گفتوگو با جانبازی که از تیر ۱۳۶۵ تا امروز نخوابیده
دوست دارم بخوابم اما مغزم فرمان نمیدهد. حالا شبیه خودرویی هستم که بدون سوئیچ روشن شده و یکسره کار میکند!
آقاسید این روزها را در روستای رهیز شهرستان سمیرم در جنوب استان اصفهان میگذراند.
او چند سالی است که از کارمندی در وزارت کشور بازنشسته شده و درباره اوضاع و احوال این روزهایش میگوید: «من در بخش «پادنا» زندگی میکنم. پادنا یعنی ریشه قله دنا. این منطقه همان جایی است که سال گذشته هوایپمای تهران -یاسوج سقوط کرد. من تا ششم ابتدایی در پادنا درس خواندم و برای ادامه تحصیل باید به شهر میرفتم.
مردم پادنا آن زمان زیر خط فقر زندگی میکردند. ما نه آب داشتیم، نه جاده و نه حمام. مجبور بودیم برای امرار معاش به شهرهای بندری برویم. وقتی ششم ابتدایی را خواندم تصمیم گرفتم تا برای پیشرفت به شهر دیگری بروم. با پدرم به خرمشهر رفتم و چند وقتی در آنجا ماندم. عمهام در آنجا زندگی میکرد و ما هم آنجا ماندگار شدیم. چندین سال با پدرم در خوزستان بودیم. آن روزها به یک مغازه خشکشویی رفتم و در طول دو سال، نصف مغازه را از صاحبش خریدم. تا این که زمان خدمت فرا رسید و خدمت من در نوده گنبد کاووس و آزادشهر بود که سرانجام خدمتم در آباده تمام شد و به خرمشهر برگشتم.
در آن سالها چندین تجربه کاری از جمله آشپزی ، رانندگی، مکانیکی و ... کسب کردم. یادم هست که بعد از پایان خدمتم، زمانی که به خرمشهر برگشتم، مغازه اتوکشی را که فروخته بودم دوباره خریدم و شبانهروز کار میکردم. روزی صد لباس با دست میشستم و بالای پشتبام پهن میکردم. بعد هم کم کم به فکر ازدواج افتادم. به شهر خودم یعنی پادنا آمدم، با کمک خانواده همسرم را پیدا کردم و متاهل شدم.»
روزی که گاز خردل را نوش جان کردم!
آقاسید به داستان جانبازیاش که میرسد، لحن صدایش تغییر میکند. انگار همه آن ماجراها دوباره جلوی چشمانش میآید. بغضش رو قورت میدهد و صحبتهایش را اینطور ادامه میدهد: «4 اسفند سال 1364 بچههای ایرانی از صبح تا ظهر حدود 65 فروند هواپیمای بعثی را انداخته بودند. تحمل این موضوع برای صدام و کشورهای منطقه سخت بود. آنها هم برای انتقام، تمام منطقه خرمشهر، آبادان، جزیره مینو و ... را با بمبهای شیمیایی آلوده کردند و مسئولان به ما اعلام کردند که بچهها ماسکهایشان را بزنند. یادم میآید موقع نماز بود و من به مقر تدارکات رفتم تا غذای بچههایمان را بیاورم اما مسئول توزیع غذا نبود. انگار چیزی به من الهام شد که از فرصت استفاده کنم و نمازم را بخوانم. همین که از مقر تدارکات بیرون آمدم، آنجا را هم بمباران کردند. من هم به سنگر برگشتم که نزدیک شط یا دهانه خلیجفارس قرار داشت. یک خاکریز سه، چهار متری را باید پایین میآمدم تا به ساحل شط برسم و وضو بگیرم. من هم از آن بالا لیز خوردم و ماسکم را در آوردم و وضو گرفتم. ناگهان چیزی شبیه ابر کنار ساحل شط شکل گرفت. حالم بد شد و به هر زحمتی خودم را به بچهها رساندم. حالت عادی نداشتم و ماسکم را هم فراموش کردم اما مسیر سنگر تا بیمارستان، شیمیایی شده بود. شرایطم بدتر شد و وقتی به بیمارستان رسیدم، نفسهای آخر را میکشیدم.
