وقتی همه غریبه میشوند و هیچکس حرف دلت را نمیفهمد
احساس تنهایی در قرن نوزدهم پدید آمد و در قرن بیستم همهگیر شد.
چند سال پیش، دانشمندان گفتند تنهایی «جذام قرن بیستویکم» است و از «همهگیری جهانی احساس تنهایی» خبر دادند. اما هیچ کشوری برای این «جذام همهگیر» شهرها را تعطیل نکرد و در بیمارستانها هم آشوبی به پا نشد. آدمهای تنها همیشه از این ناراحت بودهاند که هیچکس مشکلشان را جدی نمیگیرد. برای آنها همه در حکم غریبههایی هستند که درکشان نمیکنند و حرفشان را نمیفهمند. اما شاید این روزها، آدمهای تنها سختی کمتری را تحمل میکنند. لابد پیشِ خود، میگویند «بالأخره بقیه فهمیدن تنهایی یعنی چی». جیل لپور تاریخچهای بر تنهایی نوشته است.
صبح روز بیستوهفتم دسامبر ۱۸۷۸، شامپانزۀ مادۀ باغ جانورشناسی فیلادلفیا به دلیل عوارض ناشی از سرماخوردگی مُرد. روزنامهها نقل کردند که «خانم شامپانزه در حضور همنشینش در کنار خود» از دنیا رفت. این همنشین، شامپانزۀ ۴ سالۀ نری بود که نزدیک رود گابن در غرب آفریقا به دنیا آمده بود؛ در ماه آوریل، آن دو را با هم به فیلادلفیا آورده بودند. آرتور ای. براون، سرپرست باغوحش، توضیح داد: «این میمونها را فقط وقتی بچه هستند میشود گرفت» و هر بار فقط یکی دوتایشان را میگیرند. در محیط طبیعی، شامپانزهها در گروههای کوچک ششتایی زندگی میکنند و با استفاده از شاخهها و برگها، در لابهلای شاخههای درخت جایی درست میکنند که رویش میخوابند. اما در فیلادلفیا، در خانۀ میمون که فقط دو شامپانزه در آن زندگی میکردند، «عادت کرده بودند شبها روی تشکی روی زمین، در بغل هم بخوابند» و در طول شبهای سرد و طولانی، مأیوسانه و با غصه، محکم همدیگر را در آغوش بکشند.
باغ جانورشناسی فیلادلفیا اولین باغوحش در آمریکا بود. این باغ در سال ۱۸۷۴ و دو سال بعد از اینکه چارلز داروین کتاب ابراز احساسات در انسان و حیوانات۱ را منتشر کرد، افتتاح شد. داروین در این کتاب آنچه را توضیح داد که دربارۀ وابستگیهای اجتماعی نخستیها از آبراهام بارتلت، سرپرست کانون جانورشناسی لندن، یاد گرفته بود:
آنطور که نگهبانان باغهای جانورشناسی به من اطمینان دادهاند، انواع زیادی از میمونها از اینکه همدیگر را نوازش کنند و آدمهایی که وابستهشان هستند نوازششان کنند لذت میبرند. آقای بارتلت رفتار دو شامپانزه را در زمانی که برای اولین بار کنار هم قرار گرفتند، برایم توصیف کرده است که سنشان بیشتر از شامپانزههایی است که معمولاً به این کشور وارد میشوند. آن دو روبهروی هم نشستند، با لبهای جلوآمدهشان همدیگر را لمس کردند؛ و یکی از آنها دستش را روی شانۀ دیگری گذاشت. بعد متقابلاً همدیگر را در آغوش گرفتند. بعد از آن، همانطور که دست هر کدام روی شانۀ دیگری بود، هر دو بلند شدند، سرشان را بالا آوردند، دهانشان را باز کردند و از خوشحالی فریاد زدند.
