خاطرات یکی از همافرانی که سال 57 با امام بیعت کردند/ علیزاده طباطبایی امروز وکیل پرونده های سیاسی و شخصیت های مشهور است
وقتی حضرت امام آمد، نورشاهی با صدای بلند ایست خبر داد. چیزی از قبل طراحی و هماهنگ نشده بود، یکپارچه همه شعار دادیم «خمینی روح خدا فرمانده کل قوا». برای اولین بار ما لقب «فرمانده کل قوا» را درباره امام گفتیم. همچنین شعار «ما همه سرباز توئیم خمینی گوش به فرمان توئیم خمینی» را سر دادیم. امام چند کلمه بیشتر صحبت نکردند که در صحیفه موجود است. فرمودند، «ان شاءالله شما سرباز امام زمان(عج) هستید. به دانشگاه تهران بروید و از آقای مهندس بازرگان که به عنوان نخستوزیر کارخود را شروع میکند پشتیبانی کنید».
سید محمود علیزاده طباطبایی را افکارعمومی به عنوان «وکیل پرونده های سیاسی و شخصیت های مشهور» می شناسد؛ اما کمتر کسی می داند که او جزو همافرانی بوده که در روز 19 بهمن 1357 با حضور در مدرسه علوی با امام خمینی بیعت کردند و نقش مهمی را در ریخته شدن هیمنه رژیم پهلوی و پیروزی انقلاب اسلامی فراهم کردند.
به مناسبت سالروز این واقعه مهم تاریخی با او گفت و گویی را انجام دادیم که مشروح آن در پی می آید:
تشکر میکنم از اینکه دعوت ما را پذیرفتید. شما جزو همافرانی بودید که بعد از پیروزی انقلاب با حضرت امام بیعت کردید. اگر خاطرهای از آن روز دارید، به عنوان مقدمه بفرمایید.
این قضیه نیازمند مقدمه طولانی است. بعد از جنگ جهانی دوم تقریبا ده سال از شهریور 1320 تا 1330 هرج و مرج بر مملکت حاکم بود. در سال 1330، چند سال دولت مصدق آمد، اتحاد ملی ایجاد شد و کشور انسجام پیدا کرد. اما سال 1332 بین مصدق و آیت الله کاشانی اختلاف پیش آمد و اتحاد از هم پاشید. ما میگوییم کودتای 28 مرداد رخ داد اما برخی ـ که از نظر قانونی حق با آنها است ـ میگویند کودتایی نبود. دکتر کاشانی پسر آیت الله کاشانی میگوید که شاه اختیار تغییر نخستوزیر را داشت، نخستوزیر را عوض کرد اما مصدق زیر بار نرفت، در نتیجه شاه برگشت و مصدق را برکنار کرد.
شاه با نیروهای مذهبی مشکل نداشت، بعد از کودتای 28 مرداد هیچ برخوردی با نیروهای مذهبی نشد و نیروهای مذهبی تا زمانی که آیت الله بروجردی در قید حیات بود، در امن و امان زندگی میکردند. روابط آیت الله بروجردی با شاه خیلی خوب بود، حتی شاه وقتی میخواست به توصیه آمریکاییها انقلاب سفید را شروع کند آیت الله بروجردی به خصوص با اصلاحات ارضی مخالفت کرد و شاه اصلاحات را انجام نداد.
از سال سی تا سال چهل زمان سرکوب کمونیستها بود، بیشترین و بزرگترین ضربات در این دوره به کمونیستها وارد شد. یک بار رضاشاه کمونیستها را سرکوب کرده بود اما بعد از جنگ جهانی دوم، اتحاد جماهیر شوروی از حزب کمونیست ایران که حزب توده بود حمایت کرد، حتی دو بخش شمالی ایران را در اختیار آنها قرار داد و اگر اولتیماتوم ترومن نبود، حاضر نبودند از ایران خارج شوند.
شاه بعد از تصرف آذربایجان و کردستان، برخورد شدیدی را با نیروهای کمونیست شروع کرد، تعداد زیادی از اینها را اعدام کرد، اکثریت اعضای سازمان افسران حزب توده ـ غیر از افرادی که فرار کردند ـ اعدام شدند و مبارزه، مبارزه با کمونیست بود نه با اسلامگراها. اسلامگراها از مراجع تا متدینین کنار حکومت بودند. بعد از فوت آیت الله بروجردی، شاه که اطلاع داشت قدرت مذهبی در ایران نیروی مقتدری است، تلاش کرد تا مرکزیت حوزه علمیه را از قم به نجف منتقل کند و به جای مراجع قم، پیام تسلیت فوت آیت الله بروجردی را به آیت الله حکیم صادر کرد.
مراجع قم ساکت بودند و تا شروع انقلاب سفید به شاه کاری نداشتند. شاه پس از آغاز برنامههای انقلاب سفید، حضرت امام اعتراضات خود را شروع کرد. اعتراضات در ابتدا سخنرانیهای جزئی بود و بعد کاملتر شد.
گاهی تصور اغراق آمیزی از حکومت شاه داریم، در حالی که خیلی وقتها اینگونه نیست. مرحوم آقای هادوی در قضایای سال 88 موکل من بود. به خانه آقای هادوی حمله کرده بودند؛ وی نامه تندی به آقای مصلحی وزیر اطلاعات نوشته بود و گفته بود که «ما میدانیم همه کاره وزارت اطلاعات است، چرا وحشیانه به خانه مردم میریزید؟ دستور دهید دستگاه قضایی ابلاغ صادر کند و با ابلاغ بیایید». آقای مصلحی نامه را به «عباس دولت آبادی» دادستان تهران داده بود و ایشان هم آقای هادوی را احضار کرده بود.
آقای هادوی با من تماس گرفت؛ رفتیم و پس از تفهیم اتهام از طرف بازپرس، برای ایشان کیفرخواست صادر شد. بازپرس بیادب بود اما قاضی دادگاه انسان فهمیدهای بود. قاضی گفت که آقای هادوی اشتباهی شده است، با یک عذرخواهی میشود قضیه را جمع کرد. هادوی گفت چه اشتباهی؟ قاضی گفت: شما به دستگاه قضایی و وزارت اطلاعات توهین کردید. هادوی گفت: من توهین نکردم. رئیس دادگاه گفت: آقای هادوی ما از بالا تحت فشار هستیم.
