کی به کیست؟ هر چه را دوست داری باور کن
چگونه لباس پیشداوریهایمان را بر تن واقعیتها میپوشانیم؟
اگر کسی بگوید سیگار برای سلامتیتان مفید است، حرفش را باور میکنید؟ اگر نامزد انتخاباتی وعدههای عجیبوغریب بدهد، چه؟ تبلیغات بازرگانی را چه میگویید؟ بسیاری از ما گوشمان به این حرفها بدهکار نیست. درواقع آنقدرها هم سادهلوح نیستیم. اما پس اینهمه باور دروغین افراد از کجا میآید؟ نیک انفیلد میگوید آنچه باورهای خطا را به خورد ما میدهد نه سادگی و سادهلوحی ما، که دستگاه پیچیدۀ علایق و گرایشهای اجتماعی ماست. ما عادت داریم چیزهایی را باور کنیم که به نفعماناند و از صمیم قلب دوستشان داریم.
هنگام رویارویی با یک خرس در جنگل، چه واکنشی نشان میدهید؟ ویلیام جیمز مقالهاش دربارۀ عواطف بشری را، که در سال ۱۸۸۴ منتشر شده، با دیدگاه عقلِ عرفی آغاز میکند: «خرسی را میبینیم، ترسیده و پا به فرار میگذاریم». جیمز میگوید این اشتباه است. «این ترتیبِ توالی غلط است». چون ترسیدهایم، پا به فرار نمیگذاریم. بلکه خود را در حال فرار مییابیم و، حین تجربۀ این واکنش جسمانی، نام آن را ترس میگذاریم. وارونهکردنِ جهتِ پیکانِ رابطۀ مفروضِ علتومعلولی، وجه تمایز بسیاری از پیشرفتهای مفهومی، بهویژه، در حوزههایی است که در آنها حقیقتْ مخالفِ شهود، یا مدافع روایتی باشد که خوشایند ما نیست. همانند مورد گالیله وارونگیِ مفهومیْ ممکن است ابتدا کفرآمیز بنماید، اما بهمرورزمان ممکن است شاهد این باشیم که چیزهایی را توضیح میدهد که زمانی منطقی به نظر نمیرسیدند.
هوگو مِرسیر، دانشمند علوم شناختی، در کتاب دیروز به دنیا نیامدهایم۱، وارونگی مفهومی را واردِ قلمرویی میکند که، سخت، نیازمند بینشهای تازه است: قلمروی حقیقت و دروغ، دانش و جهل. پیدرپی میشنویم که این زمانۀ پساحقیقت است که احساسات بر واقعیتها میچربند، که مردم دیگر به اینکه حقیقت چیست اهمیتی نمیدهند و این ره که میرویم بهسوی تباهی است. برای مخالفان برکسیت و دونالد ترامپ، نهتنها این پیروزیها تحملناپذیر بود، بلکه بسیاری از آنها نخواستند مشروعیت این پیروزیها را باور کنند و درعوض پنداشتند که دروغها جمعیتی زودباور را تحتتأثیر قرار دادهاند. ایدۀ تودههای سادهلوح و حرفشنو، البته، چیز جدیدی نیست. بهگفتۀ وُلتر، «کسانی که میتوانند چرندیات را به شما بقبولانند تواناییاش را دارند که به ستمکاری وادارتان کنند». اما مِرسیر میگوید خیر، وُلتر آن را وارونه دریافته است. «این میل به ستمکاری است که مجبورتان میکند چرندیات را باور کنید».
