سالروز ترور آخرین پادشاه کلاسیک ایران
ناصرالدین شاه خود در تونل تاریخ بود، نه در سنت، نه در مدرنیته، هم او میخواست از این تونل راهی به روشنایی بگشاید و هم ضارب او در پی گذار از این تونل طولانی بود.
مهرداد خدیر در یادداشتی در عصر ایران نوشت: «هیچکس نمیتواند بگوید اگر ۱۲۶ سال پیش ناصرالدینشاه قاجار با گلولۀ میرزارضا کرمانی از پا درنیامده بود او همچنان به کار مدرنکردن ایران ادامه میداد تا نیاز به جنبش مشروطه نباشد یا چون ظلم حاکمان محلی، مردم را به تنگ آورده و به حساب شاه گذاشته میشد، اگر مانده بود آرمان مشروطه و تأسیس عدالتخانه محقق نمیشد، چندان که ۱۰ سال بعد از این ترور، فرزند او چارهای جز امضای فرمان مشروطه نداشت. مردمان هم دریافتند مدرنیته تنها در مظاهر مدرنیسم نیست بلکه باید سازوکارهای حکومت هم تازه و اِعمال قدرت مشروط به قانون شود؛ قانونِ مصوب پارلمان، پارلمانِ منتخبِ مردمان؛ مردمانی آزاد، نه بندگانی مطیع.
۱۲ اردیبهشت ۱۲۷۵ خورشیدی، ناصرالدینشاه قاجار که خود را برای جشنهای پنجاهمین سال سلطنت (بر اساس محاسبۀ سال قمری) آماده میکرد، در حرم حضرت عبدالعظیم حسنی - شهرری - ترور و کشته شد.
شاید اگر حسینقلیخان صدرالسلطنه در ایوان هتلی در آمریکا در روز عید قربان گوسفندی را ذبح و شقهشقه نکرده و همچنان به عنوان اولین سفیر ایران در واشنگتن باقی مانده بود و خشم شاه را برنمیانگیخت، او هم از اهدای جلیقۀ ضد گلوله به شاه منصرف نمیشد و وقتی میرزارضا شلیک کرد بر همان جلیقه مینشست نه بر قلب شاه؛ قلبی که بزرگتر از حد معمول بود و اگر مانند پیشینان میپنداشتیم مرکز احساسات، قلب است این بزرگی را به حساب عاشقپیشهبودن او میگذاشتیم؛ آن قدر بزرگ که زنان بسیار در آن جای گیرند! [در گزارش کلنل کاساکوفسکی، فرمانده بریگاد قزاق ایران به گراندوک اعظم، جانشین امپراتور روسیه در ستاد ارتش قفقاز آمده: قلب شاه بسیار بزرگ بوده، گلوله درست از میان دندههای ششم و هفتم گذشته پایین قلب را سوراخ کرده و در ستون فقرات، گیر میکند؛ حال آن که اگر قلب شاه به اندازه طبیعی میبود، گلوله به قلب اصابت نمیکرد.]
ناصرالدینشاه نه چندان سنتگرا بود که ذبح گوسفند در ینگه دنیا روی بالکن هتل را قابل قبول بداند و سفیر را برکنار نکند و نه آن قدر از سنت بریده که مثل رضاشاه بخواهد با نهادها و نمادهای سنت یکسر درافتد. او که در میانۀ سنت و مدرنیته ایستاده بود، میخواست از دل سنت راهی به سوی مدرنیته بگشاید و از این رو اگر چه آخرین پادشاه کلاسیک ایران به حساب میآید اما نخستین حاکم با نگاه مدرن هم هست. سه تصویر اما مجال نداده چنان که بوده معرفی شود:
نخست فرمان قتل امیرکبیر در عنفوان جوانی و خامی، ولو تاریخ بار اصلی گناه را بر دوش وسوسۀ مادر - مهد علیا- بگذارد؛ چرا که مقدمات کار را او با همدستی میرزا آقاخان نوری فراهم کرده بود و شبانگاهان و هنگام مستی امضای شاه را هم گرفتند و همان شبانه روانۀ فین کاشان شدند و صبح که پادشاه میخواست لغو کند کار از کار گذشته بود تا حسرت ابدی بر جان و دل او باقی بماند.
