هر روز یک حکایت/ داستان بزرگمهر و سحرخیزی
حکایتهای کهن که ریشه در فرهنگ، آداب و سنن ما دارند، مملؤ از پندها و آموزههایی هستند که خواندن آنها خالی از لطف نیست. بخوانید حکایت امروز را.
![هر روز یک حکایت/ داستان بزرگمهر و سحرخیزی](https://cdn.khabarfoori.com/thumbnail/MjgyMjI1S65A/Z16wE4UvYwwq6tR2EOJTejVKGi50irI1BRxa7rEvYTnP-Bf9ahgZsp-WJuyTV3Z4V6BMQR8T-nfsv9pue1duJMLzBCKvETzg/MjgyMjI1S65A.jpg)
بزرگمهر وزیر دانای انوشیروان هر روز صبح زود خدمت انوشیروان میرفت و پس از ادای احترام رو در روی انوشیروان میگفت: سحرخیز باش تا کامروا گردی.
شبی انوشیروان به سرداران نظامیاش دستور داد تا نیمه شب بیدار شوند و سر راه بزرگمهر منتظر بمانند. چون پیش از صبح خواست به درگاه پادشاه بیاید لباسهایش از تنش در بیاورند و از هر طرف به او حمله کنند تا راه فراری برای او باقی نماند.
صبح روز فردا وقایع طبق خواسته انوشیروان اتفاق افتاد. بزرگمهر راه فراری پیدا نکرد. چون صلاح ندید برهنه به درگاه انوشیروان برود، به خانه بازگشت و دوباره لباس پوشید. آن روز دیرتر به خدمت پادشاه رسید.
پادشاه خندید و گفت: مگر هر روز نمیگفتی سحرخیز باش تا کامروا باشی؟
بزرگمهر گفت: دزدان امروز کامروا شدند، زیرا آنها زودتر از من بیدار شده بودند. اگر من زودتر از آنها بیدار میشدم و به درگاه پادشاه میآمدم، من کامرواتر بودم.
46