افسانه پیدایش خربزه و هندوانه/ اولین بار چطورخربزه وهندوانه به وجود آمد؟
انوشیروان زنجیرى جلوى قصرش آویزان کرده بود و نگهبانى هم براى آن گذاشته بود تا هر کس که به او ظلم شده بود و یا مشکلى داشت، آن زنجیر را به صدا درآورد….
![افسانه پیدایش خربزه و هندوانه/ اولین بار چطورخربزه وهندوانه به وجود آمد؟](https://cdn.khabarfoori.com/thumbnail/ZalsMwlL5mHN/Z16wE4UvYwwq6tR2EOJTejVKGi50irI1BRxa7rEvYTnP-Bf9ahgZsp-WJuyTV3Z4V6BMQR8T-nfsv9pue1duJJGwKfSSd1hE/%D8%A7%D9%81%D8%B3%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%BE%DB%8C%D8%AF%D8%A7%DB%8C%D8%B4-%D8%AE%D8%B1%D8%A8%D8%B2%D9%87-%D9%88-%D9%87%D9%86%D8%AF%D9%88%D8%A7%D9%86%D9%87-780x470.jpg)
یک روز نگهبان زنجیر مىبیند مارى مىآید و دور زنجیر چنبره مىزند. خبر به انوشیروان مىبرند و انوشیروان دستور مىدهد در شهر جار بکشند که نجار با ارهاش، بنا با تیشهاش، بزاز با قیچىاش، بقال با ترازویش، آهنگر با کورهاش، نعلبند با چکشش، در میدان جمع شوند.
افسانه پیدایش خربزه و هندوانه
همه آمدند و مار هم آمد و از کنار همه گذشت تا اینکه به نجار رسید. جلوى نجار ایستاد. انوشیروان رو به نجار کرد و گفت: اى نجار. تو به فرمان مار برو، اگر این مار آسیبى به تو برساند، اولاد به اولاد، من همهشان را از مال دنیا بىنیاز مىکنم. اگر هم رفتى و برگشتى که انعام بزرگى پیش من داری. نجار قبول کرد و مار به او اشاره کرد که ارهات را بردار.
مار رفت و نجار بهدنبالش، تا اینکه به غارى رسیدند. نجار دید آنقدر مار در اینجا جمع شده که جاى سوزن انداختن هم نیست. مار رفت نزدیک شاه مارها که بالاتر از همه نشسته بود و دو تا شاخ از دهانش بیرون زده بود.
نجار دید شاه مارها از قرار گوزنى را بلعیده، اما شاخهاى گوزن در دهان مار مانده و نزدیک است که شاه مارها را خفه کند. نجار ارهاش را برداشت و شاخهاى گوزن را اره کرد و شاه مارها را نجات داد.
موقع برگشتن، شاه مارها به نجار تحفهاى داد. نجار نگاه کرد و دید دو تا دانهٔ عجیب، در دستمال پیچیده شده. دستمال را برداشت و آمد. به دربار انوشیروان که رسید، حال و حکایت را تعریف کرد و دانهها را به انوشیروان داد. انوشیروان، بعد وزیر، بعد وکیل به دانهها نگاه کردند و نشناختند.
وزیر گفت: پادشاه به سلامت باد. این هر چه باشد، خوردنى نیست، شاید کاشتنى باشد. اینها را بکاریم تا ببینم چه مىشود.
انوشیروان قبول کرد و دانهها را به باغبانها داد و دستور داد دانهها را کاشتند. مدتى گذشت و دانهها سبز شدند. باغبانها مراقبتشان کردند تا یکیشان گل داد و به بار نشست. باغبانها خبر به انوشیروان بردند.
انوشیروان با وزیر و وزراء جمع شدند که حالا چه کار کنیم؟ وزیر دوباره درآمد: پادشاه به سلامت باد. شاید اصلاً خوردنى نباشد. دستور بدهید خر و بزى بیاورند و هر روز از این میوه به آنها بدهند، اگر نمردند که خوردنى است.
خرى و بزى آوردند و چند روزى از این میوه به آنها دادند و دیدند هر روز پروارتر مىشوند. اسمش را گذاشتند خربزه و خودشان هم خوردند و دیدند طعم و مزهاش خوب است.
بعد از آن، دانهٔ دوم بار داد. گشتند و یک هندى پیدا کردند که زنده بودن و مردنش فرقى نمىکرد. آن را هم دادند او خورد و آب از لب و لوچهاش راه افتاد و باز هم خواست. اسم آن را هم گذاشتند هندوانه.
– پیدایش خربزه و هندوانه
– قصههاى مردم، ص ۲۶
– سید احمد وکیلیان
– نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