ممکن است این وارونگی پریشانکننده باشد، اما این حُسن را دارد که انسانها را بهمنزلۀ عاملانی میبیند که باید پاسخگوی انتخابهایشان باشند. استدلال مِرسیر علیه سادهلوحی ریشه در شرحی تکاملی از قوۀ شناخت و ارتباطات انسانی دارد؛ در این شرح، ذهن پر از خطا نیست، بلکه بهخوبی برای تعامل اجتماعی سازگار و تنظیم شده است. او میگوید اگر گیرندگان پیامها متمایل به این بودند که هرآنچه را که میشنوند باور کنند، ارتباطات انسانی، اینگونه که ما آن را میشناسیم، نمیتوانست تکامل پیدا کند. آنهایی که سیمکشی مغزشان بهنحوی بوده که مدعیات تأییدنشده و غیرشهودی را بپذیرند، بهآسانی مورد استثمار دیگر کسانی قرار میگرفتند که از قضا بهنحوی دیگرگونه سیمکشی شده بودند. افراد سادهلوح یا سر عقل میآمدند یا بهسرعت از خزانۀ ژنتیکی خارج میشدند و آسیبپذیریشان را با خود میبردند.
مِرسیر اصرار دارد که دربارۀ سادهلوحی بهشدت اغراق شده است. اینکه ما هرازگاهی یک شوخی را جدی میگیریم یا دروغی را باور میکنیم، حقیقت دارد. اما نگاهی واقعبینانه به رفتارمان نشان میدهد که فاصلۀ زیادی با هالوهای غیرانتقادی داریم. آیا اگر من (درواقع، نایجل فراژ) به شما بگویم که «دکترها دربارۀ سیگارکشیدن اشتباه میکنند»، حرفم را باور میکنید؟ آیا ذهنتان توسط تبلیغات کارزارهای سیاستمدارانی که از آنها بیزارید، تغییر میکند؟ آیا پوشش تبلیغاتی بیشتر به معنای اثرگذاری بیشتر است؟ یکی از مثالهای پرشمار: تام اِستیِر، مدیر میلیاردر یکی از صندوقهای پوشش ریسک، بیش از ۱۹۰ میلیون دلار برای کارزار نامزدیِ حزب دموکرات برای ریاستجمهوری سال ۲۰۲۰ خرج کرد (درمقایسه با تقریباً ۱۱۸ میلیون دلار جو بایدن)، اما نتوانست همراهیِ حتی یک نمایندۀ متعهد را به دست آورد.
با توجه به آنچه در اینترنت رواج دارد -ازقبیل اینکه ۱۱ سپتامبر کار خودشان بود، تیراندازی دبستان سندی هوک دروغین بود، باراک اوباما مسلمان است- گفتن اینکه مردم آنقدرها هم سادهلوح نیستند، ممکن است سادهدلی بهنظر برسد. اما چند نفر حقیقتاً این چیزها را باور دارند؟ میشل کلینتمان، جامعهشناس سوئدی، در کتاب مقاومت دربرابر دانش، استدلال میکند که عملِ اظهارِ عمومیِ یک باور -در مقایسه با واقعاً باورداشتن آن- است که به کارِ علامتدهیِ اجتماعی، این کارکردِ حیاتیِ ریشهدار در تکامل، میآید. اگر کسی بگوید اوباما مسلمان است، دلیل اصلیاش میتواند نشاندادن عضویت در گروهی از افراد باشد که حولوحوش این ارزیابی همآهنگ شدهاند. کلینتمان میگوید هنگامیکه یک باور اجتماعی و یک باور حقیقی در تقابل هستند، افراد آن باوری را بر میگزینند که بهنحو بهتری هویت اجتماعیشان را علامت میدهد، حتی اگر معنایش دروغگفتن به خودشان باشد. مثلاً شما میتوانید بیاعتمادی عمیقتان به دولت مزاحم۲ یا سرسپردگی ابدیتان به متمم دوم قانون اساسی ایالات متحده