دوم: تبلیغات وسیع ضد قاجار در دوران پهلوی اول و دوم که اصرار داشتند هر چه قبل از رضاشاه بوده را ماقبل مدرن معرفی کنند؛ حال آن که او خود رییس قزاقها و وزیر جنگ و صدراعظم دولت قاجار بود و بعد پادشاه شد. در این نگاه ناصرالدینشاه مثل دیگر پادشاهان قاجار است؛ حال آن که دوران اوج این سلسله با نام او گره خورده نه سالهای افول و انحطاط.
سوم: علاقۀ فراوان ناصرالدینشاه به زن و شکار و خوشگذرانی است و این سومی اگر چه بیراه نیست اما تنها کار او نبوده و انصاف میباید داد از شدتِ ذوق هم بوده است؛ چندان که وقتی اعتراض میکند گفته بودم شکار را دوست دارم نه کشتار را و آداب را رعایت میکرد.
این سه انگاره و گزاره مجال نداده ناصرالدینشاه قاجار به عنوان پادشاهی که در قالب سنت سلطنت کرد اما راهی به سوی مدرنیسم گشود، بهدرستی شناخته شود؛ در حالی که سقوط سلطنت در ایران هم تصویر او را از قوری و قندان و قلیان ایرانیان نزدود و همچنان ساختِ سریال و فیلم دربارۀ زندگی و زمانۀ ناصری جذاب است؛ کمااینکه این روزها داستان «جیران» - محبوبۀ او - را حسن فتحی با خوانش و افزایشهای خود به تصویر کشیده و بر سر زبانهاست.
دربارۀ انگارۀ اول کیست که در قبح قتل امیرنظام یا امیرکبیر تردید داشته باشد؟ اما اگر حذف او را از سر مخالفت با توسعۀ ایران انجام داده بود دلیلی بر ادامۀ راه او در برخی شئون و نه کلیت آن نداشت.
نقل است که خبر درگذشت امیر در شمارۀ ۵۲ روزنامۀ وقایع اتفاقیه به چاپ میرسد اما ۴۷۲ شمارۀ دیگر این روزنامه نیز چاپ میشود و دارالفنون نیز پس از عزل و قتل امیر تعطیل نمیشود.
علاقۀ ناصرالدینشاه قاجار به مدرسۀ دارالفنون (نخستین دانشگاه مدرن در ایران) به حدی بوده که به موجب تحقیق دکتر کیانفر در هر ثلث، خود حاضر میشده و به نفرات اول شخصا جایزه میداده و میدانسته اگر امیدی به ترقی ایران باشد راه آن از همین مدرسه / دانشگاه میگذرد.
عکاسی، تلگراف، تلفن و بسیاری از پدیدههای مدرن دیگر در دورۀ ناصرالدینشاه وارد ایران شد و البته به کتاب چنان علاقهمند که شهرۀ خاص و عام است و به همین خاطر دارالترجمۀ بزرگی بر پا کرد.
این نوشته درصدد دفاع از ناصرالدینشاه نیست و مگر میتوان حامی مشروطبودن قدرت بود و سلطنت مطلقه را ستود؟ اما نمیتوان او را مثل اسلاف خود دانست و نگاه مدرن او و علاقۀ وافر به دستاوردهای نوین بشری را انکار کرد.
وقتی امپراتور عثمانی را شماتت میکند که نه اهل کتاب است نه شکار و تفریح و نه زبان میداند و میدانیم که تا چه حد مالامال از شور زندگی بوده، نمیتوان او را پادشاهی مثل دیگر سلاطین دانست. این تصور که تنها به جنبههای مادی تمدنی توجه داشته و از امور دیگر غافل بوده هم خطاست چندان که مصلحتخانه و دارالشورا هم تأسیس کرده بود و این هر دو قبل از انقلاب مشروطه است.
