جنگ بر سر زایمان

چرا هیچ‌کس اضطراب مادران باردار را نمی‌فهمد؟

جنگ بر سر زایمان

برای مادرها، بچه‌داری پر است از هزاران پرسش اخلاقی: شیر خودم را به نوزاد بدهم یا شیر خشک؟ به او کهنه بپوشانم یا پوشک؟ تمام‌وقت بگذارمش مهدکودک یا بمانم خانه و او را تربیت کنم؟ فهرست بلندبالایی می‌شود، اما پرسشی وجود دارد که بیشترین اضطراب را به جان مادرها می‌اندازد: چگونه نوزادم را به دنیا بیاورم؟ درد زایمان، ترس قبلش، و ترومای بعدش می‌تواند شخصیت مادرها را به‌کلی تغییر دهد. رفتار پزشکان و بی‌توجهی اطرافیان به این استرس‌ها می‌تواند وضعیت را وخیم‌تر کند. چگونه می‌توان نگرانی مادرها را درک کرد و برایش چاره‌ای اندیشید؟

سوفی الم‌هرست، اکونومیست ۱۸۴۳- وقتی لِیسی متوجه شد فرزند اولش را باردار است، هیجان‌زده پیش پزشک عمومی رفت. این اتفاق قدری تشریفاتی به نظر می‌آمد: اولین مواجههٔ معنادار از مجموعه مواجهاتی که انتظار داشت در مسیر زایمانش تجربه کند. پزشک، که با لیسی غریبه بود، به او تبریک نگفت. برایش توضیح داد که لیسی، مربی زندگیِ ۳۵ساله‌ای در لندن، روی تسمه‌نقاله‌ای می‌پرد که او را از نوبت ملاقاتی به نوبت دیگری می‌برد. در هر نوبت، به او گفته می‌شود دقیقاً چه کار کند و این روند، در آخرین موقعیت، با یک نوزاد به پایان می‌رسد. همه‌چیز بسیار صاف و ساده خواهد بود. پزشک فکر می‌کرد که دارد به او اطمینان خاطر می‌دهد. اما این دقیقاً برعکس چیزی بود که لیسی می‌خواست بشنود. به نظر او، بچه‌دارشدن خارق‌العاده‌ترین اتفاقِ معمولی‎ای بود که از دست هر زنی برمی‌آمد.

شاید ماماها دلنشین‌تر بودند. بااین‌همه، در اولین نوبت بیمارستان لیسی، ماما مهربان و درعین‌حال خشک بود. به لیسی گفته شد که مثل هر مادر باردار دیگری، هفته‌های دوازدهم و بیستم معاینه می‌شود و آزمایش خون می‌دهد تا خطر شرایط دوران جنینی، ازجمله سندروم داون، مشخص شود. این رویکرد همگانی لیسی را پس زد؛ می‌خواست مثل یک آدم منحصربه‌فرد با او برخورد شود. منطق پشت تمام این آزمایش‌ها قانعش نکرده بود و مطمئن نبود که سونوگرافی بی‌خطر باشد (طبق شواهد موجود، سونوگرافی هیچ خطر شناخته‌شده‌ای برای جنین یا مادر ندارد).

پس لیسی تصمیم گرفت از خیر معاینات و آزمایش‌های خون بگذرد. او و فلین، شریک زندگی‌اش، به بیمارستان جدیدی در شرق رفتند و برای تیم زایمانِ در خانه ثبت‌نام کردند. آن‌ها با مامای دیگری ملاقات کردند که تصمیم لیسی که می‌خواست هیچ معاینه‌ای نداشته باشد را زیر سؤال برد. ممکن بود لیسی جفتِ۱سرراهی داشته باشد، وضعیتی احتمالی و خطرناک که هنگام انسداد گردن رحم به‌وسیلۀ جفت رخ می‌دهد. وقتی فلین از ماما پرسید که احتمال این اتفاق چقدر است، ماما اعتراف کرد که احتمالش خیلی کم است (این شرایط، از هر ۲۰۰ زن، یک نفر را تا پایان بارداری تحت تأثیر قرار می‌دهد). باوجوداین، بهتر نبود که احتیاط کند؟

لیسی نمی‌توانست درک کند که چرا ماما تلاش می‌کرد او را بترساند. زایمان بیماری نبود. حس می‌کرد طرز نگاه ماما به‌خاطر این بود که خطرات را حذف کند و جلوی اشتباهات احتمالی را بگیرد. لیسی اشک‌ریزان از جلسه بیرون آمد. از مواجههٔ دیگری ناراحت بود؛ حس می‌کرد حس غریزی‌اش نسبت‌به زایمان زیر سؤال رفته. تلاش آخرش برای ایجاد ارتباط با متخصصان در طول جلسه‌ای خانگی با مامای سوم بود. لیسی چای درست کرد و فکر کرد که صمیمیتِ حاصل از حضورشان در اتاق پذیرایی شاید مفید باشد. اما ماما کج‌خلق و استرسی بود.

لیسی می‌دانست که تا پایان بارداری‌اش، در فهرست هشدار بیمارستان، به مادر «مشکل‌ساز» تبدیل می‌شود. مامای چهارمی با او تماس گرفت و گفت که دارد هم زندگی خودش و هم زندگی فرزند به‌دنیانیامده‌اش را به خطر می‌اندازد. لیسی گفت که می‌ترسد و نمی‌خواهد به حرفشان گوش بدهد. تنها کسی که به‌ظاهر با تصمیم لیسی کنار می‌آمد و حتی شاید عملاً از آن دفاع می‌کرد، رئیس تیم زایمانِ خانگی بود که به لیسی گفت هر طور که بتواند، در حدود اختیارات شغلش، کمکش می‌کند.

لیسی «زایمان آزاد» را انتخاب کرد: اینکه کلاً خارج از نظام پزشکی زایمان کند. در بخش‌هایی از جهان که مراقبت سلامت حداقلی است، ممکن است زایمانِ آزاد تنها گزینه برای زنان باشد. اما در کشورهای ثروتمند، با حمایت پزشکی فراوان، هر سال فقط تعداد اندکی این مسیر را انتخاب می‌کنند. گروهی حمایتی به نام انجمن زایمان آزاد، در آمریکا، شبکهٔ بین‌المللیِ فعالی از هواخواهان دارند. این انجمن به آدم‌هایی که در زایمان به زنان کمک می‌کنند می‌گوید «طرفداران رادیکال زنان باردار». تخمین تعداد دقیق زایمان‌های آزاد که هر سال رخ می‌دهد دشوار است، اگرچه ظاهراً این رقم روبه‌افزایش است. از ۶۵۰هزار زنی که در سال ۲۰۱۸ بچه‌دار شدند، ۹۷ درصدشان در سازمانی وابسته به ان‌اچ‌اس و دو درصد در خانه زایمان کردند. یک درصد باقی‌مانده در سازمان‌های مستقل از ان‌اچ‌اس بچه‌دار شدند که هم شامل تولد در بیمارستان‌های خصوصی می‌شود و هم شامل زایمان‌های آزاد. ان‌اچ‌اس برآورد می‌کند که هر سال، فقط در لندن، بالغ بر ۲۰۰ زن زایمان آزاد دارند.