را با گفتن اینکه قتل عام دسامبر سال ۲۰۱۲ در دبستان سندی هوک دروغین بوده است (حالآنکه بهنوعی میپندارید که این اتفاق واقعاً افتاده است)، علامت بدهید. چنین «باوری» -که عمدتاً اجرایی۳ است- بهندرت منجر به کنش میشود. این باوری بازتابگر۴ باقی میماند، نامی که مِرسیر به آن داده است، و هیچ عواقبی برای رفتار فرد در پی ندارد؛ در مقابل آن باور شهودی وجود دارد که تصمیمات و کنشها را هدایت میکند. گاهی یک باور دروغ میتواند این مرز را رد کند و از علامتیْ صرف تبدیل به بنیانی برای تصمیمات و کنشهای جهان واقعی شود؛ اینجاست که ما شاهد آثار غیرتعمدی خطرناک علامتدهی باور هستیم. درحالیکه برخی از معتقدانِ به جعلیبودن ماجرای دبستان سندی هوک صرفاً به ابراز «تئوری»شان دراینباره اکتفا کردند، در ماه ژوئن سال ۲۰۱۷ در فلوریدا، لوسی ریچاردز در فقرۀ تهدید پدرِ نوآ پازنِرِ ششساله، یکی از ۲۷ قربانی این قتلعام (ازجمله مادر خود قاتل) گناهکار شناخته شد. ریچاردز گفت که این پسر هرگز وجود نداشته و والدین او هنرپیشگانی بودند که بهخاطرگفتن این دروغ زشت سزاوار مرگاند. قاضی جیمز کوهن خاطرنشان کرد:
هیچ قانونی در این کشور اندیشه را تحدید نمیکند. شما این حق مطلق را دارید که آنگونه که دوست دارید فکر و باور کنید. بااینحال، محدودیتهای قانونی بر ارتباطات وجود دارند - شما حق این را ندارید که دیگری را تهدید به جرح کنید... کلمهها اهمیت دارند. این واقعیت است. هیچ داستانی وجود ندارد و واقعیتهای بدیلی هم موجود نیستند.
درحالیکه دروغها به گردش ادامه میدهند، نیروهایی وجود دارند که علیه آنها عمل میکنند. یکی از این نیروها علاقۀ طبیعی ما به نظارت بر، و حفظ حسن شهرتمان است. هنگامیکه دروغگوها و متقلبها لو میروند، کمترین تنبیهشان آسیبی است که به شهرتشان میرسد. بههمیندلیل است که، اگر بتوانیم، از دروغگویی حذر میکنیم. تیموتی آر لِوین، روانشناس آمریکایی، در کتاب فریفته، میانگینِ دو ناراستی در روز را گزارش میکند. چارچوببندی لِوین از این مسئله بهشدت با چارچوببندی مِرسیر در تضاد است. بهنظر لِوین، ازآنجاکه دروغگویی برای افراد، رویهمرفته، اینقدر نادر است، گیرندگان اطلاعات «ملاکِ حقیقت»۵ را به کار میگیرند: ما باور میکنیم که آدمها راست میگویند مگر آنکه دلایل روشنی علیه آن داشته باشیم. (مالکوم گلَدوِل در کتاب سال گذشتهاش، در صحبت غریبگان: آنچه باید دربارۀ افرادی که نمیشناسیم بدانیم۶، بههمینترتیب «ملاکِ باور» را توصیف کرد؛ ملاک باور ناظر بر این است که ما حرف دیگران را سند میگیریم. نگاه کنید به ضمیمۀ ادبی تایمز به تاریخ ۱۵ نوامبر سال ۲۰۱۹). ایدۀ چنین سائقهای تاحدودی توسط شواهدی که ازطریق روانشناسی تجربی به دست آمدهاند، حمایت میشود؛ در روانشناسی تجربی، پژوهش نشان داده است افراد زمانیکه اشخاص را در زمینههایی ازقبیل بازجوییهای پلیسی مشاهده میکنند، عملاً از تشخیص دروغها ناتواناند. اما همانطور که لِوین اذعان میکند، این یافتهها از شرایطِ بهشدت کنترلشدۀ آزمایشگاهی مشتق شدهاند؛ آیا میتوانیم آنها را تعمیم بدهیم؟
مِرسیر مدعای گستردهتری را دربارۀ عادتهای ما در ارزیابی اطلاعات مطرح کرده و ایدۀ ملاک حقیقت را وارونه میکند. او میگوید افراد همیشه پیامهای دریافتی را فیلتر میکنند. این فیلتر تشکیل شده است از مجموعهای از گرایشهای شناختیمان بهمنظور «نگهبانی آشکار» -نامی که او بر آن گذارده-، سازوکارهایی که «قرارگرفتن ما در معرض علامتهای غیرقابلاعتماد را به حداقل میرسانند و با بهخاطرسپردن اینکه چه کسی چه چیز را گفت، فرستندگان غیرقابلاعتماد را متحمل هزینه میکنند». انسانها در مقولۀ ارتباطات، همهچیزخوارند و معنای آن این است که ما نسبت به تکتک و تمام اطلاعات موجود گشودهایم و بنابراین نمیتوانیم غیرانتقادی باشیم. هربار که اطلاعات جدید دریافت میکنیم، بهنوعی میپرسیم: آیا این اطلاعات باورپذیر است؟ چه کسی آن را در اختیارمان گذاشته و انگیزههای او چیست؟ مِرسیر این را میداند که بسیاری از خوانندگانش، شاید بهنحوی طعنهآمیز، تمایلی نخواهند داشت تا وجود چنین فیلترهایی را باور کنند. کاستن از ارزشِ باورهای دیگران با برچسب خردگریزیِ انسانیْ بیشازحد آسان شده است.
بااینوجود، باور دروغها تنها یک بخش از مسئله است. مشکل جهل، بیخبری از حقیقت، نیز وجود دارد. جهل کاملاً هم بد نیست. گاهی پنهانکردن اطلاعات از خودمان مفید است. ارکسترهای بزرگ بههنگام آزمودن داوطلبان نوازندگی، آنها را پشت پرده مینشانند. جهلِ عامدانه نه تنها علیه تبعیض عمل میکند، بلکه میتواند در پاسخگویی پیشدستی کند. اگر اعضای هیئت بررسی هیچ دانشی از هویت داوطلبان نداشته باشند، بعدها هیچ اتهامی مبنیبر تبعیض نمیتواند وارد آید. این اصل همچنین شکلهای کمتر فضیلتمندانۀ جهل عامدانه را نیز بر میانگیزد. هنگامیکه دادگاهی در سن دیهگو در سال ۱۹۷۶، چارلز جول را به جرم قاچاق ۵۰ کیلوگرم ماریجوآنا، که در خودرویی جاسازی شده بود و او از مرز مکزیک و آمریکا گذراندش، گناهکار شناخت، دفاع او این بود که چیزی دربارۀ آن محموله نمیدانسته است. دادگاه این را پذیرفت که جول ممکن است واقعاً مواد مخدر را ندیده باشد. اما با درنظرگرفتن شرایط -جول پیشنهاد ۱۰۰ دلاری یک قاچاقچی برای راندن خودرو را پذیرفته بود- دادگاه حکم کرد که وی کوریِ ارادی به نمایش گذاشته است: «او به این واقعیت ظنین بوده؛ احتمال آن را تشخیص میداده؛ اما از کسب تأیید نهایی امتناع کرده زیرا میخواسته به وقت لزوم بتواند اطلاع از آن را کتمان کند». ترفند جول فقط او را ناکام نگذاشت، بلکه باعث وضع قانونی به نام دستورالعمل آستریچ شد که «به اطلاع هیئت منصفه میرساند که دانش حقیقی و احتراز تعمدی از دانش یکسان است».
آنچه پروندۀ جول نشان میدهد این است که کوری ارادی برای مجرمین خردهپا کارایی ندارد. در سوی دیگر این زنجیره اوضاع متفاوت است. لینزی مکگوی، جامعهشناس بریتانیایی، در کتاب نادانندگان، نمونههایی تهوعآور از جهل ارادی را در عالیترین سطوح تجارت و دولت، از روزگار استعمار تا کنون، عرضه میکند. او ادعا میکند که موجودیتهای قدرتمند مکرراً منتفع میشوند آنگاه که اطلاعات کلیدی -از شیوههای وحشیانۀ کار گرفته تا سرکوب شواهدی مبنیبر خطرات یک داروی نسخهای- پنهان میشوند و این، بهوقت برافتادن پرده، کتمانِ (ازلحاظ فنی) باورپذیرِ دانش را میسر میسازد. حفظ حسن شهرت بهعنوان مدلی از تجارت آزاد برای موفقیت کمپانی هند شرقی -بهقول ویلیام دالریمپل، مورخ اسکاتلندی، «نخستین شرکت عظیم چندملیتی و نخستین در رفتار افسارگسیخته»- حیاتی بود، حالآنکه درواقعیت مشغول شیوههایی بوده است که، بهگفتۀ مکگوی، «حتی برخی از اصلاحناپذیرترین همتایانشان در بریتانیا را نیز روسفید میکرده است»؛ شیوههایی ازقبیل شکنجه و سرکوب هندیها و چپاول و غارت روستاها و کاخها. حفاظت از همۀ اینها توسط «نوعی عُذرِ جهلِ شرکت-دولتی صورت میگرفته که بهنحوی متقابل تقویتکنندۀ یکدیگر بودند: کمپانی هند شرقی و دولت بریتانیا، زمانیکه بیاعتنایی به یکپارچگیشان مناسب بود، بر فاصلهشان از یکدیگر تأکید میکردند و زمانی دیگر که درخواستی از یکدیگر داشتند، پیوندشان را میستودند». معنای قدرتداشتن فقط این نیست که میتوانید به سویی دیگر نگاه کنید. بلکه همچنین میتوانید حقایق نامناسب را حذف، مدفون یا بهگونهای دیگر مخفی کنید.
عقل عرفی متضمن این است که هر چه بیشتر بدانیم، تصمیمهای بهتری میگیریم. جیمز مدیسن، یکی از پدران بنیانگذار آمریکا، گفت «دانش تا ابد بر جهل حکومت خواهد کرد». این منطق حامی اپیستوکراسی، همان حکومت خردمندان است که ایدئالِ افلاطون بود. اگر بتوانیم بفهمیم چه کسانی بهتر از همه میداند، میتوانیم قدرت تصمیمگیری را تنها به ایشان اعطا کنیم. این در عالم نظری خوب مینماید، اما مکگوی به وارونگی دیگری اشاره میکند: درعمل، به آنهایی که میدانند قدرت تصمیمگیری داده نمیشود. درعوض، آنهایی که قدرت تصمیمگیری دارند تبدیل به کسانی میشوند که «میدانند».
مکگوی میگوید در ژوئن سال ۲۰۱۷، ساکنین برج گرِنْفِل در لندن متحمل دهشتناکترین پیامدهای این قضیه شدند. مدخلهای وبلاگی از سال ۲۰۱۶، نوسانات جریان برق و دودی را گزارش کرده بودند که از پریزهای ساختمان مستهلک بیرون میریخت. مستأجران تصاویری از خطرات آتشسوزی منتشر کرده و دست به دامن مقامات شده بودند. گروه اقدام گرنفل متذکر شده بود: «این اندیشهای حقیقتاً وحشتناک است اما [ما] باقاطعیت باور داریم که فقط رویدادی فاجعهبارْ بیلیاقتی و بیکفایتی مؤجرمان را آشکار خواهد ساخت». مکگوی با افسوس، استدلال میکند که «فقدان قدرت سیاسی آنها یا جایگاه اجتماعیشان باعث شد نادیدهگرفتنشان آسان باشد». مقامات مسئول -از همه مهمتر، مؤجر برج، سازمان مدیریت مستأجران کنزینگتون و چلسی- پروتکلهای بازرسی همیشگی را انجام دادند. مربعها را تیک زده بودند و مربع تیکخورده به این درد میخورد که همچون دستورالعملی برای توقف جستوجو باشد، یک نادانستن موثق که مقامات را قادر میسازد تا به امور دیگر بپردازند.
مکگوی استدلال میکند که تمامی ساختمان نظری و عملی جریان اصلی اقتصاد مدرن بر پایۀ نوعی نادانستن جعلی بنا شده است. نظریۀ اقتصادی «تأکید اندیشمندان عصر روشنگری بر انصاف اقتصادی و پاسخگویی دربرابر جرایم شرکتی» را زدوده است و بنابراین به اعمال غیرمنصفانه، استثماری و اغلب خشن مشروعیت بخشیده است. یکی از سنگبناهای این ساختمان، بررسی ماهیت و علل ثروت ملل۷، نوشتۀ آدام اسمیت است. از این مطالعه برای دفاع از برخی از تسلیبخشترین روایتهای اقتصاد ازجمله ایدۀ کامیابی مشترک ازطریق نفعِ شخصیِ خردورزانه، و احتراز از فساد ازرهگذر بهحداقلرساندن مقررات دولتی، استفاده شده است. اما این، بهگفتۀ مکگوی، سوءخوانشی ارادی از اسمیت است که باعثوبانیاش طردِ هماهنگِ جنبههای اصلی اندیشۀ اوست. بسیاری از نسخههای مدرن، کل کتاب پنجم، «در باب درآمد حکمران یا رفاه عمومی»، را حذف کردهاند که در آن اسمیت «بهتفصیل دربارۀ ضرورت مداخلۀ دولتی مینویسد» و شامل شرحی از سوءاستفادههای شنیع کمپانی هند شرقی از امتیاز انحصاری است. مکگوی میگوید آغاز این حذف بهمثابۀ کنشی از جهل راهبردی از جانب نظریهپردازان اقتصادی اوایل قرن بیستم بود و نتیجهاش اینکه نظریۀ اقتصادی معاصر، از کتابهای دانشگاهی گرفته تا خرد عامه، برپایۀ یک دروغ بنا شده است. علاوهبرآن، این امر یک «عذر جهل» عرضه کرد که بنابه تعریف مکگوی «سازوکاری است که مشغولیت فرد به ضرر رساندن به دیگران را میپوشاند، امکان کتمان باورپذیر فراهم میکند و ناآگاهی را نه محاسبهشده، بلکه معصومانه مینماید». شرکتها از «نظریههای نادقیقِ تاریخی دربارۀ توانایی دولت برای قانونگذاری بهمنظور بهبود رفاه عمومی» منتفع میشوند، و این «منجر به امحای موازنه و مقابله میشود»؛ بهعبارتدیگر، به کاهش مسئولیتهای شرکتی منجر میشود. بنابراین، این ایده که بازار آزاد به نفع همه است براساس نظریهای «دریافتشده» بنا شده که هرگز وجود نداشته و تدوین ثروت ملل «یکی از گستاخانهترین دزدیهای دانش در دانشپژوهی مدرن است».
اگر حقیقت آن چیزی است که ما باید به جستوجویش بر آییم، پس افراد هم صاحب فرصتاند و هم مسئولیت. ما فرصتهایی در اختیار داریم برای کشف واقعیتها، که بهدلیل فضیلتِ حقیقتداشتنْ محتمل است که سودمند باشند. و مسئولیت داریم که سپهر اطلاعاتی را با نادرستیها آلوده نکنیم. ایلیا سامین، پژوهشگر علم حقوق، اقدام کرده است به مطالعۀ اشتیاق آشکار مردم به نادانیِ کامل دربارۀ سیاست، و آن را با اشتیاقمان به سوزاندن سوختهای فسیلی در خودروهایمان مقایسه کرده است. افرادی که گازهای آلاینده تولید میکنند چنین میپندارند که همبخشیِ منفردِ آنها در زمینۀ بزرگتر تفاوتی حاصل نمیکند. اما، البته، اگر ما بهصورت جمعی عمل میکردیم این تفاوت حاصل میشد. بههمینترتیب، بهگفتۀ سامین، «جهل عمومیِ گسترده نوعی آلودگی است که نظام سیاسی را چرکین میکند». راهحل پیشنهادی او، با این فرض که جهل عمومی یک هنجار باقی خواهد ماند، این است که نظام را با آن سازگار کنیم. درعوض -یا در کنار آن- میتوانیم اقدام به تغییردادن وضعیت جهل کنیم.
بنابر استدلال ویلیام کلیفورد، فیلسوف بریتانیایی در کتاب اخلاق باور۸ (سال ۱۸۷۷)، «باورکردن چیزی براساس شواهد ناکافی همیشه، همهجا، و برای همه خطاست». این حکم درمورد شرایط خاص کاربردی است؛ ازجمله در مثال او دربارۀ صاحب یک کشتی که باور دارد کشتیاش آمادۀ دریانوردی است، تصمیم میگیرد تا شواهد را بررسی نکند و زمانیکه کشتی در آب فرو میرود و مسافران و خدمهاش را غرق میکند، خسارت کلانی از بیمه میگیرد (کلیفورد خود بازماندۀ کشتیشکستگی بود و به این موضوع مقداری علاقه داشت). این سناریو دقیقاً همان نوع جهل راهبردی را به نمایش میگذارد که از دید مکگوی، اصحاب ثروت و قدرت در آن سرآمدند. اما فرد علاوهبراین مسئولیت عامتری نیز برای بهدستآوردن دانش بهمنظور پاسداری از فرهنگ مشترک و احترام برای سند و دلیل دارد. همانطور که کلیفورد گفته است: «خطری که اجتماع را تهدید میکند صرفاً این نیست که چیزهای اشتباه را باور میکند، هرچند این خطر بهاندازۀکافی بزرگ است؛ بلکه این است که زودباور میشود و عادت آزمودن چیزها و بررسیکردن آنها را از دست میدهد».
یکی از ایدههای آرمانی کلاسیک دربارۀ حقیقت و دانش مفهوم بازار ایدههاست: ما، در مقام افراد اندیشهورز، با ایدههای رقیب مواجه میشویم، آنها را برای یافتن آنی که بیشازهمه با واقعیت منطبق است ارزیابی میکنیم و سپس اجازه میدهیم واقعیتها بنیان باورهایمان را شکل دهند. اما، بهگفتۀ هوگو مِرسیر، در رقابت با بازار ایدهها «بازار توجیهات» دایر شده است. او چنین پیش مینهد که این بار نیز ترتیب توالی نادرست است: ما اغلب در جستوجوی حقیقت نیستیم تا کمکمان کند بفهمیم که چه را باید باور کنیم، بلکه درعوض در جستوجوی بیاناتی هستیم تا باورهای موجودمان را توجیه کنند.
نخستین قدم در راه پیشرفت، بهتر فهمیدن آناتومی دانش و جهل -همانگونه که این کتابهای عالی کمکمان میکنند بفهمیم- است و دومین قدمِ تبدیلکردن حقیقتجویی به ارزش فرهنگهایمان را تعریف میکند؛ این کار را باید ازطریق توسل به منطق، تفاوتهای ظریف معنایی و احترام به واقعیت انجام داد. علیرغم همۀ این حرفها، هیچ وارونگیای برای حکمت فیلیپ کا. دیک موجود نیست: «واقعیت آن چیزی است که، وقتی از باور به آن دست برداشتید، جایی نمیرود». بنابراین، مشکل پساحقیقت این نیست که مردم جعلیات را باور میکنند، بلکه این است که اعتمادبهنفسِ زبان روبهزوال است. بیانیهها همچون پولاند. ارزش دارند زیرا ما توافق میکنیم که ارزش دارند. خطر این نیست که امکان دارد به ما اسکناس تقلبی بدهند. بلکه این است که امکان دارد این ارز بهکلی سقوط کند.
منبع: ترجمان
70