بله در کارنامۀ او اقدامات فرزندش ظلالسلطان حاکم اصفهان مطلقا قابل دفاع نیست یا کارهایی چون فروش القاب به حاکمان یا اعطای امتیازات مکرر به انگلیسیها ولو با توجیه همسایگی با بریتانیا (هند). اما این که او را مثل دیگر پادشاهان بدانیم نیز خطاست.
اگر سنتگرا بود مثل پادشاهان قبلی از حاکمان شرع نمیخواست خودشان حکم را اجرا نکنند و بگذارند حکومت تصمیم بگیرد و البته هنوز دادگستری هم نبود تا حکم بر این اساس و با رعایت مصالح صادر شود.
به عبارت دیگر مدرنکردن ایران بهیکباره ممکن نبود و این گونه نیست که ناگاه از قاجار به عصر پهلوی پرتاب شده باشیم.
دورۀ ناصری عصر گذار است و میتوان تعبیر «گدار» را هم جدای گذار به کار برد. «گدار» نه ساحل است که پا در آب نباشد نه بخش عمیق دریا. آن قسمت است که آب تا زانوست و در دریا هستی اما هنوز نیاز به شنا نیست. این که میگویند «بیگدار به آب نزن!» یعنی ابتدا عمق را بسنج و متناسب با میزان آشنایی با فن شنا جلو برو!
ناصرالدین شاه هم در گدار و هم در گذار ایستاد. از سنت به مدرنیته. نمیتوانست حکم اعدام را برچیند اما محدود کرد. مجلس شورای ملی مربوط به بعد اوست اما دارالشورا بود. مثل جد خود عباسمیرزا یا امیرکبیر و قائم مقام نبود اما همچون پدر و نواده هم نبود.
سفرهای او به اروپا در تغییر نگاه به جهان بسیار مؤثر بود اما همچنان در گدار و گذار ایستاده. نه در خشکی بود که آب را حس نکند و نه به صورت کامل دل به دریا زده بود. این حس را در خاطرات او به روشنی میتوان دریافت؛ چندان که دربارۀ بلژیک مینویسد: «روزنامهنویسان این ولایت بسیار آزاد هستند و هر چه بنویسند از هیچکس باک ندارند. مملکت بلژیک بسیار آزاد است و رتق و فتق امورات با مجلس پارلمنت. وکلا در آن جمع میشوند و حکم میکنند. بروکسل ۱۷۲ هزار جمعیت دارد.»
آدمی که این قدر دقیق است اگر تنها زنباره بود به وصف زنانشان بسنده میکرد؛ حال آن که نام خدمه را هم ثبت کرده و از هیچ امری غفلت نورزیده و تنها در پی زنان نبوده است!
با این همه مردم حاکمان را بر پایۀ عدالت داوری میکنند نه سنتگرا یا مدرنبودنشان؛ چندان که قاتل شاه - میرزارضا کرمانی - نیز در بازجویی میگوید: «رعیّت فقیر و اسیر و بیچاره را در زیر بار تعدّیات مجبور میکنند که یک زن منحصربهفرد خود را از اضطرار طلاق میدهد و خودشان صد تا صد تا زن میگیرند و سالی یک کرور پولی که به این خونخواری و بیرحمی از مردم میگیرند، خرج عزیزالسلطان، که نه برای دولت مصرف دارد و نه برای ملّت و نه برای حظ نفس شخصی، میکنند و غیره و غیره و غیره.
آن چیزهایی که همه اهل این شهر میدانند و جرأت نمیکنند بلند بگویند، حالا که این اتفاق بزرگ به حکم قضا و قدر به دست من جاری شد، یک بار سنگینی از تمام قلوب برداشته شد، مردم سبک شدند.