آقا و خانم شامپانزه در فیلادلفیا دوتا از چهار شامپانزۀ حاضر در آمریکا بودند و وقتی خانم شامپانزه مُرد، انسانهایی که شاهد این اتفاق بودند برای ازدستدادنش غصه خوردند، اما برایشان رفتار همنشینش عجیبتر بود. آنها میگفتند آقای شامپانزه برای مدتی طولانی بیهیچ فایدهای سعی میکرد شامپانزۀ مرده را بیدار کند. بعد «وارد جنون اندوه شد». این طغیان کاملاً مطابق با چیزی بود که داروین در انسانها شرح داده بود: «آدمهایی که متحمل غصۀ مفرط میشوند، اغلب با خشونت و تقریباً با حرکات دیوانهوار دنبال تسکین هستند». شامپانزۀ داغدیده شروع به کندن موهای سرش کرد. ضجه میزد و صدایی درمیآورد که مسئول باغوحش تابهحال نشنیده بود: هاه-اه-اه-اه-اه. «صدای فریادهایش در سرتاسر باغ شنیده میشد. خودش را به میلههای قفس میکوبید و کلهاش را به کف چوبی قفس میکوبید. وقتی این غلیان اندوه تمام شد، سرش را زیر پوشالی در گوشهای از قفس فرو کرد و طوری ناله کرد که انگار قلبش شکسته بود».
تابهحال چیزی شبیه به این اتفاق ثبت نشده بود. براون، سرپرست باغ مقالهای علمی با نام «اندوه در شامپانزه» آماده کرد. براون نقل میکرد که حتی مدتی طولانی بعد از مرگ شامپانزۀ ماده، شامپانزۀ نر «به عادت موروثی خود برگشته بود و بدون استثنا روی تیر افقی بالای قفس میخوابید و احتمالاً نشان میداد که درک خطرات نادیده با احساس تنهاییاش تشدید شده است».
احساس تنهایی غصهای است که متورم شده. آدمها هم نخستی هستند و حتی اجتماعیتر از شامپانزهها. ما تشنۀ صمیمیت هستیم و بدون آن از بین میرویم. با اینهمه، خیلی قبلتر از همهگیری جهانی فعلی، با انزوای اجباری و فاصلهگذاری اجتماعیاش، انسانها شروع به ساخت خانههای میمونی خودشان کرده بودند. قبل از دوران مدرن، انسانهای اندکی تنها زندگی میکردند. رفتهرفته و از حدود کمتر از یک قرن پیش، این قضیه تغییر کرد. حالا در آمریکا، از هر چهار نفر، بیش از یکی تنها زندگی میکند؛ در بعضی از نقاط کشور، بهویژه در شهرهای بزرگ، این درصد بسیار بیشتر است. ممکن است تنها زندگی کنید، بدون اینکه احساس تنهایی کنید و شاید احساس تنهایی کنید، بدون اینکه تنها باشید، اما هر دو این موقعیتها بهشدت بههم گره خوردهاند و همین باعث میشود تحمل ممنوعیت ارتباط با فضای بیرون و پناهگرفتن در یک مکان بسیار سختتر شود. لازم به گفتن نیست که احساس تنهایی برای سلامتی بسیار مضر است. در سالهای ۲۰۱۷ و ۲۰۱۸، جراح کل سابق آمریکا، ویوک اچ. مورتی، خبر از «همهگیری جهانی احساس تنهایی» داد و انگلیس یک وزیر تنهایی انتخاب کرد. پزشکان دانشگاه کالیفرنیا، لسآنجلس (یوسیالای) برای تشخیص این وضعیت مقیاس احساس تنهایی را ابداع کردند. آیا چنین احساسی را اغلب، گهگاه یا بهندرت تجربه میکنید یا هرگز تجربهاش نمیکنید؟
از اینکه خیلی از کارها را بهتنهایی انجام میدهم، ناراحتم.
کسی را ندارم با او حرف بزنم.
طاقت اینهمه تنهایی را ندارم.
احساس میکنم هیچکسی واقعاً درکم نمیکند.
دیگر به هیچ کسی نزدیک نیستم.
هیچ کسی را ندارم که به او پناه ببرم.
احساس میکنم از دیگران جدا افتادهام.