هادوی گفت: برای این حکومت تأسف میخورم. سال 42 من رئیس دادگستری قم بودم. وقتی قضایای مدرسه فیضیه پیش آمد جلسه شورای تأمین شهرستان قم تشکیل شد و فرماندار، رئیس ساواک رئیس دادگستری، دادستان، فرمانده ژاندارمری و رئیس شهربانی حضور داشتند. رئیس شهربانی گزارشی داد که «قم شهر آرامی بود، اما از وقتی که این سید شروع به سخنرانی کرده آرامش شهر را به هم ریخته است و باید با ایشان برخورد شود. من گفتم: سید مرتکب چه جرمی شده است؟ فرماندار گفت: نشر اکاذیب. گفتم: علیه چه کسی؟ گفت: علیه اعلیحضرت. گفتم: نشر اکاذیب جرم خصوصی است اعیلحضرت شکایت کنند، ارجاع بدهید به دادستانی بیاید تا من، ارجاع میدهم به دادستان، دادستان آقای خمینی را احضار کند اگر توانست ثابت کند اظهارات وی کذب است طبق قانون با وی برخورد میکنیم. همه به همدیگر نگاه کردند. فرماندار گفت: مثل اینکه شما در این شهر نیستید و نمیدانید چه خبر است؟ تعدادی کشته شدند و آشوب و شورش شده است. رو کردم به دادستان که آقای دادستان! شما ببینید اولیای دم اگر شکایت کردند، مظنونین قتل را شناسایی کنید، تا احضار و بازجویی کرده و روند رسیدگی را شروع کنیم. رئیس ساواک گفت: دستور اعلیحضرت است! من تند شدم و گفتم: اعلیحضرت که نباید دستور خود را به تو ابلاغ کند، به وزیر دادگستری که رئیس عدلیه است بگوید، من جواب وزیر دادگستری را میدهم».
آقای هادوی گفت، جلسه بینتیجه تمام شد. روز پنجشنبه به تهران رفتم. آن زمان مثل الان نبود که اگر یک مدیرکل بخواهد رئیس قوه قضائیه را ببیند باید چند ماه در نوبت باشد. دکتر باهری وزیر دادگستری بود. آقای هادوی گفت که درِ دفتر وزیر باز بود، من داخل رفتم. وی احوالپرسی کرد، لبخندی زد و گفت: قم چه خبر است؟ گفتم: هیچ! دکتر باهری گفت: هیچ خبری نیست؟! گفتم: «از من که میپرسید، یعنی در دادگستری چه خبر است؟ در دادگستری خبری نیست، نه پروندهای تشکیل شده، نه کسی احضار شده و نه کسی شکایت کرده است. شهر هم که همه میدانیم چه خبر است. مگر اینجا خبری است؟» دکتر باهری گفت: «اعلیحضرت من را خواست و به من گفت: این قلدر کیست که رئیس دادگستری قم گذاشتی؟ من گفتم: این قلدر را گذاشتم تا با اجرای قانون از تاج و تخت شما حمایت کند». اعلیحضرت دیگر حرفی نزد.
وضع دادگستری زمان شاه اینگونه بود، تا به این دادگستری که امروز داریم رسیدیم و به موقع به آن میپردازم.
به هر جهت، کمونیستها که سرکوب شده بودند حالا شاه باید سراغ کسانی برود که مقابل طرحهای وی میایستند که در رأس آنان امام و روحانیت پیرو ایشان بود و درصدشان خیلی خیلی کم بود، تا زمان انقلاب هم این درصد کم بود، کما اینکه امروز هم کم است.
شاه بعد از اعلام انقلاب سفید، با امام برخورد کرد و نهضت ایشان را سرکوب کرد. سال 43 یا 44 خیال آمریکاییها و شاه راحت شد که هیچ مخالفی در داخل ندارند تا بتواند پایههای حکومت را متزلزل کند. اینجا بود که شاه تصمیم به تجهیز ارتش گرفت، شاه در سال 44 تلاش کرد تا تجهیزات نظامی پیشرفته را از آمریکاییها بخرد.
زمانی که در اواخر جنگ جانشین معاون طرح و برنامه ستاد فرماندهی کل قوا بودم به مدرکی دست پیدا کردم که آن سالها شاه به وزارت دفاع برای خرید یکسری تسلیحات دستوری صادر میکند. اینها باید از ستاد بزرگ ارتشتاران گزارش بگیرند که چه نوع تسلیحاتی خریداری شود. ستاد بزرگ ارتشتاران به اداره مستشاری -که آمریکاییها بودند- میگوید که ما فلان تسلیحات را میخواهیم.
آمریکاییها جواب میدهند که اسلحه در قالب استراتژی دفاعی است و شما تا استراتژی دفاعی نداشته باشید نمیتوانید اسلحه بخرید. اعضای ستاد بزرگ ارتشتاران نمیدانستند که استراتژی دفاعی چیست، میگویند: استراتژی دفاعی را اعلیحضرت تعیین میکند. اداره مستشاری میگوید: استراتژی دفاعی که نباید در سخنرانیها و نوشتههای اعلیحضرت باشد، شما باید دشمن را تعیین کنید که چه کسی است و در مقابل دشمن وسیستم سلاحی آن، استراتژی دفاعی تنظیم کنید.
به همین دلیل عدهای از نظامیان ایران برای گذرندان دوره مدیریت استراتژی به آمریکا اعزام شدند. از همان زمان آمریکاییها تصمیم میگیرند که ایران باید یک استراتژی بازدارنده در مقابل ارتش شوروی داشته باشد. نیروی دریایی پاکستان، نیروی هوایی ایران و نیروی زمینی ترکیه در پیمان «سنتو» با هم به عنوان تشکیلات اقتصادی متمرکز شده بودند اما پشت آن طرح نظامی بود. ارتش ایران باید تجهیز میشد، پیشرفتهترین هواپیماها و هلیکوپترهای روز دنیا را میگرفت و سیستمهای راداری و پدافندی را دارا میشد. برای این کار تا آن زمان بخش فنی ارتش، دست درجهداران بود؛ یعنی کسانی که با سیکل جذب ارتش میشدند، دوره یک ساله میدیدند و برای کارهای فنی تکنسین میشدند.
آمریکاییها گفتند که حداقل پایه شروع تحصیلات برای کار فنی بر سیستمهای پیشرفته دیپلم است، لذا در ابتدا تصمیم گرفتند که عدهای را به عنوان کمک مهندس استخدام کنند. سال 44 یا 45 اولین گروه را برای اعزام به آمریکا و گذراندن دورههایی به انگلیس فرستادند، دوره دیدند و برگشتند.
اینها سال 45 و اوائل 46 که برگشتند با مشکل مواجه شدند، چون نظامی نبودند و درون سیستم نظامی، غیر نظامی جایگاه نداشت. به همین دلیل تصمیم گرفتند که بر کمک مهندسین، لباس نظامی بپوشانند. اینجا با مشکل دیگری مواجه شدند، چون پایه اینها دیپلم است و همتراز افسرها هستند، اگر درجه افسری داشته باشند، فرمانده افسر نمیتواند دستش آچار بگیرد و کار فنی کند. اگر درجه افسری نداشته باشند معترض خواهند بود و میگویند ما با آقایی که دیپلم گرفته، یک سال دوره دیده و ستوان سه شده با منی که دیپلم گرفتم، دو سال دوره دیدم و خارج رفتم چه تفاوتی دارد؟ الان باید پایینتر از ستوان سه باشم؟
برای حل این مشکل، «طرح همافری» ارائه شد که علامت اختصاری آن «فرمان همایونی» است. گفتند، این دیپلمهها دو سال دوره میبینند و کمک مهندس یا کمک متخصص میشوند، هجده ماه دوره دیگر میبییند متخصص میشوند، 18 ماه دیگر دوره میبینند سرمتخصص میشوند، 18 ماه دیگر سوپروایزر و در یک دوره یازده ساله اینها یک سوپروایز قوی فنی میشوند و بعد از یازده سال بازخرید شده و به صنعت کشور میروند. این طرحی بود که آمریکاییها ارائه کردند.
یعنی همافرها جزو بدنه ارتش نبودند؟
جزو بدنه ارتش بودند، اما در سلسله مراتب نظامی نبودند. زمینه اصلی اعتراض همافرها همین بود که اینها لباس نظامی داشتند و درجهشان از همافر سه تا سرهمافر پایینتر از ستوان سه بود. ارتش تصمیم گرفت همافرها را استخدام کند و سال 46 اولین گروه از آنها به عنوان هنرجوی همافری استخدام شدند. اول دورۀ یک ماهه «بی ام تی» یعنی دوره آموزش نظامی میگذراندند. بعد از دوره آموزش نظامی، دوره شش ماهه زبان انگلیسی داشتند و در این دوره هشت کتاب میخواندند. سپس دوره یک ماهه ترمینولوژی فنی را به زبان خارجی یاد میگرفتند تا برای طی دورههای تخصصی به انگلیس یا آمریکا اعزام شوند.
من جزو افرادی بودم که سال 49 وارد نیروی هوایی شدم. وارد شدن من به نیروی هوایی داستانی دارد.
من در دانشگاه علم و صنعت قبول شدم، سه هزار تومان شهریه دانشگاه بود اما من این مبلغ را نداشتم، تلاش کردم ولی موفق نشدم لذا به نیروی هوایی رفتم. ابتدا به دوره خلبانی رفتم، تقریبا همه کارهای پذیرش من انجام شده بود که هواپیمای سروان طباطبایی از بستگان ما به کوه خورد و سقوط کرد. مادرم گریه و زاری کرد که من نمیخواهم تو به خلبانی بروی. با توجه به مراحلی که گذرانده بودم به همافری رفتم. مهر 49 وارد شدم و آوریل 1972 میلادی، از سال 51 تا 52 در آمریکا بودم. از همان اولین روزی که لباس هنرجوی همافری پوشیدیم فرماندهان ما هنرجوهایی بودند که یک یا دو دوره از ما قدیمیتر بودند و به آنها سرگروهبان میگفتیم. سرگروهبانها از همان اول به ما میگفتند که یادتان باشد، سروان به بالا را احترام بگذارید اما سروان به پایین را احترام نگذارید. یعنی ریشه نارضایتی و اختلاف از آنجا شروع شد.
ارتش حقوق همافرِ سه را معادل حقوق سروان قرار داده بود. من از مهر که استخدام شدم، بعد از شش ماه، حقوق را یکجا دادند، اولین حقوق هنرجویی که گرفتم هشتصد تومان بود، در صورتی که حقوق ستوان سه کمتر از هشتصد تومان بود. بعد از دو سال که همافر شدیم اولین حقوق ما هزار و هشتصد تومان معادل حقوق سروان بود. همین مسئله هم عامل اعتراض افسران بود که فرماندهان بالاتر ما بودند ولی حقوقشان کمتر از ما بود و هم ما که میگفتیم سواد و تخصص ما بیشتر است و تحصیلات ما بالاتر است، چرا باید درجهمان پایینتر باشد؟ این نارضایتی باعث انسجام درونی بین همافران شده بود.
من دوره زبان را خیلی سریع گذراندم و فکر میکنم اوائل سال 50 بود که به آمریکا اعزام شدم. برای من کارت ارتش آمریکا صادر کردند، چون در آمریکا افسرها با افسر همتراز میشدند. در آمریکا دوره تخصصی که من گذراندم «سیمولیتور» دوره آموزش پرواز بود. جایی گفته بودم آموزش پرواز، یک نفر اعتراض کرده بود که همافرها خلبان نیستند، بله ما خلبان نیستیم اما دستگاه آموزش پرواز زمینی وجود داشت که خلبان، تحت نظر همافرانی که متخصص این کار هستند، روی این دستگاه آموزش پرواز میبیند، و هم تمرینهای پرواز را انجام میدهد که هزینههای آن پایینتر است. در آمریکا دوره زبان را اول در تگزاس و دوره تخصصی را در ایلینوی گذراندیم.
من زمینه کلی سیاسی داشتم، در نطنز در دبیرستان دبیری به نام آقای زهتاب داشتیم که آدم سیاسی بود. همچنین رئیس آموزش و پرورش سیاسی بود که به ما انقلاب سفید درس میداد. فکر میکنم کلاس دهم کتاب انقلاب سفید را میخواندیم. رئیس آموزش و پرورش نطنز، تبعیدی بود و اولین کسی بود که ما را با سیاست آشنا کرد. از قبل خاطرات خیلی تاری از سال 42 دارم که روحانیون از قم به نطنز فرار کرده بودند. رئیس آموزش و پرورش نطنز که اسم وی را فراموش کردم، روز اول آمد و پرسید که میدانید چرا اسم انقلاب سفید، انقلاب سفید شده است؟ نمیدانستیم و هر کس چیز گفت. وی گفت: برای اینکه خونی ریخته نشد و همه را خفهکش کردند. من از آنجا با سیاست آشنا شدم.
