داستان سیمرغ و جنگ با تقدیر/ پرنده ای که می خواست سرنوشت دختر و پسر را عوض کند/ قسمت اول
روزی بود، روزگاری بود. سیمرغی بود و تو آسمان پرواز میکرد و برای خودش از این طرف به آن طرف میرفت، که یکهو وسط چمن زاری قصری دید که تا آن روز ندیده بود. رفت به طرف قصر و وسط باغش نشست و مدتی نگذشت که دید تو گوشهای از قصر، مردی با موهای انبوه نشسته است. پیشتر که رفت، او را شناخت.....

سلام کرد و گفت: ای پیامبر! امروز سخت مشغول نوشتنی، اما حالا وقتش رسیده که بگوئی چرا این همه مینویسی؟
پیامبر جواب داد: ای سیمرغ! من تقدیر را مینویسم.
سیمرغ پرسید: ممکن است به من بگویی که داری تقدیر کی را مینویسی؟
پیامبر گفت: ای سیمرغ! تقدیر پسر مشرق زمین و دختر مغرب زمین را مینویسم.
داستان سیمرغ و جنگ با تقدیر
سیمرغ گفت: ای پیامبر! بگو آنها چند سالهاند؟
پیامبر گفت: ای سیمرغ! آنها هنوز تو پشت پدر و در کمر مادرشان هستند.
سیمرغ گفت: ای پیامبر این چه تقدیری است که مینویسی؟
پیامبر گفت: کار من همین است.
سیمرغ نمیخواست زیر بار این حرف برود و چیزی را که پیامبر میگفت، بپذیرد. تا آنکه پیامبر گفت: سیمرغ حالا بگذار بنویسم تا ببینم خدا چه میخواهد.
مدتی گذشت و سیمرغ خبردار شد که زن پادشاه مغرب زمین دختری زائیده. با خودش گفت: دختر را میدزدم تا ببینم پیش بینی پیامبر چه میشود.
سیمرغ تو آسمان پرواز میکرد که دید دختر پادشاه مغرب زمین را تو حوضی میشویند. بالش را پائین گرفت و رو به زمین رفت و دختر را از دست کنیزها قاپید و با خودش برد. کنیزها از شدت ناراحتی به سر و صورتشان زدند و به طرف قصر پادشاه دویدند و به او گفتند که سیمرغ چه کرد. پادشاه دستور داد تا تیراندازها سیمرغ را تعقیب کنند. اما دیگر هیچ فایدهای نداشت. سیمرغ رفته بود و آنها دست از پا درازتر برگشتند. پادشاه تن به رضای خدا داد و گفت: حتماً تقدیر این بوده که پیش آمده.
سیمرغ دختر را به جنگلی برد که خودش آنجا زندگی میکرد. دختره را تو لانهاش گذاشت و مثل دایهای وقتش را صرف کرد تا دختر را بزرگ کند.
اما بشنوید از پادشاه مشرق زمین که درست در همان روز، زن این پادشاه پسری زائید. دختره تو جنگل و پسره تو شهر بزرگ شدند. گذشت و گذشت تا عاقبت پادشاه مشرق زمین مریض شد و وزیرش را که تا آن روز از او خیانتی ندیده بود، صدا زد و گفت: من مریضم و عمرم دیگر به سر رسیده، چون پسرم هنوز به هیجده سالگی نرسیده، من که مُردم تا او به سن قانونی برسد، تو حکومت کن.
چند روز بعد پادشاه جان به جان آفرین داد و وزیر به تخت نشست و کار و بار مملکت را گرفت به دست خودش. ماهها و سالها گذشت و گذشت تا پسر پادشاه به هیجده سالگی رسید. وزیر هم قراری را که شاه با او گذاشته بود؛ فراموش نکرد و روزی فرستاد تا پسر پادشاه را آوردند و داستان وصیت پدرش را به او گفت و از او خواست تا تاج و تخت پدرش را بگیرد و خودش پادشاه بشود. پسره گفت: ای وزیر! تا دنیا را نگردم و سر از کار جهان درنیاورم، هرگز دل به تاج و تخت نمیدهم.