در مسیر، گاز خردل را نوش جان کردم، گازی که به سیستم عصبی حمله میکند و شانس زنده ماندن بعد از آن روز برایم خیلی کم شده بود. بعد از آن من به طور صددرصد شیمیایی شدم.» فرزندم را فقط یک بار دیدم «موسوی» خستگیناپذیر و پرتلاش، خیلی زود مسیر صحبتهایش را به زمان جنگ میبرد و از خاطراتش درباره جبهه میگوید: «از شهریور ۵۹ که جنگ شروع شد به عنوان مسئول تدارکات وارد جبهه شدم. من و شهید «بهنام محمدی» کارمان این بود که لوازم و وسایل را از مسجد جامع خرمشهر تحویل میگرفتیم و به بچهها در جبهه میرساندیم.
همان روزها خداوند، دو دختر دوقلو به نامهای فاطمه و زهرا به من داد و من هم چون در منطقه بودم، از زمان تولدشان خبردار نشدم. ماموریتمان که تمام شد، مرخصی گرفتم و برای دیدن خانوادهام به خانه آمدم. آن جا دیدم که زهرا حالش خوب نبود، او را به بیده بردم و با آمبولانس راهی بیمارستان سمیرم کردم. زهرا بستری شد و من به خانه برگشتم. صبح دیدم مادرم دست خالی به خانه آمد. از او پرسیدم که زهرا کجاست؟ گفت: زهرا بعد از نماز تمام کرد، یک خانم سمیرمی کمکم کرد همان جا دفنش کردم و آمدم. من هم به جبهه برگشتم و همچنان از قبر بینشان دخترم زهرا بیخبر هستم.»
شوک برقی خواب را برای همیشه از من گرفت
سیدرجبی این جانباز اهل سمیرم، مردی است که ۳۵ سال رویای شیرین خوابیدن را به همراه سلامتی تقدیم هموطنانش کرده است. از او درباره دلیل این اتفاق میپرسم که میگوید: «حدود سه ماه در بیمارستان اهواز بستری بودم. پزشکان در آن مدت هرجور دارو و درمانی را امتحان کردند اما فایدهای نداشت. گاز خردل سیستم عصبیام را به هم ریخته بود. مدام در نظرم میآمد (خیال میکردم) که همه خانوادهام را از دست دادهام و فریاد میزدم و گریه میکردم. سه پزشک حاذق تصمیم گرفتند که تا 12 جلسه و یک روز در میان به من شوک برقی وارد کنند تا شاید مسیر درمانیام سریعتر و بهتر طی شود. همین شوکهای برقی خواب را از من گرفت. از تیرماه سال 1365 تا حالا حتی یک ثانیه نخوابیدم. دوست دارم بخوابم اما مغزم فرمان نمیدهد. حالا شبیه خودرویی هستم که بدون سوئیچ روشن شده و یکسره کار میکند! آن اوایل برایم سخت بود. همان چند روزی که شوکهای برقی طول کشید، داروهایی برایم تجویز میکردند که مدت زیادی میخوابیدم اما وقتی شوکها تمام شد خواب از چشمانم رفت.
سالها گذشت و تحمل شرایط برای من خیلی سختتر شده بود که برای درمان به تهران آمدم. پروفسور خیلی ماهری در تهران طبابت میکرد که من از یک سال قبل نوبت گرفته بودم تا پیش او بروم. او بعد از بررسی آزمایشها و معاینهام، جمله ای به من گفت که عجیب بود. وقتی معاینهام کرد با لهجه خاصی گفت: «باباجون! خودکشی نکنی!». من خیلی از این حرف او ناراحت شدم، بعدش با هم بگومگو کردیم و آخر هم آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت که هیچ وقت خوب نمیشوی. همینطور به زندگی ادامه بده.»
این بیماری درمان ندارد؟
به اینجای مصاحبه که میرسیم، سوالات زیادی در ذهنم میآید که میخواهم بدون تعارف از این جانباز بپرسم و با روی گشاده او روبهرو میشوم که با خنده، منتظر سوالاتم میماند. می پرسم که اگر نمیخوابید، چطور استراحت میکنید؟ هیچ وقت برای درمان اقدام نکردید؟ تحمل این شرایط منطقا ممکن است؟ و ... که آقاسید جواب میدهد: «آن اوایل که به این مشکل مبتلا شدم با همه اطرافیانم بدخلقی میکردم. یکی از بستگان مقداری پول به من داد و برای درمان به دبی رفتم. همان روزهایی که قطعنامه اجرا شد، من ویزای سفر به دبی گرفتم. ویزای من 14 روزه بود اما من هفتاد روز در بیمارستان بستری بودم ولی هیچ اتفاق مثبتی در مراحل درمانیام نیفتاد . اتفاقا آنجا هم میخواستند دوباره شوک برقی به من بدهند ولی قبول نکردم و از بیمارستان خارج شدم.
مدت ویزای من گذشته بود و در دبی به دادگاه رفتم. مدارک را نشان دادم و به ایران برگشتم. نکته جالب ماجرا این جاست که وقتی برگشتم به خاطر سفر خارجی مدتی حقوقم را قطع کردند! چند سال بعد از این سفر به پیشنهاد یکی از همکارانم در استانداری خوزستان پیش یک دکتر معروف رفتم که هیپنوتیزم انجام میداد. 6 یا 7 جلسه جای او رفتم و روزی 5-6 ساعت هیپنوتیزم میشدم ولی فایدهای نداشت. بعد فهمیدم که هیپنوتیزم هم برای خوابیدنم فایدهای ندارد اما یاد گرفتم که چطور به بدنم استراحت بدهم.
من خودم به نوعی از گردن به پایینم را هیپنوتیزم میکنم و استراحت میکنم البته که کار خطرناکی است و هر فردی نباید سمت این چیزها برود. من اسم آن را «خلسه» گذاشتهام. خلسه حالت خاصی از آگاهی است که بدن در وضعیت آرامش یا تنآرامی قرار میگیرد. در این حالت، ذهن کاملاً آگاه و بیدار است اما اعضای بدن از گردن به پایین سبک میشود و وزنشان را احساس نمیکنم. این حالت 15 تا 30 دقیقه طول میکشد. گاهی هم در زمان بیکاری به رودخانهای در پایین دست دنا میروم، به آب خیره میشوم و ذکر میگویم. این طوری ذهنم را آزاد میکنم و خستگی از عضلاتم در میآید. »
انرژی من ۱۰۰برابر بقیه است
میپرسم که آقا سید غضنفر، ازاین نوع زندگی خسته نشدید؟ از صدایتان مشخص است که روحیه بالایی دارید، چطور این قدر امید به زندگی در صدا و رفتارهایتان موج میزند؟ او پاسخ میدهد: «درست است که مدام خوابم میآید و خستهام ولی انرژی من صدبرابر شماست. همیشه بیدارم و کلی کار انجام میدهم. هیچ کاری را هم عار نمیدانم. گاهی ترشی درست میکنم. مدتی بعد از بازنشستگی با یک تولیدی قرارداد بستم و برایش ترشی درست میکردم. در بین فامیل و آشنایان به من آچار فرانسه میگویند! هرکسی کاری را نمیتواند انجام بدهد، برعهده من میگذارد. مثلا یک بار صدکیلو سیر خریدم تا برای ترشی استفاده کنم. سیرها را بین خانواده تقسیم کردم تا هر نفر مقداری از آن را تمیز کند. همه خسته شدند و خوابیدند ولی من بیدار بودم و خودم همه کارها را انجام دادم . وقتهایی که بیکار هستم به دامنه کوه دنا میروم و گیاهان کوهی جمع میکنم.» آقا غضنفر که انگار با بیخوابیهایش کنار آمده، صحبتهایش را این طور ادامه میدهد: «بیداری همیشگی، خاطرات بامزهای برایم داشته است که برای کمتر کسی تعریفشان کردهام. مثلا چند سال پیش یک شب در حیاط نشسته بودم، خیلی دیر وقت بود. ناگهان یک دزد خودش را پرت کرد داخل حیاط. من هم که بیدار بودم، داشتم نگاهش میکردم. کمی که نزدیک شد به او گفتم: «اگر چیزی لازم دارید، بیاورم خدمتتان؟» او هم متعجب و نگران فرار کرد و دیگر پیدایش نشد!» من خودم را مدیون این انقلاب میدانم بعضی سوالات ظاهرا تکراری هستند اما پرسیدنشان از بعضی آدمها خالی از لطف نیست.