لیسی با اصطلاح «زایمان آزاد» آشنا نبود و تازه بعد از این اتفاق با آن آشنا شد. آن‌طور که شاید بعضی امروزی‌ترها خیال کنند، او آدمی ستیزه‌جو یا متعصب نیست. او به میل خودش سراغ زایمان آزاد رفته بود، اما با بی‌قیدی تصمیم نگرفته بود نظام پزشکی را رها کند. اگر اتفاقی می‌افتاد، به بیمارستان می‌رفت. اما می‌خواست مسئول زندگی خودش و نوزادش باشد و حاضر نبود زایمانش را به نظامی بسپارد که اعتقاد کامل به آن نداشت.

بعد از اینکه دیگر لیسی به نوبت‌های دکتر نرفت، گهگاه نگران می‌شد که نکند دارد بی‌ملاحظگی می‌کند. اما بعد خودش را معاینه می‌کرد. بچه تمام مدت تکان می‌خورد. این از نظر پزشکی شاخصی مقبول بود و همه‌چیز خوب پیش می‌رفت. احتیاط می‌توانست یک امتیاز باشد. اما چرا، وقتی لزومی ندارد، الکی ترس درست کنیم؟

در هفتهٔ چهل‌ویکم، جنین لیسی کامل رشد کرده بود. اگر تحت مراقبت واحد مامایی بیمارستان بود، دوباره باید با ماما قرار می‌گذاشت. بعد از یک هفته، اگر فارغ نشده بود، تحریکش می‌کردند که زایمان کند. در عوض، بعد از یک وعده غذای تایلندی در جمعه شب، لیسی آمادهٔ زایمان شد. دوستش کِلِر آمد تا کمکش کند. کلر به‌نوبت جایش را با فلین عوض می‌کرد تا یکی‌شان در طول شب کنار لیسی باشند. بعد از دو روز انقباض داخلی و پیچش رحم، و فشاری فزاینده به کمرش که انگار می‌خواست منفجر شود، به حمام پناه برد.

آنجا حس کرد نیرویی بر بدنش غلبه کرده است، چیزی از درونش، اما بسیار بزرگ‌تراز خودش. می‌دانست که صرفاً باید از سر راهِ نوزادش کنار برود. بعد از چند انقباض بزرگ، صدای ویژویژی مهیب، و غرشی ازته‌دل، لیسی دولنگه ایستاده روی توالت دخترکی به دنیا آورد. فقط فلین آنجا بود و کمکش کرد بچه را بگیرد که مثل ماهی لیز می‌خورد و تقریباً داشت توی کاسهٔ توالت می‌افتاد. هر دو خندیدند و نوزاد شروع کرد به گریه‌گردن. بعد از چند ساعت، فلین بند ناف را برید. کمی بعدتر، لیسی جفت را از بدنش خارج کرد و آن را در ظرفی دربسته در یخچالشان گذاشتند (هنوز هم در یخچالشان است و منتظر است تا در تکه زمینی که امیدوارند روزی بخرندش، چالش کند). شگفت‌انگیز بود؛ لیسی و فلین و نوزاد با هم در اتاق پذیرایی بودند.

لحظه‌ای که زایمان به پایان می‌رسد، تازه تبدیل می‌شود به داستان. تازه‌پدرها و تازه‌مادرها این اتفاق را، حتی وقتی نوزادشان را در آغوش گرفته‌اند، با ناباوری برای هم بازگو می‌کنند. آن را برای دوستان و اقوامشان تعریف می‌کنند، همان‌هایی که می‌آیند چایی و شیرینی بخورند و به نوزاد زل بزنند. و بعد برای بچه‌هایشان تعریف می‌کنند؛ چون کدام بچه‌ای دوست ندارد داستان به‌دنیاآمدنش را بشنود؟ من، برادرم و خواهرهایم همگی خلاصهٔ به‌دنیاآمدنمان را می‌دانیم: سروته، سریع، پاریس، سرما.

اما در سال‌های اخیر، زایمان به میدان جنگ تبدیل شده است. در شدیدترین حالت دوقطبی، مجادله بی‌پرده به دو جناح تقسیم می‌شود: مبلغان زایمان طبیعی در برابر گروه «همهٔ داروها را به من بده». در اینترنت، جایی که قضاوت‌ها پا می‌گیرند، انگار هر انتخابی معنادار است. در هر گروه فیسبوکی با موضوع زایمان یا رشته مطالب وب‌سایت مامزنت، چیزی نمانده گروه از بحث منفجر شود. زن‌ها یا، برای دوری از توهین، بی‌سروصدا از کنار هم رد می‌شوند یا با دشمنی بر سر هم فریاد می‌زنند. معمولاً حمایت گسترده‌ای از حق زنان برای انتخاب وجود دارد، اما زیر این ظاهر خواهرانه، سؤال آزاردهنده و ناخوشایندی وجود دارد که نمی‌توان از آن فرار کرد: در کدام طرف هستی؟

آلیسون فیپس، استاد مطالعات جنسیت در دانشگاه ساسکس، در کتاب سیاست بدن۲ معتقد است بازتاب‌دهندهٔ مسیر فمنیسم همین دعوا بر سر زایمان است. در اوایل قرن بیستم، فمنیست‌های موج اول برای تسکین درد زایمان مبارزه می‌کردند تا «زنان را از سلطهٔ زیست‌شناسی و استبداد قابلیت‌های تولید مثلشان آزاد کنند». از دههٔ ۱۹۵۰، موج دوم علیه مداخلهٔ پزشکی به پا خاست و بحث کرد که این فقط راه دیگری برای پدرسالاری بود تا بدن‌های زنان را کنترل کند. برای این گروه، زایمان «طبیعی» خالص‌ترین بروز قدرت منحصربه‌فرد زن است (اگرچه، از قضای روزگار، این کار مطابق همان انتظارات فوق‌محافظه‌کارانه و مذهبی بود).