وزیر هرچه اصرار کرد، پسر پادشاه زیر بار نرفت. دست آخر پسره بار بست و پا به راه گذاشت و راهی سفر شد. در این میان پسر وزیر هم که با پسر پادشاه دوست بود، با او یار شد و دوتایی سفر کردند. هر دو به راه افتادند و رفتند و رفتند تا خسته شدند، و جایی که دیگر رمقی برایشان نمانده بود، پسر وزیر گفت: دیگر فایده ندارد. بیا برگردیم.
پسر پادشاه گفت: تو میتوانی برگردی، اما من باید کارم را به سرانجام برسانم.
پسر وزیر تا آماده شد که رو به خانه برگردد، پسر پادشاه از اسب خستهاش پیاده شد و گفت: این اسب دیگر به درد من نمیخورد. با خودت ببرش چون تلف میشود. از این به بعد، در این راه نه آب است نه علف.
پسر وزیر برگشت و پیش پدرش که آمد، سرگذشت خودش و پسر پادشاه را به او گفت. وزیر گفت: او هم خسته میشود و برمیگردد.
پسر پادشاه مشرق زمین رفت و رفت تا به خرابهای رسید. مدتی تو آن خرابه استراحت کرد و دوباره به راه افتاد. رفت و رفت تا به درخت پُر میوهای رسید. درخت فریاد میزد: ای رهگذرها کجایید! بیایید میوهی مرا بخورید.
پسره مات و انگشت به دهان ماند و گفت: باید به سرزمین جادو رسیده باشم.
پسره صبر نکرد و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت. این بار رسید به درخت دیگری. درخت حسابی پر میوه بود و حرف نمیزد. پسر به خودش گفت: این چه رازی است؟ آن درخت داد میزد که بیایید میوههای مرا بخورید، اما این یکی طوری آرام و خاموش است که آن سرش ناپیدا. آخر سر به این نتیجه رسید که حالا در سرزمین جادوست.
پسره خسته بود و فکر و خیال زیادی تو سرش بود. اما به این فکر افتاد که هر طور شده باید بنشیند و کمی خستگی در کند. پس نشست و مدتی به درخت تکیه داد. بعد بلند شد و بی اینکه اتفاقی بیفتد، از درخت دور شد. رفت و رفت تا سر راهش به سگ سفیدی برخورد که حامله بود و تولهها در شکمش سر و صدا به راه انداخته بودند. باز به خودش گفت: این چه رازی است؟ تولهها هنوز به دنیا نیامده، سر و صدا راه انداختهاند؟
پسر پادشاه از رمز و راز سرزمینی که تازه پا به آن گذاشته بود، سر درنمیآورد و حیرت زده و مات از خودش میپرسید: راستی اینجا کجاست؟ این از آن دو درخت، یکی داد میزند و یکی دیگر ساکت و خاموش است. این سگی که هنوز نزائیده، تولهها تو شکمش داد و فریاد راه انداختهاند.
در این فکر و خیال بود که احساس تشنگی کرد. رفت و کمی بعد رسید به سر چاهی. دید پیرزنی دارد از چاه آب میکشد. جلو رفت و گفت: مادر! تشنهام. اگر زحمتی نیست، از کوزهات کمی آب بده تا بخورم.
پیرزن گفت: بگذار اول کوزهام را آب کنم تا بعد به تو آب بدهم.
پسر پادشاه قبول کرد، اما حواسش که جا آمد، دید که پیرزن هی با سطل از چاه آب میکشد و به کوزه میریزد، اما کوزه پُر نمیشود. جوان تا کار پیرزن را دید، دیگر ناامید شد که پیرزن به او آب بدهد. پس راهش را کشید تا برود. پیرزن گفت: کجا؟
پسر گفت: تو که آب ندادی، من هم دارم میروم.
پیرزن گفت:«تا کوزه پر نشود، چه طور میتوانم بهات آب بدهم.
جوان گفت: چهل سطل دیگر هم که به این کوزه بریزی، پر نمیشود.