از آقا غضنفر درباره دغدغههایش میپرسم، این که اگر جنگی باشد آیا باز هم راهی جبهه میشود یا می گوید که دیگر از ما گذشته است؟ پاسخش روشن و صریح است: «من خودم را مدیون این انقلاب میدانم. هنوز هم اگر خطری این انقلاب را تهدید کند، لحظهای درنگ نمیکنم و جانم را کف دستم میگیرم چون نمیتوانم در برابر جامعهام بیتفاوت باشم. خداوند من را انسان آفریده است و انسان، احساس مسئولیت میکند. هرکسی باید کار خودش را به بهترین صورت انجام دهد. از پاکبان کف خیابان گرفته، تا کارمند و مسئول. فردا همهمان باید جواب بدهیم که چرا کارمان را درست انجام ندادیم؟ ازهمه میخواهم به هم رحم داشته باشید و به مردم فکر کنید. ما همه، کوچک و بزرگ، مرد و زن و ...، مدیون انقلاب هستیم. حواسمان هست؟»
منبع: خراسان
24
ما شرمنده اینجور جانبازانی هستیم خدا در آخرت به برکت خون شهدا و جانبازآنی این چنین دست ما را در عبور از پل صراط بگیرد آن شاالله
سلام سید دلاور شرمنده ام ودر مقابل این همه صبوری سرتعظیم فرود می اورم
وقتی دیدم هیچکس هیچ چیزی ننوشته دلم گرفت و اشک در چشمانم جمع شد! این آقا زندگیش را برای من و شما داده! زندگیش را با اینکه هنوز زنده است؟ بله اما کدام یک از ما توان تحمل چنین زندگی سختی می داشتیم؟حیف که جز دعا کاری از دستم بر نمی آید.
امنیت مملکتمون رو مدیون همین بزرگواران هستیم. اون کسانی که شهید شدند و این کسانی که ماندند و سالهاست با سختی زندگی میکنند.
انشالله
خیلی خیلی امنیت داریم ، جانی ،مالی ،شغلی ،غذایی ،فضایی قضایی،در کدوم فضا سیر میکنی حالت خوبه؟ چی میزنی؟؟؟؟
خدا حفظ تان کند.