دیدگاه‌های متفاوت بر سر چگونگی زایمان مقدمه‌ای است برای تمام چیزی که در مادری منتظرتان است. شیر خودتان را می‌دهید یا شیر خشک؟ از کهنه استفاده می‌کنید یا پوشک‌های یک‌بار مصرف؟ کودک نوپایتان را به مهدکودک تمام‌وقت می‌فرستید یا مادر خانه‌دار می‌شوید؟ اجازهٔ تماشای صفحات نمایش الکترونیکی را می‌دهید یا ممنوعش می‌کنید؟ و این فهرست ادامه دارد. حالت رقابت از نظر اخلاقی تقریباً در هر تصمیمی دربارهٔ فرزندپروری دیده می‌شود. اما اینکه چنین میزانی از سمی‌بودن به آمادگی برای تولد ورود پیدا می‌کند، به نظر عجیب می‌آید، با توجه به اینکه چنین اتفاقی برحسب تعریف غیرقابل‌کنترل است و معمولاً طبق شرایط خودش پیش می‌رود. زنان بعد از زایمان اغلب حسی از ضربهٔ روحی را به دلیل مداخلات ناخواسته یا تهاجمی گزارش می‌کنند. اما زنانی هم هستند که احساس ناامیدی شدیدی دارند که به زایمان طبیعی‌ای که می‌خواستند یا حس می‌کردند باید داشته باشند نرسیده‌اند.

این اضطراب‌ها یک بُعد تاریخی دارند. در طول قرن بیستم، زایمان سریع به‌شکل طبی درآمد. زایمان بیمارستانی در بریتانیا از ۱۵ درصدِ سال ۱۹۲۷ به ۹۸.۸ درصد تا سال ۱۹۸۰ رسید. در طول این دوره، زایمان به‌طرز چشمگیری ایمن‌تر شد: سال ۱۹۳۵، در بریتانیا، به‌ازای هر ۱۰۰۰ تولد بین ۴۰۰ تا ۵۰۰ مادر یا نوزاد جان می‌سپردند، اما در انگلیس فعلی، در هر ۱۰۰هزار تا تولد فقط ۷ مرگ‌ومیر ثبت می‌شود. باوجوداین، هر چقدر که زایمان ایمن‌تر شد، دلهره بر سر چگونگی انجامش افزایش یافت. در دههٔ ۱۹۵۰، توقعِ زایمان بر روی تخت موجب مقاومت می‌شد. «بنیاد زایمان طبیعی»، که در سال ۱۹۵۶ در بریتانیا تأسیس شد، شکل گرفت تا این را ترویج کند که زنان حق دارند خودشان نحوۀ زایمانشان را تعیین کنند (بعدها نام آن به بنیاد ملی زایمان تغییر کرد و همچنان هزاران زن و شوهری که قرار است به‌زودی مادر و پدر شوند‌ در دوره‌هایش شرکت می‌کنند). از دههٔ ۱۹۸۰ به این سمت، آرمان زایمانِ بدون مداخله، بیشتر به‌شکل «زایمان طبیعی» ازنو تعریف شد. در مثالی از اینکه موضوع چقدر نگران‌کننده شده است، کالج سلطنتی ماماها در بریتانیا، در سال ۲۰۱۷ «پویش زایمان طبیعی» خود را رها کرد و حالا به‌جایش دربارهٔ «زایمان‌های فیزیولوژیک» صحبت می‌کند.

امروز، در کل، چهار سناریوی مختلف وجود دارد و احتمالاً شما هم طبق یکی از آن‌ها زایمان کنید: در خانه، در مرکز زایمان، در بخش زایمان، یا در اتاق عمل (برای سزارین اورژانسی یا انتخابی). در بریتانیا، مراکز زایمان بخش‌های زنان و زایمانی هستند که ماماها سرپرستشان‌اند و اغلب به بیمارستان‌ها چسبیده‌اند. مثلاً آنجا می‌توانید در آب زایمان کنید، اما گزینه‌های محدودی برای تسکین درد یا مداخلهٔ فوری پزشک وجود دارد. در بخش زایمان، می‌توانید مسکن قوی‌تری مثل بی‌حسی نخاعی برای درد دریافت کنید و متخصصان زایمان برای کمک در زمان لازم آماده‌اند (در بریتانیا، برخلاف آمریکا، روال این‌طور نیست که پزشک هنگام زایمان حاضر باشد). از بین تمام زایمان‌های در بیمارستان که سال گذشته در بریتانیا اتفاق افتاده، بیش از نیمی زایمان واژنیِ «خودبه‌خودی» بودند (اصطلاحی فوق‌العاده با حسن تعبیر برای کسی که زایمان کرده است). از بین بقیه، ۱۱ درصد به کمک ابزار نیاز داشتند (چه فورسپس و چه وکیوم و دستگاه ساکشن) ، ۱۴ درصد سزارین را انتخاب کردند و ۱۶ درصد سزارینشان اورژانسی بوده است.

اصطلاحی هست که «همان‌طوری که زندگی می‌کنید، زایمان می‌کنید». از دههٔ ۱۹۹۰، زنان باردار تشویق شده‌اند برنامهٔ زایمانی بنویسند و چشم‌اندازشان را دربارهٔ اینکه می‌خواهند این اتفاق چطور پیش برود، روی کاغذ بیاورند. آدم سازگار، روی تسمه نقاله می‌رود و آرزوی بهترین‌ها را می‌کند؛ آدم اَبَرمنظم تاریخ دقیقی می‌خواهد. زایمان به راه دیگری تبدیل شده تا هویت و ارزش‌هایت را نشان بدهی. زایمان نمونه، که برای نظام پزشکی و نیز شاید برای مادر آرمانی باشد، احتمالاً مدل مرکز زایمان است: مکش گاز و هوا، فقط با حضور ماما،‌ پریدن در آب، کمتر از ۱۲ ساعت و بدون مداخله. گویا در این عصر انتخاب آزاد، هیچ قضاوتی وجود ندارد که انتخاب می‌کنی چطور زایمان کنی. اما همه می‌دانند که این حرفْ مزخرفی بیش نیست.

برنامه‌ریزی اغلب در نهایت آکادمیک می‌شود:‌ مدلی از زایمان در آب همراه با موسیقی متن تکرارشوندهٔ آواز پرنده می‌تواند مادرها را از بخش زایمان برای سزارین اورژانسی به اتاق عمل فراری دهد. خیلی‌هایمان، در هر صورت، جایی در میانه قرار می‌گیریم و به هیچ دارودسته‌ای متعهد نیستیم. من هرگز برنامهٔ زایمانی ننوشتم. اولین بار، از مرکز زایمان شروع کردم،‌ با امید به اینکه آب را امتحان کنم (مثل این بود که به شهربازی بروی: ‌می‌خواستم همه‌چیز را امتحان کنم). طی ۲۴ ساعت، در بخش زایمان برای سرازین جاروجنجال راه انداختم، تا اینکه متخصص زایمانی که داشت رد می‌شد را‌ متقاعدم کرد که همان‌طور ادامه بدهم. درنهایت، با داروهای فراوانی که در رگ‌های سپاسگزارم در جریان بودند، زایمان کردم. خوشحال از بیمارستان آمدم بیرون، ‌اما با این حسی تدریجی که شاید به‌اندازهٔ کافی شجاع نبودم یا خالص‌ترین شروع را در زندگی برای نوزادم فراهم نکرده بودم.

دومین بار آن‌قدر سریع اتفاق افتاد که حتی وقت نکردم برای دردم مسکن دریافت کنم و تقریباً در پیاده‌رویِ بیرون از بیمارستان بچه‌ام را به دنیا آوردم. این عملاً زایمان «روانی» و «طبیعی» و «عادی» بود، اما این دفعه با جزئیات بیشتری برنامه‌ریزی کرده بودم. شاید به‌نحوی پیش‌داوری می‌کردم و به کسانی که چشم‌انداز واضحی دربارهٔ زایمانشان داشتند، شک داشتم. اما شاید درست همان‌طوری زایمان کردم که زندگی می‌کنم. اتفاقاً فکر می‌کنم زندگی پرخطر و نامطمئن است.

در بهار گرم سال ۲۰۲۰، وقتی جهان تعطیل بود، لیسی دوباره باردار بود و هفته‌های مانده تا تولد فرزند دومش را می‌شمرد. دقیقاً مطمئن نبود که نوزاد کِی به دنیا می‌آید، شاید اواخر آوریل، اوایل مه. لیسی دوباره داشت زایمان آزاد می‌کرد، بدون معاینه، بدون آزمایش خون، بدون نوبت دکتر،‌ اما این‌بار این کار را در قرنطینه انجام می‌داد. دوستش کلر دیگر آنجا نبود: فقط خودش و فلین و دخترش که حالا سه سال داشت. برخلاف زنانی که می‌خواستند زایمان در خانه‌شان همراه با حضور ماما باشد و به آن‌‎ها گفته می‌شد که به‌دلیل همه‌گیری جهانی دیگر امکانش وجود ندارد، یا برخلاف زنانی که در بیمارستان زایمان می‌کردند و نگران بودند که به کووید ۱۹ مبتلا شوند، لیسی حس می‌کرد حریم شخصیِ دوچندان و صمیمیت قرنطینه‌ شرایطی فوق‌العاده برای زایمان فراهم کرده است.

لیسی حدس می‌زند که تصمیمش برای زایمان آزاد ناشی از خصلت‌هایی است که از والدینش به ارث برده. پدرش وکیل است و خودش را وقف استدلال و شواهد می‌کند. مادرش آدمی مستقل است که زیاد تغییر مسیر داده است: مهماندار هواپیما بوده، بعد به مدرسهٔ آموزش دلقک رفته و بعد هم در خانه برای مشتریان خصوصی فال تاروت می‌گرفته. بخشی از وجود لیسی آماده است از منافعش دفاع کند و بخش دیگرش می‌خواهد راه خودش را برود.

لیسی سال ۱۹۸۴ به دنیا آمد (در بیمارستان، طبیعی، و بی‌حاشیه). در نوا اسکوشیای کانادا بزرگ شد، در مدرسه عالی بود و در دانشگاه ادبیات انگلیسی و مطالعات جنسیت خواند. برای مدتی باور داشت که مادری بدترین انتخابی است که یک زن می‌تواند داشته باشد. حس شرمِ مادر خودش و بی‌هویتی‌اش را به یاد می‌آورد، وقتی که شغل مهمانداری را کنار گذاشت تا بچه‌دار شود. ظاهراً خانواده‌ها و جامعه برای مادران احترام و ارزش قائل نبودند. لیسی فکر می‌کرد: «چرا کسی باید بخواهد چنین حسی داشته باشد؟».

بعد از دانشگاه، لیسی برای گرفتن مدرکی قانونی درس خواند، اما به‌جایش تصمیم گرفت مربی یوگا شود. به برلین نقل مکان کرد و کلاس‌هایی در کرویتسبرگ برگزار کرد و با کمک‌ آشپزی در یک رستوران باستانی و تدریس انگلیسی به بچه‌ها درآمدش را بالا برد. حسابی از مهمانی‌ها لذت می‌برد و با فلین آشنا شد. در یکی از اولین گفت‌وگوهایشان، فلین از لیسی پرسید که آیا می‌خواهد روزی مادر شود. لیسی گفت نه. فلین به او گفت: «اوه چه ناراحت‌کننده. چون زیباترین مادر می‌شدی». و لیسی این‌طوری بود که «این چه آدمی است؟ چه کسی این‌شکلی حرفی می‌زند؟». اما وقتی برای مدتی با هم بودند، لیسی دربارهٔ خودش به تردید افتاد. اگر بچه‌دار می‌شدند، به خودش اجازه نمی‌داد کسی بشود که احترامی برایش قائل نیست. باید کار خودش را می‌کرد.

وقتی این زوج به بریتانیا نقل مکان کردند،‌ لیسی شروع کرد به برگزاری دوره‌های آنلاین برای زنان، تا آن‌ها بتوانند قدرت درونی و اعتمادبه‌نفسشان را با یادگیری دربارهٔ بدن‌ها و گرایش‌های جنسی خود رشد بدهند. می‌خواست زایمان خودش هم نمونه‌ای از قدرت بدن یک زن باشد، نه نشانه‌ای از ضعف یا تسلیم.

اوایل همین امسال،‌ آنتونی سیلوراستون، مشاور سابق زنان و زایمان در بیمارستان یونیورسیتی کالج در مرکز لندن، من را در بخش زنان و زایمان الیزابت گرت اندرسون گرداند. می‌توانستیم نق‌نق بلند و شدید نوزادی را از پشت پرده بشنویم. فوارۀ آبی آنجا بود که مادری با لباس‌خواب، قوزکرده و لنگ‌لنگان، به‌سمتش حرکت می‌کرد؛ حالش طوری بود که انگار تازه بچه را از رحمش بیرون کشیده باشد.

سیلوراستون، مرد قدکوتاهی که کلاه برِۀ مسخره‌ای می‌پوشد، آدم همراه و همدلی است، از آن آدم‌هایی که به هر داستان زایمان طوری گوش می‌دهد که انگار اولین بار است دربارهٔ آن شنیده؛ گرچه بر سر هزاران زایمان حاضر بوده. هر جایی که می‌رویم، پزشک‌ها، ماماها، پرستاران و مدیران با صمیمیت به او خوشامد می‌گویند؛ شبیه این است که با آدم مشهور نیمه‌بازنشسته و خوشگذرانی بروی گردش.

با اینکه سیلوراستون در بیمارستان تدریس می‌کند، طبابت بالینی خود را در سال ۲۰۱۶ کنار گذاشت. ظاهرِ منصب پنجاه‌ساله‌اش رویکردهای متغیر به زایمان را در بریتانیا شرح می‌دهد. وقتی در بیرمنگامِ دههٔ ۱۹۶۰ کارش را در بخش زایمان شروع کرد، زنان اغلب برای دو تا سه روز در وضعیت زایمان بودند، هیچ‌گونه بی‌حسی نخاعی وجود نداشت، و سزارین اورژانسی نادر بود (با میزان حدود ۵ درصد). سیلوراستون به خاطر می‌آورد: «شکنجه بود. قبلاً با گاوها بهتر از زن‌ها برخورد می‌کردیم».

در خاطر سیلوراستون، ‌بخش‌ها آشفته‌بازار بودند و زنان را در وضع حمل رها می‌کردند، بدون هیچ‌گونه مسکنی و بدون اینکه بدانند چه زمانی به اتمام خواهد رسید. پیش‌بینی‌ناپذیریِ تجربۀ آن‌ها منجر به مرحلهٔ بعدی در دههٔ ۱۹۷۰ شد که به «مدیریت فعال وضع حمل» معروف است. هدف کاهش طول وضع حمل به کمتر از ۱۲ ساعت بود. برای کنترل این فرایند، متخصصان زایمان با تزریق داروهای شیافی به رحم وضع حمل را در زنان تحریک می‌کردند، اغلب خیلی قبل‌تر از اینکه بدن‌هایشان آزادسازی هورمون‌هایی را شروع کرده باشد که به‌طور طبیعی ماهیچه‌های گردن رحم را شل می‌کنند و به تحمل دردشان کمک می‌کنند. مکرراً برش دهانۀ رحم برای زنان انجام می‌شد، که در آن دیوارهٔ رحم بریده می‌شوند تا به بیرون‌آمدن نوزاد کمک کند. سیلوراستون دکتری را به یاد می‌آورد که با این حکم کار می‌کرد که تمام زنان باید در هفتهٔ ۳۸ تحریک شوند (در حال حاضر، جنین در ۴۰ هفتگی کامل در نظر گرفته می‌شود و در بریتانیا، زنان در هفتهٔ ۴۲ تحریک می‌شوند). سیلوراستون گفت: «در این موضوع هیچ حق انتخابی نداشتند. او فکر می‌کرد که همین کار درست بود و هیچ‌کس نمی‌توانست با او بحث کند».

این جزم‌اندیشی باعث موجی از پویش‌هایی شد که تا به امروز ادامه دارند. در دههٔ ۱۹۸۰، جنت بالاسکاس، ‌مرکز زایمان فعال را در شمال لندن تأسیس کرد (کار اصلاحی برای ایدهٔ «مدیریت فعال» زنان). بالاسکاس و دیگران برای این حق جنگیدند که خود زنان بتوانند تعیین کنند چطور زایمان کنند و کدام موقعیت برایشان مفید و راحت‌تر است. وقتی شواهد روان‌شناختی (و نیز فهم عرفیِ ابتدایی) به این واقعیت اشاره می‌کرد که جنین با کمک جاذبه راحت‌تر از کانال تولد پایین می‌آید، زنان دیگر به‌طور خودکار روی تخت دراز نمی‌کشیدند. به نظر می‌رسید بعد از اینکه فورسپس زایمان در اواسط قرن هفدهم اختراع شد، زنان تازه شروع کرده بودند به دراز‌کشیدن به پشت تا پزشک نوزاد را بیرون بکشد (داستان این‌گونه است که گرایش زنان به زایمان در وضعیت افقی، بعد از اینکه لویی چهاردهم اظهار علاقه کرد که دید کاملی به زایمان معشوقش داشته باشد، بیشتر شد. بالاسکاس برایم گفت: «یک حکاکی از او را دیدم که دراز کشیده بود و زایمان می‌کرد و یک ایوانِ تماشا بالای سرش بود. ایوانی پر از تماشاگر؟ «نه، واقعاً»). آن‌هایی که بر سر زایمان طبیعی پویش راه انداخته بودند از زایمان در آب، زایمان عمودی، زایمان خانگی، و زایمان‌های تحت کنترل ماما بدون حضور پزشک، دفاع کردند.

بالاسکاس که حالا ۷۶ سال دارد، با نگاهی به چهار دههٔ گذشته به من گفت که محتاطانه دربارهٔ پیشرفتی که شاهدش بود، خوش‌بین است: «اگر در اواسط دههٔ ۱۹۸۰ به من می‌گفتی که تقریباً هر بیمارستانی در انگلیس وان زایمان در آب و محلی مثل مرکز زایمان دارد که برای زنان در دسترس است، به نظر شبیه رؤیایی بود که به واقعیت پیوسته است». اما هنوز مشکلاتی وجود دارد. ماماها -پزشکانی که نزدیک‌ترین رابطه با زن باردار را دارند و به احتمال زیاد در زمان وضع حملشان حضور دارند- بیشتر از همیشه تحت فشارند. کارمل لوید، رئیس آموزش کالج سلطنتی ماماها، برایم گفت که وقتی در اواخر دههٔ ۱۹۷۰ ماما بود، هر زن فقط یک ماما را در کل طول بارداری‌اش می‌دید. حالا مراقبت چندپاره‌تر شده. «زنان اغلب می‌گویند به کلینیک می‌آییم و هر بار مامای متفاوتی را می‌بینیم».