من در آمریکا وقتی که از لکلند به ایلینوی رفتم، در دانشگاه شامپاین بودم که دانشگاه بزرگی بود. با شیکاگو رفت و آمد میکردم و با ایرانیهای مقیم آمریکا آشنا شدم که البته عمدتاً کمونیست بودند و گرایش چپ داشتند. خاطرم است که برای من دورههای کتابخوانی گذاشته بودند، از کتابهای صمد بهرنگی شروع کردند تا کتابهای حزب توده، و همه این کتابها را باید میخواندم و جواب پس میدادم. جالب بود که آنها از من سوء استفاده میکردند، آنها به نام من از فروشگاه پایگاه که قیمت اجناس آن 25 درصد پایینتر بود خرید می کردند، چون مالیات نمیدادیم.
آمریکاییها بدی زیاد دارند، اما خوبیهایی هم دارند. در فرهنگ آمریکایی اصلاً دروغ معنا ندارد. حقوق من هشتصد یا نهصد دلار بود و در عرض دو ماه بیش از سیصد یا چهارصد هزار دلار از فروشگاه پایگاه خرید کرده بودم. اف بی آی خیلی محترمانه من را خواست، خیلی محترمانه پرسیدند که محمود چقدر حقوق میگیری؟ گفتم: هشتصد دلار. گفتند: شما در طول دو ماه، چهارصد و بیست هزار دلار خرید کردی، از کجا پول آوردهای؟ من فیالبداهه گفتم که «پدرم در ایران چاه نفت دارد!» همین را نوشتند، بیش از این تحقیق نکردند و شاید امروز در پرونده من باشد.
با گروهی که گرایش چپ داشت در آمریکا آشنا شدم، بعد که به ایران آمدم من را به گروه بیژن جزنی معرفی کردند و با آنها آشنا شدم.
من سال 52 که از آمریکا به ایران برگشتم، در قسمت «سیمولیتور» فرماندهی به نام ستوان یکم گنجعلیبیک داشتیم که اخیرا گرفتاری برای ایشان پیش آمده بود ـ ایشان من را نصیحت کرد که «خیلی از همافرها به دانشگاه رفتهاند، زبان تو خوب است، تو هم برو در دانشگاه درس بخوان».
میخواهم زمینه ظهور قضایا را بگویم. من مهر 52 شبانه مدرسه عالی بازرگانی تهران قبول شدم؛ به حقوق علاقهمند بودم و سال 54 در دانشگاه ملی در رشته حقوق قبول شدم و هر دو را با هم ادامه دادم. لذا در محیط دانشگاه با افکار و جریانات انقلابی کاملا آشنا شدم. از همافرها فقط من نبودم، شاید در دانشگاه ملی ده یا 15 نفر همافر داشتیم که دانشجو بودند. یا در مدرسه عالی بازرگانی 5 یا شش نفر همافر دانشجو بودند. بنابراین زمینه فعالیتهای سیاسی در همافرها از دانشگاه شروع شده بود.
زمینه اعتراض و مخالفت به دلیل تبعیض در ارتش، در بین همافران وجود داشت. همافرها اعتراض خود را به انحای گوناگون نشان میدادند. ناهارخوری افسران با ناهارخوری درجهداران و همافرها جدا بود. ضد اطلاعات ارتش خیلی قوی عمل میکرد و ما خیلی مراقب بودیم تا گیر ضد اطلاعات نیفتیم. سیستم مخابرات ارتش دست همافرها بود، همافرها تلفنی با پایگاههای مختلف تماس میگرفتند و میگفتند که میگویند در پایگاه یکم همافرها به ناهارخوری نمیروند. همه به هم میگفتند و در یک روز در کل کشور همافرها ظهر به ناهارخوری نمیرفتند. این مسائل خیلی ضد اطلاعات ارتش را حساس کرده بود و دنبال شناسایی افرادی بودند که این تحریکات را انجام میدهند.
سال 52 که در دانشگاه ثبتنام کردم، تیمسار ربیعی فرمانده پایگاه یکم بود که بعد فرمانده نیروی هوایی شد. من عمویی داشتم که در آموزش و پرورش بود، وی به من گفت که آقای ربانی رئیس آموزش و پرورش منطقه 13 با تیمسار ربیعی آشناست. جالب است که آقای ربانی بعدها در جریان کودتایی دستگیر و اعدام شد، برای من جالب بود که این تودهای با فرمانده پایگاه یکم ارتباط خیلی نزدیکی داشت. من پیش ربانی رفتم، ربانی به ربیعی زنگ زد و ربیعی من را خواست و گفت که تو برای چه به دانشگاه میروی؟ در حالی که تخصص و بهترین تحصیلات و رشته را داری. من را نصیحت کرد که به دانشگاه نرو.
من جریان را به عمویم گفتم. وی یک نفر دیگر را پیدا کرد. شخصی به نام سرهنگ جلایر رئیس ضد اطلاعات منطقه مهرآباد بود، لذا عمویم، من را پیش وی فرستاد. سرهنگ جلایر به من گفت که من فقط یک نصیحت میکنم، بیش از این توضیح نمیدهم، برو دنبال کار خودت. گفتم: بفرما. گفت: وظیفه ضد اطلاعات شناسایی دشمن و گروههایی است که ضد رژیم مبارزه میکند. تو که مبارزه نمیکنی؟ گفتم: نه. گفت: اگر به دانشگاه رفتی و ضد اطلاعات تو را احضار کرد، نرو. اگر قضیه برای ضد اطلاعات خیلی مهم باشد به خانهات میآیند، تو را دستگیر میکنند و میبرند. دیگر از من سؤالی نکن و برو دنبال کارت. من خواستم بروم که پرسید: کدام دانشگاه میروی؟ خواستم بگویم، گفت هیچ وقت ضد اطلاعات نرو، اگر رفتی هیچ توضیحی نده تا بیایند و تو را بگیرند.
این سخن برای من آموزش شد. رفتم به مدرسه عالی بازرگانی و نامهای جعل کردیم، چون باید سربازی داشته باشیم و نزد فرمانده بردیم. به دانشگاه ملی هم اینگونه رفتم و از ضد اطلاعات نمیترسیدم، چون ما که مبارزه مسلحانه نداریم، فقط به دانشگاه میرویم. ضد اطلاعات دانشجویان را احضار میکرد و به آنان میگفت که به دانشگاه نروند، من را دهها بار احضار کردند، اما نرفتم و هیچ اتفاقی نیفتاد. نرفتن من به ضد اطلاعات باعث تعجب دیگران شده بود.
