۱۵ خرداد ۴۲ به روایت شعبان بی‌مخ: «اینایی که میگم رو کسی نمی‌دونه»!

اینا اومدن ریختن و خراب کردن. یه مشت از این میدونیا تصمیم می‌گیرن که صبح بساط ۱۵ خرداد و راه بندازن. تا اون‌جا که من اطلاع دارم اینا تصمیم می‌گیرن که فقط عرق‌فروشیا رو بزنن بشکنن و فعلا دست به جای دیگه نزنن.

۱۵ خرداد ۴۲ به روایت شعبان بی‌مخ: «اینایی که میگم رو کسی نمی‌دونه»!

شعبان جعفری، مشهور به شعبان بی‌مخ که خود یکی از شاهدان عینی وقایع ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ بوده و به قول خودش نه آن روز که فردایش آن هم فقط برای انتقام از کسانی که باشگاهش را آتش زده بودند، حسابی گرد و خاک به پا کرده و چند تا از روحانیون را مورد ضرب و شتم قرار داده، در کتاب خاطراتش (ثالث، ۱۳۹۷، صص ۲۷۳- ۲۸۲) که حاصل گفتگوهای هما سرشار با اوست این روز تاریخی را این‌طور روایت کرده است [برای روان‌تر شدن متن پرسش‌های سرشار را حذف کرده‌ایم.]:

خدمت شما عرض کنم که همون ۱۵ خرداد بود دیگه! اینا اومدن ریختن و خراب کردن. گویا همون طرفای جنوب شهر، اون‌جاها یه جایی یه مشت از این میدونیا شب جمع می‌شن و تصمیم می‌گیرن که به حساب صبح بساط ۱۵ خرداد و راه بندازن. تا اون‌جا که من اطلاع دارم اینا تصمیم می‌گیرن که فقط عرق‌فروشیا رو بزنن بشکنن و فعلا دست به جای دیگه نزنن. صبح رضا گچ‌کا و اسماعیل خلج و خدمت شما عرض کنم که یه چند تا از اون بر و بچه‌هایی که دور طیب بودن می‌رن بهش می‌گن: «آقا، پاشین بریم!» می‌گه: «شما برین من بعد میام!» خیلی زیرک و زرنگ بود. بله اینا رو کسی نمی‌دونه. هیچ‌کس اینا رو نمی‌دونه.

می‌گه: «شما برین من خودم میام!» بعد خودش نمیره ولی اینا پامیشن میفتن جلو و میرن که عرق‌فروشیا رو بزنن بکشنن. اینا میان و شرع میکنن شکستن اون‌جاها، از میدون شاه تا پارک‌شهر خیلیه، که یهو از اون‌جا یه کله میان دَمِ پارک‌شهر. یه ورزشگاهی تو پارک‌شهر بود، وسط پارک‌شهر درست کرده بودن، یه سالن برای مسابقه بکس و اینا داشت، اونو آتیش می‌زنن، سالن محمدرضاشاه رو آتیش می‌زنن، باشگاه منو آتیش می‌زنن، کلوپ شاهنشاهی رو آتیش می‌زنن و اون اداره برق و او یکی که نمی‌دونم بانکی چیزی بود تو همون خیابون. البته اون موقع یه مشت آدمای بیکار و شندر پندر تو اون پارک‌شهر ولو بودن. اونام وقتی می‌بینن این‌جوریه می‌ریزن تو غارت می‌کنن. می‌زنن باشگاه و بساط و همه اینا رو از بین می‌برن و خلاصه شروع می‌کنن و مردم میدُوَن جمع می‌شن دور اینا. خلاصه منم اتفاقا تو باشگاه بودم و مجهز. ولی یه وقت به من خبر دادن که یه عده‌ای ریختن تو خونه‌م، خونه منم سر چارراه بوذرجمهری بود تو همون شاپور. گفتن ریختن تو منزلت و اینا. تا منزلم زیاد راه نیست، خلاصه من دویدم رفتم منزل، دیدم که مادرم وسط حیاط نشسته، پاش شکسته بود نمی‌تونست در بره، ولی زنم فرار کرده بود. یه نفرم دمِ خونه کشته شده بود. یه عده مردمم داشتن اون‌جا شعار می‌دادن. خلاصه ما که رسیدیم بر و بچه‌های محل‌مونم بودن ریختن مردمو زدن تار و مار کردن و رفتن. بعد من برگشتم باشگاه دیدم باشگاهم داره می‌سوزه. خانوم، جون شما دیدم سنگام داشت می‌سوخت. گفتم: «خیلی خُب، شد دیگه!» وایسادم اون‌ور خیابون و همین‌جور داشتم آتیش‌سوزی رو تماشا می‌کردم. آتیش‌نشونی‌ام هیچ جور نمی‌اومد. مامورام از تو خونه‌هاشون تکون نمی‌خوردن. یه عده بچه می‌اومدن، یه گرتی [گردی] دست‌شون بود خانوم می‌پاشیدن آتیش می‌گرفت. نمی‌دونم این گرت چی بود که سنگو آتیش می‌زد! سنگ مرمر اون وسطو داغون می‌کرد. تا می‌پاشیدند می‌سوزوند... بله، خلاصه یه همچی بساطی. هیچی بالاخره باشگاه ما سوخت و تل خاکستر شد. گویا [اسدالله] علم به اعلیحضرت می‌گه که: «قربان شنیدم که دارن همه تهرانون آتیش می‌زنن!» اعلیحضرت می‌گه: «خون‌ریزی نکنین، خون‌ریزی نکنین، کسی رو نزنین فلان نکنین..» از این حرفا...

