دیوید فینچر و ناگفته هایش درباره مانک که ۲۹ سال در آرزوی ساختش بود/ واقعا دارم یک اپرا میسازم
دیوید فینچر در فیلم جدیدش با دو بازیگر شاخص به نامهای گری اولدمن و آماندا سایفرد همکاری کرده و هنرنمایی آنان نیز مورد توجه منتقدان قرار گرفت...طرفداران دو آتشه سینما میدانند که فیلمهای سیاه و سفید سالهای اخیر معمولا جایزههای سینمایی را درو میکنند بنابراین از همین الان چند جایزه مهم را برای دیوید فینچر و همکارانش کنار بگذارید.
دیوید فینچر با فیلم «مانک» که آذر امسال در نتفلیکس منتشر شد، ادای احترامی ویژه به فیلمنامه پدرش یعنی جک فینچر کرده و از طرف دیگر به زندگی هرمان جی. مانکیویچ، فیلمنامهنویس صاحب سبک فیلم «همشهری کین»(۱۹۴۲) به کارگردانی اورسون ولز پرداخته است.
بیش از ۲۹ سال میشود که فینچر در پی ساختن این فیلم بود که سرانجام موفق به این کار شده است. «همشهری کین» انقلابی در فیلمسازی امریکاست چون همه چیز این فیلم درجه یک است، از طراحیهای صحنه و لباس و گریم گرفته تا فیلمنامهنویسی و کارگردانی و فیلمبرداریاش. «همشهری کین» فیلمی است که در سالهای اخیر همیشه در بین ۳ فیلم برتر تاریخ سینما به انتخاب منتقدان جا خوش کرده است. در حقیقت این فیلم محصول دوران گذر امریکا از رکود اقتصادی بزرگ است همچنین چندی بعد از آن جنگ دوم جهانی و تفکرات مارکسیستی نیز اوج میگیرند.
جالب است که دیوید فینچر در فیلم جدیدش با دو بازیگر شاخص به نامهای گری اولدمن و آماندا سایفرد همکاری کرده و هنرنمایی آنان نیز مورد توجه منتقدان قرار گرفته است. آخرین ساخته این کارگردان تراز اول سینمای هالیوود به شکل سیاه و سفید عرضه شده که باعث تاخیر طولانی مدتش در تولید نیز شده است زیرا مدیران کمپانیهای فیلمسازی علاقهای به فیلمهای سیاه و سفید نداشتند! بنابراین نتفلیکس به داد دیوید فینچر رسید.
طرفداران دو آتشه سینما میدانند که فیلمهای سیاه و سفید سالهای اخیر معمولا جایزههای سینمایی را درو میکنند مثلا کارهایی چون «آرتیست»(۲۰۱۱) به کارگردانی میشل آزاناویسوس و «فهرست شیندلر»(۱۹۹۳) به کارگردانی استیون اسپیلبرگ موفق به کسب بهترین جایزههای سینمایی امریکا شدهاند، بنابراین از همین الان چند جایزه مهم را برای دیوید فینچر و همکارانش کنار بگذارید. ترجمه بخشی از گفتوگوی دیوید جنکینز با دیوید فینچر را در ادامه مطالعه خواهید کرد که در سایت «lwlies» منتشر شده است.
بیایید یک فلشبک سریع به روزهای آغازین پدید آمدن این فیلمنامه شگفتانگیز توسط پدرتان بزنیم. او نویسنده و روزنامهنگار بود ولی آیا بعدها فیلمنامهنویسی را محور کارش قرار داد؟
فکر کنم فیلمنامهای نوشت که فروخته شد و راک هادسون(بازگیر فیلمهایی چون «غول») میخواست ردیفش کند. این ماجرا مربوط به اواخر دهه ۱۹۶۰ میشود که کم کم از بین رفت. بعدش او فیلمنامههایی در دهههای ۷۰ و ۸۰ و ۹۰ نوشت و سرانجام وقتی در دهه ۹۰ بازنشسته شد به سراغم آمد و گفت:«من نتیجه تمام این سالها را توی دستانم دارم، میخواهی فیلمنامهای راجع بهش بخوانی؟» من هم گفتم:«از همان دبیرستان که فیلم همشهری کین را دیدم همیشه به ماجرای شکلگیری کین علاقه داشتم.» نوشته پالین کیل(منتقد مشهور امریکایی) را هم درباره فیلم خوانده بودم که روی میکروفیلمی در کتابخانه مدرسه بود. بعد هم نسخهای کپی از آن را در کتابخانه پدرم دیدم و دربارهاش حرف زدیم. او بازنشسته شده بود و میخواست چالش جدیدی داشته باشد.
