ابوالفضل جلیلی: به احمد محمود گفتم محکم بزنید توی گوش من
ابوالفضل جلیلی یکی از فیلمسازان نسل انقلاب است؛ یکی از آنها که اگر شرایط خاص دهه۶۰ بهوجود نمیآمد، اساسا پایشان به سینما یا لااقل به وادی کارگردانی باز نمیشد.
بخشهایی از گفتگو با ابوالفضل جلیلی را بخوانید.
قبل از هر بحث دیگری ابتدا اجازه بدهید برای اولینبار این مساله را بپرسیم که شما چرا دانشگاه را رها کردید و از شما بخواهیم که قضیه را برای همه روشن کنید.
بهخاطر اینکه من اوایل انقلاب به دانشگاه رفتم، سال ۶۳ بود، هر روز که به سر کلاس میرفتم، قبل از شروع درس ۱۵ دقیقه قرآن میخواندند و بعد بحث با استاد شروع میشد. به این اساتید میگفتند طاغوتی هستید و او باید مرتب از خودش دفاع میکرد. من آدمی مذهبی بودم و هستم، ولی از این کار اذیت میشدم. گفتم هر ساعتی که در سر کلاس قرآن میخوانید آزاردهنده میشود. این تبلیغ قرآن نیست، چون برخی از اساتید که قدیمی بودند به آنها طاغوتی میگفتند و آنها از ترس اینکه از کار بیکار شوند، به این قضیه اعتراضی نمیکردند؛ ولی در باطن از دست ما دل خونی داشتند. همیشه دوست داشتم اگر میخواهم درباره مذهب کار کنم، با لطافت و زیباییهای مذهب جلو برویم، نه اینکه بگوییم چون انقلاب کردیم و قدرت در دست ماست، پس بقیه موظف هستند این اقدامات را انجام دهند. کسی که این کار را میکرد، الان از مسئولان است.
همان روزها بود که اولین فیلم بلند داستانیتان را به نام میلاد ساختید. یعنی فیلم محصول همان سال ۶۳ است. در هفتهای که گذشت، با بیژن بیرنگ صحبت میکردیم. در بخشی از صحبتها درباره فیلم میلاد که اولین ساخته شما بود، ایشان بیان میکردند که سناریوی آن فیلم را خودشان نوشتهاند، اما قصه کمی تغییر داده شده و اسم ایشان را در تیتراژ نزدهاند. این حرف درست است؟
بله، من خیلی خبر نمیخوانم، ولی شب گذشته یکی از دوستان به من پیام داده بود که بیرنگ چنین حرفی زده و جواب او را بده. من وقتی اولین فیلم بلندم که میلاد بود را میخواستم بسازم، چون قبل از آن فیلم کوتاهی ساخته بودم که آقای بیرنگ سناریوی آن را ساخته بود، با ایشان آشنا بودم و اول سراغ خودش رفتم. بیرنگ نویسنده بسیار خوبی است و بهعلاوه فوقالعاده انسان دوستداشتنی و شریفی هم هست. منتها نمک او با نمک من جور نبود. فیلم کوتاهی که ساخته بودم و فیلمنامهاش را ایشان نوشت، مطرح شد و جایزه هم گرفت، اما سکانسهایی داشت که من میگفتم این صحنهها لوس است. حالا فیلم بلند میخواستم بسازم. من یک داستانی را تعریف کردم و به آقای بیرنگ دادم که آن را سناریو کند. بعد این سناریو را خواندم و دیدم به دل من نمینشیند. مخصوصا صحنههای سیاسی جالب نشده بود. مثلا صحنههایی داشت که ساواک میریزد و پدر یک بچه را دستگیر میکند، اینها را یکجور طنز نوشته بود. او خیلی خوب نوشته بود، ولی به سبک من نمیخورد. من ایراد گرفتم و اصلاحاتی را خواستم. آن زمان زیر نظر گروه کودک بودیم و بیشتر، آنها درباره کار تصمیم گرفتند. گفتم من از این، فیلمنامه دیگری درمیآورم و تغییرات زیادی در آن دادم. چون این فیلمنامه تغییر کرد، گفتم اگر اسم او را بنویسم، این آدمی است که تجربه دارد و من بار اول است که کار میکنم؛ حتما شاکی خواهد شد که این فیلمنامه من نیست، چرا روی فیلم مزخرفت اسم من را گذاشتی؟ البته سناریو ۷۰ درصد تغییر کرده بود. الان که حرفهای شدهام میدانم که باید اسم او را جزء نویسندگان مینوشتم. آن زمان نمیدانستم باید چه کار کنم. من آن زمان گفتم که داستان را عوض کردم و ایشان گفت به من ربطی ندارد، هرکاری کردید مشکلی نیست. بعدا این فیلم پخش و استقبال شد. او هم یکروز به شوخی گفت خوب ساختید و اسم من را ننوشتید. گفتم مگر باید مینوشتم؟! من واقعا نمیدانستم باید اسم او را بنویسم. ولی فیلمنامه واقعا متفاوت شده بود. به هرحال به ایشان حق میدهم، البته این عمدی نبود و هدف این نبود که بگویم فقط خودم کار کردم. من آن زمان حتی خجالت میکشیدم بیان کنم کارگردان هستم. اگر فیلم را دیده باشید نوشتهام کارگردان جلیلی!