پیرزن گفت: درست گفتی. تا کوزه پر نشود، بهات آب نمیدهم.
پسر پادشاه راه افتاد و رفت و رفت تا رسید به جائی که خیلی سبز و خرم بود و آب فراوانی داشت و شتری میچرید. اما شتر آن قدر لاغر بود که دل جوان به حالش سوخت. جوان باز پا به راه داد آن قدر رفت تا رسید به دشتی که مردی کمربسته با داس گندم درو میکرد و اصلاً اعتنایی نداشت که گندمها نارس و یا رسیده است. پسر به خودش گفت: حتماً دیوانه است.
پا پیش گذاشت و به طرف مرد دروگر رفت و پرسید: چرا این طور درو میکنی؟ رسیده و نارس برایت فرق نمیکند؟
مرد اخمش را درهم کشید و با عصبانیت گفت: از سر راهم برو کنار. گورت را گم کن، وگرنه با همین داس تو را هم درو میکنم.
به رگ غیرت پسر پادشاه برخورد و وا نداد و سر جا ایستاد. مرد گفت: گفتم برو. تازه میخواهی چی را بفهمی؟ من مأمور کسی هستم که دست هیچ کس به او نمیرسد. حالا چیزی نپرس و برو.
پسره دیگر حرفی نزد و پاشنه ور کشید و رفت و رفت تا رسید به پیرمردی که مشغول کار بود. سلام کرد و گفت: پدر! از وضع این سرزمین هیچ سر درنمیآورم. راستی چیزهایی که میبینم، نگرانم کرده. اگر برایت مقدور است، شب به من جایی بده تا صبح زحمت کم کنم.
پیرمرد گفت: قدم رو چشم. تو مهمانی و مهمان هم پیشکش خداست.
پیرمرد دست از کار دست کشید و عصایش را برداشت و با پسره راه افتاد. به خانه که رسیدند، در را پیرزنی به روی آنها باز کرد و تا چشمش به آنها افتاد، گفت: ای مرد! غذای خودت زورکی به هم میرسد، تازه مهمان هم آوردهای؟
پیرزن این را گفت و دیگر رو نشان نداد. پیرمرد غذایی را که پیرزن برایش درست کرده بود، با پسره قسمت کرد. بعد کنار خودش برای او جا انداخت و خوابیدند. صبح سر نزده بود که پسر پادشاه و پیرمرد از خواب بیدار شدند و پیرمرد صبحانهای برای او حاضر کرد. پسر پادشاه مهر پیرمرد را به دل گرفت و به خودش گفت: بهتر است پیشامدها را به او بگویم شاید گرهای از کارم باز کند. اما از کجا که این پیرمرد هم پری یا جادوگر نباشد؟!
با این حال بد به دل راه نداد و رو به پیرمرد کرد و گفت: پدر! سفر سختی پیش رو داشتم. در راه چیزهایی دیدم که عقل از سرم پرانده.
پیرمرد گفت: اگر گفتنش را خیر میدانی و از دست من کاری ساخته باشد، بگو تا بشنوم.
پسر از درخت میوهدار سخن گو گفت، از درخت پرمیوهی آرام، از سگ حامله که تولهها تو شکمش واق واق میکردند، از پیرزنی که هرچه آب به کوزه میریخت پر نمیشد، و از شتر لاغری که تو علف زار سبز و پر آب میچرید و بالاخره از دروگری که گندم رسیده و نارس را با داس میچید. پیرمرد صبر کرد تا حرفهای پسر پادشاه تمام شد. بعد گفت: ای جوان! به تو نان و آب دادم، پناهی که شب را به صبح رسانی، حالا بهات التماس میکنم که راهت را بگیر و برو که من چیزی نمیدانم.
پسره گفت: پدر! تا جواب نگیرم، از اینجا نمیروم.
پیرمرد گفت: پس برو و از برادر بزرگترم بپرس.
پسره گفت: با این سن و سال و قد خمیده و عصا به دست، تازه برادر بزرگتر هم داری؟
پیرمرد گفت: بله. حالا خواهش میکنم راهت را بگیر و برو.
ادامه دارد….