آیا کنجکاوی خاصی نسبت به مسائل دیگر داشت؟
بله داشت؛ او میخواست یک بازی تختهای بسازد و مدت یک ماهی هم به خاطر گرفتن نتیجه خوب ناپدید شد. تلاش میکرد تا این بازی ورق را که روی تخته بازی میشد، عملی کند. بعدش در یک مرحلهای، شخصی به او شعبدهبازیای نشان داد که پدرم وسواس زیادی به آن نشان داد و تمام هم و غم خودش را صرف این کرد تا بفهمد این کلک چگونه انجام شده است. اعتقاد داشت غیرممکن است که نیرویی به هر شکلش توسط کسی که جادوگری میکند، درگیر ماجرا نشود. اما آن یک حقه ریاضی بود که ارتباطی با کل 52 تا ورق بازی داشت. پدرم تمایل داشت از این کارها سر دربیاورد و با این چیزها سرگرم شود. اینجا بود که من به هنر ترکیبی پدر دعوت شدم که او رفت و فیلمنامه را نوشت.
نظرتان در مورد اولین پیشنویس فیلمنامهاش چیست؟
خب(میخندد) اولین پیشنویس پدر، درد و دلی علیه انجمن صنفی کارگردانان امریکا بود همچنین گستاخی و استبداد و دیکتاوری در سینما. من تازه از کارگردانی فیلم «بیگانه۳» فارغ شده بودم که این فیلمنامه را خواندم. داستانش درباره خراب کردن قصه توسط کارگردانان قدرتمند زورگو بود. من هم چنین کارگردانی بودم و این مساله چیزی نبود که با فیلمسازی تجربه کرده باشم.
در آن لحظه برایم روشن شد که پدرم درک خوبی از نحوه کار فیلمها دارد اما هیچ شناختی نسبت به نحوه ساخت فیلمها ندارد. این موضوع احتمالا تا ۹۸ درصد در مورد پالین کیل هم صدق میکند. خلاصه او این فیلمنامه را نوشته بود و هیچ تطبیقی هم با چیزی که من در حرفه فیلمسازی گذرانده بودم، نداشت. در واقع من اساسا کارگری مهاجر در فیلم بیگانه بودم تا سیاستها و تصمیم دیگران را رفع و رجوع کنم.
آیا به او سقلمهای زدید تا در مسیری که به تجربه شما نزدیکتر است، بیاید؟
مدتی در موردش بحث کردیم. در آن زمان، فیلمنامه فقط یک فلشبک بود، یک یادآوری کاملا مستقیم از همشهری کین. سپس برای من روشن شد آنچه به آن علاقهمندم مفهوم همکاری اجباری است؛ اینکه در واقع فیلم محصول همکاری مادر و پدر است و نه یک موجود همینجوری. مراقبت و تغذیه بسیار متفاوتی برای رفتن از تخیل دو بعدی به سوی واقعیت سه بعدی لازم است. تجربه جدیدالکشفم هم این بود که با 5 یا 6 نویسنده در «بیگانه۳» همکاری داشتم ولی هیچکدامشان وقت خاصی روی کار نگذاشته بودند. هر هفته هم ۱۲۵ هزار دلار میگرفتند و در برخی موارد هم یکیشان میگفت:«این چیزی است که من فکر میکنم باید در فیلمنامه باشد اما این بچه کوچولو میخواهد کار دیگری انجام بدهد.» تجربه من با تجربه اورسن ولز در «آر کی او» متفاوت بود.
آیا برای جک آسان بود که به عنوان یک نویسنده با طرف شما که کارگردان فیلم هستید، همدردی کند؟
سعی کردم این موضوع را برای جک توضیح بدهم، اینگونه نبود که در برابرش مقاومت کند ولی بیشتر اینجوری بود که هیچ شناخت و بصیرتی نسبت به [شرایط کارگردانی در استودیوهای امریکایی] نداشت. به هر صورت، کار را متوقف کردیم. من هم رفتم تا فیلم «هفت» را بسازم. بعد او با نظریه ترکیب کردن ماجرای کمپین مبارزات انتخاباتی فرمانداری آپتون سینکلر با شعار «پایان فقر در کالیفرنیا» و نحوه خرابکاری این کمپین توسط هرست، لوییس بیمایر و ایروینگ تالبرگ در خلال سالهای ۱۹۳۴ با ماجرای همشهری کین بازگشت. ابتدا فکر کردم خیلی ماجرای پیچیدهای است و آن را از دستور کار خارج کردم. خط داستانی خیلی مماس و موازی با ماجرای اصلی بود.