بسیاری از ماماها و پزشک‌ها ترس بیشتری هم دارند. میزان سرازین در جهان به‌شدت افزایش یافته است و طبق گزارشی در مجلهٔ لنست مربوط به سال ۲۰۱۸، آمار سزارین از ۱۲ درصدِ کل زایمان‌ها در سال ۲۰۰۰، تا سال ۲۰۱۵ تقریباً دو برابر شده و به ۲۱ درصد رسیده است. چند عامل پشت این اتفاق وجود دارد: زنان دیرتر بچه‌دار می‌شوند و، با افزایش سن، خطرات مرتبط با زایمان واژنی افزایش می‌یابد، اما این گرایش فراگیرتر هم وجود دارد که می‌خواهد ایمنی را در اولویت قرار بدهد. زمانی بود که زنان رها می‌شدند تا خودبه‌خود وضع‌حمل کنند، اما دیگر امروز در آن موقعیت‌ها می‌خواهند جراحی کنند.

ریسک‌گریزی معقول است. اگرچه اکثریت گسترده‌ای از تولدها راحت و ساده هستند، پیامدهای زایمانی که بد پیش برود می‌تواند فاجعه‌آمیز و مادام‌العمر باشد (مثلاً بچه‌ای که در طول زایمان بدون اکسیژن بماند، ممکن است دچار آسیب مغزی بشود). شکایت در زایمان، حاکی از هزینهٔ وسیعی برای خدمات ملی سلامت است. در سال ۲۰۱۸ تا ۲۰۱۹، فقط ۱۰ درصد از شکایت‌ها برای بخش زایمان بودند، اما همان‌ها نیمی از ارزش کل شکایت‌ها را در برمی‌گرفتند و البته ۷۰ درصد از ۸۳ میلیارد پوند تدارکاتی را که تا ۳۱ مارچ ۲۰۱۹ گزارش شد. در نظام پزشکی‌ای که همین حالا وضعیت مالی‌اش دارد دست‌وپا می‌زند، پزشک‌ها و ماماها تحت فشار زیادی گذاشته می‌شوند تا هرگونه خطر احتمالی‌ای را ترسیم کنند. لوید برایم گفت: «ماماها گاهی از این می‌گویند که چطور همیشه باید مراقب باشند». وقتی ایمنی بسیار مهم است، گزینه‌ها ظاهراً سریع‌تر می‌سوزند: پزشک‌ها نمی‌توانند زنان را وادار کنند به شیوهٔ خاصی زایمان کنند، اما اگر زنان از توصیه‌هایشان پیروی نکنند، شاید احساس بی‌مسئولیتی کنند. به قول بالاسکاس، «تغییر نگرش‌های تحکیم‌شده بسیار دشوار است، به ویژه ... جایی که جان دو نفر در دستت باشد».

زایمان به آزمون محک رابطهٔ فرد با اقتدار تبدیل شده است: یا می‌خواهی از تلاش دولت برای کنترل و نظارت بر این فرایند فرار کنی، یا این تلاش‌ها به نظرت اطمینان‌بخش هستند. بسیاری از ما فرض می‌کنیم که این نظام براساس شواهد معتبر است. به پزشکانش اعتماد می‌کنیم و باور داریم که آن‌ها قلباً بهترین‌ها را برایمان می‌خواهند. یادم می‌آید چیزهایی برایم آرامش‌بخش بود که بعضی‌ها در طول بارداری و زایمان یکریز از آن‌ها گلایه می‌کردند -مثل بررسی مداوم ضربان قلب نوزاد-، همان‌قدر آرامش‌بخش که خیال‌پردازی دربارۀ رؤیاهایم می‌تواند به من آرامش بدهد.

اما بعضی‌ها به این فرضیه شک دارند که نظام پزشکی همیشه در جهت بهترین منافع یک زن عمل می‌کند. میلی هیل، در کتاب جدیدش، مثل یک فمینیست زایمان کنید۳، بیانیه‌ای برای زنانِ در حال وضع حمل تنظیم کرد که اعلام می‌کرد زنان باید هنگام زایمان حق داشته باشند تصمیم‌های آگاهانه برای خودشان بگیرند و نباید بدون اینکه رضایت کامل و شفاف نداده‌اند، در کارشان مداخله شود. او این ایده را رد می‌کند که سلامت نوزاد باید در اولویت باشد: تجربهٔ مادر و موقعیت فیزیکی و ذهنی بلندمدتِ بعد از تولد به همان اندازه اهمیت دارد. برای خیلی‌ها، این فکری مناقشه‌آمیز است. مطمئناً تا وقتی زنده هستید، تا وقتی بچه‌تان بدون خطر به دنیا بیاید، هیچ چیز دیگری مهم نیست. اما حرف آخر هیل واضح است: «خودت هم مهمی».

هیل مثالی از کیمبرلی توربین می‌زند، زنی اهل کالیفرنیا که دو بار از تجاوز جان سالم به در برده بود و فرزند اولش را در سال ۲۰۱۳ به دنیا آورده. با توجه به تجربیات آسیب‌زایش، توربین از دکترش خواسته بود که با او با ملایمت برخورد کند و دقیق توضیح بدهد که در طول وضع حمل چه اتفاقی می‌افتد. عضوی از خانواده از زایمان فیلم می‌گرفت و وقتی بچه داشت بیرون می‌آمد، دکتر «به او خبر داد که دارد دهانۀ رحمش را برش می‌دهد». در ویدئو، صدای توربین شنیده می‌شد که التماس می‌کرد: «نه! چرا؟» زمان بیشتری خواست تا با فشار بچه را به بیرون هل بدهد، اما دکتر پافشاری کرد و به او گفت: «اینجا من متخصصم». نارضایتی باعث شد توربین به‌دلیل تجاوز و تعرض شکایت کند که درنهایت شکایتش در سال ۲۰۱۷ خارج از دادگاه رفع و رجوع شد.

در اینجا، برهان خُلفش شاید این‌طور باشد که دکتر داشت کاری می‌کرد تا مطمئن شود که هم توربین و هم نوزادش در خطر نیستند. این ایده که زن زائو باید فرد تصمیم‌گیرنده در اتاق باشد،‌ از نظر شهودی منطقی به نظر می‌رسد، اما وقتی ناگهان چیزی خطا پیش می‌رود، چه اتفاقی می‌افتد؟ ابهام بر سرتاسر وضع حمل حاکم می‌شود و مداخلات می‌توانند جان‌ها را نجات دهند. سیلوراستون به این ایده که شاید ازمدافتاده به نظر برسد، معتقد است که کار پزشک مراقبت از آدم‌هاست. «این چیزی است که برایش آموزش دیده‌ایم، و شاید دیدگاه متفاوتی داشته باشیم و به‌نحوی می‌خواهیم به آنچه می‌گوییم گوش بدهید».