البته دَمِ ایستگاه رادیواَم یه عده‌ای جمع شده بودن و اون‌جا داشتن هی فحش می‌دادن و می‌خواستن بریزن تو اداره رادیو. بعد یه عده سرباز اون روبه‌رو با تفنگای گلنگدن‌کشیده نشسته بودن و می‌گفتن: «حق ندارین جلو بیاین.» اجازه نداشتن بزنن دیگه. بعد مردم می‌گفتن: «بزن ده، چوب‌پنبه‌ست. تیر نیست که بزنی. بزن ده، چرا نمی‌زنی؟ فلان فلان شده!» و هی به شاه و فرح و همه فحش می‌دادن. که بعد تا سه بعدازظهرم دستور تیراندازی نمی‌دن. اعلیحضرت می‌گه هیشکی رو نباید بزنین. که علم آخرش ناراحت می‌شه بعدازظهر هرچی می‌گه اعلیحضرت قبول نمی‌کنه، می‌ده همه تلفناشو قطع می‌کنند و بعد دستور تیراندازی می‌ده.

ساعت سه بعدازظهر دستور تیراندازی اومد. دستور که اومد، یکی جلوی جمعیت بود که ته‌ریشی داشت و یه عرق‌چینم سرش بود. تفنگاشون برنو بود. سربازه یه دونه می‌زنه تو قاب دهن این. اینو می‌زنن و یه چند نفر دمِ اداره رادیو کشته می‌شن. یه عده هم درِ اداره برق. آخه دم اداره برقم شلوغ می‌شه. از همین اداره برق یکی می‌ر‌ه بالا می‌گه: «آقایون! این‌جا اداره برقه، فامیلت تو آسانسور رفته، زیر عمل جراحیه، شب خودت می‌ری خونه برق نداری.» هرچی می‌گه اینا گوش نمی‌کنن. هی حرفای مزخرف به شاه و فرح می‌زنن. بعد یارو گروهبانه میاد می‌گه: «آقایون برین خواهش می‌کنم، ما می‌زنیم‌ها!» اونام مثل دمِ اداره رادیو فحش می‌دن که «بزن دیگه! چرا نمی‌زنی؟ چوب‌پنبه‌ست.» که اون‌جام تیر خالی می‌کنن. خلاصه این‌جور که ما اون‌روز دیدیم و شنفتیم ۶۴ نفرم اون‌جا کشته می‌شن. این‌که می‌گن تو خیابون شهباز دو هزار نفر کشته شدن، همه‌ش بی‌خوده. بعد مردم دیگه تمام می‌رن تو سولاخ سُنبه‌هاشون قایم می‌شن و هیچی غائله می‌خوابه. بعدم دستور دادن و خلاصه فرمانداری نظامی شد و صبح سربازا اومدن تو خیابون. مردمم دیگه از ترس‌شون از خونه بیرون نمی‌اومدن.

