راز سیم کارت های مخفی زن 38 ساله
وقتی چشمم به آن پیامک سیاه خیره شد هیچ گاه فکر نمی کردم که در پشت پرده این پیام ماجرای تلخی نهفته است که زندگی و سرنوشتم را تغییر می دهد چرا که وقتی با فرد ناشناسی تماس گرفتم که پیامک مذکور را برایم ارسال کرده بود، دنیا دور سرم چرخید و ...
این ها بخشی از اظهارات زن 38 ساله ای است که با افشای راز چند سیم کارت مخفی که به نام او در مراکز فروش تلفن همراه ثبت شده بود، راهی جز پناه بردن به قانون پیدا نکرد و به همین دلیل وارد مرکز انتظامی شد.
او در حالی که بیان می کرد «دیگر شوهرم را نمی شناسم!» درباره قصه تلخ خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری مصلای مشهد گفت: وارد بیستمین بهار زندگی ام شده بودم که با «ساسان» سر سفره عقد نشستم ولی من حتی نام اورا نمی دانستم اما از آن جایی که پدرم با پدربزرگ ساسان آشنایی داشت، بدون تحقیق درباره وضعیت اجتماعی و اخلاقی وی، مرا پای سفره عقد نشاند و معتقد بود که او اصل و نسب دارد.
حتی پدرم به میمنت این ازدواج، سند ملکی باغی را نیز به نام همسرم ثبت کرد تا هدیه ازدواج مان باشد. با این حال هنوز مدت زیادی از آغاز زندگی مشترک مان نگذشته بود که فهمیدم «ساسان» علاقه ای به من ندارد و فقط به پیشنهاد پدربزرگش و به خاطر ثروت پدرم با من ازدواج کرده و به اجبار با من زندگی می کند تا در رفاه و آسایش باشد.
خلاصه او در کنارم ماند اما هر روز از زیبایی و قد و قامت دیگر زنان سخن می گفت و با این گونه گفتار مرا آزار می داد. او همه عشق و محبتش را به طور آشکار نثار زنان غریبه می کرد و من فقط نظاره گر این صحنه های تلخ بودم.
بالاخره دخترم به دنیا آمد و من اوضاع روحی بهتری پیدا کردم، حتی وقتی فهمیدم «سوسن» معلول ذهنی است، باز هم از علاقه ام به او کاسته نشد.
دخترم مونس و همدم تنهایی های من بود و من فقط وقتی او را در آغوش می گرفتم آرامش عجیبی داشتم ولی متاسفانه عمر دخترم کوتاه بود و او فقط 4 سال در این دنیای پر از حیله و نیرنگ زندگی کرد.
بعد از مرگ ناگهانی «سوسن» ضربه روحی سختی خوردم و در حالی به سوگ نشستم که زندگی ام دیگر سرد و یخ زده بود. روزها به همین گونه می گذشت تا این که به طور اتفاقی و با ارسال پیامک از سوی یکی از اپراتورهای تلفن همراه متوجه شدم که چند سیم کارت به نام من ثبت شده است.
خیلی تعجب کردم و با آن شماره ها تماس گرفتم ولی هر بار خانمی از آن سوی خط پاسخم را می داد و من بی درنگ تماس را قطع می کردم و نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است. از سوی دیگر هم به دلیل سردی روابطم با «ساسان» چیزی در این باره نمی گفتم.
در همین روزها بود که پیامی از یک زن ناشناس در فضای مجازی برایم ارسال شد که روزگارم را سیاه کرد.
آن زن نوشته بود: «هر جور شده پولی را که از من خواستید تهیه می کنم ولی ملتمسانه می خواهم با آبرویم بازی نکنید!» با دیدن این پیام، حیرت زده با او تماس گرفتم و پرسیدم با چه کسی کار دارد! احتمال می دادم پیام را به اشتباه برای من ارسال کرده است اما او راز عجیبی را برایم فاش کرد.
«فهیمه» اشک ریزان گفت: من فریب همسرت را خوردم، او ابتدا خودش راجوانی مجرد معرفی کرد که قصد ازدواج با مرا دارد وگرنه من هیچ گاه با او ارتباط برقرار نمی کردم، حالا هم التماس می کنم تصاویر و عکس هایم را به من برگردان، من نزد خانواده و اطرافیانم آبرو دارم. اگر این عکس ها را منتشر کنید زندگی من بر باد می رود و احتمال دارد خدای ناکرده حادثه جبران ناپذیری رخ دهد! و ...
مردان حیله گران بزرگتری هستند....
هرگز و هرگز به هیچ مردی اعتماد نکنید مگر اینکه چهار شاهد به محضر بیایند و درستی او را تأیید کنند
خودت لعنت کنه چنین مردهایی که با زندگی خیلی ها بازی میکنند