زمینه اتحاد بین همافرها وجود داشت. سال 56 کارتر رئیس جمهور آمریکا شد. هر دورهای که دموکراتها سر کار میآمدند فضای باز سیاسی در ایران ایجاد میشد. دمکراتها سال 42 انقلاب سفید را اجرا کردند تا بتوانند اعتراضات در ایران را فروکش کنند و جلو نفوذ کمونیسم را بگیرند، و سال 56 که برای ایجاد فضای باز سیاسی فشار آوردند.
یادم است در انجمن ایران و آلمان جلساتی برگزار میشد؛ آقای اسلام کاظمی سخنرانی میکرد و من همراه ده یا پانزده نفر از همافرها به آن جلسات میرفتیم. آنجا انتقادات و حرفهای اعتراضی بود. همچنین سال 56 و اوائل سال 57 سخنرانیهای پیش از دستور مجلس خیلی تند بود و به دولتها اعتراض میشد.
بعد از هفده شهریور چند بار ضد اطلاعات من را احضار کرد و دیدم که برخی از افرادی که احضار میشوند، برنمیگردند و تعدادی از همافران را در آبان و آذر بازداشت کردند، به همین دلیل من از آبان به پایگاه نرفتم و اگر میرفتم برای پخش اعلامیه بود و سریع فرار میکردم
داخل کشور که اختناق بود، اما داخل ارتش اختناق، مضاعف بود. من از دانشگاه مدرسه عالی بازرگانی که انقلابیترین دانشگاه بود و محمد بازرگانی و .. آنجا دانشجو بودند، تا شیکترین دانشگاه که دانشگاه ملی -دانشگاه شهید بهشتی کنونی- بود حضور داشتم.
در دانشگاه ملی ما بچه مسلمانها کتابی نداشتیم فقط کتابهای دکتر شریعتی را داشتیم ولی کمونیستها کتابهای زیادی داشتند. ما در کتابخانه دانشجویی دانشگاه ملی برای اینکه کتابهای کمونیستها را بتوانیم بدزدیم تا به دست دانشجویان تازه وارد نیفتد، به دو نفر از دختران دانشجو گفتیم که چادر سر کنند. آن روز هیچ کس چادر سر نمیکرد. یکی خانم الهه طباطبایی و دیگری خانم الهی مدنی بود که همسر دکتر عباس هنردوست شد. سال 55 هم یک نفر دیگر اضافه شد اسمش در خاطرم نیست که با آقای جلالالدین فارسی ازدواج کرد. در دانشگاه ملی سه دختر چادری بودند، چادر سر کردند تا کتابها را از کتابخانه دانشجویی بیرون ببرند. جالب بود که هم کمونیستها و هم ساواک با اینها درگیر بودند، چون حجاب از چند سال قبل آمده بود «حجاب مطهری» و مانتو و روسری بود، اما چادر مسأله جدیدی در دانشگاه بود.
دانشجویان درباره چادر یا مانتو آزاد بودند؟
کسی اجبار و الزام نمیکرد، اما شاخکها تیز میشد که چه شده برخی چادر سر کرده اند. مراقب بودند دانشجویانی که فعالیت میکنند به گروههای چریکی وصل نباشند و الا با کتاب خواندن مشکل نداشتند. در کتابخانه دانشجویی دانشگاه ملی یا مدرسه عالی بازرگانی، کتابهای مختلفی بود و مشکلی وجود نداشت.
فضای باز سیاسی که در کشور ایجاد شد ما از سال 56 در داخل نیروی هوایی فعالیت خود را گستردهتر کردیم و به اعتصاب غذاها رسمیت بخشیدیم. بعد از نماز عید فطر در سال 57 بود که اولین راهپیمایی شروع شد. الان که به قیطریه میرویم، جایی که نماز خواندیم ایستگاه مترو شده و فضای کوچکی دارد اما فکر میکردیم خیلی بزرگ است. من به اتفاق ده یا پانزده نفر از همافرها با خانوادههای خود در نماز عید شرکت کردیم. آقای مفتح نماز عید فطر را خواند، بعد از نماز دیدیم پرچمی باز شد که «ما خواهان حکومت اسلامی هستیم». همه وحشت کردیم یعنی چه؟ آیا میشود خواستار حکومت اسلامی شد؟ راهپیمایی از قیطیریه شروع شد و تظاهرکنندگان تا ولیعصر و میدان راه آهن حرکت کردند. درگیریهای پراکنده در شهر وجود داشت و در میدان شهدا قبل از قضیه هفده شهریور تعدادی کشته شده بودند.
خاطرم است که روز پنجشنبه شعار میدادیم «فردا صبح میدان شهدا». نیروهای هوایی اغلب با لباس نظامی در تظاهرات خیابانی شرکت میکردند.
یعنی نیروهای هوایی شاهنشاهی چند ماه قبل از انقلاب با لباس نظامی ارتش در راهپیمایی ضد حکومت شرکت میکردند.
بله، ولی تعدادشان خیلی زیاد نبود. احضارها از ضد اطلاعات شروع شد، فردی که در تظاهرات شرکت کرده بود، میگفت من در خیابان راه میرفتم جمعیتی بودند و من ناخواسته وارد جمعیت شدم. ضد اطلاعات شرکت افراد در تظاهرات را نمیتوانست اثبات کند اما دستگیریها از آبان و آذر شروع شد.
من در حوادث هفده شهریور حضور داشتم. اینجا مقداری خودمان را نقد کنیم. ما مسائل را خیلی بزرگ میکردیم و زیاد دروغ گفتیم و این دروغها حتی در قانون اساسی ما آمد. در مقدمه قانون اساسی آمده است که «انقلاب اسلامی حاصل خون بیش از هفتاد هزار شهید است»؛ در صورتی که اگر از روز عاشورا تا امروز و شهدای دوران مغول هم را حساب کنیم(به جز دوران جنگ)، هفتاد هزار شهید نداریم.
ما میگفتیم که همه نیروی هوایی به ملت پیوستند و در راهپیماییها و تظاهرات شرکت کردند! مسئلهای که امروز حکومت باید متوجه باشد، این است که در تظاهرات اکثریت مردم، ناراضی و ساکت بودند. اقلیت خیلی کمی که پنج درصد نبودند در خیابان مقابل حکومت نظامی، تظاهرات میکردند؛ گروههای 50 نفره، صد نفره، دویست نفره، پانصد نفره و هزار نفره، بیش از این نبودند. حکومت نظامی هم با چند تیر هوایی تظاهرکنندگان را متفرق میکرد و کمتر تیر مستقیم میزد. ما با سرویس از پایگاه بیرون میآمدیم اولین جمع راهپیمایی را که میدیدم به بهانه اینکه اینجا خانه ماست، پیاده و به جمعیت ملحق میشدیم.