[...] [سرلشکر ولی] قرنی و [مهندس مهدی] بازرگان و [آیت‌الله روح‌الله خمینی] و [داریوش] فروهر و [دکتر کریم] سنجابی و [آیت‌الله سید محمود] طالقانی و اینا می‌خواستن کودتا کنن. یه عده دار و دسته و عواملم داشتن که من همشونو خوب می‌شناسم. اگه اعلیحضرت، خدا رحمتش کنه، پونزده نفر و می‌کشت غائله خوابیده بود. اگه همون اول ۱۵ خرداد اینا رو کشته بودن کار تموم شده بود. هی ول‌شون کردن، بعد شروع کردن تو مملکت این و انو کشتن و برنامه‌ریزی کردن. اونا از اون‌ور مشغول بودن و تبلیغات می‌کردن، یه عده‌ای‌ام این‌ور یا خواب بودن یا فکر خودشون بودن. ان‌قدر فکر مملکت نبودن تا مملکت از دست رفت. تا حتی مام می‌رفتیم یه چیزی می‌گفتیم حرف مارَم گوش نمی‌کردن. اینا رو ول می‌کردن و ماهارَم تقویت نمی‌کردن...

[...] ما فرداش شروع کردیم به کار. اولا ما یه پیرهنایی داشتیم با رنگ خون جلوی سینه‌ش نوشته بودیم: «جمعیت جوانمردان جانباز»

همون بعد از ۲۸ مرداد که خدمت اعلیحضرت رسیدیم عرض کردم: «قربان الان یه جمعیت داریم می‌خواهیم اسمش را بذاریم جمعیت جوانمردان جانباز»، اعلیحضرت گفتن: «خیلی خوب کاریه این کار رو بکنین که جوونا رو جمع کنین!» ما اومدیم و رفتیم تشکیلات دادیم و خیلیارَم دعوت کردیم و این کارا رَم کردیم.

[...] اینا همه رو که می‌گم فقط مالِ این‌ور ۲۸ مرداد بود. اون‌ورش اصلا ما دسته‌بندی نداشتیم. اون موقع همون خودِ من راه افتادم. البته داشتیم، رفقا دورمون زیاد بودن ولی دسته‌بندی‌ای که روش کار بکنیم نداشتیم. همین‌جور همه رو خبر می‌کردیم میومدن. هرجا می‌خواستیم بریم میومدن. بعد این‌که شد ما این جمعیت رو تشکیل دادیم و سازمانی گرفتیم و وضعشو درست کردیم و تمام کاراشو کردیم و رفتیم دنبال بودجه‌ش. اعلیحضرت دستور داده بودن، ولی هی گفتن این ماه اون ماه و آخرش ندادن. مام دیگه یواش یواش نتونستیم، به هم زدیم رفتیم سر تشکیلات خودمون که دست‌مون بود. آخه اینا اصولا نمی‌خواستن ما تقویت بشیم. اینا همه‌ش می‌زدن ما رو از بین ببرن. همین دستگاهی که دور و ور خدابیامرز اعلیحضرت بودن. البته همه‌شون نه، خیلیا بودن که با ما مخالف بودن و خوب نبودن. از افسر بودن تا هرکی که بگی، خُب تو اینام کلی کمونیست دراومد دیگه. اینا نمی‌خواستن. حسادت و بخل و کینه اجازه نمی‌داد، که چرا منی که یه شلوار پام نبود حالا یه شلوارَم شده بود دو تا.

ما فردا صبحش [فردای ۱۵ خرداد] صدوپنجاه تا از اینا رو تو سی تا جیپ نشوندیم رفتیم دَمِ میدون شاه... چون اینا تو مسجد فخرالدوله جمع می‌شدن... بریم اون‌جا دنبال اینا. ساعت ده یازده فردا صبحش.