با این‌همه، برای بعضی زنان، حتی فکر زایمان هم می‌تواند با وحشتی همراه باشد که فراتر از مرگ‌ومیر است. کِیت، درمانگری در گلاسگو، با داستان وحشت تولد خودش بزرگ شد: وضع حمل زجرآور مادرش چند روز طول کشید و دکتر مجبور شد از فورسپس استفاده کند، مداخله‌ای تهاجمی که در آن از انبرهای فلزی قوس‌داری استفاده می‌شود تا سر نوزاد گرفته شده و به این دنیا کشانده شود. اگرچه مادرش عموماً دربارهٔ درد یا بیماری صبور و پرطاقت بود، بارها به کیت گفته بود که این تجربه چقدر وحشتناک بود.

وقتی کیت رابطهٔ جنسی را در نوجوانی شروع کرد، متوجه شد که ترس مادرش تمام جنبه‌های تفکرش را دربارهٔ بچه‌دارشدن آلوده کرده است: بارداری، مادری، ازدست‌دادن کنترل زندگی و بدن خود، حس عدم بازدهی. حالا متوجه می‌شود که به ترس نادر و مفرط از زایمان، معروف به توکوفوبیا، مبتلاست که یا «اولیه» است و حتی پیش از اینکه زایمان کنید ظاهر می‌شود و یا «ثانویه»، وقتی که در نتیجهٔ زایمانی آسیب‌زا در گذشته به وجود می‌آید. بیش از هر چیز، کیت از درد می‌ترسد. مدت‌هاست که از سوزن و استفراغ هراس داشته، اما ترس از درد در زایمان مفرط‌ترینشان است. کیت به من گفت: «تصویرهای وحشتناکی در سَرَم دارم که کشیده می‌شوم و از هم پاره می‌شوم و این هولناک است. حدس می‌زنم در نهایت فکر می‌کنم که به‌خاطرش می‌میرم».

بعد از نامزدی، کیت و نامزدش دربارهٔ بچه‌دارشدن حرف زدند. نامزد کیت از رابطهٔ قبلی‌اش بچه داشت و کیت همیشه فرض را بر این می‌گذاشت که او دیگر بچه نمی‌خواهد. اما می‌خواست. کیت وحشت کرد. نصف شب گریان از خواب می‌پرید و می‌دید که نمی‌تواند به هیچ چیز دیگری فکر کند. او درمانگری را یاد گرفته و راهش را می‌داند: با ترس‌هایت مواجه شو و کندوکاوشان کن. سعی کرد «هر دقیقه یکی به دنیا می‌آید» را ببیند، مستند بریتانیایی در بخش‌های زایمان که مدت زیادی است پخش می‌شود، اما متوجه شد که از آن لطمه می‌خورد: همه داشتند جیغ می‌زدند، هر زایمانی زجرآور به نظر می‌رسید (هیل بخش کاملی از کتابش را به اثرات وحتشناکی که این برنامه بر نگرش بعضی زنان به زایمان داشت، اختصاص داد). خواندن کتابی دراین‌باره حال کیت را بد می‌کرد. دورهٔ آنلاینی برای توکوفوبیا که با مراقبه همراه بود، کمی کمک کرد. اما این ایده که واقعاً باردار شود یا زایمان کند، همچنان بعید به نظر می‌رسید.

کیت سراغ نظام پزشکی رفت و نظام کمکش کرد. او به ملاقات متخصص زایمانی رفت که مهربان و همدل بود. متخصص به او گفت که اگر تصمیم بگیرد باردار بشود، آن‌ها می‌توانند برای زایمانی متفاوت برنامه‌ریزی کنند: سزارین انتخابی با داروی بی‌حس‌کنندهٔ موضعی یا اگر حملهٔ عصبی در لحظه ایجاد شد، بیهوشی عمومی، تا اصلاً از هیچ چیزی باخبر نشود. مرحله‌ای در تاریخ زایمان، در اواسط قرن نوزدهم وجود داشت که زنان مرتب به همین شکل، بیهوش با کلوروفوم زایمان می‌کردند (روشی که ملکۀ ویکتوریا باب کرد). اما بیهوشی حالا دقیقاً مد نیست، وقتی هر دو دوشس ساسکس و کمبریج‌ با هیپنوتیزم زایمان کردند و ایدهٔ زایمان با حداقل مداخله تجربهٔ ارزشمندی محسوب می‌شود، نشانه‌ای از اینکه بدون کمک به چیزی فوق‌العاده دست یافته‌اید.

برای کیت، آن مدل زایمان تصورکردنی نیست. ایدهٔ اینکه خودش را در حال زایمان ببیند، حتی با بی‌حس‌کنندهٔ موضعی، هراسانش می‌‌کند. او زایمان را تجربه‌ای خواستنی نمی‌بیند، چیزی نیست که برایش تلاش کند یا اتفاقی که احتمالاً مثبت باشد. به من گفت: «آن را فقط چیزی می‌بینم که باید از سر بگذرانم. برای من، حتی ایدهٔ اینکه تلاش کنم بدون دارو یا مسکن زایمان کنم کمی دیوانگی است. در ذهنم، فقط فکر می‌کنم که چرا حتی امتحانش می‌کنید؟».

در حوزهٔ روان‌پزشکی پیرازایشی، تمرکز فزاینده‌ای بر روی ایدهٔ «نومادری» وجود دارد، واژه‌ای که الکساندرا ساکس، روان‌شناس باروری در آمریکا، اشاعه داده است. نومادری دوره‌ای است در زندگی مادر باردار یا تازه‌مادر که شبیه به نوجوانی است، وقتی که هورمون‌های نوجوان و حسش از خودش دائماً تغییر می‌کند. همزمان که ساختار و معنای زندگی او به‌طرز چشمگیری دگرگون می‌شود به‌دنبال هویتی می‌گردد، به همان شکلی که نوجوان‌ها خودشان را با هر خرده‌فرهنگی تطبیق می‌دهند. آیا من یک زائوی هیپنوتیزمی هستم یا دنبال بی‌حسی نخاعی‌ام؟ آیا مادری هستی که روی برنامۀ شیردهی وسواس دارد، یا مادری که با بهانه‌گرفتن نوزاد او را شیر می‌دهد؟ پاسخ این پرسش‌ها راهی است برای اینکه بفهمیم، حالا که مادر شده‌ایم، به چه کسی تبدیل شده‌ایم.

