سیل نامههای مشتاقان ازدواج با جهانپهلوان / تختی! تو حق نداری ازدواج کنی
تختی در این مصاحبه به خبرنگار اطلاعات هفتگی گفته بود که قصد ازدواج دارد و به دنبال همسری نجیب و خانهدار میگردد. همین یک جمله کافی بود تا سیل نامههای مشتاقان ازدواج با جهانپهلوان به سمت مجله سرازیر شود،
دیروز گفتگویی را با جهانپهلوان تختی بازنشر کردیم که در مردادماه ۱۳۴۱ پس از بازگشت از مسابقات کشتی آزاد جهان تولیدوی آمریکا با مجلهی اطلاعات هفتگی مصاحبه ای در مورد اینکه قصد ازدواج دارد انجام داده بود، از دخترِ دمِ بختی که شرطش برای ازدواج این بود که تختی دیگر روی تشک نرود تا دختر دیگری که از هر انگشتش هنری میبارید و آوازهی دستپختش تا هفت محل آن ورتر پیچیده بود. برخی از آقایان نیز در این میان برای تختی نوشته بودند که تدارکات مراسم مثل کارت و خنچهی عقد را بر عهده خواهند گرفت و یا خودشان مورد خوبی برای پهلوان سراغ دارند، به زبان امروزی به تختی رسانده بودند که «داداش تو فقط لب تر کن». برخی از این نامهها را به نقل از اطلاعات هفتگی، شمارهی ۱۰۸۶ مورخ ۱۹ مرداد ۱۳۴۱، (ص ۱۰) در پی میخوانید:
تختی تو حق نداری ازدواج بکنی!
[از یک دختر به نام «پروانه»:] تختی عزیز من! مصاحبهات را خواندم و مثل همیشه از حرفهایت لذت بردم اما در یک جای مصاحبه صحبتی به میان آوردهای که باید بگویم هم مورد اعتراض من و هم مورد اعتراض همهی دختران است!
قهرمانان بزرگ هیچوقت متعلق به خودشان نیستند آنها باید احساسات همهی علاقهمندان به خود را در نظر بگیرند. تو تختی عزیز! مرد ایدئال من و خیلی از دخترانی، و با ازدواج تو نه تنها کاخ آرزوهای خوبی که به دل دارند فرو میریزد و نیست میشود بلکه عقدهی ناراحتکنندهای از تو به دل میگیرند. دیگر تو آن قهرمان محبوب نیستی! دیگر برای تو از ته دل هورا نمیکشند! دیگر عکس تو را در اتاق خود نمیزنند زیرا تو متعلق به یک زن هستی... زنی که همیشه تو را زیر نظر دارد، همهی افتخارات تو را متعلق به خود میداند، اگر دختری یا زنی تو را نگاه کند میخواهد با ناخن چشمش را از کاسه بیرون بکشد. من و دخترهای محلِ ما از شنیدن این خبر سخت ناراحت شدهایم. این نامه را نوشتیم تا به تو توصیه کنیم که ازدواج نکنی.
من حاضرم اما به یک شرط: مردم دیگر تو را نباید روی تشک ببینند چو خیلی حسودم!
[دختری هجدهساله به نام «فخری - م»:] تختی جان! اولا میخواستم به تو تبریک بگویم که بالاخره به فکر تشکیل خانه و زندگی افتادی... ثانیا به تو تبریک میگویم که دل از دخترهای قرتی و آشوبگر و ادا اطواری کندهای و میخواهی دختر نجیب و خانهداری بگیری. من دختر خانهدار و نجیبی هستم. از زیبایی هم بهرهای دارم و تو را از دل و جان دوست دارم و حاضرم به ازدواج تو دربیایم ولی به یک شرط و آن هم این است: همانطور که تو میخواهی دختری بگیری که به جای عیش و عشرت، شرکت در مجالس پارتی و شلنکتخته انداختن جلوی چشمهای هیز خلقالله توی خانه بنشیند و خانهداری کند، من هم از تو انتظار دارم که دیگر تشک کشتی ببوسی و جلوی چشمهای این و آن به روی تشک نروی، چون من هم دلم یک شوهر سربهزیر، آرام و خانهنشین میخواهد و حسادت زنانه نمیگذارد که ببینم دخترهای شهر برایت هورا بکشند، از تو امضا بگیرند و هزار ادا و اطوار جلوی تو از خود ظاهر کنند چون من جنس همجنسان خود را خوب میشناسم.
