قصه کودکانه و زیبای ملخ طلایی
عمو خیرخواه و ملخ طلایی یکی از داستان زیبای قدیمی برای بچه ها است، این قصه علاوه بر اینکه جذاب است بلکه جنبه آموزشی هم برای کودکان دارد.
بچه های خوب و عزیزم در این بخش نمناک می خواهم داستان را برای شما دلبندان تعریف کنم که خیلی زیبا و شنیدنی است، عزیزانم این قصه هم مانند دیگر داستان ها آموزنده است و باید درس بزرگی از آن یاد بگیرید.
قصه عمو خیرخواه و ملخ طلایی
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. توی یک ده زیبا پیرمرد کشاورزی زندگی می کرد که بسیار مهربان بود، او به همه افراد فقیر کمک می کرد و با ایمان و خیلی خوش اخلاق بود، همه مردم ده به خاطر دست خیر این مرد کشاورز به او عمو خیرخواه می گفتند.
عمو خیرخواه هر روز تا غروب بر سر زمین کار می کرد و هر چیزی که به دست می آورد را بین فقرا پخش می کرد. یکی از همین روزها که عمو خیرخواه تا عصر روی زمین کار کرده و خیلی خسته بود و همه پول هایش را برای کمک به مردم فقیر خرج کرده بود و داشت به خانه برمی گشت، حیدر را دید.
بچه های خوبم حیدر مرد فقیری بود اما همیشه روی زمین های مردم کار می کرد ولی درآمد خیلی کمی داشت و حقوقی که می گرفت خرج زندگیش را نمی داد و او به زحمت می توانست با حقوقش مواد غذایی تهیه کند و شکم بچه هایش را سیر نماید.
عمو خیرخواه با دیدن حیدراحوالش را جویا شد و حالش را پرسید. حیدر با ناراحتی گفت:«عموخیرخواه، چند روزی است که نتوانسته ام کارکنم و دستمزد بگیرم. بچه هایم گرسنه اند. پولی به من قرض بده تا بتوانم نانی بخرم و شکم آنها را سیر کنم.»
عمو خیرخواه با شنیدن حرف حیدرخجالت زده شد زیرا دیگر پولی برایش باقی نمانده بود که به او کمک کند. او با خود گفت خدایا کاش می توانستم به حیدر کمک کنم تا راحتتر زندگی کند. در این هنگام مخلی روی دست عمو خیرخواه نشست.
عموخیرخواه ملخ را کف دستش گذاشت و به آن نگاه کرد. ملخ از ملخ های معمولی خیلی بزرگ تر و بدنش زردرنگ بود و در غروب آفتاب، مثل طلا می درخشید. عموخیرخواه بعد از دیدن ملخ در فکر فرو رفت و با خود گفت:« خدایا ای کاش این ملخ از جنس طلا بود تا آن را به حیدر می دادم»
عمو خیرخواه در فکر خودش بود که حیدر پرسید :«عموخیرخواه، چی توی دستت داری؟»
عموخیرخواه ملخ را به حیدر داد.
حیدر به ملخ نگاه کرد و یک دفعه ملخ به مجسمه ای از طلا تبدیل شد.
عموخیرخواه و حیدر خیلی تعجب کردند و حیدر فکر کرد که خواب می بیند پس چند بار مجسمه را لمس کرد و وقتی مطمئن شد که خواب نیست، با شادی گفت:عمو خیرخواه ! معجزه ! ملخ به مجسمه تبدیل شده!
عمو خیرخواه که مردی با ایمان بود و می دانست که همه چیز برای خدا امکان پذیر است، فهمید که خدا آرزویش را برآورده ساخته است.
دستی به شانه ی حیدر زد و گفت:«از این ماجرا به کسی چیزی مگو، ملخ را به بازار ببر و بفروش و سرمایه ی کارکن.»بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
حیدر مجسمه را به شهر برد و فروخت و پول زیادی گرفت. حیدر که زحمت کش و پر تلاش بود، با این پول زمین و گاو و گوسفند خرید و کار کرد و ثروتمند شد.
سالیان سال از این ماجرا گذشت تا روزی حیدر به فکر افتاد که ملخ طلایی را بخرد و به عموخیرخواه بدهد.
او به شهر رفت و با پرداخت پول زیاد مجسمه را خرید و نزد عموخیرخواه برد و آن را در دست عموخیرخواه که حالا پیرشده بود گذاشت.
همین که عمو خیرخواه به مجسمه نگاه کرد، ناگهان مجسمه به ملخی تبدیل شد و جان گرفت و پرید و از آنها دور شد.
حیدر متعجب به ملخ در حال پرواز نگاه کرد و زبانش بند آمده بود. عموخیرخواه با لبخند گفت:« حیدرجان، در آن روزها که احتیاج به کمک داشتی و فقیر بودی، خدا این ملخ را تبدیل به طلا کرد تا تو بتوانی سرمایه ای به دست بیاوری و کاری بکنی و امروز که به لطف خدا ثروتمند و بی نیاز هستی، ملخ هم به آغوش طبیعت باز می گردد تا به زندگیش ادامه دهد.»
حیدر در حالی که اشک می ریخت، سجده کرد و خدا را بابت معجزه زندگیش و تمام نعمت ها و لطفی که به او داشته، شکر کرد.
یکی از درس های بزرگی که این قصه به ما یاد داد این است که هیچ وقت و در بدترین لحظات نباید از لطف خدا نا امید شویم. بچه های خوبم امیدوارم از خواندن این داستان لذت برده باشید.
منبع: نمناک
68