کار برای شما چه زمانی کلید خورد؟
شروع فیلم جالب بود چون به داستانی در مورد آدمی تبدیل شده بود که صدای خودش را پیدا میکند و حتی انسانی که میفهمد چیزهایی که میگفته است، اهمیت دارد. برای کسی مثل مانک که خیلی شوخطبع است، یک سری از ایدهها حتی یک پول سیاه هم ارزش نداشت یا همان طوری که در فیلم میگوید: هزینهاش بیشتر از دوران رکود اقتصادی بود. برای مانک، این چیزها آسان بود ولی چگونه میتوانست به آنها احترام بگذارد؟ مانکیویچ در راه اتاق رقص، ایدههایی را درباره فیلم «جادوگر شهر اُز» مطرح میکند؛ یعنی اینکه همه چیز باید در کانزاس سیاه و سفید باشد و در اُز رنگی. بعد این ایدهها از فیلم «جادوگر شهر از»(۱۹۳۹) اخراج میشود و نامش هم هرگز در تیتراژ فیلم ذکر نمیشود. به هر جهت ممکن بود این ایده جلوه ویژه بزرگی در سینما شود. به نظر میآید ایده جالبی باشد که با قدرت تخیل مواجه است: بخشی از فیلم از سیاه و سفید به رنگی تبدیل میشود و بعد هم دوباره از رنگی به سیاه و سفید تغییر پیدا میکند. رفتار غریزی او هم جالب است که ۱۰ دلار را برای کارزار انتخاباتی پسانداز میکند و بگوید:«شما در اینجا هر چیزی که برای اغوای هر کسی نیاز است در اختیار دارید.» این فیلم همانطور که میبینید به نوعی همه چیزش با هم ترکیب شده است.
این جنبه مسحورکننده و اثیری فیلم را دوست دارم که به نظر میرسد مانک با دورنمای محیط درگیر شده و مدام نوشیدنی مینوشد و جنسهایش را هم انبار میکند.
چیزهای ارزشمند شخصی جنبهای به شدت مسحورکننده دارد. این چیزهای ارزشمند مختلف برای هر کسی خیلی فرق دارد. فیلم مانک علاوه بر چیزهایی که قبلا گفتم در مورد افرادی هم هست که از دیگران سوءاستفاده میکنند. حتی در مورد قدرت و امتیاز مطلق افراد هم هست. این مسیری است که میتوانست از صندوقچه ایده ما امتداد پیدا کند و امیدوارم بهترین کیفیت را هم پیدا کرده باشد.
احساس میکنم گفتوگوهای فیلم در اتاق نویسندگان پدید آمده است. جک چطور این نوع از دیالوگها را پدید آورده است؟ آیا آن نویسنده بامزه در اتاق کار فیلم خودش بود؟
اوه بله. وقتی پدرم برای اولین بار به من درباره همشهری کین گفت، خبری از مانکیویچ نبود. فکر کنم اصلا به او فکر هم نکرده بود. هر چه میگفت درباره اورسن ولز بود. چهره مورد علاقهاش هم وینستون چرچیل بود:«بله، من گیج و منگم از نوشیدنی، تو هم زشتی ولی منم که فردا هوشیارم.» این جور چیزها را دوست داشت. این چهرهها و جملههایشان را مثل غذا قورت داده بود. فرآیند ساخته شدن این فیلم ۲۹ سال در جریان بود. سطرهای زیادی در فیلمنامه وجود دارد که بر اساس گفتوگوهایمان شکل گرفته است. آن لحظهای در فیلم که ریتا میگوید:«شما اپرا نمینویسید» و مانک جواب میدهد:«دارم یک اپرا مینویسم» در واقع ماجرایش برای خودم اتفاق افتاده بود و آن را برای جک تعریف کرده بودم. سر ساخت فیلم «بیگانه۳» بودم که به لسآنجلس فراخوانده شدم تا تیزری از کار را برای هیات رییسه شبکه فاکس نمایش بدهم. امیدوار بودم ۹ یا ۱۰ روز بیشتر به من فرصت بدهند تا کار را تمام کنم. آنها گفته بودند که باید چیزهایی از فیلم را نگاه کنند و من هم با تیزری که بیشتر شبیه به باله «رومئو و ژولیت» سرگئی پروکوفیف بود پیش آنها رفتم. تیزر را نمایش دادم تا ببینند، بعدش رییس هیات مدیره به من گفت:«این چیه؟» و من هم گفتم:«رومئو و ژولیت». در حقیقت، آن آهنگ فقط یک قطعه موسیقی بود که قرار نبود در فیلم باشد و تنها با آن تیزر را برش زده بودم. بعدش یکی از مدیران به من گفت:«شما یک اپرا نمیسازید.» من هم نشستم و در فکر فرو رفتم که «واقعا دارم یک اپرا میسازم.» این ماجرا را برای پدرم تعریف کردم که گفت به این داستان در فیلم مانک نیاز داریم.
منبع: اعتماد
72