دلها همه منتظرند که پادشاه حالیه، حضرت ولیعهد چه خواهند کرد؛ به عدالت و رأفت و درستی، جبر قلوب شکسته را خواهند کرد یا خیر؟ اگر ایشان چنان چه مردم منتظرند، یک آسایش و گشایشی به مردم عنایت بفرمایند، اسباب رفاه رعیّت میشود. بنای سلطنت را بر عدل و انصاف قرار بدهند، البتّه تمام خلق، فدوی ایشان میشوند و سلطنتشان قوام خواهد گرفت و نام نیکشان در صفحه روزگار باقی خواهد بود و اسباب طول عمر و صحّت مزاج خواهد شد. امّا اگر ایشان همان مسلک و شیوه را پیش بگیرند، این بار کج است و به منزل نخواهد رسید. حالا وقتی است که به محض تشریفآوردن بفرمایند و اعلان کنند که: «ای مردم! حقیقتاً در این مدّت به شماها بد گذشته است، کار بر شما سخت بوده؛ آن اوضاع برچیده شد، حالا بساط عدل گسترده است و بنای ما بر معدلت است. رعیّتِ متفرّقشده را جمع کنند، امیدواری بدهند، قرار صحیحی برای وصول مالیات به اطّلاع ریشسفیدان رعایا بدهند که رعیّت تکلیف خود را بداند، در موعد مخصوص، خودش مالیات خودش را بیاورد، بدهد. پی محصّل نرود که یک تومان اصل را دَه تومان فرع بگیرند و غیره و غیره.»
از پاسخ او هم روشن است، غرض شخصی نداشته و پنداشته ریشه را باید زد اما اگر مشکل با حذف ناصرالدین شاه حل میشد، چرا ۱۰ سال بعد به مشروطه نیاز افتاد؟
میرزارضا در واقع از نایبالسلطنه کینه به دل داشت اما به این نتیجه رسید که اگر نایبالسلطنه را بکشد شاه انتقام سختی میگیرد و سراغ خود او رفت: «همچو خیال کردم که اگر او را بکشم، ناصرالدّینشاه با این قدرت، هزاران نفر را خواهد کشت. پس باید قطع اصل شجر ظلم را کرد، نه شاخ و برگ را. این است که به تصوّرم آمد و اقدام کردم... .
نمیدانستم شاه به گردش شهر خواهد آمد و این قوّه را هم در خودم نمیدیدم. روز پنجشنبه شنیدم که شاه به حضرت عبدالعظیم میآید. در خیال دادن عریضه به صدارت عظمی بودم که امنیّت بخواهم، عریضه را هم نوشته، حاضر در بغل داشتم و رفتم توی بازار، منتظر صدراعظم بودم. خیالم از دادن عریضه منصرف شد و یکمرتبه به این خیال افتادم. رفتم منزل، طپانچه را برداشته، آمدم از درب امامزاده حمزه، رفتم توی حرم قبل از آمدن شاه، تا این که شاه وارد شد، آمد توی حرم زیارتنامه مختصری خوانده، به طرف امامزاده حمزه خواست بیاید. دم در یک قدم مانده بود که داخل حرم امامزاده حمزه شود، طپانچه را آتش دادم.»
آخرین پادشاه کلاسیک ایران در خاطرۀ سفر به فرنگ نوشته: «صبح که من خواب بودم گفتند کالسکه بخار از سوراخ کوهی گذشته که چهارصد ذرع طول آن بوده و رسیدیم به سوراخ بزرگ دیگر که مثل شب، تاریک بود.»
اینها توصیفات اوست دربارۀ آن چه امروز به عنوان «تونل» میشناسیم. ناصرالدینشاه خود در تونل تاریخ بود. نه در سنت، نه در مدرنیته. هم او میخواست از این تونل راهی به روشنایی بگشاید و هم ضارب او در پی گذار از این تونل طولانی بود.
شاه، راه را در مدرنشدن میدانست و میرزا چاره را در کشتن او اما وقتی ناظمالدوله از او پرسید: «کی پشت دروازۀ شهر ایستاده بود که قبلۀ عالم را کُشتی، پدرسوخته؟!» پاسخ قانعکنندهای نداشت.
با این نگاه گزاف نیست اگر گفته شود ناصرالدینشاه به لحاظ مکانی در حرم و از حیث تاریخی در تونل کشته شد. در تونلی بین سنت و مدرنیته.»
پادشاه دنيا ديده اي بود از سياستمدران امروزي مدرنتر بود