و رواج آن نرساند، بهخصوص در میان رهبران نظامی آمریکا که همچنان پایگاههای نظامیشان در ژاپن و کشورهای دیگر را سادهلوحانه با نهادها و ارزشهای غربی برابر میدانند. آثار پژوهشی جدید، همچون کتاب خودم به نام حدود و ثغور غربیسازی۸(۲۰۱۹)، بهتازگی انگشت روی شکافهای موجود در این روایت نهادهاند. به نظرم زوال کنونی برتریجویی آمریکا در شرق آسیا، که با سوءمدیریت دولت دونالد ترامپ شتاب گرفت، کارشناسان را وادار خواهد کرد تا به واکاوی دقیقتر انگارۀ غربیسازی بپردازند. غربیسازی، نظر به ضعف آمریکا در قرن بیستویکم، ایدئولوژی غیرموجهی است، چون این روزگار ظاهراً متعلق به آسیاست، نه ایالاتمتحده.
منبع: ترجمان
66