در عصر قرنطینه، آیا یک بیماری منجر به بیماری دیگری میشود؟
«تنهایی» واژۀ مبهمی است و، مانند هر واژۀ مبهم دیگری، سرپوشی برای همه جور چیزی است که اکثر آدمها ترجیح میدهند اسمی از آن نبرند و اصلاً نمیدانند که چطور درستش کنند. آدمهای زیادی دوست دارند تنها باشند. خود من عاشق این هستم که تنها باشم. اما خلوت و انزوا دو چیزیاند که دوست دارم و با احساس تنهایی، چیزی که از آن متنفرم، فرق دارند. تنهایی حالتی از رنج مفرط است. دانشمندان علوم اعصاب تنهایی را حالتی از گوشبهزنگی بیشازحد تعریف میکنند که ریشۀ آن به نیاکان نخستیمان و نیز به سابقۀ شکارچی-گردآورندهمان برمیگردد. بخش زیادی از تحقیقات در این زمینه را جان کاسیوپو در مرکز علوم اعصاب شناختی و اجتماعی در دانشگاه شیکاگو پیش برده است. کاسیوپو که در سال ۲۰۱۸ از دنیا رفت، به دکتر تنهایی معروف بود. مورتی در کتاب جدیدش، با هم: قدرت شفابخش ارتباط انسانی در جهانی گاهاً تنها (هارپر ویو)، توضیح میدهد که چطور انسانشناسانی در دانشگاه آکسفورد، نظریۀ تکاملی کاسیوپو دربارۀ تنهایی را آزمودهاند و ریشۀ آن را تا ۵۲ میلیون سال قبل و تا اولین نخستیها پی گرفتهاند. نخستیها نیاز به تعلق به یک گروه اجتماعی صمیمی، خانواده یا دستهای از آدمها را دارند تا زنده بمانند؛ این قضیه بهویژه برای انسانها صادق است (انسانهایی که نمیشناسید شاید شما را بکشند، مشکلی که اکثر نخستیهای دیگر ندارند). جدایی از گروه -چه اینکه ببینید تنها افتادهاید یا ببینید در بین گروهی از آدمها حضور دارید که نه شما را میشناسند و نه درکتان میکنند- مقدمۀ پاسخ جنگ یا گریز میشود. کاسیوپو ادعا میکرد که بدن انسان تنهابودن یا بودن با غریبهها را یک موقعیت اضطراری تشخیص میدهد. مورتی مینویسد: «در طول هزار سال، این گوشبهزنگی بیشازحد در واکنش به انزوا در سیستم عصبیمان جا خوش کرده است تا باعث اضطرابی شود که به تنهایی ربطش میدهیم». سریع نفس میکشیم، قلبمان تندتند میزند، فشار خونمان بالا میرود، خوابمان نمیبرد. از روی ترس، تدافعی و خودمحورانه عمل میکنیم و همگی این حالتها آدمهایی که شاید واقعاً بخواهند کمک کنند را میرانند و معمولاً نمیگذارند آدمهای تنها کاری را انجام بدهند که بیشترین منفعت را برایشان دارد: اینکه سراغ دیگران بروند.
از این نظر، بیماری همهگیر احساس تنهایی بیشتر شبیه بیماری همهگیر چاقی مفرط است. به زبان تکاملی، در هنگام تنهایی درست مثل غذاهای پرکالری که وسوسهانگیز به نظر میرسند، وحشت ما به همان میزان افزایش مییابد. اما جدیداً، در جهانی که قوانین (در اکثر موارد) مانع از این میشوند که یکدیگر را به قتل برسانیم، نیاز داریم هر روز با غریبهها کار کنیم. پس بهاحتمال زیاد مشکل مقدار اضافیِ غذای پرکالری است تا کمبود آن. این سائقها نتیجۀ معکوس میدهند.
مورتی معتقد است که تنهایی در پشت انبوهی از مشکلات پنهان است، مشکلاتی از قبیل اضطراب، خشونت، لطمۀ روحی، جنایت، خودکشی، افسردگی، بیتفاوتی سیاسی و حتی دودستگی سیاسی. مورتی از روی دلسوزی مینویسد، اما پذیرش ادعایش که هر چیزی میتواند به تنهایی تقلیل یابد دشوار است، مخصوصاً چون خیلی از حرفهای او دربارۀ تنهایی در دهۀ ۱۹۸۰ دربارۀ بیخانمانی گفته شده بود، وقتی که «بیخانمانی» واژهای مبهم بود و بیانش بهنحوی راحتتر از «فقر» بود و گفتنش فایدهای نداشت (از آن زمان، تعداد آمریکاییهای بیخانمان افزایش یافته است). شگفت اینکه مورتی اغلب این دو را با هم ترکیب میکند و تنهایی را بهشکل احساس بیخانمانی توضیح میدهد. تعلقداشتن حس این را دارد که در خانه باشی. او مینویسد: «برای اینکه در خانه باشی، باید شناخته شده باشی». خانه میتواند هر جایی باشد. جوامع انسانی آنقدر پیچیده هستند که آدمها همه نوع پیوند معنادار و صمیمانهای با هر مدل گروهی از آدمهای دیگر دارند، حتی وقتی بینشان فاصله باشد. ممکن است در کنار دوستانتان یا سر کار یا در سالن غذاخوری دانشگاه یا در کلیسا یا در استادیوم یانکی یا در بار محلهتان احساس کنید در خانه هستید. تنهایی مثل این است که احساس کنید هیچ جایی خانه نیست. مورتی مینویسد: «در هر اجتماعی، آدمهای تنهایی را میبینم که احساس بیخانمانی میکنند، حتی با اینکه سقفی بالای سرشان دارند». شاید نیاز مشترک کسانی که تنهایی و کسانی که بیخانمانی را تجربه میکنند، خانهای با انسانهای دیگری باشد که دوستشان دارند و نیازمندشان هستند. همچنان نیاز دارند که بدانند جامعهای که به آنها اهمیت میدهد، به وجودشان نیاز دارد. این یک دستورکار سیاستورزانه نیست. بلکه سند محکومیت زندگی مدرن است.