بعد از شهریور 57 این نگرانی در ارتش و نیروی هوایی ایجاد شد که یک قشری همراه مردم هستند، لذا داخل پایگاههای نیروی هوایی، یگانهای گارد حکومت نظامی مستقر شدند. ما به نیروهای گارد نزدیک میشدیم، با آنها صحبت کرده و آنان را به جمع معترضین جذب میکردیم. جذب نیروهای گارد خیلی راحت بود، بعد از احوالپرسی چند کلمه صحبت میکردیم، فیش حقوقی خود را نشان میدادیم که من همافر دوم، نه هزار و هفتصد تومان حقوق میگیرم در حالی که سرهنگ نیروی نظامی 9 هزار تومان نمیگرفت، همین را که میدیدند برای نارضایتی آنها کافی بود. به همین خاطر واحدهای حکومت نظامی در داخل نیروی هوایی را مرتب عوض میکردند.
سرشاخهها، مبتکران و رئوس دیدار همافران با امام چه کسانی بودند؟
در کنار راهپیماییهای عمومی، همافران راهپیمایی مستقل داشتند و بچههای نیروی هوایی در آن شرکت کردند. آیت الله طالقانی از زندان آمده بود و اواخر دی به همراه تعداد زیادی از همافران از پایگاه یکم، قصر فیروزه و مرکز آموزشها به دیدن ایشان رفتیم.
آن زمان مطرح شده بود که قرار است شاه برود، بچهها به آیت الله طالقانی گفتند که ما میتوانیم در هواپیمای شاه خرابکاری کنیم تا ساقط شود. آقای طالقانی گفت: «اگر این کار را کنید، شاه قهرمان میشود و شما باید کار بزرگی انجام دهید». ما در فکر این بودیم که برای انجام دادن «کار بزرگ» چه کنیم. ما تشکیلات، انسجام و سازماندهی نداشتیم چون اجازه سازماندهی نمیدادند. ما به صورت غیر مستقیم با هم مرتبط بودیم و در بین همافران کاملا مشخص بود که چه کسانی انقلابی هستند.
بعد از هفده شهریور چند بار ضد اطلاعات من را احضار کرد و دیدم که برخی از افرادی که احضار میشوند، برنمیگردند و تعدادی از همافران را در آبان و آذر بازداشت کردند، به همین دلیل من از آبان به پایگاه نرفتم و اگر میرفتم برای پخش اعلامیه بود و سریع فرار میکردم.
اینکه انسجامی بین بچهها باشد و همدیگر را بشناسیم، چنین چیزی نبود اما من به پایگاه میرفتم و به بخشهای مختلف زنگ میزدم و به همافرانی که میشناختم میگفتم: «میگویند» بچهها فلان جا جمع میشوند، میگفتیم "میگویند". این قضیه در قصر فیروزه خیلی منسجمتر بود و همافر محمد طاهری آنجا حضور داشت. تیمسار برنجیان رئیس ضد اطلاعات در قصر فیروزه سخنرانی میکرد که محمد طاهری بلند شد و اعتراض کرد که «چرا به مرجع من توهین میکنی؟» و فرار کرد. همه میدانستیم که همافر طاهری خیلی انقلابی است و علنی مقابل ضد اطلاعات میایستاد.
زمانی که از منزل آیت الله طالقانی برمیگشتیم خاطرم است که سر پیچ شمیران واحد گارد رو به روی بچههای نیروی هوایی ایستاد، مرحوم همافر نورشاهی ـ صدای خیلی بلندی داشت ـ رفت و با آنها صحبت کرد که اگر کوچکترین آسیبی به بچههای ما برسد خانههایتان را روی سرتان بمباران میکنیم. چنین امکانی نداشتیم اما میتوانستیم بلوف بزنیم.
همه فکر میکردیم و با تلفن با یکدیگر صحبت میکردیم که کار بزرگی که آقای طالقانی گفتند باید انجام شود.
روز 26 دی شاه رفت. دوستی داشتیم به نام مهندس نیکخواه که داماد حاجمانیان بود. مهندس نیکخواه از بچههای نهضت آزادی، اما حاجمانیان از بازاریها و جبهه ملی بود. مهندس نیکخواه تلفن زد که محمود بیا کارت دارم، رفتم گفت: که امام قرار است اول بهمن بیاید و ما برای استقبال از امام کمیتهای تشکیل میدهیم، افراد محدودی در کمیته هستند، تو میتوانی با لباس نظامی بیایی و در کمیته مستقر شوی؟ گفتم، بله میتوانم.
آقای دانش منفرد که اولین فرمانده سپاه شد، رئیس مدرسه رفاه بود. من را دعوت کردند و اول بهمن سال 57 کارتی از سوی کمیته استقبال با امضای آقای دانش منفرد برای من صادر کردند. شماره کارت من 508 بود یعنی من نفر 508 بودم که در کمیته استقبال مشغول به کار شدم. من با لباس نظامی صبحها از ساعت هفت مشغول به کار میشدم و اغلب شبها میماندم. با لباس نظامی در روابط عمومی مینشستم و به قصر فیروزه، پایگاه یکم و مرکز آموزشها زنگ میزدم و به بچههایی که میشناختم میگفتم که ستاد استقبال تشکیل شده و قرار است امام بیاید. روز دوازده بهمن که حضرت امام تشریف آوردند ما مرتب بچهها را برای دیدن امام میآوردیم، گروههای پنج یا ده نفره از همافران همراه مردم به داخل مدرسه میآمدند، لباس نظامی میپوشیدند و خدمت امام میرسیدند.
همافر طاهری از روز اول در کمیته استقبال بود. طاهری به من گفت، «میخواهم گروه زیادی از بچهها را به دیدار امام بیاورم و به هیچ وجه نمیشود این مسأله را از قبل مطرح کرد. فقط تو میدانی که قرار است تعداد زیادی از همافران بیایند. من حتی جرأت نمیکنم به مسئولین انقلاب بگویم چون اگر لو برود همه را میگیرند و اعدام میکنند».