شرمندتیم سید عزیز
با سلام گرم به این جانباز عزیز و بی ادعا ، فقط خداوند مهربان میتواند پاداش این عزیز و جان برکفان مظلوم را عطاء کند، خدایا خودت یاریشان بفرما، تا درد و غصه این روزهای مملکتمان را طاقت بیاورند
خداوند به این جانباز بزرگوار سلامتی عنایت فرماید.این افراد آدمای بزرگی هستن،بزرگتر از آنچه به فکر وذهنمان آید،حیف وصد حیف اینا برای چی جنگیدن وچی شد
خیلی دوستت دارم از جنوب کشور برات یه بوس با محبت زیاد میفرستم@
ازالله برایت بهترینها آرزومیکنم
مبگه اونموقع مردم زیر خط فقر بودن ،یعنی الان تو رفاه هستن ،حمام برق آب اون زمون همه جا کم بوده ،یعنی الان برق و جاده اینترنت اومده از خدمات جمهوری اسلامیه؟نه داداش کل دنیا تغییر کرده ما اون دوران خیلی جلوتر بودیم از کشورای همسایه ،اونموقع چه بودیم الان چه شدیم
مثل بقیه یه تشکرمی کردی خوب بود این عزیزان باکوچک ترین چیز خوشحال میشن توقع زیادی ندارن خداشونوشکرمی کنند مثل ما همش نق نمی زنند.انها رفتن برای حفظ مملکت ازجان شیرینشان گذشتن ازاین به بعد نوبت من وتوست شماچکارکردی ؟؟ انگارهنوز طلب داری
شما که میگی اون موقع بهتر بوده یعنی اگه اون موقع بودی کاری جز غر زدن میکردی من فکر میکنم تو هر زمانی امثال شما فقط غر میزنن و از دولت و ملت طلب کارن. از این همه رشادت و درد این جانباز عزیز و حرفهاشون فقط همین یه جمله را دیدی!!! خدا یه ذره از غیرت و شرف ایثارگرانمون را به همه ما بده که لااقل اگه کاری نمی کتیم همیشه طلبکارم نباشیم.
خدایش نگهش می دارد و بس
درود بر شما بزرگمرد شریف، شرمنده ایم
ای کاش مسؤولان ذره ای از شرافت این رزمنده جانباز را میداشتن البته نه همه مسوولان آنها که نه خود و نه فرزندشان جبهه را هرگز ندیدن مگر در فیلم تلویزیون
درود بر غیرتت،درود بر شرافتت،عاشقتم بُزرگمَرد
من خودم سال 69.به علت مجروحیت های بسیار زیاد و موج انفجار شدیدوغیره 4ماه چشم روی هم نزاشتم آنموقع کسی حتی دکترا باور نمیکردن زجر زیادی میکشیدم هر چند الانم با کلی قرص عصاب روان میخوابم خدا حفظ کند آنان که در سن کم بی ادعا رفتن و.....
تا ابد مدیونتان هستیم کاش قدر رشادت هایتان را بدانیم
سلام وادب احترام خدمت تمام عزیزان بخصوص حجت خدا آقاسید رجبی
عشق است شهدای زنده ای چون شما شهیدان زنده اما اف بر مردانی که الکی باتصادف خودش جانباز جازده و متاسفانه اسمش مرد ومتاسفانه باکلک ودروغ اسمش توشناسنامه من نوشته وروزگارم همیشه سیاه چون کثیف وهرزه و......همه کاره است من سیاه بخت کرده روزگاری نشد که من وپسرم که یتیم بوده ازدست ظلم این آقا درامان باشیم خدا یا چقدر شرمنده شهدا هستیم شهدا شرمنده ایم ماروهم دعا کنید من سیاه بخت هم شفاعت کنید
مدیونتونیم بزرگمردان تاریخ ای کاش این مسئولین ازخدا بی خبر قدرشهدای عزیزوجانبازامونو میدونستن
خدا بهش صبر بدهد!این آقا درزمان جنگ شیمیایی شده،تا راه رابرای غارت این مفدخورهای چپاول باز ودزدی بعضی از مسئولین که بوی انسانیت نبرده اند را هموار بکنند،خداد ازتان نگذره
دمت گرم حداقل سرت بالا هست اگه نمیخوابی ولی وجندانت راحته تمام زورت رو برای سرزمینت و مردمان سرزمینت زدی خیلی مردی خیلی سخته نخوابی کی درک میکنه قابل توجه مسولین
سید جان بالاخره موفق شدن ازت گزارش بگیرن ؟تازه نمیدونن تو هزارتا فدایی جانباز و آزاده مثل من داری که تحویلشان نمیگیری .. التماس دعا
بدخواهت اعدام بشه
برادر بسیجی اعدام جواب نمیده باید سنگسار کنید