موردی که شما به تقلید از کسی در این فیلم متهم شدید، فقط همین قضیه بیرنگ بود؟
در همین فیلم سکانس ملاقات پدر با فرزند را داشتیم که جالب هم شده بود. پسر خواب میبیند به ملاقات پدر رفته است. پدر او نابینا شده است. من روی این سکانس خیلی خوب کار کردم و همه میگفتند این کار را آنتونیونی در فیلم «حرفه خبرنگار» کرده است. بهنظر من عادی بود، ولی برای آنها عجیب بود. من از آنتونیونی هم تقلید نکرده بودم. گفتند چطور این صحنه را گرفتی؟ گفتم دوربین را در یک کشو گذاشتم و وقتی کاراکتر میخواست رد شود، آن را باز کردم و بعد دوباره بستم.
اینها البته تکنیک کارگردانی است. ازلحاظ قصه، مدعی دیگری غیر از بیرنگ نبود؟
یکشبی بهمن مقصودلو که منتقد فیلم است، به ایران آمده بود و من را به خانه خود دعوت کرد. با من همیشه اینطوری صحبت میکرد؛ ابوالفضل بیسواد! امشب چند نفر میآیند خانه ما. پاشو بیا اینجا که یک کمی شعور یاد بگیری! آن شب احمد محمود آنجا بود. من آقای احمد محمود را خیلی دوست دارم و بهنظرم قویترین رماننویس است. فضای خوبی بود و همانجا از من پرسید کارگردانی را میخواهم پیدا کنید که دیالوگهای سکانسی از فیلم او از داستان همسایههای من دزدیده شده است و او نه اسم من را نوشته، نه حتی از من اجازه گرفته است. اسم فیلم را پرسیدم. بعد از توضیحاتی که داد متوجه شدم منظورش من هستم. چندتا دیالوگ فیلم را از احمد محمود برداشته بودم؛ چون دیالوگنویسی من بسیار ضعیف است. به او گفتم اگر این کارگردان را ببینید چه کار میکنید؟ گفت محکم در گوش او میزنم. گفتم در گوش من بزنید چون کارگردان کار من هستم. بعد گفتم من آن زمان بچه بودم و خجالت میکشیدم بگویم من یک قسمتی از دیالوگ داستان شما را برداشتم. از فیلم من تعریف کرد و همین زمینه رفاقت ما را فراهم کرد. همان شب که با احمد محمود بودم به من گفت با افراد دیگری که اینجا هستند صحبت کنید شاید از آنها هم چیزی برداشته باشید. من با آقای نصرتالله کریمی صحبت کردم. وقتی حرف میزد، خیلی صدای او زیبا بود. به من گفت از شما خوشم میآید. گفتم من هم از شما خوشم میآید. پرسید از کدام کارهای من خوشت میآید که گفتم همینجا که دیدمتان، وقتی صحبت میکنید از صدای شما خوشم میآید! اتفاقا ظرف نیمساعت فضا خودمانی شد. از آقای کریمی چیزی برنداشته بودیم.
منبع: روزنامه فرهیختگان
منبع: فرهیختگان
47