چون هنوز خبری از انقلاب نبود. همراه طاهری تعداد زیادی از بچهها بودند که اگر بخواهم اسم ببرم، نام برخی جا میافتد، اما طاهری و نورشاهی بیشترین فعالیتها را داشتند، البته نورشاهی کمتر از طاهری اما اصل طاهری بود. روز 19 بهمن طاهری گفت که من به بچهها گفتم با لباس بیایند، لباس در کیفشان است، در خانههای اطراف قرار است لباسشان را بپوشند، بیایند و با امام ملاقات کنند. ما خیلی خوشحال شدیم و با اشتیاق رفتیم و موضوع را با حاج احمد آقا مطرح کردیم اما حاج احمد آقا گفت امروز امام ملاقات ندارند. طاهری خیلی تند و عصبانی شد و گفت: «بیخود ملاقات ندارد». بچهها یکی یکی در خانهها لباس میپوشیدند و از اطراف وارد مدرسه میشدند. جمع همافران بیشتر از صد نفر بود و در حیاط مدرسه علوی جمع شده بودند.
من دست به دامن آیت الله منتظری شدم و با آقای خامنهای و مرحوم هاشمی صحبت کردیم. آقای هاشمی دو بار نزد امام رفت و گفت: «امام پذیرفتند که با شما ملاقات کنند». اینجا شور و اشتیاقی همه بچهها را گرفته بود. طاهری خبرنگاران را بیرون کرد و گفت که هیچ خبرنگار و عکاسی نباید در ملاقات حضور داشته باشد. عکاس کیهان از روی پشت بام مدرسه رفاه عکس گرفت و طاهری به وی تأکید کرده بود که به هیچ وجه چهرۀ همافران مشخص نباشد و از پشت سر عکس بگیرد. خبرنگار کیهان این عکس را سریع به تحریریه رسانده بود. من از خبرنگار کیهان خاطرهای دارم. چون بعد از انقلاب من در بخش سیاسی ایدئولوژیک بودم و یک عکاس از کیهان پیش ما بود، وی گفت که وقتی کیهان این عکس را چاپ کرد، ارتشبد ازهاری، مسئول عکاسی روابط عمومی را اظهار کرد و از او پرسید این عکس مونتاژ است؟ وی پاسخ داد: هر چه شما بفرمایید. ازهاری گفت: مرتیکه به تو میگویم تو متخصص هستی. مسئول عکاسی جواب داد: نه قربان. ازهاری گفت: غلط کردی این مونتاژ است. مسئول عکاسی در پاسخ گفت: «اگر تخصص من است میگویم عکس مونتاژ نیست، اگر حرف شماست مونتاژ است».
تعداد ما بیشتر از صد نفر بود و بچههای زیادی بودند که جرأت نکردند لباس بپوشند و به دیدار امام بیایند، چون وحشت همه را گرفته بود و فکر میکردیم افرادی که در رژه شرکت کردهاند اعدام میشوند. چون تعدادی را دستگیر کرده و به خاش تبعید کرده بودند. در هر حال آن عکس، انسجام درونی ارتش را به هم ریخت. من آن زمان در روزنامه آیندگان هر روز به عنوان ناشناس مطالب مینوشتم و مصاحبه میکردم که امروز چهل نفر همافر را گرفتند، ده نفر اعدام شدند و... اینگونه فضاسازی میکردیم. جوّ نارضایتی که در درون نیروی هوایی و به ویژه در بین همافران بود باعث انسجام شد و به دلیل این انسجام بود که به بیعت امام رفتیم، لذا این اقدام، ارتش را از درون پاشید.
از فرمایشات امام در آن روز مطلبی در خاطرتان هست؟ و اینکه بیانات امام چه تأثیری بر همافران و بدنه ارتش گذاشت؟
وقتی حضرت امام آمد، نورشاهی با صدای بلند ایست خبر داد. چیزی از قبل طراحی و هماهنگ نشده بود، یکپارچه همه شعار دادیم «خمینی روح خدا فرمانده کل قوا». برای اولین بار ما لقب «فرمانده کل قوا» را درباره امام گفتیم. همچنین شعار «ما همه سرباز توئیم خمینی گوش به فرمان توئیم خمینی» را سر دادیم. امام چند کلمه بیشتر صحبت نکردند که در صحیفه موجود است. فرمودند، «ان شاءالله شما سرباز امام زمان(عج) هستید. به دانشگاه تهران بروید و از آقای مهندس بازرگان که به عنوان نخستوزیر کارخود را شروع میکند پشتیبانی کنید». امام خیلی مختصر صحبت کردند، ولی شور و اشتیاقی که بچهها داشتند واقعاً وصف ناشدنی بود. همافران بیرون رفتند و به سمت دانشگاه تهران حرکت کردند ولی من در روابط عمومی مدرسه رفاه ماندم.
همان شب تلویزیون ورود امام را نشان داد. در مرکز آموزشهای نیروهای هوایی وقتی تلویزیون ورود امام را پخش میکرد، هنرجوهای همافری صلوات فرستادند، واحد گارد که آنجا مستقر بود عکسالعمل نشان داد و با لوله تانک وارد آسایشگاه شد اما هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
همافران وحشتزده به سمت اسلحهخانه رفتند. ساعت یک یا دو نصف شب عدهای با اسلحه ژ3 به مدرسه رفاه آمدند. من فوری اسلحه آنها را گرفتم. من و مرحوم دکتر یزدی مانده بودیم که چه اتفاقی افتاده است. دکتر یزدی گفت: سریع خود را به مرکز آموزشها برسان، ببین چه خبر است و به ما منتقل کن. من سریع آنجا رفتم، دیدم از خیابان تهران نو تا جلو مرکز آموزشها جمعیت زیادی حضور دارد. درِ مرکز آموزشها بسته است اما از داخل صدای تیراندازی میآید. من آمدم و گفتم کشتار وحشتناک و عظیمی در داخل مرکز شده و باید بچهها را نجات داد!
هادی غفاری جلو پایگاه مرکز آموزشها مردم را بسیج میکرد که به داخل مرکز حمله کنند. شب بیستم بهمن مردم به مرکز آموزشهای نیروی هوایی ریختند و اسلحهخانه به دست مردم افتاد. از روز 20 بهمن مردم با کلانتریها درگیر بودند، کلانتریها یک به یک تصرف میشد که روز 21 بهمن اعلام کردند حکومت نظامی از ساعت چهار بعد از ظهر شروع میشود.