در نوجوانی این نوع تغییر دائمی انتظار می‌رود و بالأخره تا جایی تحمل می‌شود. ما به‌مثابهٔ جامعه کمتر با این ایده کنار می‌آییم که زایمان شاید زنی را چنین عمیق تغییر بدهد. قرار است عاشق نوزادانمان و مراقبشان باشیم و چند ماه بعد به سر کار برگردیم و خود سابقمان بشویم. اما اسوانبرگ، روان‌شناس پیرازایشی، به من گفت که ما در تقلاییم تا دربارهٔ زایمان و اثراتش صادقانه حرف بزنیم. «برایمان بغرنج و پیچیده است و اضطراب زیادی در همه‌مان ایجاد می‌کند. اگر طرفدار زایمان طبیعی باشید، همین ممکن است انکار اضطراب باشد. اگر هوادار مداخله‌گری باشید، آن وقت واقعاً بر اضطراب مربوط به زایمان تأکید می‌کنید. اما هر دو ... شیوه‌ای هستند برای انطباق با واقعیت اصلی زایمان، چیزی که نمی‌توانیم کنترل کنیم و درباره‌اش بسیار نامطمئنیم».

شاید بتوانیم فقط تلاش کنیم بلاتکلیفی را بپذیریم و حتی از آن لذت ببریم. شاید بتوانید، همان‌طور که میل هیل پیشنهاد می‌دهد، انتخاب‌هایتان را ترکیب کنید: «مادری خانه‌دار با گزینهٔ سزارین انتخابی باشید که شیر خشک می‌دهد یا تحلیلگر شهری رده‌بالایی باشید که در خانه زایمان کرده و پشت‌سرهم شیر خودش را می‌دهد». او استدلال می‌کند که در برابر جنگ‌های مادرها مقاومت کنید. اما انتقال قطعیت مطمئناً آسان‌تر از ابهام است.

تصمیم‌گیری برای زایمان آزادْ لیسی را یاد مرحلهٔ گیاه‌خواری‌اش در چند سال قبل انداخت. می‌دید که، به‌محض صحبت دربارۀ‌ گیاه‌خواری، دیگران احساس می‌کردند محکوم شده‌اند. لیسی به من گفت: «برای همین، برچسب‌ها پردردسرند. فکر نمی‌کنم این بار از عبارت 'زایمان آزاد' استفاده کنم». پس چطور آن را توصیف می‌کرد، آن چیز خارق‌العادهٔ معمولی که قرار بود دوباره انجامش بدهد؟ لیسی گفت: «اوه، فقط می‌گویم بچه‌ام را در خانه با شوهرم به دنیا آوردم».

جمعه‌شبی در اواخر آوریل ۲۰۲۰، وقتی بخش زیادی از جمعیت جهان در خانه بودند و از کووید ۱۹ پناه گرفته بودند، لیسی نشانهٔ اولیۀ آن تغییر درونی عمیق را احساس کرد. انقباض‌های خفیفی داشت که تمام روز و شب ادامه داشتند. حس آشنایی وجود داشت؛ قبلاً این احساس به او دست داده بود. نیمه‌شب، دخترش به تخت‌خوابشان آمد، کاری که مدتی بود انجام نداده بود، انگار می‌دانست که بچه دارد از راه می‌رسد. لیسی صبح زود، حدود ساعت شش، بیدار شد و روی زمین حرکات کششی انجام داد.

وقتی فلین و دخترشان کمی بعدتر بیدار شدند، لیسی به آن‌ها گفت: «فکر می‌کنم وقتش است». آن‌ها پردهٔ دوش و حوله‌ها را روی زمین گذاشتند، یک بخاری داخل اتاق آوردند تا آنجا را گرم کنند، غذای پنیری خوردند و به موسیقی معنوی‌ای گوش دادند. کمی رقصیدند. لیسی نمی‌خواست دست از تحرک بردارد و همچنان از پله‌ها بالا و پایین می‌رفت،‌ فلین و دخترش هم به این یویو کردنش می‌خندیدند.

بعد از چند ساعت، آن انقباض‌هایی که دل و روده را به هم می‌پیچاند به حد مفرط رسید،‌ اما کیسه آب لیسی هنوز پاره نشده بود. زمانی لیسی در تخت دراز کشید و به خوابی کوتاه و عمیق رفت،‌ یکی از آن گذرهای زمانی که کاملاً شبیه استراحت نیستند. در حالتی نیمه‌رؤیاگونه، لیسی تصویری از دروازه‌ای دید و بعد، با یک صدای ترکیدن بلند، کیسۀ آبش پاره شد، مثل اینکه بادکنکِ پرآبی بترکد. از ترس اینکه تخت خراب نشود،‌ با غلت از آن بیرون آمد. فلین به او گفت که تخت اهمیتی ندارد. لیسی به دستشویی رفت و روی توالت نشست، درست مثل دفعهٔ قبل.

یک بار دیگر حسی از تسلیم داشت. مثل این بود که نوزاد از او چلانده می‌شد و همهٔ کاری که باید می‌کرد این بود که از سر راهش کنار برود. نعره و داد کشید و صداهایی از خودش درآورد که اصلاً آرزو نمی‌کرد دوباره تکرارشان کند، صداهایی که همزمان توحلقی و عمیق و موج‌دار و گوش‌خراش بودند. دخترش درست کنارش ایستاده بود و تکان نمی‌خورد. لیسی، تا جایی که در توانش بود، برای صداها آماده‌اش کرده بود. اول هر روز، دخترش ادای زایمان‌کردن را در می‌آورد. هر بار بچهٔ خیالی‌اش بی‌صدا به دنیا می‌آمد و لیسی می‌گفت: «یادت باشد، قرار است کلی سروصدا داشته باشد».

سه انقباض بزرگ. اول سر بیرون آمد. اجازه دادند برای لحظه‌ای همان‌طور بماند،‌ می‌دانستند که بدن با انقباض بعدی بیرون می‌آید. بدن با عجله بیرون آمد، اما پاها هنوز داخل لیسی بودند. بند ناف دور گردن نوزاد بود. وقتی بند را باز کردند، پاها بیرون آمدند و وقتی لیسی نوزاد را در آغوش گرفت،‌ فلین و دخترش فریاد زدند: «پسره!». برای لحظه‌ای‌، نوزاد ساکت بود و آن‌ها پشتش را می‌مالیدند و با او حرف می‌زدند و می‌خندیدند. بعد مایع و ترشحاتی را از دهان و بینی‌اش به بیرون پرت کرد و گریه‌ای سر داد.

منبع: ترجمان

70

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت خبرفوری هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد

    سایر رسانه ها

      تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت خبرفوری هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد