عجیبترین آدمهای دنیا
چطور غربیها اینقدر عجیب شدند؟ یک نظریۀ جدید
انسانشناسی از دانشگاه هاروارد میگوید آیین پروتستان و اختراع چاپ مغز انسانها را تغییر داد.
شما چطور خودتان را تعریف میکنید؟ آیا وجودتان را شخصیتی مستقل میبینید که دارای علایق و سلایق ویژهای است و روابطش با دیگران را بر اساس معیارهای فردیای تنظیم میکند که شخصاً درست میداند؟ یا اساساً این خانواده، قوم یا کشورتان است که نقش اصلی را ایفا میکند؟ یوزف هنریش، استاد انسانشناسی دانشگاه هاروارد، میگوید در تقریباً تمام تاریخ، انسانها خودشان را با گروههایشان میشناختهاند و رفتارشان را با اهداف و هنجارهای گروه تنظیم میکردند، اما ناگهان در غرب مسیر تازهای برگزیدند و موجوداتی خاص و عجیب شدند: تحصیلکرده، صنعتی، پولدار، دموکراتیک. دنیل دنت، یکی از مشهورترین فیلسوفان زندۀ دنیا، این ادعا را بررسی میکند.
رونوشتهایی که از رونوشتهای بخشهایی از متنهای دوران باستان باقی مانده، حکایت میکنند که فیثاغورس در حدود سال ۵۰۰ ق.م. به پیروانش توصیه کرد: لوبیا نخورید! دلیل این منع مشخص نیست (ارسطو گمان میکرد علتش را میداند)، اما اهمیت چندانی هم ندارد، چون این ایده هرگز رواج پیدا نکرد.
به گفتۀ یوزف هنریش، برخی از آبای متقدم و ناشناسِ کلیسا حدود هزار سال بعد فتوا دادند: با عموزادههایتان ازدواج نکنید! دلیل این حکم هم نامشخص است، اما اگر سخن هنریش درست باشد (ناگفته نماند که او استدلالهایی جذاب و سرشار از شواهد ارائه میدهد)، این ممنوعیت چهرۀ دنیا را تغییر داد، بدینصورت که جوامع و افرادی عجیب به وجود آورد: غربی، تحصیلکرده، صنعتی، ثروتمند، دموکراتیک.۱
این کتاب متن بسیار گیرایی دارد، به بهترین شکل ساماندهی شده و استدلالهایی بسیار موشکافانه و دقیق ارائه میدهد. طبق استدلالی که در این اثر مطرح میشود، قانون سادۀ یادشده موجی از تغییرات را برانگیخت و دولت را در جای قبیله، علم را در جای باورهای عامیانه و قانون را در جای عرف نشاند. شمایی که این مطلب را میخوانید، به احتمال زیاد عجیب/ WEIRD باشید و چهبسا تقریباً تمام دوستان و همکارانتان نیز چنین باشند. اما ما عجیبها در بسیاری از سنجههای روانشناختی استثنا و دادۀ پرتافتاده به شمار میرویم.
در دنیای امروز، میلیاردها انسان زندگی میکنند که ذهنشان زمین تا آسمان با ما فرق دارد. میتوان گفت ما عجیبها فردگردا هستیم، اندیشۀ تحلیلی داریم، به اختیار معتقدیم، مسئولیت کارهای خودمان را به عهده میگیریم، اگر رفتار بدی از ما سر بزند، احساس گناه میکنیم و بر این باوریم که خویشاوندسالاری را باید بهشدت محکوم و چه بسا ممنوع کرد. درست است؟ آنها (یعنی همان اکثریت غیرعجیب) بیشتر با خانواده، قبیله، طایفه و قومیت خودشان احساس همذاتپنداری میکنند، اندیشۀ «کلینگرانه» دارند، مسئولیت کارهای گروه را به عهده میگیرند (و کسانی را که حیثیت گروه را لکهدار میکنند در ملاءعام مجازات میکنند)، اگر رفتار بدی انجام دهند، احساس شرم میکنند (نه احساس گناه) و بر این باورند که خویشاوندسالاری وظیفهای طبیعی است.
در پیمایشهای نگرشسنجی و در بسیاری از دیگر منابع دادهها، بهخصوص صدها آزمایش روانشناختی، این تفاوتها (و البته تفاوتهای دیگر) بهوضوح آشکار شده است، اما مرز میان عجیب و غیرعجیب، همچون تمام مرزهای دیگر در فرایند تکامل، چندان روشن و شستهرفته نیست. انواع مختلفی از دورگه، حد وسط و طبقهبندینشده وجود دارد، اما نیروهایی هم هست که انسانهای امروزی را به این دو دسته تقسیم کردهاند، دو دستهای که بهلحاظ ژنتیکی مثل هماند، اما به لحاظ روانشناختی زمین تا آسمان تفاوت دارند.
انسانهای عجیب رستۀ جدیدتری هستند که در دوران ابداع کشاورزی در حدود ۱۰ هزار سال پیش پا به عرصۀ وجود نهادند، با ظهور دولتها و ادیان سازمانیافته در حدود سههزار سال پیش رشد یافتند و ۱۵۰۰ سال پیش (به دلیل منع ازدواج با عموزادهها) به «عجیبهای اولیه» تبدیل شدند. این فرایند با ظهور علم و صنعت و دنیای «مدرن» (که به لحاظ زیستی بسیار ناگهانی تکوین پیدا کردند) در پانصد سال اخیر به اوج خود رسید. ذهنهای عجیب از طریق انتخاب طبیعی تکامل یافتند، نه انتخاب ژنتیکی؛ این ذهنها با انتخاب طبیعیِ ورزههای فرهنگی و دیگر موارد فرهنگیِ موروثی تکامل یافتند.
هنریش انسانشناسی است که در دانشگاه هاروارد کار میکند. اولین باری که او و همکارانش مفهوم ذهن عجیب را مطرح کردند در نقد این جنبه از پژوهشهای روانشناسی انسانی (و بهطور کلیتر، علوم اجتماعی) بود که تقریباً تمام سوژههای آزمایشهایشان را از میان دانشجویان کارشناسی (یا فرزندانِ افراد دانشگاهی و دیگر افراد نزدیک به دانشگاه) انتخاب میکردند. تقریباً تمام پژوهشگرانْ نتایج برگرفته از این گروه دمدستی و متشکل از افراد «نرمال» را ویژگیهای جهانشمول سرشت انسان، مغز انسان و دستگاه عاطفی انسان میپنداشتند. اما وقتی تلاشهایی برای تکرار این آزمایشها با مردم کشورهای دیگر صورت گرفت (هم شکارچی-گردآورندگان بیسواد و کشاورزان فقیر و هم مثلاً نخبگان کشورهای آسیایی)، مشخص شد که در بسیاری موارد گزینش سوژهها در پژوهشهای پیشین بسیار غرضورزانه بوده است.
یکی از اولین درسهایی که باید از این کتاب مهم گرفت این است که ذهن عجیب واقعیت دارد؛ تمام بررسیهای آینده دربارۀ «سرشت بشر» را باید با گزینش دایرۀ گستردهتری از سوژهها دقیقتر کنیم و این فرض را کنار بگذاریم که راهورسوم ما «جهانشمول» هستند. تا جایی که در این لحظه به ذهنم میرسد، کمتر پژوهشگری وجود دارد که مفروضاتی ضمنی و مشکوک دربارۀ جهانشمولبودن راهورسم ما غربیان اتخاذ نکرده باشد. خودم قطعاً در موارد زیادی چنین کردهام. همهمان باید نظرگاهمان را عوض کنیم.
هنریش نشان میدهد که بسیاری از روشهای تفکرِ عجیبها نتیجۀ تفاوتهای فرهنگیاند، نه تفاوتهای ژنتیکی. این درس دیگری است که از کتاب برمیآید: زیستشناسی فقط محدود به ژنها نیست. مثلاً زبان ابداع نشد، بلکه تکامل یافت. همینطور دین و موسیقی و هنر و روشهای شکار و کشاورزی و رفتار و نگرشهای مربوط به خویشاوندی که تفاوتهای سنجیدنیای در روان و حتی در مغزمان رقم میزنند.
یک مثال میزنم تا مطلب روشن شود: انسانهای نرمال، یعنی غیرعجیب، برای تشخیص چهره از نیمکرۀ چپ و راست مغزشان به یک اندازه استفاده میکنند، اما ما آدمهای عجیب مناطق نیمکرۀ چپ را برای وظایف زبانی قرق کردهایم و از این جهت در تشخیص چهره بسیار ضعیفتر از آدمهای عادی عمل میکنیم. تا چندی پیش، کمتر پژوهشگری تصور میکرد که بالیدن در فرهنگی خاص بتواند چنین اثری بر آناتومی عصبی کارکردی بگذارد.
محور نظریۀ هنریش نقش چیزی است که خودش آن را برنامۀ کلیسای کاتولیک برای ازدواج و خانواده مینامد، برنامهای که شامل ممنوعیت چندهمسری، طلاق، ازدواج با عموزادهها و حتی خویشاوندانی است که جد شش نسل پیششان با ما مشترک بوده؛ از سوی دیگر، این برنامهْ فرزندگزینی و ازدواجهای ازپیشتعیینشده و هنجارهای سفتوسخت حاکم در خانوادههای گسترده، طایفهها و قبایل در رابطه با وراثت را نیز تقبیح میکند. «نبوغ تصادفی مسیحیت غربی در این بود که "فهمید" چطور باید نهادهای خویشاوندمبنا را از بین ببرد و در عین حال گسترش خودش را تسهیل کند».
هنریش این نبوغ را از آن جهت تصادفی میداند که مقامات کلیسا، که این قوانین را برپا کردند، نمیدانستند کارشان چه پیامدهایی دارد و فقط از این نکته آگاه بودند که با تضعیف پیوندهای سنتی خویشاوندی، کلیسا سریعاً ثروتمند میشود. یکی از اهداف هنریش این است که آثار باقیماندۀ تاریخنگاری «مردان بزرگ»۲ را کنار بگذارد، پس طبیعتاً علاقهای به این امر ندارد که بر اسناد باستانی کشفشدهای تکیه کند که دلایل «واقعی» مبارزۀ کلیسا با این مسائل را بازگو میکنند. هنریش، طبق اصولِ تکاملباورانهاش، میتواند بگوید «کلیسا فقط "خوششانس" بود که به بازآرایی مؤثری از باورها و ورزههای فراطبیعی دست یافت». اما اینکه چرا آبای کلیسا طی قرنها، با وجود مقاومت فراوان، سرسختانه به اعمال این ممنوعیتها ادامه دادند هنوز در هالهای از ابهام است.
همین امروز هم در سرتاسر جهان تنوع گستردهای وجود دارد در جوامعی که ازدواج با عموزادهها را روا میدارند و چهبسا آن را تشویق میکنند و جوامعی که این نوع از ازدواج در آنها کم از ممنوعیت ندارد. دلایل مجابکنندهای وجود دارد که فرض کنیم اجداد اولیۀ انسانتبار ما هزاران سال با پیوندهای نزدیک خویشاوندی سامان مییافتند، پیوندهایی که هنوز هم در اکثر جوامع امروزی رونق دارد. پس اتفاقی که در اواسط هزارۀ اول در اروپا رخ داد تحولی مهم بود و کاملاً یا دستکم عمدتاً به بعضی فرهنگها مربوط میشد که در آنها چرخۀ بازخوردهای مثبتْ تمایلات کوچک را به تفاوتهای بزرگی تبدیل میکرد، و آن تفاوتها به نوبۀ خود، باعث زایش فرهنگی عجیب و ذهنهایی عجیب شد.
این کتاب فوقالعاده بلندپروازانه است، چیزی در حد کتاب اسلحه، میکروب و فولاد۳ اثر جرد دایموند که اشارۀ مختصر و احترامآمیزی هم به آن میشود. اما کتاب عجیبترین آدمهای دنیا از آن هم فراتر میرود و تکتک استدلالها را با شواهد بهدستآمده از «آزمایشگاه» هنریش و دهها همکارش استوار میکند و دادههایی از تاریخ جهان، انسانشناسی، اقتصاد، نظریۀ بازی، روانشناسی و زیستشناسی مطرح میکند؛ تمام این رشتهها و دادهها در یک «نمایش باشکوه آماری» در هم میآمیزند، آن هم در شرایطی که آمارهای عادی نمیتوانند سیگنال را از نویز تشخیص دهند. یادداشتهای پایانی و کتابشناسیِ این اثر بیش از ۱۵۰ صفحه را در بر میگیرد و طیف وسیع و جذابی از بحثها را نیز مطرح میکند.
نویسنده در سرتاسر کتاب پوزش خواسته که دادههای کافی برای پرسشهای مختلف گرد نیاورده و اکتفا کرده به فرضیاتی کمابیش غیرقطعی، هشدارهایی برای اشتباه نگرفتن همبستگی و علیت و هرازگاهی هم سرزنشهای گزندهای مثل اینکه «بعضی منتقدان این نکات را نادیده میگیرند و وانمود میکنند که من هیچگاه آنها را نگفتهام». آدم میتواند با بررسی سامانههای دفاعی یک جاندار، چیزهای زیادی دربارۀ حیواناتی که آن موجود را شکار میکنند کشف کند. هنریش انتظار دارد که کتابش جنگ به پا کند و انتظارش هم بسی درست است.
از دیرباز، اختلاف شدیدی بین انسانشناسان زیستی و انسانشناسان فرهنگی وجود داشته است: گروه اول آزمایشگاه دارند و مثلاً فسیلهای استخوانی انسانتبارها را مطالعه میکنند، حالآنکه گروه دوم مثلاً چند فصل در جنگل میمانند و زبان یا راهورسم زندگی یک قبیلۀ شکارچی-گردآورنده را میآموزند یا امروزه چند فصل به مطالعۀ روشهای عامیانۀ معاملهگران سهام یا کافهچیها میپردازند. هنریش انسانشناسی فرهنگی است، ولی میخواهد کارش را به شیوۀ درست، با کنترل، آزمایش، آمار و ادعاهای واقعیای انجام دهد که بتوان صحت و سقمشان را اثبات کرد. در سال ۱۹۶۰، رشتۀ کلیومتری پا به عرصۀ وجود نهاد؛ این رشته درواقع تاریخنگاریای است که با مجموعهدادههای کلان و آمار انجام میشود و حالا هنریش میخواهد نشان دهد که این رویکرد را تا کجا میتوان پیش برد. مورخان سنتی و انسانشناسهای فرهنگی غیررسمیتر، با خواندن این اثر، خود را در مواجهه با روشی خواهند دید که کمتر کسی از میانشان استفاده میکند و وادار خواهند شد از فرضیههای غیرنظاممند و سوبژکتیو خود در برابر نتایج آزمایشگاهمبنا دفاع کنند.
مزایای وجود نظریهای برای هدایت تحقیقات به وضوح نشان داده شدهاند. به فکر چهکسی میرسید که بپرسد آیا رواج شالیزارها در بخشهای کوچک مختلفی از چین همان نقش علّیای را ایفا میکند که فاصله از صومعه در اروپا داشته؟ یا اینکه چرا اهدای خون امروزه در جنوب ایتالیا بسیار کمتر از شمال ایتالیاست؟ یا اینکه چطور میزان تستسترون در دورههای مختلف زندگی مردان جوامع عجیب و مردان جوامع خویشاوندمحور تفاوت دارد؟ هنریش دهها راه برای آزمودن ابعاد نظریهاش یافته و نتایج قابلتوجه و خوبی هم به دست آورده که پیشبینیهای شگفتآور برآمده از آنها با منابع مختلفی مورد تأیید قرار میگیرد، اما این هم کافی نیست.
او اقرار دارد که (فعلاً) بخشهای عظیمی از جمعیت جهان در پژوهشهایش از قلم میافتد، اما وقتی بهجای تعداد افراد، جوامع را میشمرد تا دریابد که ما آدمهای عجیب چقدر غیرنرمال هستیم، آدم به این فکر فرو میرود که چند درصد از جمعیت جهان امروزه عجیب هستند. نرمالها فوجفوج عجیب میشوند و تقریباً هیچکس در جهت مخالف تغییر نمیکند. پس اگر ما عجیبها امروزه هنوز اکثریت نیستیم، بهزودی چنین خواهیم بود، چون جوامعی که نمایۀ شدت خوایشاوندیشان بالاست یا تکامل مییابند و یا منقرض میشوند، آن هم با همان سرعتی که هزاران زبانِ موجود دچار این سرنوشت میشوند.
یک آماردان خوب (نه مثل من) باید استفادههای متعدد هنریش و تیمش از آمار را مورد بررسی موشکافانه قرار دهد. احتمالاً کارشان دقیق باشد، اما بههرحال کارشناسان باید آنها را ریزبهریز بررسی کنند. علم همین است. کارشناسانی که ابزار فنی ندارند (بهخصوص مورخان و انسانشناسان) هم نقشی مهم در این میان دارند: آنها باید کتاب را با دقت بخوانند تا هیچ موردی از جاروی اُکام۴ در آن نباشد (جارویی که با آن، فکتهای ناهمخوان را به زیر فرش میفرستند و پنهان میکنند). این حرکت البته از روی سوءنیت نیست، چون خود هنریش، با وجود دانشوری بسیار گستردهاش، در تمام این حوزهها متخصص نیست و شاید از استثنائات مهم ولی کمتر آشنای موجود در تعمیمهایش آگاه نباشد. واقعاً برایم جای تحسین دارد که او، چقدر با جزئیات فراوان و اعتمادبهنفس بالا، فکتهای تاریخی و انسانشناختی را بازمیگوید، اما من از کجا بدانم؟ اگر کارشناس نباشی، خبر نداری به چه چیزهایی اشاره نشده است.
این کتاب از هر لحاظ نیازمند بررسی احترامآمیز ولی بیرحمانه است، ولی آنچه نباید برانگیخته شود محکومیت ایدئولوژیکی یا گزینش تکجملههایی از قسمتهای جذاب آن توسط منتقدان محترم است. آیا مورخان، اقتصاددانان و انسانشناسان آمادۀ این وظیفۀ خطیر هستند؟ باید بنشینیم و این نمایش جذاب را تماشا کنیم.
منبع: ترجمان
70