من جهیزیه ندارم، ولی نجیب و خانهدارم
تختی جان! خبری خواندم که میخواهی ازدواج کنی و یک دختر خانهدار و نجیب را به خانهات ببری و با او زندگی کنی و بچهای قشنگ و مامانی و پهلوون تقدیم جامعه کنی... خوش به سعادت دختری که با پهلوان کشورش عروسی کند و برای او غذای خوب و چرب و وسایل استراحت فراهم کند. تو سالها برای مملکت ما کسب افتخار کردهای حالا اعصابت خسته و عضلاتت کوفته است و پیش از هر چیز به پرستار مهربان و باوفایی احتیاج داری که غبار خستگی از چهرهی مردانهات بزداید... افسوس که من نمیتوانم این پرستار مهربان و خوب باشم چون جهیزیه ندارم. پدرم یک بقال کماهمیت است، توی خانهی ما فرش نو و تمیز به چشم نمیخورد و چند تا خرسک و چند تا صندوقچه اثاثیهی خانهی ما را تشکیل میدهد... ولی تا بخواهی دختر خوبی هستم. آوازهی دستپخت من توی هفت محله پیچیده، عطر آبگوشت بزباش من یک محله را برمیدارد، آب و جاروی خانه با من است و همیشه خانه را مثل یک دسته گل تمیز و نظیف میکنم. در خانهی ما کسی پول و دستمزد به خیاط نمیدهد، از پارچههای چیت و کرباسی لباسهای قشنگی میدوزم، سواد مختصری دارم،... چی گفتم تو قهرمان دنیا کجا و من دختر بقال کجا!... انشاءالله یه دختر خوب و قشنگ و نجیب و خانهدار پیدا کنی.
تبریز دختران زیبا و خانهداری دارد
تختی جان! من یکی از دوستداران تو هستم، اگر میخواهی ازدواج کنی بهتر است سری به شهرستانها بزنی. اطمینان دارم دختر دلخواه خود را پیدا خواهی کرد... و من تبریز را پیشنهاد میکنم زیرا تبریز دختران زیبا و خانهداری دارد.
من سراغ دارم
[یک نفر به نام جواد که شغلش دستفروشی است:] من یک دختر نجیب و خانهدار سراغ دارم که لایق تو قهرمان محبوب ماست.
کارت عروسی با ما
[پیشنهاد یک چاپخانه:] حاضریم کارت دعوت عروسی تختی را مجانی و افتخاری چاپ کنیم و سعی خواهیم کرد این کارت از هر لحاظ زیبا و برازندهی عروسی تختی باشد.
خنچه میبندیم
[چند نفر از بر و بچههای محلهی خانیآباد خطاب به هممحلهای سابقشان قهرمان جهان:] هممحلهای عزیز تختی! سالها بود که ما انتظار شیرینیخوران داشتیم، دلمون میخواست تختی عزیز هم صاحب زن و زندگی بشود... حالا وقتی شنیدیم که میخواهی ازدواج کنی قند توی دل ما آب شد... از حالا لباسهای سورخوری خود را از قفسه درآوردیم و به اتوشویی دادهایم... با بر و بچههای محله نشستیم و هی... همچی یه جلسهی خودمونی درست کردیم بر و بچهها هم خیلی خوشحال شدن گفتیم باید یه کاری بکنیم که بچههای خانیآباد روسفید بشن... بالاخره تصمیم گرفتیم شب عروسی یه خونچهی قشنگ و مفصل از خانیآباد بلند کنیم. یکی از بچهها پیشنهاد کرد که بنویسیم «آقای تختی جشن عروسی خودشو در خانیآباد برپا بکنه» شاید قبول کردی... هرچند تابستونی هوای شمیرانات خنکتره اما اینجا بر و بچهها سنگ تموم میگذراند. ایشاالله موفق باشی... امضا: بر و بچههای خانیآباد
25