مورخ بریتانیایی، فی باند آلبرتی در کتاب زندگینامۀ احساس تنهایی: تاریخچۀ یک هیجان۲، احساس تنهایی را «احساسی شناختی و آگاهانه از دوری یا جدایی اجتماعی از دیگران معنادار» تعریف میکند و به این ایده اعتراض میکند که احساس تنهایی جهانشمول، فراتاریخی و منبع تمام چیزهایی است که آزارمان میدهند. به باور آلبرتی، چنین وضعیتی واقعاً قبل از قرن نوزدهم وجود نداشت، حداقل نه به شکل مزمن. اینطور نیست که آدمها -بهویژه بیوهها، و آدمهای بسیار فقیر، بیمار و مطرود- تنها نبودهاند، بلکه چون بقا بدون زندگی در بین آدمهای دیگر و بدون پیوند با سایر آدمها از طریق پیوندهای عاطفی و وفاداری و تعهد امکانپذیر نبود، احساس تنهایی تجربهای گذرا به شمار میرفت. پادشاهان بهشدت احساس تنهایی میکردند (وای، در اوجِ تنهایی!). اما، برای اکثر آدمهای عادی، زندگی روزمره با چنان شبکههای پیچیدهای از وابستگی و تبادل و سرپناه مشترک گره خورده بود که احساس تنهایی مزمن یا حاد به معنای مردن بود. تا قبل از حدود سال ۱۸۰۰، واژۀ «احساس تنهایی» بسیار بهندرت در انگلیسی ظاهر میشد. رابینسون کروزوئه تنها بود، اما هرگز احساس تنهایی نمیکرد. یک استثنا «هملت» است: افلیا از «احساس تنهایی» رنج میبَرد، گرچه بعد خودش را غرق میکند.
از نگاه آلبرتی، احساس تنهایی مدرن فرزند سرمایهداری و سکولاریسم است. آلبرتی مینویسد: «بسیاری از تقسیمبندیها و سلسلهمراتبی که از قرن هجدهم توسعه یافته است -بین خود و جهان، فرد و اجتماع، عمومی و خصوصی- از طریق سیاست و فسلفۀ فردگرایی پذیرفته شده است. آیا تصادفی است که زبان احساس تنهایی در همان زمان ظاهر شد؟». تصادفی نیست. پیدایش حریم خصوصی که خودش محصول سرمایهداری بازار است -حریم خصوصی چیزی است که میخرید- یکی از محرکهای احساس تنهایی است. و همینطور فردگرایی، که برای آن هم باید پول بدهید.
کتاب آلبرتی یک تاریخچۀ فرهنگی است (مثلاً او خواندن تسکینبخش بلندیهای بادگیر۳ و نامههای سیلویا پلات۴ را پیشنهاد میکند). اما تاریخچۀ اجتماعی جذابتر است و در آنجا، دانشپژوهی نشان میدهد که هرطور بیماری همهگیر تنهایی را در نظر بگیری، ارتباط بسیار نزدیکی با تنها زندگیکردن دارد. شاید سخت باشد که نتیجه بگیریم آیا تنها زندگیکردن آدمها را دچار احساس تنهایی میکند یا اینکه آدمها تنها زندگی میکنند چون دچار احساس تنهایی هستند، اما شواهد فراوانی گزارۀ اول را تأیید میکنند: این نیروی تاریخ است و نه عمل انتخاب، که آدمها را بهسمت تنها زندگیکردن سوق میدهد. این مشکلی برای آدمهایی است که سعی میکنند با بیماری همهگیر تنهایی مبارزه کنند، چون نیروی تاریخ بیرحم است.