در مدرسه رفاه بودیم، خاطرم است که ساعت پنج و نیم یا شش بود که شخصی زنگ زد، من تلفن را برداشتم، گفت: «من ارتشبد ازهاری از ستاد بزرگ ارتشتاران هستم. ارتش امام ما را محاصره کردهاند ما را نجات بدهید».من فوری قضیه را به دکتر یزدی گفتم. به ازهاری گفتیم که خودمان را میرسانیم. من، سرهنگ توکلی، دکتر یزدی و یکی از نیروهای مجاهدین خلق -که فکر می کنم محمدرضا سعادتی بود- با پیکان من غروب 21 بهمن به سمت ساختمان ستاد بزرگ ارتشتاران رفتیم و فقط من اسلحه ام پی فایو داشتم. دیدیم که جلو در ستاد در چهار راه قصر، تعدادی تیرهوایی شلیک میکنند و درها هم بسته است.
در زدیم و گفتیم ما از ستاد امام آمدهایم. در را باز کردند و به داخل رفتیم. سرهنگ توکلی گفت که اینها در اتاق فرماندهی هستند. اتاق فرماندهی در زیرزمین بود، دیدیم گوش تا گوش سرلشگر و سپهبد نشستهاند. سپهبد مؤمنی جانشین رئیس ستاد آنجا بود. دکتر یزدی پرسید: ارتشبد ازهاری کجاست؟ گفتند: به لویزان رفته تا آنجا را آرام کند و شورش نکنند. دکتر یزدی به سپهبد مؤمنی دستور داد که با فرماندهان لشگرهای سراسر کشور تماس بگیرند تا واحدها را به روحانی محل تسلیم کنند و مقاومتی نکنند.
یک یا دو نصف شب بود که سپهبد مؤمنی گفت: «آقای دکتر، ما یک تعداد مهمان خارجی هم داریم». دکتر یزدی به من گفت: «برو آنها را بیاور». من به اتفاق فردی که از مجاهدین خلق بود به اتاق کناری رفتیم و دیدیم که 21 ژنرال آمریکایی که چند نفر از آنان زن بودند، از ترس میلرزند. تا رفتیم پرسیدند: با ما چه کار میکنید؟ من گفتم: همه شما را اعدام میکنیم. سعادتی که عضو مجاهدین خلق بود گفت: همه را به رگبار ببنیدیم. من گفتم: بدون اجازۀ دکتر یزدی کاری نمیکنم. سعادتی اصرار داشت اسلحه من را بگیرد چون آنجا فقط من اسلحه داشتم و اسلحه را به او ندادم.
آمریکاییها را نزد دکتر یزدی آوردیم. پایگاههای سراسر کشور تسلیم روحانی محل شده بودند. یکی از آمریکاییها پرسید با ما چه کار میکنید؟ دکتر یزدی گفت: وضعیت ناامن است. اگر میخواهید شما را به مقر خودمان میبریم و حفاظت شما بر عهده ما خواهد بود. اگر میخواهید به سفارت آمریکا تحویل میدهیم یا به خانههایتان ببریم؟ گفتند: به خانه که نمیتوانیم برویم، اگر ممکن است به سفارت برویم. ما آنها را به سفارت بردیم. آمریکاییها مقداری از ما جلو زدند اول خیابان شهید بهشتی، مردم آنها را پیاده کرده و در کف خیابان خواباندند.
چهره دکتر یزدی آشنا بود چون همه وی را در تلویزیون انقلاب دیده بودند، با وساطت دکتر یزدی آمریکاییها را از مردم تحویل گرفتیم و به سفارت آمریکا بردیم. ساعت 4 نصف شب بود که در زدیم و آقای سالیوان سفیر آمریکا آمد و دکتر یزدی آنها را تحویل داد و شوخی کرد که رسید بده، کم نباشند!
در مجموع، اقدام همافرها چه تأثیری بر پیروزی انقلاب داشت؟
امام خیلی هنرمندانه با ارتش برخورد کردند. ما که داخل ارتش حضور داشتیم و انقلابی بودیم، منتظر بودیم از سوی امام دستور فعالیت مسلحانه صادر شود. بعدها فهمیدم انقلابیترین نیروهای ارتش ما بودیم؛ تصور من این بود که امام گروه منسجمی داخل ارتش دارد، در صورتی که اینگونه نبود. امام با صحبتهای خود جلو درگیری ارتش با مردم را گرفت و مانع دشمنی مردم با ارتش شد.
بنابراین، ارتش خیلی مقابل مردم قرار نگرفت و این همبستگی که همافران نشان دادند، ارتش از درون پاشید. قبل از آن تعداد زیادی از سربازها به دستور امام از پادگانها فرار کرده بودند و ارتش خالی از سرباز شده بود، با اقدام همافران بقیه فرماندهان ارتش متوجه شدند که امکان مقاومت وجود ندارد. ضمن اینکه در پشت پرده، شهید بهشتی با سرلشگر ارتشبد ازهاری و... برای اعلام همبستگی ارتش مذاکراتی داشت.
لذا ارتشیها دیدند که امکان مقاومت در برابر مردم را ندارند. مردم از مهر 57 طی حکومت نظامی از ارتش دفاع میکردند و شعار «ارتش برادر ماست خمینی رهبر ماست» سر میدادند یا به نیروهای ارتش گل تقدیم میکردند. مگر جاهایی که عدهای به ارتش حمله میکردند و ارتش عکسالعمل نشان میداد آن هم در حد سربازها بود نه فرماندهان.
ارتش کمتر از یک سال با مردم درگیر شد. اوائل سال 57 بود که مردم تبریز قیام کردند، ارتش به خیابان آمد و به پادگان برگشت. در طول حدود یک سال در کشوری که سالی 20 هزار نفر در تصادفات رانندگی کشته میشوند، کل شهدای مردم به دو هزار نفر نرسید. این نجابت ارتش را نشان میدهد. یک گلوله توپ، تانک و خمپاره در درگیریها شلیک نشد، یک هلیکوپتر به مردم تیراندازی نکرد و یک هواپیما بالای سر مردم پرواز نکرد این نجابت ارتش را میرساند.
ارتش، ارتش مملکت بود و با اینکه مورد بیمهری قرار گرفت امتحان خود را خوب پس داد. ارتش هنوز هم مورد بیمهری است. در مملکتی که بعضا افراد کم توانی را در رأس کارها گذاشتند و مملکت را اداره میکنند، شایستهترین مدیران که در ارتش بودند در خانه های خود بیکار نشستهاند و در سن 50 سالگی بازنشست شدهاند؛ کسانی که سابقه بهترین مدیریت را دارند. متأسفانه نسبت به ارتش بیمهری شده است.