[...] غائله همون فرداش [فردای ۱۵ خرداد] خوابید. ما دیدیم فرمانداری نظامی شده. اومدن جلومونو گرفتن گفتن که: «تیمسار گفته برگردین این کارا رو بذارین کنار. اعلیحضرت ناراحت می‌شن. مام برگشتیم به کار خودمون برسیم. اول دو سه تا از این آخوندا رو زدیم...

[...] هیج کس [به ما چیزی نگفته بود]. ما اصلا گوش‌مون بدهکار کسی نبود. بالاخره همه زندگی‌مونو اونا آتیش زده بودن! دردسرت ندیم [...] همون موقع از شهربانی منو خواستن. من رفتم دیدم تیمسار [غلامعلی] اویسی اون‌جاست و تیمسار نصیری. تیمسار اویسی فرماندار نظامی بود، تیمسار نصیری‌ام شده بود رئیس شهربانی. منو خواستن تو شهربانی. از من پرسیدن: «تو می‌دونی طیب اومده تو خیابون این‌ کارارو کرده؟» گفتم: «والا من نه دیدم و نه شنفتم!» در صورتی که شنفته بودم گفتم: «نه همچی چیزی نشنفتم!» ولی بهشون گزارش کرده بودن. گفت: «باشگاهتو اینا آتیش زدن؟» گفتم: «والا من تو باشگاه بودم وقتی اومدن اینا رو ندیدم!» گفتن: «چرا خودشون بودن.» خانوم، من یه موزه تو باشگاه داشتم، اون تو خیلی چیزا بود، خیلی... همه رو از بین بردن. مثلا من رفته بودم قداره حاجی معصوم رو خریده بودم. رو قداره‌شم نوشته بود: «حاجی معصوم، برق قداره‌ت عالمو ترسوند.» با خط طلا نوشته بودها! جون شما. مثلا...

[...] خیلی چیزا داشتم. همه از بین رفت. آره جون شما.

۱۵ خرداد همون نزدیک عاشورا بود دیگه. [...] دیگه چند سالی بود که دسته راه نمی‌نداختیم، طیب راه می‌نداخت. [...] ما فقط تکیه می‌بستیم و روضه‌خونی راه می‌نداختیم.

[...] اون‌قوت من دسته نداشتم که به تور طیب بخورم. غیر از اون وقتی دسته طیب راه می‌افتاد طرف ما نمی‌اومد که! اون مالِ چال میدون بود ما مال سنگلج. یادمه یه دسته مال ناصر جیگرکی بود و یه وقت دسته طیب با دسته ناصر جیگرکی برخورد کرده بودن سرِ این‌که می‌خواستن از خیابونِ سیروس بیان تو سبزه‌میدون و اینا با هم برخورد کرده بودن که زد و خورد شده بود. ولی اون روز [۱۵ خرداد] ناصرَم دسته‌ای نداشت. اگه دارین راجع به من صحبت می‌کنین، ما سابق دسته راه می‌نداخیتم، بعدم دیگه دیدیم صلاح نیست ولش کردیم.

[...] فقط چون باشگاه رو آتیش زدن، روز بعدش ما به حساب اینا رو راه انداختیم طرف میدون شاه، طرف به حساب اون خیابون پایین که بعدا اومدن جلوگیری کردن دیگه.

[...] روز بعدش محسن پسر برادرم رفته بود مسجد مجد ختم، اومد به من راجع به... گفت که تو مسجد مجد چرت و پرت گفته بود. این می‌ره بالای منبر بنا می‌کنه بدگویی کردن که: «بله، اینا جینالولو بریجیدا، یه زن فاحشه رو می‌برن تو باشگاه عکس مولا بهش می‌دن، قالیچه بهش می‌دن، چه کارا می‌کنن.» بنا کرده بود مزخرف گفتن. حالا باشگاه مارو آتیش زدن، یه تل خاکستر شده و همه کارشَم تموم شده دیگه، این حرفا لزومی نداره. خُب ختم بوده، اینم می‌خواسته خودشیرینی کنه. محسن اومد به من اطلاع داد و گفت: «آقا، باز این مادر ق... رفته بالا منبر.»