طبق بهترین مطالعات جمعیتشناسی طولی، تا قبل از قرن بیستم، تنها حدود ۵ درصد از کل خانوارها (یا حدود یک درصد از جمعیت جهان) متشکل از یک نفر بود. این رقم در حدود ۱۹۱۰ شروع به رشد کرد و دلیلش شهرنشینی، کاهش خدمتکارانی که در خانۀ اربابها زندگی میکردند، نرخ روبهکاهش تولد و آمدن خانوادۀ هستهای بهجای خانوادۀ سنتی و چندنسلی بود. تا زمانی که دیوید رایزمن در سال ۱۹۵۰ کتاب جماعت تنها۵ را منتشر کرد، ۹ درصد از کل خانوارها تکنفره بودند. در سال ۱۹۵۹، روانپزشکیْ احساس تنهایی را در مقالهای هوشمندانه از روانتحلیلگر آلمانی، فریدا فرومرایشمن، کشف کرد. رایشمن نوشت: «احساس تنهایی ظاهراً چنان تجربۀ دردناک و هولناکی است که آدمها عملاً هر کاری میکنند تا از آن اجتناب کنند». خودش هم با وحشت از فکر آن عقب کشید. او نوشت: «اشتیاق برای صمیمیت میانفردی از نوزادی شروع شده و در کل زندگی با هر انسانی میماند و هیچ انسانی وجود ندارد که با فقدان آن، تهدید نشود». آدمهایی که احساس تنهایی نمیکنند چنان از آن میترسند که از آدمهایی با چنین احساسی اجتناب میکنند و از این میترسند که چنین موقعیتی مُسری باشد. و آدمهایی که احساس تنهایی میکنند، خودشان آنقدر از آنچه تجربه میکنند وحشتزدهاند که تودار و خودمحور میشوند. فرومرایشمن نوشت: «همین باعث ایجاد باوری ناراحتکننده میشود که دیگران آنچه او دارد تجربه میکند یا تجربه کرده را تجربه نمیکنند یا درک نخواهند کرد». یکی از مصیبتهای احساس تنهایی این است که آدمهای تنها نمیتوانند آدمهای زیادی را ببینند که احساسی مثل خودشان داشته باشند.
اریک کلیننبرگِ جامعه شناس، در کتاب تنها پیش رفتن: ظهور فوقالعاده و شگفتآور میل به تنها زندگیکردن۶ در سال ۲۰۱۲ نوشت:«در طول نیمقرن گذشته، گونۀ ما دست به تجربۀ اجتماعی چشمگیری زده است. برای اولین بار در تاریخ انسان، تعداد زیادی از آدمها -در تمام سنین، در همه جا و در هر مسلک سیاسی- تنها زندگیکردن را آغاز کردهاند». کلیننبرگ این را تا حد زیادی یک پیروزی تلقی میکند. درستتر بگوییم: این یک بحران است. از دهۀ ۱۹۶۰، درصد خانوارهای تکنفره با شیب شدیدتری بالا رفت که ناشی از میزان بالاتر طلاق، میزان تولد همچنان روبهکاهش و، در کل، طول عمر طولانیتر بود (بعد از ظهور خانوادۀ هستهای، سالمندان زندگی تنهایی را شروع کردند و زنان عموماً بیشتر از شوهرانشان عمر میکردند). منابع پزشکی دربارۀ احساس تنهایی در دهۀ ۱۹۸۰ پدید آمد، همزمان سیاستگذاران هم دغدغهمند مسئلهای شدند که آن را «بیخانمانی» نامیدند، شرایطی که بسیار وحشتناکتر از خانوادۀ تکنفره است: بیخانمانی یعنی خانواری که خانهای ندارد. کاسیوپو تحقیقاتش را در دهۀ ۱۹۹۰ شروع کرد، در زمانی که انسانها داشتند شبکهای از کامپیوترها را میساختند تا همگیمان را بههم وصل کنند. کلیننبرگ، که در سال ۱۹۹۳ از دانشگاه فارغالتحصیل شده، بهطور خاص به آدمهایی علاقه دارد که تقریباً همان موقعها تصمیم گرفتند تنها زندگی کنند.
فکر میکنم خودم هم یکی از آنها بودم. وقتی ۲۵ سالم بود، سعی کردم تنها زندگی کنم، چون به نظرم مهم میآمد. نحوۀ مالکیت اثاثیهای که در خیابان پیدا نکرده بودم برایم اهمیت داشت، چون نشانهای بود از اینکه بزرگ شدهام، میتوانستم اجارهام را پرداخت کنم بدون اینکه آپارتمان اجارهای خود را دوباره به آدم دیگری اجاره بدهم. شاید حالا بگویم که استطاعت داشتم حریم خصوصی بخرم، اما مطمئنم آن موقع میگفتم «آدم خودم» شدهام. فقط دو ماه دوام آوردم. دوست نداشتم تنهایی تلویزیون تماشا کنم و تلویزیونی هم نداشتم، و این دوران اگر عصر طلایی تلویزیون نبود، قطعاً عصر طلایی «سیمپسونها» به شمار میرفت، پس شروع کردم به تماشای تلویزیون با آدمی که در آپارتمان کناریام زندگی میکرد. همخانهاش شدم و بعد هم با او ازدواج کردم.
این تجربه شاید کاملاً با داستانی که کلیننبرگ میگوید تطبیق نداشته باشد؛ او ادعا میکند که تکنولوژیهای شبکهای ارتباطاتی که با انتخاب گستردۀ تلفن در دهۀ ۱۹۵۰ شروع شدند، کمک کردند تا تنها زندگیکردن امکانپذیر شود. رادیو، تلویزیون، اینترنت، شبکههای اجتماعی: وقتی آنلاین میشویم میتوانیم حس کنیم در خانه هستیم. کتاب تأثیرگذار رابرت پاتنم دربارۀ تضعیف پیوندهای اجتماع آمریکایی، با نام بولینگبازی تنهایی۷، در سال ۲۰۰۰، چهار سال قبل از راهاندازی فیسبوک منتشر شد، شبکهای اجتماعی که از احساس تنهایی پول درمیآورد. بعضیها میگویند موفقیت شبکههای اجتماعی محصول بیماری همهگیر احساس تنهایی بود؛ بعضی دیگر میگویند در این بیماری سهمی داشت؛ عدهای دیگر میگویند که تنها درمان برای آن است. ارتباط! قطع ارتباط! مجلۀ اکونومیست احساس تنهایی را «جذام قرن بیستویکم» اعلام کرد. این بیماری همهگیر فقط رشد میکرد.
البته این قضیه پدیدهای منحصر به آمریکا نیست. اگرچه تنها زندگیکردن در آمریکا رایج است، در بسیاری از نقاط دیگر جهان رواج بیشتری دارد، از جمله اسکاندیناوی، ژاپن، آلمان، فرانسه، انگلیس، استرالیا و کانادا. همچنین در کشورهایی مثل چین، هند و برزیل روبهافزایش است. تنها زندگیکردن در کشورهایی با حمایتهای اجتماعی قوی به بهترین شکل عمل میکند. و بدتر از همه در مکانهایی مثل آمریکا پیش میرود. بهتر است، علاوه بر اینترنت، تور ایمنی اجتماعی هم داشته باشید.
بعد محدودیت بزرگ جهانی شروع شد: انزوای اجباری، فاصلهگذاری اجتماعی، تعطیلی، ممنوعیت ارتباط با فضای بیرون، باغ جانورشناسی انسانی، اما غیرانسانی. نرمافزار زوم بهتر از هیچی است. اما تا کِی؟ و لحظهای که ارتباطتان قطع میشود، چه؟ حملۀعصبی. آخرین پیوندی بود که قطع شد؟ تجربهای وحشتاک و دلهرهآور است، آزمونی است برای ظرفیت انسان جهت تحمل احساس تنهایی. آیا موهایتان را میکنید؟ خودتان را به دیوارهای قفستان میکوبید؟ حبسشده در داخل خانه، تقلا و گریه و زاری میکنید؟ گاهی؟ بهندرت یا هرگز؟ امروز، بیشتر از دیروز؟
منبع: ترجمان
70