ما پاشدیم رفتیم تو مسجد مجد. به جون شما، به مولا، اصلا فکر نکردم ختم کیه یا چیه. همین‌جور رفتم بالای منبر و... رو گرفتم انداختمش او پایین. حالا داشت صحبت می‌کردها! کشیدمش پایین بردمش تو باشگاهم. جون شما، جون بچه‌م. بپرس. از خودش بپرس. بردمش تو باشگاهم گفتم که: «ببین این‌جا تمام آیه‌های قرآن نوشته بود.» من چند هزار کتاب داشتم تمامش روش یه جلد قرآن بود. «من یه بچه مسلمونم تو برای چی این حرفا رو می‌زنی آخه؟ من چه خیانتی به اسلام کردم که تو واسه من بالای منبر می‌ری؟ مگه جنیالولو بریجیدا فاحشه بود که می‌گی یه فاحشه اومده تو باشگاه؟ آخه نامرد، تو دیگه چرا؟» خلاصه دخلشو آوردیم. من نمی‌خوام بگم چه جوری.

خب دیگه ناراحتش کردیم. جورشو ول کن دیگه! بعد ولش کردیم رفت. البته با یه افتضاحی. رفت شکایت کرد و یه ورقه انقدی داد به شاه، قلمشم خوبه! خب سواد داره دیگه! اعلیحضرتم خدابیامرز، به نصیری دستور می‌ده رسیدگی کنه. فرداش مارو خواستن و گفتن: «چی شده؟ جریان چیه؟» گفتم باید نصیری رو روشن کنم، گفتم: «جریان این‌جوری بوده.» گفت: «اِ.» گفتم: «والا!» گفت: «برو پس‌فردا بیا پیش من.» پس‌فرداش رفتم دیدم همون بابا آخونده اون‌جا نشسته، به جون شما. بعد دراومد جلو من بهش گفت: «مرد مومن، از ما حقوق می‌گیری از رکن دو می‌گیری، از کارآگاهی می‌گیری، از باغ‌شاه می‌گیری، از اوقافم می‌گیری...» به جون شما! هف جا رو شمرد. نصیری‌ام خب، مرد بود ولی آدم لجنی بود! گفت: «... تو این حقوقارو می‌گیری بازم این کارا رو می‌کنی برای چی؟ بعد می‌ری به اعلیحضرتم شکایت می‌کنی؟ من به اعلیحضرت گزارش می‌دم.» بعد یه خرده به من نیگا نیگا کرد و گفت: «جعفری پاشو برو.» من پاشدم اومدم بیرون و رفتم پی کارم و اینم رفت و ما دیگه نفهمیدیم چی شد. یه روز، خدابیامرز دکتر [منوچهر] آزمون رئیس اوقاف بود، من می‌خواستم واعظ بیارم، آخه می‌دونین؟ من روضه‌های سنگینی داشتم. یکی خدابیامرز طیب داشت یکی ما. روضه می‌نداختیم خیلی سنگین. من اومدم به این دکتر آزمون گفتم: «اینو من می‌خوام دعوتش کنم باشگاه، نمیاد.» آخه از اوقاف پول می‌گرفت. دکتر آزمونم بهش اعلام کرد که باید بری اون‌جا صحبت کنی. گفت: «چشم!» آره جون شما، شبا می‌اومد اون‌جا، این عباشو این‌جوری می‌کشید رو سرش که من نبینمش. منم می‌رفتم اون کنار، می‌دونستم از من خجالت می‌کشه. می‌اومد وعظشو می‌کرد و می‌رفت...

منبع: انتخاب

24

کیف پول من

خرید ارز دیجیتال
به ساده‌ترین روش ممکن!

✅ خرید ساده و راحت
✅ صرافی معتبر کیف پول من
✅ ثبت نام سریع با شماره موبایل
✅ احراز هویت آنی با کد ملی و تاریخ تولد
✅ واریز لحظه‌ای به کیف پول شخصی شما

آیا دلار دیجیتال (تتر) گزینه مناسبی برای سرمایه گذاری است؟

استفاده از ویجت خرید ارز دیجیتال به منزله پذیرفتن قوانین و مقررات صرافی کیف پول من است.

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید